logo





دنیس کولین

تئوری شناخت از نظر مارکس (۶)
گفتار دوم: دیالـک تیـک

برگردان: ب. کیوان

شنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۱ - ۱۵ دسامبر ۲۰۱۲

marx.jpg
[بخش دوم: فلسفه طبیعت هگل علیه ماتریالیسم، ماتریالیسم دیالک تیک، کوتاه سخن. د- هگل گرایی در کاپیتال]

فلسفه طبیعت هگل علیه ماتریالیسم
مارکسیسم آنطور که پس از مارکس به عنوان مجموعه نظری کامل شکل گرفت، روش زیر را انتخاب کرد: تکرار اسلوب هگل نه سیستم آن به منظور کاربُرد آن در علم های مثبت در یک چشم انداز ماتریالیستی. این همان ماتریالیسم دیالک تیک است. خود اصطلاح «ماتریالیسم دیالک تیک» نزد مارکس موجود نیست و بعد به کندی نزد انگلس پدیدار گردید. نخست او از «دیالک تیک طبیعت» و سپس در 1888 در لودویک فویرباخ از «ماتریالیسم دیالک تیک» سخن گفت. این اصطلاح توسط پلخانف در مقاله ای که به هگل اختصاص داده بود به سوسیال دمکرات های روس انتقال یافت. به نظر می رسد که اصطلاح ماتریالیسم دیالک تیک، این فلسفه دست نیافتنی مارکسیسم از یک اشتباه دوگانه ناشی می شود. اشتباه در پروبلماتیک عمده فلسفی مارکس و اشتباه درباره فلسفه هگل.
اغلب مارکسیست ها برهان می آورند که ماتریالیسم نگرش طبیعت بدون دستیاری امر بیرونی است. پس ماتریالیسم دیالک تیک در این زمینه از همان آغاز از ماتریالیسم دور می شود. چون دیالک تیک را با نگرش طبیعت آن پیوند می دهد. می توان از خود پرسید که آیا اصطلاح «ماتریالیسم دیالک تیک» یک تعارض در صفت (In adjecto) نیست؟ ایده ساختن روح فلسفه ماتریالیستی از دیالک تیک هگل در بسیاری جهت ها ایده ای شگفت انگیز است. زیرا می توان گفت که دیالک تیک هگل «از حیث ساخت» با هر شکل ماتریالیسم ناسازگار است.
هگل نسبت به ماتریالیسم های مختلف و همچنین نسبت به هر آنچه که از دور و نزدیک می تواند به ماتریالیسم بیانجامد. برخوردی بسیار جدی داشته است. (67) انتقادهای اغلب تندی که او علیه نیوتن به عمل آورد، این معنا را نشان می دهد. او نیوتن را به خاطر تئوری ذره ای نور و تئوری جاذبه اش نکوهش می کند. تئوری نخست که اشتباه جدی تبدیل ماده رنگی به ماده های تیره را نشان می دهد (68)، از نظر هگل «خصلت بربر دارد». در خصوص آنچه که مربوط به تئوری نیوتونی جاذبه یا «فرض نیروی جاذبه» است، می بینیم که «تنها بر پایه تجربه و استقراء روشن شده است». (69) سپس هگل می افزاید:«آنچه کپلر با روش ساده و عالی به شکل قانون های حرکت آسمانی بیان کرده، نیوتن از آن شکل بازتابی نیروی جاذبه را درست کرده است. خود این شکل است که در پرتو آن قانون کمیت های سقوط در حالت سقوط به نمایش در می آید». (70) اشتباه نیوتون همانا برگرداندن قانون های آسمانی به قانون های زمینی و برگرداندن حرکت «عالی» سیاره ها به حرکت معمولی سقوطی یا به بیان دیگر نتیجه گیری قانون های آسمانی از قانون های زمینی است. در صورتی که اینجا مسئله در حقیقت عبارت از ویژگی نبوغ اوست که قانون های کپلر را به تخمین های محدود ساده تقلیل می دهد. روش نیوتون به عنوان تجربه گرایی معرفی و نقد شده است؛ زیرا «تجربه گرایی منطقی نسبت به خودش» ماتریالیسم واقعی است. (71) این البته، این بار با نشانه مثبت، عقیده مارکس است. دریافت هگل از فلسفه انگلیس (و به طور کلی فرهنگ انگلیسی که مارکس آن را اقتباس کرد) تقریباً همیشه منفی است. از اینرو، «فلسفه تجربی فقط برای طبع انگلیسی و برای نیوتون و لاک و همه کسانی که نوشته هایشان ابراز این طبع را ممکن ساخته اند، قابل فهم است و ضعف چنین فلسفه در نمونه ای که با سوژه ما برخورد می کند، نمودار می گردد». (72)
هگل گرایی به مثابه سیستمی که می کوشد ایده آلیسم را تحقق بخشد، تعریف می شود. زیرا تنها ایده آلیسم واقعاً فلسفی است. البته، نزد هگل نقدی از ایده آلیسم وجود دارد که روشن می کند که سیستم هگل فراسوی تقابل ایده آلیسم- ماتریالیسم یا ایده آلیسم- رئالیسم قرار دارد. البته، نقد هگل متوجه ایده آلیسم به طور کلی نیست، بلکه به درستی متوجه ایده آلیسمی است که هگل آن را «ایده آلیسم نامناسب» می نامد. «عقل یقینی است که از وجود هر واقعیت آگاهی دارد. بدین ترتیب است که ایده آلیسم مفهوم عقل را در بیان می آورد» (73) اگر لازم است که ایده آلیسم نقد شود در چیزی است که این تصدیق را تنها به عنوان تصدیق بی میانجی طرح می کند. ایده آلیسم حالتی است که در آن «خودآگاه که به عنوان عقل وارد صحنه می شود، این یقین را بی میانجی از خود دارد». (74) نقص این ایده آلیسم این است که راهی را که به این یقین می انجامد، از یاد می برد. «زیرا این راه فراموش شده درک مفهومی تصدیقی است که بی میانجی در بیان آمده». (75) با فراموش کردن راه، این تصدیق که آگاهی همه واقعیت است به اطمینان ساده ای تبدیل می شود که «در نفس خود درک نمی گردد و نمی تواند برای دیگران قابل درک باشد» (76) و بنابراین، درست این است که می توانند آن را در برابر اطمینان یقین های دیگر قرار دهند، چون «دیگری وجود دارد». پس، ایده آلیسم نامناسب زمانی به فرارفت اش دست می یابد که برای درک اختلاف تلاش کند. هگل پس از این توضیح که چگونه ایده آلیسم میان تهی ناگزیر بودن تجربه باوری مطلق را حس می کند، نشان می دهد که «عقل در حقیقت در این مفهوم به عنوان یقین، به عنوان من هنوز از موجود نبودن واقعیت آگاهی دارد» (77) و بنابراین «او به ارتقاء دادن یقین خودتا حقیقت و پُر کردن من میان تهی سوق داده می شود». (78) آنچه ایده آلیسم به شیوه یکجانبه طرح می کند، هگل می کوشد با بهم پیوند دادن روش نظری و گردآوری دانش دانشنامه ای محصول تجربه حقیقت مطلق اش را به آن بدهد. اگر سیستم تجربه را می پذیرد، در مقیاسی است که شناخت تجربی مرحله ای در مسیر روح است، اما مرحله ای که باید پشت سر گذاشته شود. بنابراین، تفسیر ماتریالیستی هگل طرح فلسفی مخاطره آمیزی را به نمایش می گذارد. زیرا از نظر هگل مقدم بر هر چیز اراده برای فرارفت از تقابل های سنتی متافیزیک است که محرک دیالک تیک را تشکیل می دهد. این اراده فقط می تواند در طرح اساسی ایده آلیسم به کار انداخته شود.
قرائت ماتریالیستی دیالک تیک هگل روی جدایی سیستم و اسلوب تکیه می کند. اسلوب می تواند بدون زبان به مفهوم ماتریالیستی انتقال داده شود. با اینهمه، این جدایی ناممکن است. مگر اینکه دیالک تیک هگل به برخی فرض های «قانون های عام فکر» تقلیل داده شود. اگر در هر فلسفه سیستم فناپذیر است، در ارتباط با هگل مسئله ویژه ای داریم، چون سیستم دقیقاً هدف مرکزی تمام اثرهای هگل است. سیستمی بودن چیزی نیست که بعد به وجود می آید و مجموعی از نتیجه های به دست آمده فکر را خلاصه می کند و سازمان می دهد. برعکس، فکر در صورتی معنا و حقیقت دارد که فکری از سیستم باشد. اگر فلسفه عبارت از گشودن راه تا لحظه ای باشد که محدودیت با مطلق مطابقت دارد، این راه ناگزیر چنین سرانجامی دارد: باید نیاز به تولید کلیت دانش، سیستم علمی را احساس کرد». (79) در فلسفه آلمان سیستم علمی متفاوت از سیستم علم در نفس خود نیست. با اینهمه، این سیستم نباید به سیستم جزم گرا تبدیل شود. پس دیالک تیک از زاویه معینی چیزی جز ساخت غیردگماتیک سیستم نیست. به دلیل قرار گرفتن این سیستم در مرکز تمام تحلیل ها، از هگل «آفریدگار اسلوب شاه کلید ساخته است. لنگی افزون بر چلاقی، سه پایگی بسیار مشهور دیالک تیک: تز، آنتی تز، سنتز است». (80) دیالک تیک، طبیعت خاص و واقعی شئ ها در نفس خود و همزمان علم در نفس خوداست. علم اینجا باید در مفهومی که هگل به این واژه می دهد و نه در مفهوم علم های تجربی فهمیده شود. از اینروست که کوژف می گوید: منطق «یک منطق به مفهوم رایج واژه، یک معرفت شناسی نیست، بلکه هستی شناسی یا علم هستی است که به منزله هستی در نظر گرفته می شود». (81) و او پس از اشاره به سه جنبه منطق مجرد یا دست یافتنی برای فاهمه، دیالک تیک یا به طور سلبی عقلی، نظری یا به طور ایجابی عقلی می افزاید که «اینها مقوله های هستی شناسانه و غیرمنطقی یا شناخت شناسانه هستند و به یقین از نیرنگ های ساده اسلوب پژوهش یا توضیح نیستند». (82) به طور قطع در بیان اخیر، «اسلوب دیالک تیک مارکس» مورد نظر است. مارکسیست ها دوست دارند بند 81 انسیکلوپدی را یادآور شوند. «بنابراین، دیالک تیک روح محرک پیشرفت علمی را تشکیل می دهد. اصلی است که تنها به مضمون علم «رابطه و ضرورت درون بود» می دهد. آنچه می تواند به مارکس نزدیک شود تا دیالک تیک فقط به عنوان «اسلوب توضیح» باقی بماند، پس از تحلیلی است که ماده را از آن خود کرده است. (83) اما مارکس به نوبه خود می افزاید، اینگونه عمل کردن این توهم را بر می انگیزد که حرکت محصول فکر است. به عقیده هگل دیالک تیک اسلوب ساده توضیح نیست. حتی اگر جنبه دیالک تیک پس از اینکه فکر به عنوان فاهمه، تعین های محدود را جدا کرد، رخ بنماید. پس اگر «جنبه دیالک تیک عملی است که بنا بر آن چنین تعین های محدود در نفس خود حذف و به نقیض شان منتقل می گردد» (84)، این جنبه دیالک تیک در «فن بیرونی»، در توضیح ناب «متصل» یا «هماهنگ» نتیجه های فاهمه متوقف نمی گردد. این شک گرایی نیست که «به عنوان نتیجه دیالک تیک محتوی نفی ناب است»، بلکه برعکس، این جنبه دیالک تیک جنبه ای از چیزی است که مبتنی بر «ارتقای واقعی در فراسوی متناهی، ارتقایی است که بیرونی نیست». (85) و این ارتقا نشان می دهد که جنبه دیالک تیک جنبه ای است که به نگرشی می انجامد که «یگانگی تعین ها را در تقابل شان درک می کند». (86) دیالک تیک در سیستم هگل در آنچه که امکان می دهد از همانستی ناب ذهن و عین تا همانستی واقعی که با دانش مطلق مطابقت دارد، پیش برویم، جنبه اساسی دارد. در صورتی که برای یک ماتریالیست منطقی همانستی ذهن و عین یک رویای متافیزیکی بدون مضمون است. این خود اصل ایده آلیسم است که هگل کوشید آن را از تقابل های مجردش برهاند. و اگر به عقیده هگل چیز واقعی دیالک تیک است به خاطر این است که چیز واقعی تنها به عنوان واقعی اندیشیده، واقعی است. واقعی نیندیشیده یک بیان فاقد معنا است.
می توان آنچه را که اساس ایده آلیسم هگلی است در تز انگارسازی متناهی خلاصه کرد. مسئله نخست عبارت از غلبه بر تقابل متناهی و نامتناهی است. در منطق هگل «نامتناهی ایجابی است و فقط متناهی محذوف است». (87) در فاهمه کرانمندی از آغاز در تعین واقعیت وجود دارد، اما هگل می افزاید: «نامتناهی نیز که به وسیله فاهمه درک می شود و در کنار متناهی قرار داده شده و در نفس خود تنها یکی از دو متناهی است، چیزی کمتر از یک ذهنیت غیر حقیقی نیست. این انگارسازی متناهی اصل اساسی فلسفه است که هر فلسفه واقعی به این دلیل یک ایده آلیسم است». (88) در دیالک تیک که متناهی را با تصدیق انگارسازی اش حذف می کند، هستی همواره عبارت از «گذار به نیستی و نیستی گذار به هستی» است. آنچه اصل صیرورت است در برابر «اصلی قرار دارد که طبق آن هیچ چیز از نیستی ناشی نمی شود؛ یعنی غیر مایع از غیر مایع، اصل ابدیت ماده از وحدت وجود (پانته ئیسم) سرچشمه می گیرد» (89) بنابراین، جدا کردن اسلوب دیالک تیک از سیستم ایده آلیستی به معنی ویران کردن خود دیالک تیک است. بنابراین، اسلوب به طور مجرد برای مضمونی به کار رفته که برای آن بیرونی است و آنچه ماتریالیسم دیالک تیک را می سازد، فلسفه نظری طبیعت را احیاء می کند.

ماتریالیسم دیالک تیک
انگلس، در شرح ماتریالیسم دیالک تیک از هگل می آغازد که «مهم ترین شایستگی اش پرداختن به دیالک تیک به مثابه شکل عالی فکر بود» (90) پس این دیالک تیک چیست که هگل به آن می پردازد و سهم مشترک فیلسوفان یونانی و «همه دیالک تیک دانان از آغاز» (91) در آن دیده نمی شود و در عصر جدید نزد دکارت و اسپینوزا آن را باز می یابیم. نخستین تعریف که انگلس از آن به دست می دهد، تعریفی سلبی است: و آن اینکه دیالک تیک با «فلسفه جدید» مغایرت دارد، زیرا این فلسفه «مخصوصاً تحت تأثیر (مکتب) انگلیس به طرز فکر متافیزیک آلوده است که تقریباً بدون استثناء بر فرانسوی های قرن 18 دستکم در آثار ویژه فلسفی شان مسلط بود». (92) این اسلوب، این شیوه فکر متافیزیک از علم های طبیعت که مستلزم «تجزیه طبیعت به بخش های ویژه آن و تجزیه روندهای مختلف و چیزهای طبیعی در دسته های معین» (93) است، ناشی می شود. با اینهمه، باز انگلس می گوید «این اسلوب، عادت به درک کردن چیزها و روندهای طبیعی را در مجزا بودن شان در خارج از پیوستگی وسیع کلی شان و بنابراین، نه در حرک بلکه در سکون شان، به عنوان عنصرهای غیراساسی متغیر اما ثابت نه فقط در زندگی، بلکه در مرگ شان برای ما به ارث گذاشته است». (94) این شیوه فکر متافیزیک چیزی است که هگل آن را «متافیزیک باستانی» می نامد. متافیزیکی که پیش از فلسفه کانت جریان داشت و بر پایه بررسی موضوع های عقل تنها از منظر فاهمه تعریف می شود. (95) هگل باز در این باره می گوید: به وسیله این متافیزیک باستانی تجربه گرایی را کشف می کنیم. پس مخالفان انگلس تجربه گرایان هستند: «و هنگامی که به یاری بیکن و لاک این شیوه بینش از علم طبیعت به فلسفه راه یافت، موجب کوته بینی روح ویژه واپسین قرن ها یعنی، شیوه تفکر متافیزیکی گردید». (96) اینجا یک وارونگی واقعی در بطن «مارکسیسم» وجود دارد. در 1845، انگلس با مارکس در «خانواده مقدس» تجربه گرایان انگلیسی را به مثابه پیشینیان واقعی ماتریالیسم و به ویژه ماتریالیست های فرانسه تلقی می کردند. نخستین بار این ماتریالیست ها به انتقاد از متافیزیک پرداختند. تجربه گرایان، ماتریالیست ها و دانشمندان علیه فلسفه نظری و علیه هگل جبهه گیری کردند. برعکس، ساخت ماتریالیسم دیالک تیک مبتنی بر متمایل شدن به هگل در برابر تجربه گرایان بود. مقارن 1845 ذهن «خیالباف» فلسفه نظری است. در 1875 انگلس در یکی از دستنوشته های «دیالک تیک طبیعت» این «آگاهی دیرینه فلسفی» را وارونه می کند. «پس احتمال کمی وجود دارد که دچار لغزش شویم، چنانچه اوج ذهن خیال پرداز، زودبارو و خرافه پرست را نه در جریان علم های طبیعی که مانند فلسفه طبیعت در آلمان تلاش کرد جهان عینی را به ورود در چارچوب فکر نظری وادارد، بلکه خیلی بیشتر در جهت مخالف جستجو کنیم؛ جهتی که می بالد، فقط از تجربه استفاده می کند و با فکر با تحقیر زیاد رفتار می کند و در واقع تا ژرفای فقر فکر فرو رفته است. این دبستان در انگلیس مسلط بود». (97) وارونگی مرجع ها وارونگی خود پروبلماتیک را بیان می کند.
انگلس نقطه حرکت تجربی اعلام شده در «ایدئولوژی آلمانی» را ترک می کند. از اینرو، «دیالک تیک طبیعت» با توضیح دیالک تیک آغاز می کند- که باید آن را در تقابل با متافیزیک، به منزله علم پیوستگی ها توضیح داد – و «قانون ها»یش را به سه شماره تقلیل می دهد: قانون گذار از کمیت به کیفیت و برعکس، قانون تأثیر متقابل ضدها و قانون نفی نفی. (98) اینجا قانون تأثیر متقابل ضدها را که خیلی کم هگلی است به کناری می نهیم. مسئله این است که انگلس منطق هگل را به قانون های ساده تقلیل می دهد که باید جانشین یا مکمل قانون های منطق صوری کلاسیک شوند. اما اینها نیز به نوبه خود قانون های صوری هستند. چون ماتریالیسم به اراده او تصدیق شده است. انگلس در آغاز توضیح مسئله ناچار شد آنها را از مضمون نظامدار ایده آلی که در نزد هگل از آن برخوردار بودند، بی بهره کند. انگلس می گوید: «هگل هر سه [قانون] را بنا بر روش ایده آلیستی خود به عنوان قانون های ناب فکر توضیح داده است [...] نقص آن عبارت از این است که این قانون ها از بالا به طبیعت و انسان به عنوان قانون های فکر به جای نتیجه گیری از آنها تحمیل شده اند». (99)
با اینهمه، نزد هگل چیزها بدین ترتیب صورت نمی پذیرد. گذار از کمیت به کیفیت و برعکس مانند «قانون فکر» نمایش داده نشده، بلکه به عنوان نتیجه نظریه (دکترین) وجود نشان داده شده است. نخست این کیفیت است که در کمیت جریان دارد و هگل آن را از گذار واحد به واحدهای شمارمند و همانستی دفع و جذب نتیجه می گیرد. «تعین کیفی که در فرد به وجود معین اش نزد خود برای خود رسیده، بنابراین، به عنوان محذوف به تعین یافتگی یعنی وجود به منزله کمیت منتقل شده است». (100) دشواری فکر هگل در اظهار نظری روشن می شود که در پی می آید و علیه فلسفه اتم نگر که طبق آن واحدهای متعدد نه به وسیله جذب، بلکه به وسیله تصادف گرد آمده اند، هدایت شده است. هگل می گوید: با اینهمه، اتم نگری در قلمروی سیاست نیز یک معنا دارد: «بنابراین، چشم انداز، اراده وجودهای خاص اصل کلی دولت است. جذابیت همانا ویژگی نیازها و گرایش هاست و مفهوم کلی، دولت در نفس خود رابطه بیرونی است که قرارداد را تشکیل می دهد». (101) قابل توجه است که انگلس تا آن اندازه روی «قانون» تأکید دارد که نزد هگل مستقیماً به عنوان نفی فلسفه اتم نگر توضیح داده شده است.
حال «قانون تأثیر متقابل ضدها» را بررسی می کنیم. انگلس درباره این موضوع به نظریه هگلی گوهر باز می گردد. با اینهمه، نظریه گوهر نمی گوید که شئ ها متضاد هستند. این نظریه «بیهودگی تقابل میان مفهوم های به فرض متضاد» را نشان می دهد. هگل نه منطق صوری با این کیفیت، بلکه محدودیت عقل در منطق صوری را مورد بحث قرار می دهد. انتقاد هگل از اصل همانستی که توسط انگلس تکرار شد، در صدد نیست که «اصل تضاد» که مانند اصل همانستی صوری است، جانشین اصل همانستی گردد؛ البته بر پایه این واقعیت که این اصل «تنها قانون مجرد فاهمه» است، انگلس که طبیعت را «آزمایشگاه دیالک تیک» (102) می دانست، اصل همانستی را بنا بر دشواری های کاربرد آن در پدیده های گذار مورد نظر در طبیعت رد می کند و این اصل را به اصل عقل سلیم تقلیل می دهد. او می گوید: (هر وجود انداموار در هر لحظه همزمان همان است و نیست) همانطور که انگلس خاطرنشان می کند، هگل با توجه به گفتگویش و همچنین در نمونه مشهور جوانه پیشگفتار «پدیدارشناسی روح» از نمونه های بیشمار برگرفته از مشاهده طبیعت استفاده کرده است. بنابراین، از این نمونه، نه برای انتقاد از اصل همانستی بلکه برای فراخواندن به درک «سیلان» نه فقط حرکت های انداموار در طبیعت، بل همچنین «حرکت های انداموار» در فلسفه استفاده شده است. زندگی طبیعت، در حقیقت یک نمونه تئوریک برای فکر است تا بتواند رهانیدن تضاد را از یک جانبگی اش فراگیرد و «شناخت در چهره ای که ناسازگار و در تقابل با خویش به نظر می رسد و به همان اندازه جنبه های متقابلاً ضرور» (103) را بیاموزد. با اینهمه، زیست شناسی دیالک تیک هگل را بنا نکرده است. از منظر تاریخ فلسفه، هگل در سنتی ریشه دارد که به یونان باز می گردد. این سنت طبیعت و در واقع جهان را به عنوان یک قدرت زنده می نگرد. مفهومی که وجود پنهانی در کیمیاگری را که به درستی سیال بودن، تبدیل عنصرهای طبیعی به یکدیگر را تأیید می کند، دنبال کرده است.
البته، در حقیقت این هنوز مسئله اصل همانستی نیست. زیرا انتقاد از اصل همانستی نزد هگل روی نمونه های تجربی تکیه نمی کند، بل روی تحلیل ساختار عملکرد فکری و عمل زبان تکیه می کند که مبتنی بر تصدیق همانستی است. او شکل متضاد تصدیق اصل همانستی را نشان می دهد: «اکنون خود شکل قضیه با آن در تضاد است، زیرا یک قضیه تفاوت میان موضوع و گزاره را نوید می دهد. پس این گزاره آنچه را که شکل خاص اش ایجاب می کند، فراهم نمی آورد» (104) مسئله عبارت از رد اصل همانستی نیست، بلکه کشفی است که خود شکل، که در پرتوی آن این اصل بیان می شود، محتوی تفاوت است. ازینرو، هگل آنچه را که گره منطق اش، همانستی همانستی و تفاوت را تشکیل می دهد، نقطه حرکت نظریه گوهر قرار می دهد. با اینهمه، این اصل نیز تاریخ خود را دارد. در این خصوص باید تأثیر لوتر را یادآور شد. لوتر پیشنهاد کرد که زوج «اِست» (Est ) قیاس منطقی زبان لاتین جایش را به «شدن» (werden) زبان آلمانی بسپارد. گوهر چیزها همانستی نیست، بلکه شدن است. همچنین می توان منبع های فکر هگل را در عرفان آلمانی به ویژه در اثر کشیش اِکارت جستجو کرد. اصل همانستی همانستی و تفاوت که اصل یگانگی ضدها نیز هست، نه بر اساس علم های اثباتی و مشاهده طبیعت آنطور که انگلس وانمود می کند آن را باور دارد، بلکه به عنوان کوششی برای حل تناقض های اساسی وحی مسیحی مثل تناقض آب و این که همانستی و تفاوت آن در مرکز توجه نخستین فرقه گری های مسیحی بود، معرفی شده است. (105)
از نظر انگلس سومین قانون دیالک تیک، قانون نفی نفی «قانون اساسی برای بنای تمامی سیستم» (106) را تشکیل می دهد. با اینهمه، این قانون نزد انگلس به طور عجیب بسیار کم توضیح داده شده است. تنها قطعه ای که در آن این موضوع اندکی مطرح شده، قطعه ای است که انگلس درباره نقش «نفی نفی» در زایش کمونیسم با دورینگ جدل می کند. دورینگ از مارکس به خاطر کاربُرد «نفی نفی» به عنوان وسیله نتیجه گیری پیش آزمونی حرکت تاریخی انتقاد می کند. انگلس به درستی خاطرنشان می کند که مارکس در تحلیل خود هرگز از این «قانون اساسی دیالک تیک» استفاده نکرده است. او تنها در پایان کتاب «کاپیتال» پس از اینکه نشان می دهد کدام تضادهای آشتی ناپذیر در شیوه تولید سرمایه داری عمل می کنند، از نفی نفی صحبت می کند. پس دیالک تیک نزد مارکس یک امر صرفاً صوری است. از این قرار، انگلس در جدل با دورینگ خلاف آنچه را که او می خواست خصلت غیراساسی دیالک تیک در سیستم مارکس بداند و آشکار کند، نشان می دهد.
پس از قانون های دیالک تیک چه چیز می ماند؟ چیزهای اندکی جز اندیشه مبهم حرکت، پیوستگی در بین تمامی چیزها، تأثیر متقابل ضدها، ماتریالیسم دیالک تیک که به این چند «قانون» تقلیل می یابد، تاریکی تئوریکی است که در آن همه گاوها سیاه اند. مارکس هرگز از منطق هگل اصل شئ را نساخته، بلکه تنها یک اسلوب، تقریباً یک «شیوه» ساخته که بر اساس آن علم می تواند حرکت واقعی را توضیح دهد و آن را از راه فکر بازتولید نماید. البته، او کاملاً از همانند دانستن تضادهای واقعی ستیزنده در رابطه های بین افراد و تضادهای منطقی که انتقاد از اقتصاد سیاسی را آشکار می کند، می پرهیزد. برعکس، انگلس با بیان این نکته که قانون های دیالک تیک تنها نتیجه انتزاع بررسی دنیای واقعی است، حرکت واقعی چیزها و حرکت فکر را همانند می داند و بنابراین، به ایده آلیسم هگل می پیوندد. در صورتی که نزد هگل «ایده منطقی به عنوان منطق، همانطور که به طور بی واسطه و همانند است، غیر خود، یعنی طبیعت را بیان می کند» (107)، انگلس این گزاره را وارونه می کند و آن را دوباره باز می یابد.
احتیاط ها نسب به هگل از بین می رود و انگلس از فلسفه طبیعت در برابر علم اثباتی اعاده حیثیت می کند. اما به تدریج این کل فلسفه هگل است که به نظر می رسد بالاترین جایگاه را باز می یابد. از اینرو، انگلس تمایز میان فاهمه و عقل را تصدیق می کند. این «تمایز هگلی که طبق آن تنها فکر دیالک تیک عقلانی است، معنی معینی دارد». (108) انگلس از «تئوری مفهوم» چنانکه در منطق شرح داده شده در تقابل با فلسفه طبیعت عصر خود که هایکل Haeckel «بیهودگی» آن را اعلام کرد، دفاع می کند. همچنین «کلام پردازی استقراء» که از « انگلیس سرچشمه می گیرد» نابجا به کار می رود و انگلس روش «عام، یگانه، ویژه» هگل را آنطور که در سومین بخش کتاب منطق شرح داده شده در برابر آن قرار می دهد (109) این سومین بخش کتاب منطق که دقیقاً بخشی است که هگل ایده را در ارتباط با آن تعریف می کند، دیگر نمی تواند آشکارا مغایر با هر تفسیر ماتریالیستی باشد: «ایده می تواند چون عقل [...] سپس چون ذهن- عین، چون یگانگی انگاری و واقعی، متناهی و نامتناهی، روح و جسم- زنده و چون امکانی که کارایی اش نزد خودش است، درک گردد. [...]». (110) بر پایه این شرح و توضیح ایده است که هگل طبیعت رانه چون داده بی واسطه، تقلیل ناپذیر، بلکه چون ایده ای که از راه مکاشفه درک می گردد، بنا می کند. (111) انگلس نیز آن را در نفی ذات معقول ناشناختنی (نومن) کانت تصدیق می کند و از آن نتیجه می گیرد که هگل «ماتریالیستی بس مصمم تر از «دانشمندان جدید» است». (112)
بر پایه این موافقت جزیی روشن در زمینه پیش فرض های فلسفی، انتقاد از فاهمه و بازگشت به آموزه مفهوم هگلی، دیالک تیک طبیعت که توسط انگلس توسعه یافت، بیش از پیش مشی بازگشته به فلسفه طبیعت هگل را در پیش می گیرد. نه فقط اسلوب و قانون های دیالک تیک، بلکه خود مثال ها همانند هستند. درباره جذب و دفع برخورد این چنین است: «تمامی تئوری جاذبه مبتنی بر این تصدیق است که جاذبه گوهر ماده است. این ناگزیر نادرست است: جایی که جاذبه وجود دارد، باید به وسیله دفع تکمیل گردد». (113) و بنابراین، انگلس اینجا تصدیق می کند که «هگل حتی در اینکه جاذبه را به عنوان عنصر ثانوی از دفع به عنوان عنصر ابتدایی نتیجه می گیرد، نابغه است. یک سیستم خورشیدی تنها از اینرو وجود دارد که جاذبه به تدریج از دفع ابتدایی موجود پیشی می گیرد». (114) و دقیقاً آنچه را که در فلسفه طبیعت بسیار چون و چرا پذیر است، «نشانه نبوغ» می داند: یعنی نتیجه گیری قانون های طبیعت از ساخت فلسفه نظری (115) (اینجا مثال دیالک تیک جذب و دفع). انگلس این اسلوب را به نشانه نبوغ می پذیرد و خود او نیروی دفع را به مثابه مکمل دیالک تیک ضروری جذب بدیهی فرض می کند. هگل با همین روش که «در زمینه کشف های آینده علم های طبیعت به پیش بینی پرداخته» (116)، مایه های تئوری حرکتی گازها را که در آن حرارت به مثابه نیروی دفع عمل می کند، فراهم آورده است. این جا باید یادآور شد که زوج جذب و دفع چه نقشی در فلسفه هگل ایفاء می کند. هگل توضیح می دهد که مقوله های فاهمه در چه چیز یک جانبه اند و به فرارفت خاص شان می انجامند. قانون نیوتونی جاذبه عمومی مفهوم نیرو را پیشنهاد کرده است. پس، این مفهوم نیرو در کارکرد نیروها دو بخش می شود. زیرا «مفهوم نیرو بنا بر دو بخش کردن نیروها کارآمد می شود». (117) هگل تحلیلی متافیزیکی از نتیجه هایی که علم از تجربه به دست می آورد، ارائه می کند. از اینرو، مغناطیس چونان چیزی که به وسیله تضاد دیالک تیکی ساختاری شده، درک شده است. پس مفهوم «بنا بر تجربه می آموزد که این قانون خود پدیده است که نایکسانی هایی رخ می دهد که از نایکسانی ها نیستند یا اینکه آنچه از همان نام است، خود خویشتن را دفع می کند و به همان ترتیب نایکسانی ها از نایکسانی هایی هستند که از آن ها نیستند و حذف می شوند. یا این که آنچه از همان نام نیست جذب می شود». (118) از اینرو، در «جهان آرام قانون های فاهمه علم نیوتونی قانون جدیدی جانشین می شود که صیرورت است ناهمانند همانند و برعکس صیرورت همانند ناهمانند» (119) را بیان می کند. فاهمه به جهان نخست فراحسی منتهی می گردد. تحلیل کارکرد نیروها به جهان دوم فراحسی منتهی می شود که «جهان وارونه»، حالت وارونه جهان نخست است. کارکرد نیروها یا اگر بپذیریم دیالک تیک کنش و واکنش یا جذب و دفع راهی است که در پدیدارشناسی به آگاهی از خویش می انجامد. پس هگل مقوله های مکانیک کلاسیک را از منظر معرفت شناسانه، درونی اسلوب علم های طبیعت در نفس خود نمی نگرد، بلکه بیشتر از منظر خارجی به عنوان جنبه های یک روش که ذهن را به خروج از این شکلواره تئوریک خاص در علم های تجربی- تحلیلی هدایت می کند می نگرد. برعکس قصد انگلس به روشنی این نبوده است که این «دیالک تیک» جذب و دفع را به اصل معرفت شناسی علم های طبیعت تبدیل کند.
موضع انگلس ما را به معنی ظاهری بحث 1801 باز می گرداند که منظور از آن ملاحظه علم های طبیعت زیر فرمانروایی فلسفه ای است که در حقیقت از خارج تحمیل شده. می دانیم که هگل انتقادهای جدی علیه فلسفه طبیعت شلینگ به عمل آورد. با اینهمه، شلینگ یک اصل اساسی را کشف کرد: «شایستگی [عبارت از این است که] مقوله های فکر طبیعت را تغییر داده است. او شکل های مفهوم، عقل در طبیعت را به کار برده است: مثل شکل قیاس در مغناطیس. او تنها شکل های آن را روشن نکرد. بلکه برای ساخت و توسعه آن بر پایه اصل کلی نیز تلاش کرده است». (120) هگل از شلینگ به خاطر فروافتادن در شکل گرایی و جانشین کردن فرمول ها به جای مفهوم ها انتقاد می کند. می توان گفت که انگلس مانند شلینگ در کاربرد شکل های عقل در طبیعت بر پایه متافیزیک واقعی طبیعت می کوشد. می توان از خود پرسید که آیا باید خاستگاه واقعی ماتریالیسم دیالک تیک را بیش از هگل نزد شلینگ جستجو کرد. (121) با اینهمه، این موضع نزد انگلس تنها به طور گرایشی تصدیق شده است. او در ماده کارش روی پیشرفته ترین اثرهای عصرش تکیه می کند. او اغلب روی این واقعیت تکیه می کند که شکل دیالک تیک به توضیح نتیجه ها مربوط است و به این عنوان فرمول های جادویی برای علم تولید نمی کند. البته، این یادآوری ها مثل انکارهایی جلوه می کند که در نهایت بحث نظری را تقویت می کنند. انگلس هنوز در موضع بینابینی قرار دارد. در نزد مقلدان موضوع به گونه دیگر است.
انگلس در زمینه تقسیم پذیری ماده نیز از هگل دفاع می کند. به عقیده هگل این مسئله ای «عملاً بی اهمیت برای علم است» (122): «هگل خیلی آسان خود را از جدال پیرامون مسئله تقسیم پذیری رهانید و در این باب می گوید: ماده هر دو جنبه را دارد، یعنی تقسیم پذیر و پیوسته است و همزمان نه این و نه آن است. این تنها یک پاسخ نیست، بلکه تقریباً اکنون به اثبات رسیده است» (123) به طور کلی، انگلس عقیده دارد که علم همیشه آگاهانه یا ناآگاهانه زیر سلطه یک فلسفه باقی می ماند و اگر آن راناآگاهانه گزین کند زیر سلطه فلسفه نامناسب قرار می گیرد. او می گوید: «کسانی که بیش از هر چیز فلسفه را به شدت نکوهش می کنند دقیقاً بردگان بدترین بازماندگان مبتذل بدترین دکترین های فلسفی هستند». (124) به عقیده انگلس هگل با بررسی مقوله های فکر از زمان ارسطو نخستین کسی است که به طور جدی این وظیفه را بر عهده گرفت. از نظر او فلسفه گرانبهاترین کمک برای علم محسوب می شود. انگلس با یادکرد از یک فیلسوف انگلیسی که می گفت: ایده نمونی و مثالی خیلی پیش از نوع حیوانی که آن را مجسم می کند، وجود داشت، به ریشخند می گوید: «اگر او دانشمند عرفانی است که این را بدون اندیشیدن به چیزی اظهار می کند، بخشودنی است. اما اگر فیلسوفی ضمن ابراز آن به چیزی و حتی در حقیقت به چیز درستی فکر کند و آن را باز وارونه نمایش دهد، این عرفان و خطایی نابخشودنی است». (125) انگلس پیش بینی می کند که فلسفه در «علم اثباتی» غرق می شود و آن هنگامی است که علم های اثباتی دیالک تیک را جذب کرده باشند. با اینهمه، باز برای فلسفه عرصه تئوری ناب فکر باقی می ماند. (126) بنابراین، از نظر انگلس، علم اثبات گرای در زندگی پس مانده های متافیزیک را حفظ می کند. از اینرو، ماتریالیسم دیالک تیک انگلس علم باوری نیست. او نشان می دهد که موضع های فلسفی از نتیجه های به دست آمده از علم ها ناشی نمی شود، بلکه کاملاً برعکس می پندارد که علم ها تنها به این دلیل آینده دارند که دیالک تیکی می شوند و به ایجاد دبستان فلسفه ای می پردازند که به عنوان تئوری فکر ناب کاملاً علم علم باقی می ماند.
انگلس که نسبت به همه مسئله های اساسی مطرح شده توسط هگل در چارچوب فلسفه هگلی طبیعت قرار دارد، متقاعد شده بود که بزرگترین خطر نتیجه گیری پیش آزمونی قانون های طبیعت نیست، بلکه تجربه باوری سطحی است که نقطه مقابل آن را در روح باوری و همه شکل های عقل ناباوری جدید پیدا می کند. دشواری ها و خطاهایی که بعد در آنچه انگلس زیر نام متافیزیک نه خود متافیزیک مورد انتقاد قرار می دهد، روی داده اند، حفظ می شوند. البته، علم همزمان مبتنی بر اصل همانندی، اصل عدم تناقض و جایگاه اساسی تجربه و کوتاه سخن آماج همه فکر هگل در نفس خود، فلسفه فاهمه است. با اینهمه، انگلس به نام علم جدید با متافیزیک مقابله می کند. در صورتی که هگل برای تحقق متافیزیک با جزم باوری مقابله می کند. به طور طبیعی انگلس به عنصرهای متعدد سیستم هگل که کوشید اسلوب را از آن بیرون کشد، رجوع می کند، بی آنکه بخواهد همه نتیجه ها را از آن استخراج کند. آنچه نزد هگل منطقی بود، نزد انگلس تا اندازه ای غیرمنطقی است.
واکنش علیه مارکسیسم ارتدکس که در آغاز دهه 20 در خلال متن های لوکاچ، کرش یا گرامشی رخ نمود، نخست عبارت از نفی کم یا بیش روشن دیالک تیک طبیعت خارج از سیستم مارکسیستی بود. به نام بازگشت به هگل و به دیالک تیک، این بخش که به درستی میراث نظرگاه هگلی یگانه سازی معرفت است، از مارکسیسم پیراسته شد. بدین ترتیب یک بینش تاریخ باورانه هگل گرایی فرمانروا می گردد که با کمی دستکاری Mutatis Mutandis در دکترین مارکسیستی جابجا می شود.
تفسیر تاریخ باورانه هگل خیلی پیش از جنگ اول جهانی در مرکز گفتگوی کروس، سورل و لابریولا قرار داشت. در قلمروی آلمان «بازگشت به کانت»، به فلسفه انتقادی در این زمان رونق بخشید و استقلال «علم های اجتماعی» را در برابر علم های طبیعی استوار ساخت. لوکاچ از آموزش های وبر، دیلتی و زیمل پیروی می کند. در این شرایط لوکاچ «مارکسیسم ارتدکس» را به چالس کشید و بویژه آموزش انگلس را رد کرد. در صورتی که برای اکثریت عظیم مارکسیست های آن دوره یگانه شناخت مارکس از طریق اثرهای انگلس شناخت دست دوم بود. بنا بر دیالک تیک طبیعت است که سئوال ها دقیقاً به خاطر اینکه شرح و بسط ها در این زمینه سهم ویژه انگلس در دکترین مارکسیستی است، متراکم می گردد. از اینرو، لوکاچ نوشت: «سوءتفاهم هایی که روش انگلس در توضیح دیالک تیک برانگیخت، به طور اساسی از آنچه که انگلس بنا بر سرمشق نامناسب از هگل اسلوب دیالک تیک را برای شناخت طبیعت توسعه داده است، ناشی می شود. در صورتی که حکم های قطعی دیالک تیک: تأثیر متقابل ذهن و عین، یگانگی تئوری و پراکسیس، دگرگونی تاریخی بنیاد مقوله ها به منزله پایه دگرگونی آنها در فکر و غیره در شناخت طبیعت یافت نمی شوند». (127) لوکاچ دیالک تیک را به رابطه عین و ذهن تقلیل می دهد. از آنجا او تقابل اساسی میان علم های طبیعت را که اسلوب آنها «تضاد، تضاد آشتی ناپذیر در موضوع اش را نمی شناسد» (128) و علم های اجتماعی را که در آنها «این تضادها نشانه درک ناقص علمی از واقعیت نیستند، بلکه به روش پایدار گوهر خود واقعیت تعلق دارند» (129)، نتیجه می گیرد. دوگرایی لوکاچ پروبلماتیک مشترک فلسفه های دبستان فرانکفورت و امروز هابرماس را مشخص می کند. از یکسو، نفی دیالک تیک طبیعت و بنابراین، تقلیل دیالک تیک به رابطه ذهن و عین، یعنی گرایش هگل گرایی به سوی فلسفه انتقادی و تنزل علم های طبیعت به سود «علم های اجتماعی» یا «علم های اخلاقی» وجود دارد که نفی علم طبیعی انسان را در بینش اثباتی وارد می کند. نفی ای که هابرماس آن را اینگونه توجیه می کند: «این جنبه تأمل که بنابر آن نقدی ترسیم شده است که روند تاریخی خودآفرینی سوژه اجتماعی را بررسی می کند و همچنین آن را به این سوژه آگاه باز می گرداند، به معنی دقیق با علم مطابقت ندارد». (130)
نفی دیالک تیک طبیعت در دستگاه فکری (پروبلماتیک) مارکسیستی به این یا آن طریق به گسست رابطه محکم، هر چند مبهم و اغلب ناروشن که مارکسیسم معین را به هگل گرایی پیوند می دهد و در برابر، مارکس را به فلسفه کانت متصل می سازد، منتهی می شود (131) تئوری مارکس به عقیده هابرماس «انسان شناختی ماتریالیستی شناخت» است که در آن ترکیب مبتنی بر فکر جایش را به ترکیب مبتنی بر کار می دهد. تناقض ایجاب می کند که این نفی دیالک تیک طبیعت اغلب در ادبیات مارکسیستی به عنوان انتقاد از پوزیتیویسم و ماتریالیسم مکانیک که «مارکسیسم ارتدکس» را تخریب کرده است، معرفی می شود. در برابر این انحراف ها باید با بازگشت به دیالک تیک هگل پاسخ داد که «سیال بودن» آن امکان می دهد جزم گرایی دفع گردد. به بیان دیگر، به خطای انگلس، که دیالک تیک طبیعت، جنبه اساسی تحقق متافیزیک غیر جزم گرا را تخریب متافیزیک می پندارد، اکنون خطای لوکاچ و تئوری پردازان دیالک تیک عین و ذهن افزوده شد که آنچه را که در ماتریالیسم دیالک تیک هگلی است، پوزیتیویسم سطحی می پندارند و مدعی اند دیالک تیک هگلی را با برش یکی از جنبه های اساسی آن احیاء می کنند.

کوتاه سخن
در بررسی متن های انگلس مسئله عبارت از روشن کردن رأی ها و عقیده ها بدون رابطه ها میان آنها به وسیله جمله های مجزا نیست، بلکه برعکس این یک دستگاه فکری (پروبلماتیک) جدید نسبت به مارکس است که تأیید می شود، حتی اگر تا اندازه ای به وسیله انکارهایی پوشیده بماند که رسماً رابطه میان این فلسفه طبیعت و دیدگاه های پیشین را که مارکس و انگلس مقارن 1845 به طور مشترک از آن دفاع کرده اند، حفظ می کنند. به تدریج یک دریافت تئوریک سامان یافت که «فلسفه مارکسیسم» را به عنوان نوعی «هگل گرایی» اصلاح شده تعریف می کند و همانطور که کولتی خاطرنشان ساخت، به ساختن ماتریالیسم دیالک تیک به مثابه تکرار بی قید و شرط دیالک تیک هگلی ماده و فلسفه طبیعت، اما، در وضعیتی که به طور بنیادی با آن بیگانه است، انجامید. اصلاح هگلی مسئله به زیر سئوال بردن همه ویژگی های فلسفه مارکس منجر می شود. این هگل گرایی جدید از سیستمی برش یافته است که از دیالک تیک، حرکت روح و فرهنگ بشری را می آفریند. در این صورت، ماتریالیسم دیالک تیک به مثابه کاربرد بیرونی قانون های صوری فکر جلوه می کند. اگر متن انگلس هنوز خود را به عنوان تفسیر و بازگفت تا اندازه ای عالمانه فلسفه طبیعت هگل نشان می دهد، در نزد «پیروان» او در «شکل گرایی یکنواخت» در می غلتد و «نتیجه این اسلوب که با همه نظم و ترتیب دادن این روش، عبارت از چسباندن دو یا سه نشان از شکلواره عمومی به همه چیزهای آسمانی و زمینی، به همه تصویرهای طبیعی و روحی است، چیزی کمتر از رابطه روشن با ارگانیسم گیتی است، یعنی تابلویی شبیه اسکلت هایی که با ورقه های کوچک چسبانیده شده یا ردیف جعبه های سربسته مزین به برچسب هایی که در مغازه های عطاری وجود دارد». (133) سرانجام می توان گفت که ماتریالیسم دیالک تیک هدف هایی را که تعیین شده بودند، وارونه می کند و به جای یافتن اسلوب زنده از راه جدا کردن سیستم ایده آلیستی، سیستمی چون سیستم هگل ایده آلیستی می سازد، با این تفاوت که آن را از دیالک تیک واقعی اش که بیانگر جنبه ها و تضادهایی است که معرفت در آنها شکل می گیرد، بی بهره می سازد.
وضعیت فکری پایان دهه 1870 که با وضعیت دهه 1840 کاملاً متفاوت است تا اندازه ای این پیچیدگی مارکسیسم را بیان می کند. «دشمن اصلی» دیگر فلسفه نظری نیست بلکه پوزیتیویسمی است که در برابر مارکسیسم و از جمله در بطن جنبش سوسیالیستی قد علم می کند. البته، دلیل های تاکتیکی که موضع های مارکس و انگلس در سال 1845 و تمام اثرهای تئوریک مارکس از یکسو، و اثرهای انگلس در متن های پایان دهه 1870 را از سوی دیگر جدا می سازد، به دشواری در یک دستگاه فکری تئوریک آشتی پذیرند. باید پذیرفت که پیش فرض های فلسفی که به ماتریالیسم تاریخی می انجامد و پیش فرض های فلسفی ماتریالیسم دیالک تیک که توسط انگلس با موافقت مارکس توسعه داده شد، متضاد هستند و بنابراین، دکترین مارکسیستی ای که ماتریالیسم تاریخی و ماتریالیسم دیالک تیک را به هم پیوند می دهد، مانند یک سمساری دیدگاه های متضاد را گرد می آورد و بنابراین نمی توان آن را توسعه دستگاه فکری منسجم نظری تلقی کرد. ازاینرو، مارکسیسم فلسفه ای دست نیافتنی است.خطاهای مارکسیستی در زمینه دیالک تیک طبیعت خطاهای مارکسیست ها در مورد رابطه میان مارکس و هگل را به اختصار بیان می کند و ما می توانیم دریابیم که چرا تا این اندازه سوء تعبیرها درباره معنی اثرهای مارکس انباشته شده که عملاً تنها درخلال دریافتی از جهان که برای او متعارض است به شناخت در آمده است.

د- هگل گرایی در کاپیتال؟
نمی توان انکار کرد که فرمول های هگلی نه فقط در دست نوشته های 1844 بلکه اغلب نزد مارکس دیده می شود. از اینرو، در بخش نخست کتاب نخست کاپیتال، اشاره های زیادی می یابیم که هگلی به نظر می رسد؛ مگر همانطور که پیشتر نشان دادیم، به تکرارها و گاه به تفسیر فرمول های ارسطو مربوط نبوده باشند. چنانکه پس از تصریح دوگانگی ارزش مبادله و ارزش استعمال نوشت: «به محض اینکه شکل ارزش، شکل ارزش مبادله کسب می کند که با شکل طبیعی آن متفاوت است، و نیز به محض اینکه [محصول کار] به صورت یگانگی ای به نمایش در می آید که در آن این اختلاف ایجاد شده است، محصول کار شکل کالا پیدا می کند». (133) پس اینجا «ارزش استعمال به شکل نمود مخالف خود، ارزش تبدیل می شود». (134) و «کار مشخص به شکل نمود مخالف خود، کار مجرد انسان تبدیل می شود». (135) بدیهی است که به عقیده مارکس تقابل مشخص- مجرد تضادی دیالک تیکی به مفهوم هگلی نیست. این [تقابل] محرک نیست. فقط شکلی است که در سایه آن گوهر ارزش می تواند درک شود.«البته، شکل ارزش و رابطه ارزش فرآورده های کار کاملاً با طبیبعت مادی آنها ارتباط ندارد. این تنها یک رابطه اجتماعی معین میان انسان ها است که اینجا برای آنها شکل خیالی رابطه بین چیزها را پیدا می کند». (136) در این خصوص گفته شده است که فصل نخست بخش نخست، فصل کمتر دیالک تیکی و بسیار فرمالیستی کاپیتال است و اسلوب این اثر در این فصل «اسلوب علم ها به طور کلی: منطق صوری» (137) است. فرمول بندی های دیالکتیک، روشی را نشان می دهد که واقعیت رابطه ها میان افراد در پس نمود رابطه های اقتصادی ناپدید می شوند. یگانگی ضدها به مفهوم هگلی در تحلیل ارزش جایی ندارد. توسعه شکل کالایی چیزی جز پیدایش شکل های ایدئولوژی نیست. «بنابراین، این شکل اکتسابی و ثابت دنیای کالاها، شکل پولی شان، به جای آشکار کردن خصیصه های اجتماعی کارهای شخصی و رابطه های اجتماعی تولیدکنندگان کاری جز پنهان کردن آنها انجام نمی دهد». (138)
پس مارکس با «فرمول سه گانه» هگل و خودپویایی مفهوم فاصله دارد. شیوه تولید سرمایه داری توسعه تضاد کالایی نیست. هر چند مارکس نشان داد که همه تضادهای شیوه تولید سرمایه داری بالقوه در کالا وجود دارد. از اینرو، شیوه تولید سرمایه داری تنها به علت خصلت بتواره (فتیش) کالا که مارکس راز آن را برملا کرد و در ضمن از راز این «سلول» رابطه های سرمایه داری پرده برداشت، رخ می نماید. این فرمول عام رابطه های اجتماعی به عنوان مجموع رابطه ها میان افراداست که کشف شده اند. برای اینکه کار انسان به عنوان کار مجرد درک شود، لازم بود روند تاریخی درازمدتی رخ دهد که در برگیرنده توسعه تقسیم اجتماعی کار و سلب مالکیت زحمتکشان مستقل باشد. پس تقلیل کار به کمیت، روندی منطقی یا دستکم ابتدا کار فکری نیست، بلکه شکلی است که در سایه آن نتیجه بسیاری تعارض ها پدیدار می شود. مارکس گذار بین دو طرح را نشان می دهد. گذار حرکت نمایان مقوله های اقتصاد سیاسی و گذار واقعیت رابطه های مشخص اجتماعی که انسان ها بین خود برقرار کرده اند. اگر وارونگی به مفهوم زیرورویی وجود دارد، این وارونگی فلسفه هگل نیست، بلکه وارونگی سیستم پیشین اقتصاد سیاسی است. مارکس کار خود را با کار گالیله مقایسه می کند. (139) سیستم گالیله به جانشین کردن اخترشناسی جدید به جای اخترشناسی پتولمه بسنده نمی کند، این سیستم همچنین نشان می دهد که چگونه حرکت ظاهری ستارگان می تواند با تکیه بر حرکت واقعی (140) آنها که در چارچوب مکانیک جدید فرمولبندی شده دریافت جدیدی تعبیر شود. مارکس به همین ترتیب عمل می کند. او یک اقتصاد سیاسی را جانشین اقتصاد سیاسی دیگر نمی کند، او نشان می دهد که چگونه اقتصاد سیاسی بورژوایی تنها مشاهده حرکت ظاهری مقوله هاست و چگونه به همان ترتیب که حرک ظاهری خورشید واقعیت سیستم خورشید مرکزی را پنهان می کند، حرکت ظاهری کالا، این «یگانگی ضدها» تعارض های اجتماعی را که از مقوله های فکر نیستند، بلکه از کنش های نیروهای متضاد هستند، پنهان می کند.
دلاولپ علیه «کاربرد نادرست و سطحی اصطلاح و مفهوم تضاد» (141) و علیه خلط تضادهای منطقی و تعارض های واقعی هشدار داده است. تضاد میان نیروهای مولد و رابطه های تولید مثل تضاد میان مقوله های منطقی جلوه می کند. با اینهمه،«نیروهای مولد» چون «رابطه های تولید» وجود گوهری ندارند. نیروهای مولد واقعیت مادی را به مفهوم خاصی که مارکس از واقعیت مادی حرف می زند، نشان می دهند. این افراد هستند که شرایط خاص زندگی شان را تولید می کنند. «تضادهای شیوه تولید سرمایه داری» مانند تضادهای منطقی وصف شده اند. اما این وصف منطقی بیانگر این واقعیت است که تقابل های اجتماعی و رابطه ها میان افراد به مثابه تضاد منطقی میان نیروهای مولد و رابطه های تولید درک و توضیح داده شده اند. برای مارکس مضمون این شکل منطقی همانا تقابل اساسی بر پایه نیاز حیاتی میان گرایش سرمایه داری به استثمار کارگر و دفاع کارگر در برابر این استثمار است. هر چند کارگران وضعیت موصوف را بر نمی تابند، شیوه تولید سرمایه داری همواره وسیله غلبه بر تضادهایش را پیدا می کند. این چیزی است که در بحران رخ می نماید که بنا بر تحلیل مارکس همزمان یادآور مرگ شیوه تولید سرمایه داری و تنظیم کننده نیرومند این شیوه تولید است. هنگامیکه مارکس نوشت: سرمایه مانع عمده در توسعه سرمایه است. این تصویری از منطق است. البته این تصویر منطق این ایده را به اجمال بیان می کند که سرمایه شئ نیست. بلکه رابطه اجتماعی تعارض آمیز است و توسعه سرمایه همزمان تمرکز وسیله های تولید در دست عد ای و توسعه طبقه وسیع پرولترهای بی بهره از همه چیز است. به بیان دیگر، تضاد منطقی که محصول خود پویایی مفهوم سرمایه است، در واقع تنها بیان تئوریک تعارض اجتماعی یا مبارزه طبقه هاست.
واقعیت زندگی افراد که به طور ذهنی درک می شود، بدین سان در مقوله های منطق در بیان می آید. و بنابراین می تواند به عنوان حرکت دیالک تیکی نمایش داده شود. البته، این دیالک تیک نیست که به زندگی جان می بخشد، بلکه برعکس، این زندگی است که در فکر به شکل دیالک تیک تغییر شکل یافته است. همانطور که واقعیت بی میانجی مصرف کردن نیروی شخصی کارگر به قدرت عینی سرمایه تغییر شکل می یابد. همانطور محصول کار در برابر تولید کننده به عنوان نیروی مخالف قد علم می کند. حرکت شناخت از حیث اینکه به شکل حرکت منطقی- دیالک تیکی بیان می شود، کاری جز بازتابانیدن حرکت واقعی به نحوی که سراب واقعی آن را برملا کند، انجام نمی دهد.
با جدی گرفتن آنچه که مارکس می گوید، به این نتیجه می رسیم که: هسته مرکزی کاپیتال در شرح مقوله ها، در صفحه هایی که مارکس با دیالک تیک هگل«لاس می زند» تصویر نمی شود، بلکه در فصل ده کتاب نخست که نشان می دهد چگونه مقوله های اقتصادی ارزش و اضافه ارزش، وابستگی، فقر، رنج، تنزل اخلاقی و جسمانی کارگر و همچنین تقابل، تناسب نیرو بین کارگر و سرمایه داری را بیان می کنند، تجسم می یابد. به بیان دقیق تر، برای درک خط سیر منطقی که در بخش های نخست در بیان آمده لازم است آن را به پایه مادی آن ربط داد. در واقع، مارکس پس از بحث درباره طول روزانه کار نتیجه می گیرد: «پس اینجا یک تناقض حق در برابر حق وجود دارد. هر دو مهر و نشان قانونی را حمل می کنند که به تنظیم مبادله های کالا می پردازند. بین دو حق کی تصمیم می گیرد؟ باید گفت: قدرت. از اینرو، تنظیم روزانه کار در تاریخ تولید سرمایه داری، به خاطر محدودیت روزانه، خود را به صورت یک مبارزه قرنی، مبارزه بین سرمایه دار یعنی طبقه سرمایه دار و کارگر، یعنی طبقه کارگر نشان می دهد». (142) پس دیالک تیک مبارزه طبقه ها یک روش گفتگو یا افراط زبانی است؛ چون مبارزه طبقه ها یک تصویر منطقی نیست، بلکه یک روند واقعی است که به عقیده مارکس به رویارویی نیروهای ناسازگار باز می گردد. هرگز نفی نفی، سلب مالکیت از سلب مالکیت کنندگان، بی آنکه کارگران خودشان انگیزه ها و نیروهای دست یازیدن به چنین انقلابی را در رابطه های اجتماعی پیدا کنند، وجود نخواهد داشت. پس نفی نفی به عنوان تصویر انقلاب اجتماعی دیگر با معادل هگلی آن رابطه ندارد.
اگر زیر وسوسه هگل باقی بمانیم، نمی توان خصلت عینی، مستقل آگاهی افراد از جریان روند تاریخی و خصلت ذهنی عمل انقلابی را سازش داد. تاریخ که همچون حرکت ناگزیر نیروهای مولد و رابطه های تولید جلوه می کند، وظیفه ای جز انتظار کشیدن برای به پایان رسیدن روند باقی نمی گذارد. اما از سوی دیگر چگونه باید کُنش سیاسی را بنا بر این فرض سرنوشت باورانه پی ریزی کرد؟ پاسخ ذهن باورانه به کُنش یک اقلیت به عنوان «روح طبقه کارگر» نقش قطعی داده بود. پس از مجزا کردن طبقه کارگر از «آگاهی طبقاتی» اش دیگر چیزی جز کوشش برای دوباره چسباندن برش با دیالک تیک عین و ذهن باقی نمی ماند. با اینهمه، این مسئله از این بابت برای مارکس یکی نیست؛ چون روند تاریخی وجود ندارد. این یک روش حرف زدن درباره نتیجه های کُنش توده های بزرگی از افراد است. تضادها فعال نیستند آنها فقط بیان تئوریک تعارض هایی هستند که بین افراد و از آنجا بین طبقه های اجتماعی گسترش می یابند. هنگامی که کارگر کار می کند، این یک «روند عینی» نیست. این روند، درست مانند لحظه ای که او اعتصاب می کند، ذهنی است. حتی مکانیکی ترین، خسته کننده ترین کار از مغز عبور می کند و محرک ذهنیت است. شور و حرارت در کار مانند خرابکاری آگاهانه شکل های آگاهی مجزا و مخالف نیستند، بلکه دگرگونی های همان آگاهی هستند که در هر روند کار که مبتنی بر تعهد «اختیار شخصی» یا «نیروی ذهنی» کارگر است، داخل می شوند. از اینرو، تنها بازگشت به پایه ذهنی اقتصاد و طبقه ها در زندگی فردی بیرون آمدن از تناقض ها و درک این نکته را ممکن می سازد که چگونه مارکس همزمان تأیید می کند که حذف رابطه های سرمایه دارانه قانون های طبیعت را با حدت تحمیل می کند و رهایی زحمتکشان کار خود زحمتکشان است.
هر چند مارکس از اسلوب دیالک تیک صحبت می کند. اما دیالک تیک اسلوب تحلیل نیست. «روش توضیح» است. و در حقیقت هنوز باید مشخص کرد که مارکس چه وقت از این روش استفاده می کند. بدین ترتیب، تونی آندره آنی دشواری های نخستین بخش کاپیتال را روشن کرده است. بخش نخست از «نظم توضیح» پیروی نمی کند، بلکه از نظم تحلیل پیروی می کند، در صورتی که بخش های دوم و سوم برعکس و مطابق با آنچه مارکس در پی گفتار اثرش پیرامون آن اظهار نظر کرده، عمل می کنند. در کتاب نخست اسلوب دو روش را با آنچه مارکس بعد اعلام داشت، ترکیب می کند. بدون شک در آن نوعی ناپیوستگی وجود دارد که به وضع ناتمام بودن کاپیتال از یکسو، و خصلت شکلواره ای تأمل مارکس درباره کار خاص اش باز می گردد. سازش دادن دو تصدیق زیر ناممکن است:
الف – تئوری مارکس ماتریالیستی است
ب- تئوری مارکس از دیالک تیک هگل به عنوان اسلوب استفاده می کند.
در مقیاسی که دیالک تیک وسیله ای است که بر پایه آن همانندی فکر و واقعیت (یا همانندی کانتی جهان و جهان اندیشیده) تحقق یافته، این همان اصل ایده آلیسم آلمان است. پس تنها سه راه حل ممکن وجود دارد: خواه الف درست و ب نادرست است، خواه ب درست و بنابراین، الف نادرست است. و نیز صرفنظر از اینکه مارکس چه نوشت: ... ما فکر می کنیم که راه حل نخست مناسب است و آن در صورتی است که احتیاط کنیم ماتریالیسم اسلوب شناسانه مارکس مبتنی بر ناهمانندی بنیادی واقعیت و فکر را با متافیزیک های ماده در نیامیزیم. داوری مارکس بر مبنای فلسفه تاریخ هگل، عدم اعتماد اساسی او را نسبت به دیالک تیک به عنوان اسلوب تأیید می کند. او چندین بار به درونمایه ای باز می گردد که در حقیقت این فلسفه تاریخ به اثبات گرایی غیرنقادانه تغییر شکل می یابد.
اما آنچه در دیالک تیک توجه مارکس را جلب می کند، این است که دیالک تیک در شکل خود مضمون رابطه های اجتماعی را بیان می کند. اگر حرکت تاریخی خود را به مثابه نفی و نفی نفی نشان می دهد، پس دیالک تیک خصلت اساسی واقعیت اجتماعی را بیان می کند. هنگامی که مارکس از «اسلوب توضیح» صحبت می کند، در این صورت می توان گفت که مسئله عبارت از این است که واقعیت اجتماعی یک کل و جامعه هم یک سوژه نیست. تاریخ تنها در شکل عام که محصول کشمکش ها و اتحادهای افراداست، قابل درک است. تضاد منطقی امکان می دهد که بگوییم رابطه های اجتماعی هماهنگ نیستند، بلکه گوهر آنها «جنگ اجتماعی» است. حرکت فرارفت، Aufhebung هگل امکان می دهد که بگوییم شیوه تولید سرمایه داری گوهر هر شیوه تولید نیست و باید بر آن چیره شد. به بیان دیگر، اسلوب نیست که توجه مارکس را جلب می کند، بلکه شکل عام دیالک تیک است که امکان می دهد مضمونی در بیان آید که مضمون تئوری خاص وی است. از این قرار شیوه تولید سرمایه داری مظهر قانون طبیعی نیست، بلکه تنها یک شیوه تولید تاریخی است که باید حذف و پشت سر گذاشته شود.
در واقع، تبدیل دیالک تیک به این کلیت به بیش از چند صفحه نیاز نداشت و درک می کنیم که مارکس فرصت شرح آن را به دست نیاورد. تمایز زیاد میان ماتریالیسم دیالک تیک و ماتریالیسم تاریخی دیگر معنایی ندارد. زیرا ماتریالیسم دیالک تیک با فکر مارکس بیگانه است. اندیشه آلتوسر در ایجاد معرفت شناسی ماتریالیسم تاریخی بنا بر ماتریالیسم دیالک تیک که علم وانمود می شود، درستی خود را از دست می دهد. همه اینها در ارتباط با جنبه علمی اثرهای مارکس بی تأثیر نیست. از نظر مارکسیست ها مارکس آفریدگار علم جدید در مقیاسی است که مسئله عبارت از علم کلیت دیالک تیکی است. همین امراست که تمایز ویژه آن با علم های دیگر، علم های طبیعت، اقتصاد سیاسی و غیره را باعث می شود. اگر دیالک تیک و ماتریالیسم دیالک تیک را حذف کنیم، در این صورت آیا درک وجود علم مارکس که اسلوب و موضوع خاص خود را دارد و از همه علم های دیگر متمایز است، امکان پذیر است؟ اگر چنین حالتی وجود ندارد، فقط دو راه حل باقی می ماند:
1- یا مارکس باید بدون وجه تمایز ویژه در کنار جامعه شناسان و اقتصاددانان قرن خود قرار داده شود.
2- یا باید به این موضوع تن داد که تئوری مارکس علم نیست، و این بناچار نقصی ناپذیرفتنی است.
چنین بدیلی قطعی نیست. اثرهای مارکس در برخی از بخش های خود مانند آثار جامعه شناسان و اقتصاددانان عصر وی اثرهایی علمی است و باید بر این اساس مورد بحث قرار گیرد. در مجموع باید گفت که آثار او علم جدید و حتی یک علم تاریخ را تشکیل نمی دهد و در این صورت چیزی است که به عقیده دیلتی و هابرماس می توان آن را در برابر علم های قانون شناسی (نومولوژی)، «علم تأویل» نامید.

پی نوشت های او در درس هایش درباره تاریخ فلسفه به دفاع از اسپینوزا در برابر خرده گیرانش می پردازد و تصریح می کند که اسپینوزا فارغ از خداناباوری و ماتریالیسم دقیقاً در جهت مخالف راه می سپرد.


67- انسیکلوپدی علم های فلسفی، ص 320
68- همانجا، ص 270
69- همانجا
70- همانجا، ص 60
71- OB, page 150
72- PhG V-Lasson, page 164-Aubier, page 178
73- PhG, ibid
74- PhG V- Lasson, page 165 – Aubier, page 179
75- PhG ibid
76- PhG V – Lasson, page 173 – Aubier, page 183
77- PhG ibid
78- هگل: تفاوت میان سیستم های فلسفی فیشته و شلینگ، ص 130
79- Francois Chatelet: Hegel
80- A;exandre Kojève Introduction à la lecture de Hegel, page 448
81- A. Kojève: ibid.
82- بنگرید به پی گفتار چاپ دوم آلمانی کاپیتال
83- انسیکلوپدی علم های فلسفی، ص 81
84- همانجا
85- همانجا، ص 82
86- همانجا، ص 95
87- همانجا
88- همانجا، ص 88
89- انگلس: آنتی دورینگ (AD)، ص 50
90- همانجا
91- همانجا
92- همانجا، ص 51
93- همانجا
94- همانجا، ص 27
95- همانجا، ص 51
96- انگلس: دیالک تیک طبیعت (DN)، ص 57
97- همانجا، ص 69
98- همانجا
100- انسیکلوپدی علم های فلسفی، ص 98
101- همانجا
102- آنتی دورینگ، ص 52
103- PhG IV (op. cit. page 28)
104- انسیکلوپدی علم های فلسفی، ص 115
105- ملاحظه می شود، پیشداوری لنین درباره خواندن هگل با مجزا کردن «خرمقدس ها» و هر آنچه که به وجود مطلق مربوط است، به معنی هیچ نخواندن هگل است!
106- دیالک تیک طبیعت، ص 69
107- Bernard Bourgeois op. cit. page 127
108- دیالک تیک طبیعت، ص 224
109- انسیکلوپدی علم های فلسفی، ص 163
110- همانجا، 214
111- بنگرید به انسیکلوپدی علم های فلسفی، ص 244
112- دیالک تیک طبیعت، ص 245
113- همانجا، ص 248
114- همانجا، ص 248
115- فیزیک مدرن همه این مقوله های ساختگی متافیزیکی جذب و دفع را در هم نوردید. الکترونی که «توسط هسته جذب نشده» و پروتون هایی که می بایست یکدیگر را درون هسته دفع کنند با قوی ترین رابطه ها به هم مربوط اند. این تناقض ها فقط می توانند با ترک بدون تأسف «دیالک تیک طبیعت» و توجه به «موشکافی» های علم مدرن در بررسی تأثیرهای متقابل حل شوند.
116- دیالک تیک طبیعت، ص 248
117- PhG III- Lasson, page 67 – Aubier, page 122
118- همانجا، ص 134
119- همانجا
120- Hegel: Lecons sur L´histoire de la philosophie- J. VRIN 1985 – tome VII, page 2050
121- انگلس همواره نام های فیخته، شلینگ و هگل را که در برابر دورینگ از او دفاع می کند، با هم ذکر می کند. انگلس در جوانی خود، روش های شلینگ درباره «فلسفه وحی» را دنبال کرده است. این روش ها در او تأثیر مهمی داشته است.
122- دیالک تیک طبیعت، ص 249
123- همانجا، ص 249
124- همانجا، ص 211
125- همانجا، ص 207
126- بدون شک، این بینش قابل بحث است. اما تحول فلسفه، شاید همانطور که در قرن 19 و 20 تائید شد، دادن جهت معین به آن نیست.
127- لوکاچ، تاریخ و آگاهی طبقاتی، ص 21. موضع لوکاچ آشکارا پس از دهه 20 تحول می یابد. لوکاچ به دیالک تیک طبیعت باز می گردد.
128- لوکاچ، همانجا، ص 28
129- همانجا
130- یورگن هابرماس، شناخت و توجه، ص 79
131- بازگشت به کانت نزد مارکسیست ها با مارکسیسم اتریشی آغاز گردید.
132- PhG: LXIV – (op. cit. page 61)
133- Capital I, I, I PL 1, page 593
134- Capital I, I, I PL 1, page 586
135- Capital I, I, I PL 1, page 588
136- Capital I, I, I PL 1, page 606
137- رائول اُمدو، وضعیت تئوریک فلسفه مارکسیستی
138- Capital I, I, I PL 1, page 610
139- داوید لیتل از تجربه گرایی گالیله، مارکس صحبت می کند (بنگرید به د. لیتل، مارکس علمی)
140- به درستی تا گالیله، سیستم خورشید مرکزی کپرنیک در آنچه مربوط به تطبیق با مشاهده است، کمتر از سیستم پتولمه موثر باقی مانده است.
141- گالوانو دلاولپ: دیالک تیک «در خرد» (در نقد ایدئولوژی معاصر، ص 60). به عقیده دلاولپ، دیالک تیک فقط می تواند یک مفهوم را به عنوان «اسلوب منطقی- تاریخی» حفظ کند. این تعریف در فلسفه سیاسی نتیجه هایی دارد. دلاولپ بدین ترتیب تأیید می کند که «دیالک تیک تحول همسازی تاریخی است؛ به بیان دیگر، این یک راز متافیزیکی غیر قابل بازیابی است که باید آن را رها کرد».
142- Le Capital I, X, 2 – PL1, page 791


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد