موضوع رمان "پرایرا گواهی می دهد" اثر آنتونیو تابوکی، نویسنده مشهور ایتالیایی، چنین موقعیتی را در بر می گیرد. پرایرا مرد تحصیلکردهای است که در خلوت خویش زندگی می کند، همسرش به مرض سل درگذشته، بخش ادبی روزنامه "لیسبوا" را که گرایشهای کاتولیکی دارد، اداره می کند، عاشق ادبیات است و داستانهای قرن نوزدهم فرانسه را به پرتغالی ترجمه می کند، به این امید که برای خوانندگان تداعیگر زندگی امروز پرتغال گردد. | |
شهرزادنیوز: آگوست 1938 نه تنها بر کشور پرتغال، بلکه ایتالیا، آلمان و اسپانیا نیز فاشیسم حاکم است. موسولینی می کوشد ایتالیا را به کام فاشیسم بکشاند، هیتلر آرزوی تسخیر جهان در سر دارد، در اسپانیا فرانکو حکومت می کند و بریگادهای بینالمللی در برابر آن، پدیدهای نو را در نبرد و مقاومت علیه فاشیسم تجربه می کنند. پرتغال در بندِ آرزوهای ضدبشری سالازار است، و خلاصه اینکه؛ همهجا سانسور و کنترل پلیسی حاکم است، اروپا به جبهه جنگ نیروهای مترقی در برابر حکومتهای توتالیتر بدل شده است. در یکسوی نبردی که در حال گسترش است، صاحبان قدرت قرار دارند. آنان بی هیچ ترسی، با قدرتِ تمام در قتل و کشتارند. در دیگرسو مردمی را می بینیم که برای آزادی و عدالت پرچم مبارزه برافراشتهاند. آیا می توان در چنین موقعیتی بیتفاوت بود؟
موضوع رمان "پرایرا گواهی می دهد" اثر آنتونیو تابوکی، نویسنده مشهور ایتالیایی، چنین موقعیتی را در بر می گیرد. پرایرا مرد تحصیلکردهای است که در خلوت خویش زندگی می کند، همسرش به مرض سل درگذشته، بخش ادبی روزنامه "لیسبوا" را که گرایشهای کاتولیکی دارد، اداره می کند، عاشق ادبیات است و داستانهای قرن نوزدهم فرانسه را به پرتغالی ترجمه می کند، به این امید که برای خوانندگان تداعیگر زندگی امروز پرتغال گردد. پرایرا عاشق گذشته است، هر روز با تصویر همسرش صحبت می کند، کارهای روزانه خویش برایش باز می گوید و نظر او را جویا می شود، بی آنکه پاسخی دریافت دارد. او در آینده، چیزی جز مرگ نمی بیند، ملاک او برای انتخاب همکار نیز در همین رابطه بوده است. در یکی از نشریات مقالهای از یک فیلسوف جوان به نام روسی می بیند که موضوع تز دکترایش "مرگ" است. به نویسنده تلفن کرده، وی را به همکاری دعوت می کند. وظیفه او نوشتن بیوگرافی نویسندگان مشهوری است که دیر و یا زود خواهند مرد. با داشتن این مقالهها، در صورت مرگ آنان، روزنامه مشکلی در تهیه گزارش نخواهد داشت.
روسی خلاف توصیه پرایرا نخستین بیوگرافی را در باره گارسیا لورکا، شاعر و نویسنده اسپانیایی که دو سال پیشتر به دست نیروهای فرانکو کشته شده بود، می نویسد. پرایرا می داند که سانسور از چاپ چنین مقالاتی جلوگیری می کند، با اینهمه، مزد او را می پردازد، به این امید که در آینده بیشتر از نویسندگانی بنویسد که "خطرناک" نیستند. روسی بیآنکه خود اراده کند، نویسندگانی را بر می گزیند که به آزادیخواهی شهره بودهاند و در برابر حکومتهای فاشیستی، برای زندگی و بهتر زیستن مبارزه کردهاند. طبیعیست که در میان آثار چنین افرادی، در لابهلای حوادث داستانها، سیمای دیکتاتورها و حکومتی که بنیان گذاشتهاند، قابل شناسایی باشد. اداره سانسور چهره سالازار، دیکتاتور حاکم بر پرتغال را همسان با آنها خواهد پنداشت. اگرچه موضوع تز دکترای روسی "مرگ" است، او خود عاشق، دوستدار و پاسدار زندگیست، و این را بارها برای پرایرا تکرار می کند.
به نظر پرایرا، روسی آدمی ایدهآلیست است، آرمانگرایی که واقعیتها را نمی بیند، با اینهمه در وجود او جوانی خود را باز می یابد، از او خوشش می آید، مشتاق دیدار و صحبت با اوست. پرایرا نمی داند که روسی و دوست دخترش با جبهه مقاومت ضدفاشیستی پرتغال در رابطهاند و از این طریق با بریگادهای بینالمللی در اسپانیا علیه فرانکو می رزمند. بعدها که از این موضوع باخبر می شود، در رفتار او تغییری حاصل نمی گردد و از کمک به آنها دریغ نمی ورزد. در همین روند است که اندکاندک به سیاست کشیده می شود، می فهمد که در پرتغالِ سالازار نمی توان و نباید بیتفاوت زیست و نوشت. جانبدار بودن را پزشکمعالج او که بعدها باهم دوست می شوند، نیز تأئید و در او تقویت می کند. کشمکشهای درونی پرایرا در بازگشت به واقعیتِ جامعه پرتغال، شورش علیه بیتفاوتی خویش است. او که نمی خواست از "بدها"ی جهان چیزی بشنود، سرا نجام پی می برد که نمی توان حضور آنان را نادیده گرفت. پرایرا مجبور می شود قدم در تاریخ بگذارد. در می یابد که زندگیاش بیمعناست و باید تغییری در آن ایجاد شود.
روسی به اتفاق دوست دخترش برای ادامه مبارزه به اسپانیا می روند، پس از چند ماه در بازگشت به پرتغال به خانه پرایرا می آید و از او می خواهد تا وی را پناه دهد. مخفی شدن در خانه پرایرا از نظر پلیسِ مخفی سالازار پنهان نمی ماند. مأموران سازمان امنیت در لباس شخصی به خانهاش می ریزند و روسی را در زیر شکنجه به قتل می رسانند.
پرایرا از این رخداد شوکه می شود. او آرزوهای جوانی خویش را در روسی می یافت و این جوان حال با سری شکافته و بدنی غرق در خون، بیجان بر کف اتاق افتاده است. تصمیمی خطرناک می گیرد، گزارشی از واقعه می نویسد، با این ادعا که قاتلها آدمیانی ناشناس بودهاند که خود را پلیس معرفی کردهاند و پلیس در تعقیب آنهاست. مقاله را در چاپخانه با ترفند به مسئول چاپ می سپارد تا جایگزین مقالهای کند که زیرچاپ است. او می داند که خبر فردا چون بمبی صدا خواهد کرد و همه از تروری که به دست عوامل رژیم صورت گرفته، آگاه خواهند شد.
پرایرا پس از آن با خیالی آسوده چمدان خویش را که از پیش با پاسپورتی قلابی آماده شده بود، به قصد خروج از کشور بر می دارد و به راه می افتد. او تنها شاهد زندهای است از یک ترور حکومتی و گواهی بر انجام یک قتل.
تابوکی در نوشتن این اثر ابتکار جالبی از خود نشان می دهد. خواننده داستان را از زبان راوی می شنود ولی راوی واقعی پرایرا است. انگار پرایرا در برابر دادگاه، بازپرس و یا شخصی دیگر نشسته، دارد آنچه را که بر وی گذشته، بیان می دارد. راوی دانای کل نیست، پنداری پروندهای دارد تکمیل می شود، اما خواننده فکر می کند که او چنین موقعیتی دارد. تا پایان نیز نمی دانیم پرایرا برای چه کسی این واقعه را تعریف می کند.
نام رمان چنین است؛ "پرایرا گواهی می دهد" با زیر عنوان "سخنان یک شاهد". در رمان نیز بارها تأکید می شود که "پرایرا می گوید..." انگار با تکرار این جمله می خواهد بر مستند بودن حرفهای پرایرا اصرار ورزد. و اینکه جنایت را باید نقش بر تاریخ کرد تا در ذهنها ماندگار گردد، که اگر چنین نشود، تکرار خواهد شد، خونبارتر از پیش؛ تراژدی. رمان با همین جمله آغاز می شود و با همان نیز پایان می یابد.
آثار تابوکی همه زنگ خطرند، او از هیولایی می گوید که هستی را تهدید می کند و از هراسی می نویسد که انسان معاصر بدان گرفتار آمده است. در دنیای آثار تابوکی آرزوهای بزرگ انسانها همیشه در مخاطرهاند و زندگی، آنگاه که زمان به عقب بر می گردد، به درام ختم می شود. او با استفاده از ژانر پلیسی، فضای داستان را ملتهب می کند و خواننده را در تب و تاب موجود، با شخصیتها همراه می سازد.
تابوکی خود سیمایی نزدیک به پرایرا داشت، در جنگ مُدام با برلسکونی، منتقد پیگیر او بود. سخن اوست که می گوید: "هیچ علاقهای به زندگی در سرزمینی ندارم که ارزشهای حقوق شهروندی در آن رعایت نمی شود، و مهاجران را دزد می داند." او سالها در پرتغال زندگی کرد، مترجم آثار فرناندو پسوا به ایتالیایی و معرف او به جهان ادبیات است. او را پُل ارتباطی فرهنگ ایتالیا و پرتغال می دانند. انسان بیوطنی بود که به نظرش: "انسانها اگرچه در انتخاب محل تولد خویش اردهای از خود ندارند ولی مختارند مکان زندگی و مرگ خویش را خود انتخاب کنند."
پرایرا تندیس یادبودی است که در هر کشور بحرانزده و مستبدی می توان وجودش را یافت. پرایرا در درون تکتک ما خانه دارد. اگر به هستی و پدیدهها آن بیتفاوت باشیم، همگام و همراه او شدهایم. آیا چون او توان عصیان علیه خویش داریم؟ این سئوالیست که در به پایان رساندن خوانشِ "پرایرا گواهی می دهد"، در ذهن می نشیند.
روبرتو فانزا در سال 1995 از این رمان فیلمی با بازی تحسینبرانگیز مارچلو ماستریانی ساخت که با استقبال روبر شد.
داستان پرایرا تشابهی زیاد به موقعیت جامعه ایران نیز دارد. به همین علت خواندن آن برای ما تداعیگر بسیاری از رفتارهاست که می شناسیم، و این خود می تواند در جذابیت آن نقش داشته باشد. این رمان را محمد ربوبی به فارسی برگردانده و انتشارات فروغ در آلمان منتشر کرده است.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد