logo





دیدار با مارگاریت دوراس

يکشنبه ۱۱ اسفند ۱۳۸۷ - ۰۱ مارس ۲۰۰۹

مهستی شاهرخی

تیبو مثل ماه است، البته نه مثل ماه شب چهارده! بلکه اصطلاحاً وقتی می گوییم شخصی مثل ماه است یعنی خوب است دیگر. تیبو پسر گلی است. بلند قد است اما لطیف و شکننده! موهای بلندش تا پایین کمرش می رسد و مثل آفریقایی ها، سرش انبوهی است از رشته رشته گیس های نازک! تیبو با گیسوان بلندش، مردانه ترین و جذاب ترین جوان دور و برمان است.
تیبو آرشیتکت است و دارد مراحل نهایی رساله اش را می گذراند و در حال حاضر مثل همه ی ما برای تأمین اجاره خانه و مخارجش در نمایشگاه و در کنار ما کار می کند. این اواخر، تیبو اکثر روزها خسته است چون تمام مدت روی رساله اش کار می کند تا هر چه زودتر آن را تمام کند.
یک بار که تصادفاً کنار هم هستیم و سرمان خلوت است با هم حرف می زنیم و من شیفته ی ظرافت فکر این جوان می شوم. در آن لحظه دلم می خواهد جوانی ام سگ خور نشود همه ی تجریبات تلخ و خشن از ذهنم پاک بشود و از نو هیجده نوزده ساله بشوم و این بار با جوانی مثل تیبو آشنا بشوم و به جای آن اورانگ اوتان ها و گوریل هایی که جوانی ام شناختم معاشرانم کسانی دیگر و از جنسی دیگر و از نژاد انسان باشند تا ذهنم از نو صاف و سپید و پاک شود.
از تیبو می پرسم: وقتی رساله ات تمام شد چکار می کنی؟
ـ اولش استراحت می کنم.
- یعنی می روی خانه و می خوابی؟
ـ آره. البته پیش از رفتن به خانه، خستگی ام را با یکی دو پیک ودکا بیرون می فرستم. بعدش برای خواب وقت به اندازه کافی دارم.
خستگی در کردن با ودکا! تیبو پروفیل یک مرد عادی را دارد.
- بعد می روی به سفر؟
- آره، بعدش خیال دارم بروم به پدرم سری بزنم!
- رفتن به دیدار خانواده که سفر نیست!
- پدرم الان در مسکو است!
- آهان! ولی الان زمستان است. سرما اذیت ات نمی کند.
- نه، سرما را دوست دارم. پیش از این باز هم در زمستان به مسکو رفته ام.
لابد فکر رفتن به مسکو در زمستان مرا به یاد برف و یک ظرف بستنی انداخته است چون یک دفعه بدون دلیل، فکری به ذهنم خطور می کند. یک آرزوی کوچک! آرزوهای کوچک من همیشه مثل خواستن یک ظرف بستنی می ماند! آرزوهای کوچک من به شکل معجزه آسایی فوری عملی می شوند!
به تیبو می گویم: من فقط سالی یکی دو بار تلویزیون نگاه می کنم. دیشب آن قدر خسته بودم که دیگر هیچ کاری نمی توانستم انجام بدهم، بنابرین دراز کشیدم و تلویزیون را روشن کردم و ناگهان فیلمی دیدم بر اساس زندگی مارگاریت دوراس!
- دوراس خیلی دوست داشتنی است!
- دیوانگی هایش! مثل خریدن یک اسب!
- و یا خریدن یک قصر!
- زندگی دوراس خیلی جالب و جذاب است!
- دوراس واقعی بود!
من و تیبو در مورد مارگریت دوراس کاملاً با هم همفکریم: زندگی دوراس یک رمان واقعی و پر کشش است! یک رمان پر هیجان! واقعی و فانتزی با هم!
به تیبو می گویم: قسمت دوم فیلم را امشب نمایش می دهند ولی وقتی به خانه برسم یک ساعت فیلم را از دست می دهم.
- چرا یک ساعت مرخصی نمی گیری تا زودتر بروی تا فیلمی که دوست داری ببینی؟
در زندگی لحظاتی است که انسان برای فکر کردن به کمک و تشویق نیازمند است. من به عنوان ایرانی عادت ندارم که برای شادی و رفاه خودم مرخصی بگیرم. از سوی دیگر مشکلم اینست که گاهی حتی صلاح خودم را تشخیص نمی دهم و مگر بیماری مرا از پا در بیاورد و یا پزشک مرا به استراحت در خانه مجبور کند وگرنه کار است و کار! یاد آن دفعه می افتم که از شدت سردرد چشمانم باز نمی شد اما ساکت سر جای خودم نشسته بودم تا زمانی که کریستف که همیشه با حرفهایش در مورد اهداف سندیکا مخم را خورده بود از من پرسید: چته؟
- سرم درد می کند! میگرن!
- "پس چرا نمی روی خانه؟ برو به دفتر بگو سرت درد می کند و برو خانه استراحت کن!" آن روز تازه فهمیدم وقتی میگرن دارم می توانم به خانه برگردم و دارو بخورم و استراحت کنم و چه خوب که آن شب برگشتم چون کمتر درد کشیدم و چه خوب که کریستف به جای من فکر کرد. آخر مرخصی های من یا برای رفتن به دکتر است و یا نبودن وسیله نقیله برای آمدن به سر کار و یا گرفتاری های اداری و امورات دست و پاگیر زندگی! همه اش کار و کار! تحقق بخشیدن به فانتزی ها و یا شادی های کودکانه در زندگی من هنوز نهادینه نشده است. هنوز خوب زندگی کردن را، هنوز لذت بردن از لحظات زندگی را نیاموخته ام.
- "ببین دوراس مرتب به خود هدیه می داد: قصر! اسب! تو چرا به خودت هدیه نمی دهی؟ تو چرا از دوراس زندگی کردن یاد نمی گیری؟" این صدای دوراس نیست بلکه صدای تیبو است که پیام دوراس را به من می رساند.
- یعنی بروم و بپرسم: " می شه من امشب یه ساعت زودتر بروم؟"
می خواهم شماره رئیس را بگیرم ولی یادم می آید که امشب شب عید است: یکی از اعیاد مسلمانان! به قول مسلمانان غیر ایرانی:"العید" و وقتی ازشان می پرسی: "کدام عید؟" باز به تو جواب می دهند: "عید دیگر!". امشب عید آخر ماه رمضان است. عید فطر! ولی اعراب و مسلمانان غیرایرانی آن را فقط "عید" و یا حداکثر "عید صغیر" می نامند و عید کبیرشان، عید قربان است که به آن "عید اهداء" می گویند.
تعداد مسلمانان در فرانسه بسیار زیاد است و حضور ماه رمضان بسیار مشهود! این را سال اولی که در فرانسه زندگی می کردم فهمیدم. مسلمانان غیر ایرانی ساکن فرانسه که بیشتر آفریقایی اند، بر خلاف ایرانیان که به نماز و حجاب بیشتر اهمیت می دهند تا روزه! آنها، ماه رمضان را روزه می گیرند، و این تفاوت را در ماه رمضان در کانتین و غذاخوری ها و یا محلات عرب نشین به خوبی می شود مشاهده کرد.
قانون کار در فرانسه به حقوق افراد و ادیان و ملیت های مختلف احترام می گذارد و عیدهای آنان را به رسمیت می شناسد یعنی اگر بروم و بگویم" من مسلمانم و روزه می گیرم" در ماه رمضان اجازه می دهند شبها زودتر برای افطار به خانه بروم. اما من فقط مسلمان زاده ام. من حتی مثل سهراب سپهری، آنقدر هم مسلمان نیستم که بگویم:
"من مسلمانم،
قبله ام یک گل سرخ،
جانمازم مهتاب!"
من فقط یک مسلمان زاده ام که هیچ سنتی را ادامه نمی دهد. بی قبله و بی قطب است و جانمازی هم ندارد که مرتب آن را به آب بکشد پس دروغ نمی گویم و از مسلمان زاده بودنم سوء استفاده نمی کنم. همکاران مراکشی و یا الجزایری که روزه می گیرند در ماه رمضان یک ساعت زودتر به خانه می روند.
توی راه موقع آمدن به محل کار در راه مسلمانان و زنانی با حجابی را دیده ام که با جعبه های شیرینی در دست، شیرینی هایی مانند با قلوا یا زولیبیا و یا به قول خودشان مبروک، دارند به جشن عید می روند. فکر عید مسلمانان و یک ساعت مرخصی خواستن در همین شب، کمی مرا دچار تردید می کند. به تیبو می گویم: "اگر فکر کند برای "عید" است و نشود چی؟
- ازشان بپرس! هیچ توضیحی هم نده! به آنها مربوط نیست که تو ساعت برای عید می خواهی بروی یا برای دیدار با دوراس! فقط یک ساعت مرخصی بخواه! اگر نخواهند به تو جواب مثبت بدهند تازه می شود مثل الان! برو چیزی را از دست نخواهی داد! برو و تلاش ات را بکن!
همین جملات تیبو به من جرئت می دهد، گوشی تلفن را برمی دارم و شماره دفتر رئیسم را می گیرم و بعد از گفتن نامم از او می پرسم: "آیا ممکنه من امشب ساعت هشت بروم خانه؟ یعنی یک ساعت زودتر!"
- "بگذار برنامه را نگاه کنم ببینم می توانم در ساعت هشت می توانم کسی را به جایت بگذارم! آره! باشه! از نظر من اشکالی ندارد! الان به آلن مسئول طبقه، خبر می دهم و او را در جریان می گذارم! نگران نباش! برو و یادت باشد که فردا که آمدی فرم مخصوص برای یک ساعت مرخصی ات را پر کنی!"
معجزه به حقیقت پیوسته و باز "ظرف بستنی" در برابرم ظاهر شده! با خوشحالی برمی گردم و به تیبو می گویم: "درست شد! امشب می روم به ملاقات دوراس!"
در زندگی لحظاتی هست که خوشحالی انسان پر از اشعه می شود و مرتب به اطراف پراکنده می شود. در این لحظات دیوانگانی که اشعه ی خوشحالی ترا دریافت می کنند به تقلا می افتند تا آن را خنثی کنند و زهر خودشان را بریزند. خوشحالی توی صدایم است. خوشحالی توی برق چشمانم است.
بریژیت که یکی از آن دیوانگان مردم آزار است مورد اصابت اشعه ی شادی ام قرار می گیرد و توجه اش جلب می شود و به سویمان می آید. بریژیت توی ذهن من شبیه شترمرغ است چون سرش به نسبت تنش کوچک است و بالای سرش موهای فرفری کوتاهی دارد با دو چشم وغ زده و یک دماغ نوک تیز!
- "چی شده؟" خودم را جمع و جور می کنم و فقط می گویم:"هیچی! الان خبر خوشی شنیدم." در همین موقع، آلن که امشب مسئول این طبقه است به سویمان می آید و به من می گوید: "مهستی درست شد! نگران نباش! ساعت هشت امیلی به جای تو می آید اینجا و تو می توانی بروی!"
شترمرغ از حسادت این که من یک ساعت زودتر قرار است بروم زود به تکاپو می افتد و مدام دور و برم راه می رود تا چند تا پرهای بالی را تازه در آورده ام از جا بکند. از ساعت شش و نیم به بعد شتر مرغ با چشمان وغ زده اش مدام مراقب من است و چهار چشمی مرا زیر نظر دارد.
من تمام دیشب را مثل تیبو بدون این که رساله ای در دست تهیه داشته باشم پای کامپیوتر بوده ام و نخوابیده ام و برای از پا درنیامدن یعنی برای بیدار ماندن احتیاج به یک قهوه و پنج دقیقه تنفس دارم و همین را به صورت خصوصی و یک فرصت مناسب که بریژیت حواسش نبوده سریع با آلن و تیبو در میان گذاشته ام و هر دوشان مخالفتی ندارند ولی حالا این شترمرغ مزاحم را چکار کنم؟
تیبو با اشاره سر آهسته به من می گوید: " قهوه! ... من مواظبم!" ولی تا می آیم بروم کله شترمرغی بریژیت ظاهر می شود و چشمان وغ زده اش راه را بر رویم می بندد.
کمی بعد تیبو دوباره می گوید: "خیالتان راحت باشد!... قهوه!" و من آن دو چشم وغ زده را می بینم و جرئت نمی کنم حتی به دستشویی بروم. ساعت هفت به تیبو می گویم: "قهوه را فراموش کن! این دیوانه ممکن است کار دست ما بدهد و گزارشی علیه من یا ما بدهد. این زندان بان در حال حاضر مراقبم است و دارد نگرانم می کند. تو خیلی لطف داری! آلن هم همینطور! اتین هم همینطور که به من اجازه مرخصی داد ولی این زندان بان را چه کنم؟ " تیبو با مهربانی لبخند می زند.
- من امشب هدیه خود را گرفتم و آن ملاقات با دوراس است... برای این که شیرینی هدیه تبدیل به تلخی زهر نشود، زودتر از ساعت هشت هم نمی روم چون نمی خواهم توسط این زندان بان توقیف شوم." در لبخند آرام تیبو چیزیست که پیداست کاملاً متوجه است که من از تولیدات دو دیکتاتوری پی در پی هستم که برای ابراز رأی خود، جرئت لازم را ندارم. من برای اندیشیدن به منافع و شادی های فردی ام بایست مدتها تمرین کنم.
ولی حالا بی خیال! در زندگی لحظاتی هست که آنقدر انسان از خوشی پر می شود که هیچ زندان بانی و یا هیچ شترمرغ دیوانه ای نمی تواند حالش را بگیرد. این طور نیست خانم دوراس؟

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد