logo





شاپور بختیار
یا مبارزه با فاشیسم از نورنبرگ و پاریس تا تهران

شنبه ۱۰ اسفند ۱۳۸۷ - ۲۸ فوريه ۲۰۰۹

علی شاکری زند

shakeri-zand.jpg
بختیار خدمت به آزادی انسان و دموکراسی را، که پس از بازگشت از تحصیلات اروپا، در جمع یاران مصدق دنبال کرد، زمانی که در دوران جوانی او، غول نازیسم در آلمان و بلای فاشیسم در ایتالیا سر برکشیده بودند، با پیوستن به کارزار علیه نازیسم آغاز کرده بود.
هر بیشه گمان مبر که خالی است
شــاید کـــه پلنگ خفــته بــــــاشد
سعدی

بخش اول (۱)
سرآغاز


برای درنوردیدن بُعدِ زمان و پیوستن به جاودانگی باید سرشت مرد چون الماسی شفاف و درخشان باشد، عاری از کمترین رگه ای از تیرگی. در طول قرون اخیر، در میان سرآمدان نامدارِ ایران تنها مصدق بود که این درجه ی از کمال انسانیت را در زندگی خود تحقق بخشید.

در میان یاران دکترمصدق بسیار بودند کسانی که هریک مراحلی از این راه را پیمودند؛ علامه علی اکبر دهخدا، دکترغلامحسین صدیقی، الهیارصالح، دکتر شاپور بختیار...، و بدیهی است که نه در نظر دیگران و نه در نظر خود این مردان استثنائی، هیچیک با مراد مشترک آنان، مصدق، درحد مقایسه نبود. البته علامه دهخدا را که از لحاظ ملکات انسانی با مصدق توان سنجید، و بالاخص در زمینه ی خدمت غول آسای او به احیاء ِ فرهنگ ملی ایران، می توان او را درهمان سطحی قرار داد که دکترمصدق در خدمات خود به استقلال ایران و دموکراسی انجام داد، شایسته است که از این قاعده ی بالا مستثنی دانست.
اما حوادث خارق العاده ی تاریخی، برخورداری ازروحیه ای منحصر به فرد و ویژگی های یک منش ِکم نظیر، این فرصت را تنها در دسترس یکی از یاران مصدق قرارداد تا شخصیت استثنائی خود را تا آنجا به منصه ی ظهوررساند که تاریخ کشور نام او را درردیف یکی از بزرگترین فرزندان و خدمتگزاران ملت ثبت کند. این شخص شاپور بختیار بود.

بختیار خدمت به آزادی انسان و دموکراسی را، که پس از بازگشت از تحصیلات اروپا، در جمع یاران مصدق دنبال کرد، زمانی که در دوران جوانی او، غول نازیسم در آلمان و بلای فاشیسم در ایتالیا سر برکشیده بودند، با پیوستن به کارزار علیه نازیسم آغاز کرده بود.
چنانکه در این مقاله خواهیم دید، حساسیت او نسبت به این پدیده ی هولناک چندان شدید بود که او حتی پیش ازاشغال فرانسه بدست قوای هیتلری، برای مشاهده ی جلوه های گوناگون آن به آلمان، و خاصه به شهر نورنبرگ که خاستگاه نازیسم بود، سفری کرده بود تا بتواند این بیماری سیاسی مخوف قرن بیستم را از نزدیک لمس کند.
قدرت تشخیص شامه ی سیاسی نیرومندش دربرابر خطرتوتالیتاریسم محصول این دوره ی زندگانی سیاسی او بود، و برخورداری از چنین شمّ ِ قوی، شجاعت کم نظیر و حس مسئولیت شدید او درقبال ملت بود که در میان دریای پرتلاطم جامعه ای که همه ی قطب نماهای خود را از دست داده بود با قبول همه گونه خطر و تنها به امید ایجاد تکانی در اذهان جامعه برای آگاهی به خطری که آن را تهدید می کرد، بدست گرفتن سکان امور کشوررا پذیرفت.

***
در طی سی سالی که همه ی انقلابیون، بویژه نوع " اسلامیست ِ" آن توانسته اند مزایای انقلاب "شکوهمندی“ را، که با خشونت تمام جای استقرار ِمتمدنانه ی آزادی را گرفت، نشان دهند یا مشاهده کنند، با گذشت هرماه وسالی چهره ی بختیار تابناک ترازماه و سال پیش ازآن درخشید و شناخته شد. زیرا او گفته بود و تکرار کرده بود که حال که فرصت مساعد بدست ملت افتاده است ما باید حکومت قانون را استقرار و استحکام بخشیم و توضیح می داد که با انجام این وظیفه ی مقدس کشور نیازی به " انقلاب" به آن معنای خشن و خونینی که ماجراجویان آشوبگر و تشنگان قدرت ِ بی حساب و کتاب می خواستند ـ و آن را عملی هم کردند ـ ندارد.

در نتیجه در حالی که همه ی نام هایی که در این مدت پی درپی جلوی صحنه ی اجتماع را اشغال کردند و یکی پس از دیگری چون برگ های پاییزی برخاک ریختند و می ریزند و در زیر گردونهً زمان خاک می شوند، جای شگفتی نیست اگر نام بختیار هر روز بیش تر از روز پیش می درخشد.
نقش تاریخی بختیار درنشان دادن و انتخاب راه ایستادگی در برابر خطر سقوط کشور در ورطه ای که آیت الله خمینی برای ملت ایران تدارک دیده بود؛ هوشیاری او درافشاء دام موحشی که رهبر انقلابیون با استفاده ی ماهرانه از تراکم تعصبات و عدم بصیرت سیاسی جامعه در نتیجه ی یک ربع قرن فقدان تعلیم و تربیت سیاسی، چه در تجربه ی عملی و چه درشکل بحثی و نظری، و بطور کلی سیاست زدایی ازجامعه، در برابر ملت گسترده بود؛ هشدار های مکرر و مستدل او درباره ی عواقب غلتیدن در این دام مزورانه؛ برحذر داشتن مردم ازحیله و نیرنگ مردی که با فروبردن اذهان ضعیف ِبخشی از جامعه درخواب مصنوعی در صدد بود اَوانتوریسم انقلابیون حرفه ای را نیز در جهت تحقق نیاتش بکاربرد و، بهمان دلائل بالا، در این کار نیز موفق شد (این را هم گفته باشیم که هیچ کس انقلابی حرفه ای از مادر زاده نمی شود و کارخانه ی انقلابی سازی چیزی جز دیکتاتوری نیست)؛ اینهاست واقعیت هایی که با گذشت زمان چهره ی بختیار را هر روز درخشان تر و والا تر از روز پیش، ازمیان انبوه حوادث و بازیگران سیاسی سی ساله ی گذشته مطرح ساخته و می سازد و در مرکز توجه عموم دوستان آزادی واستقلال ایران، یعنی حتی بسیاری از مخالفان پیشین ولی منصف تر ِاو، قرار می دهد.
پس چه جای شگفتی اگر برای کسانی که، درآرزوی بازکردن جایی برای نام از یاد رفته و بازی مخرب خویش، با ریختن خاک فراموشی بر انفعال خود و چه بسا برخاطره ی همگامی خود با جریان سیل، همچنان در کوشش اند، تحمل این واقعیت چون کذشته دشوار، بل دردناک است؛ و هم، این امر سبب می شود که هر یک به اقتضای نقش خود خواه درفجایع انقلاب، خواه در ویرانگری های دیکتاتوری گذشته، و یا بدلیل همگامی با انقلابیون به نحوی از انحاء، با نام بختیار خصمانه، یا مزورانه، یا دست کم دو پهلو برخورد می کنند.
دسته ی اخیر از کسانی تشکیل می شود که مانند آقای مهرآسا با یادآوری نام مردانی استثنائی برای ایران ِآن روز چون زنده یاد دکتر مصطفی رحیمی (یعنی، اقلیتی، یا استثنائاتی بر قاعده که، چنانکه می دانیم، خود مؤید وجود قاعده بوده اند) تحت عنوان ِ"روشنفکر پسند ِ" دفاع از"روشنفکران" برخورد دو پهلوی خود را سامان می دهند، اما معلوم نیست از چه رو برای تحقق این منظورخود نقدی ناروا به مدافعان شاپور بختیار، بل توان گفت تعرضی نامعقول علیه آنان را، آنهم بدون هیچ نامی و نشانی یا اتخاذ سندی، که به مخاطبان ایشان امکان پاسخگویی دهد، لازم می بینند. بنا به ادعای مطلقاً بی پشتوانه و درنتیجه حیرت انگیز این "کارشناس محقق تاریخ انقلاب": „هواداران دکتر شاپور بختیار متعصبانه تر از دیگر ِمخالفان تغییر رژیم سلطنت بر این طبل می کوبند+“(!) (تاًکید از ماست). پاسخ به این نوع برخوردهای غیرمنصفانه و درعین حال سطحی را ما به بخش پایانی این مقالات که باید متضمن بحثی ولو موجز در باره ی "روشنفکر"، و هم در باره ی سرنوشت خود ِ" فکر" در ایران عصر ما، باشد واگذار می کنیم.
گروهی نیز به منظور القاء ِتصور نادرست آزادیخواهی خود، به روی و ریا، سعی آشکاری در تصاحب این نام دارند، تا آنجا که تصویر او را زینت بخش تارنماهای رنگارنگی می کنند که ادعای آزادیخواهی آنها با داعیه های دیکتاتورسابق درگشودن دروازه های تمدن بزرگ تفاوتی ندارد، و جالب اینکه این دسته درهمان حال که هریک می کوشند به نوعی خود را به بختیار، همکار و پیرو وفادار مصدق، نزدیک و منتسب جلوه دهند از قماش همان کسانی هستند که چندین سال است برطبق برنامه ای منظم و سازمان یافته، با انتشار سیلی از " کتاب" و " مقاله" به ترسیم تصویری نادرست از چهره ی فساد ناپذیر رهبر ِفقید نهضت ملی ایران مشغولند؛ و بالاًخره گروه دیگری که، در چنبره ی دیو جاه طلبی و به سائقه ی قدرت پرستی، در آن روزهای تعیین کننده، نمک نشناسانه رودرروی مرد فرهیخته ای ایستادند که دست کم سمتِ پیش کسوتی برای نسل آنان را داشت، حال که با شکستی خفت باردر نیات شخصی خود، به مصداق روشن خَسَرالد نیا والآخـِرَه تبدیل شده اند، هـَمّ ِ خود را مصروف سیاه کردن چهره ی بختیار می نمایند.
در نتیجه، با اینکه تاریخ، با نشان دادن صحت پیش بینی ها، و فجایح ناشی از عدم توجه به هشدارهای او، قضاوت خود را درباره ی این مرد کرده است، و او نیازی به دفاع ندارد ما، بمنظور تشریح همین تاریخ، و بیان داوری آن برای نسل های جوان کشور، لازم و سودمند می دانیم که با مروری دربرخی افتراهای ناجوانمردانه که هنوزهم بعضی از ورشکستگان ِ به تقصیر، درتاریخسازی های خود بدان ها چنگ می اندازند، سستی و رسوایی اینگونه تشبثات را بازهم روشنتر کنیم.

روش ِاین گروه ها این است که، هرچند گاه عده ای را مأمور سر ِهم کردن موهوماتی در باره ی زنده یاد دکتر شاپور بختیارکنند؛ موهوماتی ازقبیل ِ: دخالت او در“ نابودی و اضمحلال ارتش“(!)، تشویق صدام حسین به جنگ علیه ایران، تشکیل دولت درتبعید، یا پیروی او ازانگیزه های شخصی و عشق به قدرت درعدم قبول رهبری آیت الله خمینی در مبارزات آزادیخواهانه ۱۳۵۷، و این گمراهان ِابدی چنین می پندارند که اگراین اتهامات ِ واهی را به رسم "مرحوم" گوبلز تکرار و تکرار، و باز هم تکرار نمایند مردم و خوانندگان بیشتری به سخنان آنان باور خواهند کرد.

برای اینکه شیوه ی کار نمونه هایی از این نوع دوم را معرفی کرده باشیم لازم خواهد بود که مثال هایی را برای بررسی از میان "قریحه آزمایی“ های یکی دو تن از کسانی که چه بسا "پیرانه سر" اما بدبختانه با بضاعتِ مُـزجات "جویای نام آمده اند" برگزینیم، تا شاید این نمونه های اسف انگیز برای نامجویان کم قریحه دیگری درس عبرت شود. درآغاز کار گوشه ای از یک نمونه ی فرمایشی و بسیار مبتذل داخل کشوررا، با ابتذالی که در ارتکاب اینگونه اعمال سفیهانه عمومیت دارد، برای آمادگی ذائقه ی خواننده نقل کنیم.

در ضمیمه ی روزنامه ی اعتماد، ۱۳ بهمن ۸۷، به قلم شخصی بدون نام و نشان، با امضاء "کارشناس علوم سیاسی و پژوهشگر تاریخ ایران"(!)، در میان اراجیف دیگری که نثر آن حتی برازنده ی یک طفل دبستانی هم نیست و بخش اعظم مآخذ آن نوشته ی ابله ترین سفیر آمریکا در ایران است(ویلیام سالیوان، سفیری که خود در خاطراتش اعتراف می کند که قبل از آمدن به پست سفارت در کشوری با تاریخی به درازای زمان، تنها یک جلد کتاب (!) درباره ی این کشور خریده و خوانده بوده است) از جمله، درباره ی شاپور بختیار دروغ شاخداری به بزرگی کوه دماوند بافته، چنین می نویسد

„...حتی به شرط خروج شاه، در یک تحلیل کلی می توان علت شکست بختیار را در چند مفروضه دسته بندی کرد؛ نخست اینکه یکی از روش های تحقیر مردم توسط دیکتاتورها بوسیدن دست آنهاست[معلوم نیست مراد این انشا نویس مبتدی بوسیدن دست مردم از جانب شاه است یا عکس آن، چه تعویض جای فاعل و مفعول در جمله عبارت را نامفهوم می سازد!]. حتی برای مقامات عالی رتبه کشوری و لشگری این قاعده نه تنها استثنا بردار نبود بلکه با شدت بیشتر اعمال می شد. آخرین نخست وزیر شاه درست به علت انجام صوری و نمادین این عمل (بوسیدن دست شاه) در روزهای پایانی به ویژه در ۱۶ ژانویه (۲۶ دی) آن هم در لحظه یی که پادشاه یا فرمانروایی شکست خورده آهنگ رفتن از کشور کرده بود، میزان زیادی از حمایت های خود را از دست داد.“؛

واین دروغی است عظیم و فاقد هرگونه پشتوانه، که برای نخستین بار اختراع شده و مخترع آن پنداشته به علت گذشتن سی سال می توان آن را به خورد خواننده داد.
این دروغ درعصری اختراع می شود که برای حوادثی بسیار خرد تر وعادی تر اسناد مصور فراوان وجود دارد، از فیلم های روزانه ی تلویزیون های ایران و خارج گرفته تا عکس های متعدد؛ نسل جوانی هم که پس از این انقلاب چشم به جهان گشوده، کور به دنیا نیامده؛ نه تنها از پایان دوره ی قاجار عکس های فراوان، و نیز فیلم های مستند ی ولی محدود دیده، بلکه بخصوص از دوران زندگی خود و خانواده اش، هم ازعکس های دستبوسی های چاکرانه ی زمان شاه و هم از دوران آیت الله خمینی بقدر کافی نمونه هایی را دیده (از جمله عکس" تاریخی“ دستبوسی آقای بنی صدر را)، و درباره ی اینگونه افتراها تنها به ادعایی باورمی کند که یا سند مصوری از آن دیده، یا دست کم گواهی شاهدانی بی طرف و منصف را درتاًیید آن خوانده. و این توضیح مختصراگر ضرورتی هم داشته باشد تنها برای یادآوری این حقیقت است که ناکسانی که مردم، و خاصه جوانان را، تا این اندازه کودن بشمار می آورند در واقع خود بهترین مظاهر بلاهت بشمار می روند.

یکی دیگر ازآخرین موارد ِ انتشار اینگونه موهومات ِساختگی و تکراری در نشریه انقلاب اسلامی در هجرت(!)، شماره ی ۷۰۳، ۱۴ تا ۲۷ مرداد ۱۳۸۷ بود، با امضاء "تاریخ نویسی“(!) نوظهور بنام محمود دلخواسته. اخیرأ نیز، بار دیگر قرعه ی فال بنام همان آقای " دلخواسته" خورده است که گویا " به علت قریحه ای استثنائی تشویق" شده که این کار را به حرفه ی شریف خود تبدیل کند؛ وگرنه معلوم نیست چگونه " تاریخ نویس مبرز" بناگاه پس از سی سال فیلشان یاد هندوستان کرده و بی پروا، با جانبداری بسیار آشکار، بل شیدا صفتانه از آقای بنی صدر(و دلیل این ادعا را نیزخواهیم دید)، و درعین حال بدون برخورداری از کمترین اهلیتی دربررسی اینگونه مسائل تاریخی درصدد بر آمده است " تاریخ انقلاب[ را] تا سر حد امکان شفاف تر(!) بیان" کند. چه به این کشف داهیانه دست یافته است که „ ادامه جنبش تاریخی ملت ایران برای کسب استقلال و آزادی „ بدون این کار بسر انجامی نخواهد رسید++!
این "مورخ مبرز" که، به اعتراف خود، پس از شرکت در تظاهرات پرشور بنفع امام خویش و رهبر انقلاب اسلامی (یعنی همان تظاهراتی که در آنها تصاویر مصدق بزرگ را موهنانه پایین می کشیدند)، امامی که در آن روزها نه قصد استقرارِ ولایت فقیه و نه تصمیم به تأسیس یک " جمهوری اسلامی“ را از کسی پنهان کرده بود، ظاهرأ رگ „وطن اندیشی (!) ایرانی“ و عـِرق ِملی و آزادیخواهی شان بتازگی جنبیده و برای سقوط کشور به جهنم مرگباری که شاهد آنیم بدنبال مسئول می گردند. "تاریخ نویس" بوالعجب ما ابتدا با ارائه ی یک نظریه ی غریب و من درآوردی (که از آن بوی شدید استعمارزدگی به مشام می خورد) دایر بر این که: „ در ناسیونالیسم عربی برای تغییر در داخل، دست خدمتکاری به بیگانگان دراز کردن امری عادی است، ولی در وطن خواهی ایرانی، این روش، روشی اهریمنی پنداشته می شود“ [کذا؛ تأکید از ماست] اولأ بر دفتر مبارزات مردم عرب فلسطین و بویژه ملت الجزایر که روزگاری مبارزات آن الهام بخش جنبش استقلال طلبانه سایر مللِ دربند بود، مـُهر اهانت کوبیده و خط بطلان کشیده است، وثانیا بنحوی که گویا خود درقلب تهران نشسته و با بجان خریدن خطرمبارزه ی رودررو مردم ایران را درراه استقلال و آزادی رهبری میکند به داوری دلخواسته درباره ی نقاط ضعف و موانع موجود در راه مبارزات این و آن می پردازد.
برای این منظور هم این "مورخ" تازه کار و بوالعجب به تصورقاصر ِخود، دیواری کوتاه تر از دیوار بختیار نیافته و لهذا مبنای "تحقیقات"(!) خود را „ بحث درباره ابعاد مختلف زندگی سیاسی " آقای شاهپور[کذا! بجای شاپور] بختیار" و تأثیری که [ او] بر وضعیت کشور داشته است „ می گذارد، چنانکه گویی بختیار بوده که آبت الله را " امام " خوانده، کشوررا به سقوط درسیاهچال انقلاب اسلامی او (نام ِ هنوز غرورانگیز ِ نشریه ی آقای بنی صدر) تشویق کرده و به پاس دریافت مقام پوک و پوشالی ریاست جمهوری از دست او آن دست را بوسیده است.
گویا "تاریخ نویس" عجیب ما دوران ما در صدد است که پس از سی سال بوی تعفن ِ"انقلاب اسلامی“ و بر ملا شدن تمام جنایات و فریبکاری های همه ی دست اندر کاران ِ آن را با باریدن تیرهای زهرآگین تهمت و افترا به خاطره ی تابناک شاپور بختیار بزداید.

البته، چنانکه پیش از این هم بدان اشاره ای کردیم، درسال های اخیر طبق برنامه ی دامنه دار و تدارک شده ای، با پشتیبانی و کمک لوجیستکی تمام و کمالی از جانب مراکزی که نفع خود را در قلب کردن تاریخ نهضت ملی ایران می دانند و تشخیص ماهیت آنان چه در مراکز قدرت در داخل کشور و چه در میان دشمنان تاریخی دکتر مصدق درخارج آسان است، نوعی " تاریخ نگاری“ (که بازا ُفتی عامیانه از تاریخ نویسی استالینی است که باید آن را آماتوریسم سراسر ابتذال در تاریخ نامید!) براه افتاده است.
پس جای شگفتی نیست اگر این تجربه کسان دیگری را نیز به این فکر انداخته که بطور ادواری با پیروی ازهمان روش، این کار را علیه چهره ی تابناک دیگر نهضت ملی، شاپور بختیار، آنهم با آماتوریسم مبتذل تری در پیش گیرند و، با برخورداری از امکاناتی که در اختیار دارند، پیاده نظام بی ساز و برگ خود را با تفنگ های سرپر و باروت نمناک، به میدان گسیل دارند.

در مورد اخیرِ، پس ازقرائت اثر "تاریخی " این " تاریخ نویس"، تشخیص درجه ی وابستگی او به آقای بنی صدر مشکل ترین کار نیست. به این مثال توجه کنیم:
او که بدون کمترین پروا از جنبه ی مضحک کار خود، از آقای بنی صدر یک فردوسی جدید (وحتی می توان گفت یک رستم دستان) می تراشد، این " فردوسی“ نوظور را به این جهت به میدان رزم می آورد (شرح آن در زیر خواهد آمد) تا جنایت نابخشودنی اعدام بیش از دویست تن از وطن پرست ترین و از جان گذشته ترین نظامیان جوان ِارتش ایران را که صرفأ به ابتکار خود و به پیروی از پاکترین احساسات میهنی و آزادیخواهانه، با آمادگی کامل برای بذل جان، به فکر قیام علیه نظام عجیب الخلقه و بهت انگیز ِ ولایت فقیه افتاده، و دراین راه نام های مصدق و بختیار را شعار خود قرارداده بودند ــ جنایتی که در نظام جمهوری اسلامی و در دوران ریاست جمهوری آقای بنی صدر صورت گرفت ــ ناجوانمردانه و بدون کمترین دلیلی بر عهده ی شاپوربختیار اندازد که در ان وقت هزاران کیلومتراز خاک وطن دور بود، و روحش از آغاز ِچنین حرکتی خبر نداشت╪. لابد دلائل او در این مورد نیز همان دلائل دادستان آقای خمینی است که مثل همه ی دادستان های دیگر او، حکایت دیوان بلخ را مندرس ساخت. اما کیست که خودستایی های آقای بنی صدر را که درباره فضل تقدم در" کشف توطئه" دررقابت با نورالدین کیانوری که اوهم انجام این " خدمت به امام" را به حزب پر افتخار توده نسبت می داد، از یاد برده باشد. پس می بینیم که این فقط گوبلزِ مرحوم نبود که به مصداق „دروغ هرچه بزرگتر باشد مردم بهتر باور می کنند“ عمل می کرد. آقای بنی صدر به هزارگونه ناز و دلبری " کشف توطئه" را بعنوان یکی از معجزات خود به رخ „ پدر روحانی „ آن روزش و مردم بلادیده می کشد؛ قبول می کند که گل های سرسبد نیروی هوایی ایران از دم تیغ بی دریغ تازه به قدرت رسیدگان تشنه به خون بگذرند، آنگاه آقای "تاریخ نویس" بوالعجب ما که تصور می کند که، با اینهمه دم ِ خروس، دلخستگی او نسبت به آقای بنی صدر از دیدگان مردم پنهان می ماند، برای شاپور بختیار پرونده می سازد و گناهی به بزرگی „ اضمحلال ارتش ایران“ برای او دست وپا می کند! یعنی با یک تیر دونشان: هم تبرئه ی بنی صدر، هم تخطئه ی بختیار.

درباره ی "فردوسی انقلاب اسلامی“ واقعأ که سطور زیر، که بطور حتم تنها نویسنده و قهرمان داستان او از جنبه ی درعین حال فکاهی و تراژیک آن غافل بوده اند، خواندنی است. "حماسه" دراز را با هم بخوانیم:

„- متأسفانه پاره ای غرض ها و نیز دشمنی های سیاسی مانع شده که این نقش تاریخی/ حماسه ای [کذا؛ منظور حماسی است!] که محصول اعتماد و ایمان خلبانان قهرمان کشورمان به اولین رئیس جمهور ایران [بوده] است به رسمیت شناخته شود.[ لابد منظورنویسنده این است که „این نقش تاریخی و حماسی آقای بنی صدر شناخته شود“، چون“ به رسمیت شناختن“ امردیگری است و مربوط به قلمرو ِقانون!] اما شکی نیست که هنوز خلبانان و همافرانی که از تیغ هشت سال جنگ جان سالم بدر برده اند، به یاد دارند که چگونه در زمانی که نظر فرماندهی پایگاه وحدتی، به علت اینکه برای دفاع از دزفول تنها دو تانک و هفت توپ بیشتر در اختیار ارتش نبود [کذا!(یا می گویند "به علت اینکه... (تنها) دو تانک و هفت توپ بیشتر در اختیار ارتش نبود"؛ یا: "به علت اینکه... تنها دو تانک و هفت توپ(بیشتر) در اختیار ارتش بود"؛ چه، هم "تنها" و هم " بیشتر"، باهم معنا نمی دهد)]، بر تخلیه و انهدام پایگاه قرار گرفته بود، عملی که در نتیحه آن دزفول و سپس کل خوزستان سقوط می کرد، بنی صدر خلبانان را گرد خود آورده و در میان اضطراب و خشم و یاس خلبانان، داستان رستم و اشکبوس از شاهنامه را برای آنان می خواند و از آنها می خواهد که در این لحظه حساس تاریخی، رستم ایران باشند[!] و ساعتی بعد از سخنرانی [بنی صدر] و پس از قرائت سرود ای ایران[ البته یک سرود را نیز قرائت نمی کنند؛ آن را می خوانند، چه یک سرود ملی یک آواز است]، در جوی سرشار از وطن خواهی شورانگیز، این، دلاوران ایرانی، خلبانان و شیرمردانی که بسیاری از آنها تازه از زندان رژیم آزاد شده بودند[ بد نبود اگر نویسنده صریحأ یادآور می شد که منظور او کدام رژیم است و نام رئیس جمهور و فرزند روحانی امام آن رژیم که یاران این خلبانان را اعدام کرده بود، چه بوده است] و افسرده دل نشان می دانند، دوباره جان گرفتند چنان که در آنها شور حیات ملی و اندیشه وطن خواهی تلالو می کرد[ بدیهی است که این توضیح اخیر ِ"... تلالو... می کرد" را نیز البته تاریخ نویس که لابد شخصأ درآنجا حضور داشته به چشم جهان بین ِخود دیده است و آن را از قول خود شاهنامه خوان ِداستان حکایت نمی کند!]. آنها، بعضی حتی بدون کفش، به سرعت بر جنگنده های خود سوار شده و به معنای واقعی کلمه یک معجزه آفریدند. آن شیرمردان آسمان ایران، اعم از نیروی هوایی و هوانیروز، نه تنها در نبرد هوایی با جنگنده های عراقی، بلکه در نقش یک نیروی زمینی تانکهای صدام را که از کرخه نیز عبور کرده بودند مورد حمله قرار دادند و به ایثار باورنکردنی [؟] خلبانان نیروی هوایی و هوانیروز تعداد زیادی از تانکهای عراقی را منهدم کردند [ ترجمه به فارسی: خلبانان نیروی هوایی و هوانیروز، با ایثاری باورنکردنی تعداد زیادی از تانکهای عراقی را منهدم کردند] و لشکر بعثی [اشکبوس] را تا پشت کرخه به عقب راندند. کسانی که چنین اوضاع و احوال دشوار جنگی را تجربه کرده باشند [بطور حتم آقای تاریخ نویس از راه فروتنی نگفته اند که خود نیز در این تجربه ی جنگی شریک بوده آن را شخصأ تجربه کرده اند] می دانند که بر این کار خلبانان شیر دل ایرانی، که تمامی پیش بینی های متخصصان نظلمی غرب را نیز غلط از آب در آوردند، نامی جز معجزه نمی توان نهاد.“[کذا؛ تاًکید ها از ماست]

حال دیگر کیست که این سطور „ حماسه ای“ [!] را بخواند و در نبوغ جنگی خواننده ی داستان رستم و اشکبوس از دل و جان آفرین نخواند و مانند آقای دلخواسته در ردیف پیروان بلا قید و شرط و دلخسته ی او در نیاید و کمر به طعن و لعن مدافعان " شاهپور ِ" بختیار نبندد!
صد افسوس که در این زمانه ی ناسپاس فردوسی دیگری (اندکی خوش قریح تراز آقای دلخواسته) پیدا نشد تا بنوبه ی خود از داستان بنی صدر و صدام نیز یک حماسه ی منظوم ِ رستم و اشکبوس جدید بسراید!
البته از دید ِخواننده ی هوشمند پنهان نمی ماند که بعد از فاجعه ای سی ساله که از برکت نبوغ سیاسی آقای بنی صدر ایران را برای صاحبانش به جهنمی بدل ساخته، موضوع مهمی که "تاریخ نویس" عجیب ما برآن اشک تحسر و تغابن می ریزد فراموشکاری تاریخ درباره ی شاهنامه خوانی آقای بنی صدر برای خلبانان است!
اما داستان دلاوری و جوانمردی آقای بنی صدر به روایت آقای دلخواسته به همینجا خاتمه نمی یابد. این "مورخ" عجیب القریحه، ما را از این ماجرا هم آگاه می کند که شاپور بختیار، پس از آنکه به قتل رسید، یک خونخواه بیشتر نداشت که آنهم همین آقای بنی صدرراستگو و جوانمرد بوده است، چه این اقای دلخواسته ی عجیب، برای حسن ختام ِموهوماتی که بافته، با نوعی ساده لوحی ساختگی، در پایان مقالاتش می نویسد:

„ و در اینجا به منظور هر چه عینی تر کردن بحث [!؟] در باره اتخاذ روش موازنه عدمی [!؟] در سیاست [!؟ والمعنی فی بطن شاعر] اجازه می خواهم نوشته را با یک خاطره شخصی به پایان رسانم: اولین بار که اینجانب برای تحقیق دانشگاهی ام در باره تاریخ انقلاب [!] با ابوالحسن بنی صدر دیدار و مصاحبه کردم، چند هفته ای [بیشتر] از ترور بختیار نگذشته بود و من که اخبار حملات شدید بنی صدر به رژیم و محکومیت ترور بختیار را در روزنامه ها خوانده بودم، یکی از اولین سئوالاتم از بنی صدر این بود: „آقای بنی صدر شما بختیار را خائن می دانستید، ولی برای من جای تعجب است که از چه رو در حالی که تمامی کسانی که سالها در کنار او نان خورده اند[ بی دلیل نگفته اند کافر همه را به کیش خود پندارد]، در گوشه و کنار پنهان شده اند و چیزی در دفاع از وی نمی گویند [ از کری و کوری مصلحتی این تاریخ نویس بوالعجب سخن گفته ایم و بازخواهیم گفت]، شما هر روز در مطبوعات فرانسه مصاحبه می کنید و با شدت ترور او را محکوم و رژیم ایران را متهم می کنید و خونخواه او شده اید؟“ بنی صدر پاسخ داد: „این درست است که زمانی که هوادارانش در گوشه و کنار پنهان شده اند[ و می بینیم که این کری و کوری مصلحتی مسری هم بوده است] من [!] خونخواه او شده ام و این نیز درست است که من بختیار را خائن می دانستم و می دانم و این به این علت است که دشمن را به خاک وطن آورد [و این افترا از زبان کسی است که با هواپیمای آیت الله خمینی و در سایه ی امام خود برای اسارت و ویرانی بیشتر کشور به خاک وطن آمد]، ولی فراموش نکنیم که خائن نیز قبل از خیانت کردن یک انسان است و تمامی حقوق، مثل حق حیات ذاتی همه انسانهایند[ تمام حقوق، منهای اصل برائت که ضامن حرمت و معصومیت انسانی است تا زمانی که اتهامی علیه او، آنهم اتهام خیانت به وطن، در مرجعی بیطرف ثابت نشده باشد! ]. بنابراین کسانی که در خانه اش سر وی را بریدند جنایتکارند و بی تردید عملی مغایر حقوق انسان مرتکب شده اند. این قتل وحشیانه، بختیار را از حق حیات محروم کرد و من از این حق است که دفاع می کنم.“ (ابوالحسن بنی صدر که نه هیچگاه کسی از سخنان آشفته ی او سردرآورده نه اندیشه های داهیانه ی او را دریافته؛ آقای بنی صدری که هرگز در"افکارش" اثری از نظم و همخوانی درونی و تواضع دیده نشده، اینجا نیز، بعد از آنکه با لگدمال کردن اصل ِ برائت درباره ی کسی که رخت از این جهان برکشیده، با عدول ازاصل برائت که مادرِ همه ی حقوق انسانی دیگر در برابرهر اتهامی است، او را خائن می خواند و به " آوردن دشمن به خاک وطن " متهم می کند، آنگاه بدون توجه به این تناقض ِشرم آور در سخن خود، در لاف وگزاف دروغین درباره ی دفاع از "حق ذاتی حیات" برای او داد سخن می دهد!)

بعلاوه ادعاهایی نامردانه از این دست که „ اطرافیان او ناپدید شدند“ متضمن کشیدن قلم فراموشی بر خاطره ی همه یاران متعدد و ازجان گذشته ی بختیار است که یکی پس از دیگری، چه در ایران اعدام شدند و چه در چندین کشور جهان، و حتی درقلب پاریس، بدست شاگردان انیس نقاش، رئیس کوماندوی تروریست دوران آقای بنی صدر، به قتل رسیدند. باری، اگر حتی یکی از آنان نیز زنده مانده بود (و چنانکه دیدیم آن یک، تمام نهضت او بود که هنوزهم زنده است) جایی برای خونخواهی از طرف آقای بنی صدرباقی نمی ماند.

باری، با اینهمه، بجز تاریخ نویس بوالعجب ما همه می دانند که از همان ساعات نخستین ِ کشف پیکر بیجان بختیار چه کسانی فریاد اعتراض به این جنایت ننگین را در برابر دوربین های رسانه های جهان برداشتند و انگشت اتهام را بسوی همکاران سابق آقای بنی صدردرتهران بلند کردند؛ این را نیز همگان می دانند که گذشته از خانواده ی دکتر بختیار، خونخواهان سیاسی و حقوقی او در دادگاه جنایی ویژه ی پاریس، بعنوان شاکی خصوصی، تنها یاران سیاسی شاپوربختیار، یعنی نهضت مقاومت ملی ایران، بودند، (یعنی همان کسانی که تاریخ نویس بلعجب ِ عصرما و خود ِآقای بنی صدر، در برابر دیدگان بینای هزاران گواه زنده، آنان را، بی پروا از قدرت حقیقت، به „ ناپدید شدن“ متهم می کنند!) غافل از اینکه تاریخ را به این سهولت و سادگی، و نه به این سرعت و با یک چرخش قلم، نمی توان قلب کرد!

اما اگر ازاهانت های حقیرانه و اکاذیب مفتضح بالا بگذریم، می توان به پرسش اصلی از آقای بنی صدر و مصاحبه گری پرداخت که راوی بیانات گهربار او شده، و آن به قرار زیراست.
این آقای دلخواسته (بنا به اطلاعات ما کسی بدین نام تحقیقات دانشگاهی ننوشته و دست کم منتشر نکرده است]که بعنوان "مورخ" گویا ناچار تمام تاریخ مربوط به موضوع را بخوبی و بیطرفانه خوانده و به کمترین نکته ی آن اظهار حساسیت می کند، چرا پرسش خود درباره ی توطئه ی قتل شاپور بختیار را از میانه ی داستان آغاز می کند نه از ابتدای آن؟ چه او باید از " رئیس جمهور منتخب و مادام العمر" خود سئوال چنین می کرد:


„اقای بنی صدر! شما که در پاریس [ گویا] قتل دکتر بختیار را محکوم کردید و خونخواه او شدید، چه شد که، یازده سال پیش از آن، در زمان ریاست جمهوری تان که از ژانویه ی ۱۹۸۰ آغاز شده بود، توطئه ی نافرجام قتل همین شخصیت بدست گروه انیس نقاش در تابستان همان سال را، که طی آن ضمنأ یک زن فرانسوی، درهمسایگی شاپور بختیار، کشته، و یکی از نفرات پلیس فرانسه از میان محافظان مسکن نخست وزیر سابق ایران به فلج مادام االعمر دچار شد، خونخواهی ازآن قربانیان سهل است، لام تا کام، کلامی هم در نکوهش تروریسم دولتی دولتتان برلب نیاوردید؟ آیا تروریسمی که در زمان " ریاست جمهوری“ بنی صدر انجام پذیرفته با تروریسم بعد از فرار ِهمان بنی صدر از ایران اختلاف ماهیت دارد؟ یا این ادعای خونخواهی شما از نوع همان سخنانی است که مردم زیرک ما برای آن نامی بس ظریف دارند: " لاف در غربت " (و در این مورد خاص، " لاف در هجرت "!)

باری، جنبه ی کلی ترِ این واقعیت که اینجا نباید فراموش شود این است که برخلاف حداقل انصاف، تمام کشتارها و اعدام های بی رویه و خودسرانه ای که از روز دست یابی آقایان به قدرت تا روز فرارآقای بنی صدر دست در دست مسعود رجوی، صورت گرفته، و آقای بنی صدر نه تنها کلامی دراعتراض به آنها برلب نیاورده، بلکه در سایه ی آنها توانسته به انتخاب خود به مقامی که از دوران کودکی تنها آرزوی همیشگی او بوده برسد، آری، همه ی این جنایات در کمال بی انصافی فقط و فقط به حساب حضرت " امام " گذاشته شده و آقای بنی صدر در این ماجرا عینأ نسخه ی جدیدی از پیلاطـُس (پونس پیلات)، آن استاندار رومی یهودیه شد که به سنگدلی شهره بود؛ پیلاطس که در جریان مصلوب کردن عیسی مسیح، برای سلب مسئولیت از خود، سرنوشت او را به دست دشمنان قسم خورده اش، یعنی کاهنان بنی اسرائیل و سپس "جماعت عوام ِ" عربده جوی روز عید فصح(عید ِپاک)سپرد، تا او را بجای یک جانی محبوس برای کوبیدن به صلیب انتخاب کنند، و سپس دستان خود را با آبی که برایش آوردند شست تا بگوید در آن جنایت دست او طیـب و طاهر بوده است، عملی که در فرهنگ مسیحیان به اصطلاحی پر معنی (او دست خود را از ارتکاب این جرم می شوید) تبدیل شده است.


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
+) دکتر محمد علی مهرآسا، چه بد اقبالند روشنفکران مرئی و نامرئی ایران، نک.
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=۲۱۴۶t/
++) نشریه ی انقلاب اسلامی (درهجرت) دیماه ۱۳۸۷
http://enghelabe-eslami.com/maghalat/۷۱۴_Mahomoude_Delkhastet.pdf
╪) در مورد نوع نگاه دکتر بختیار به ارتشیان سالم وعادی ذکر این نکته لازم است: „بعد از تحمل زندان های دوران جبهه ملی دوم، و انگاه که پس از سال ۱۳۴۳ فعالیت ها به تدریج به سردی گرایید،)...(و در همین سال ها بود که گروه های مذهبی با استفاده از مساجد و منابر شروع به فعالیت نمودند، بویژه آنکه واقعه ی ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و کشتار مردم در قم و تهران بوقوع پیوسته، موجبات و انگیزه ی خاصی را برای فعالیت بوجود آورده بود، جوانان زیادی از فعالین سابق جبهه ملی و حزب ایران هم به فعالیت های زیر زمینی و چریکی روکردند. دراین سال ها دکتر بختیار و دیگران در انزوا و بطور غیرمتشکل با همان اندیشه های آزادیخواهی در جستجوی پیداشدن راهی برای فعالیت تازه روزگار می گذراندند. دکتر بختیار در این سال ها (۱۳۴۰ــ ۱۳۴۳) در آرزوی تحقق هدف های خود به کوشش تازه ای دست زد. در داخل ارتش با همه ی مراقبت ها و سختگیری ها عده ای از افسران پاک و میهن پرست با مشاهده ی فحایع و مظالم درصدد اقدامات و حرکت هاییی بودند و می خواستند رژیم را براندازند. برای نتیجه گیری و ثمربخش بودن فعالیت ها این افراد نیاز به برقراری ارتباط صحیح با سیاستمداران و افراد غیرنظامی خوشنام و دادن تشکیلات داشتند. دکتر بختیار آمادگی خود را اعلام کرده بود و این برنامه را با بررسی دقیق پیرامون ملی و غیروابسته بودن نظامیان دنبال می کرد و آن را با احتیاط شکل می داد. البته در آن دوران سیاه بی اعتمادی ها جمع کردن افرادی که بر
رژیم ِ مسلط قوی پنجه ضربه ای کاری بزنند و خود در قدم اول فنا نشوند کار بس مشکلی بود. ظاهرأ دستگاه نیز بدون آنکه از این فعالیت ها اطلاع کافی بدست آورد بویی استشمام کرده بود، زیرا تعدادی از امرای مسئول ولی مشکوک را که قابل اعتماد نمی دانست بازنشسته کرد، و فعالیت ها قبل از آن که به مرحله ی حساسی برسد و عملی گردد متوقف شد. دکتر بختیار بعد از ۲۸ مرداد نیز در راًس فعالیت های نظامی حزب ایران مسئولیت پیدا کرده، به تلاش پرداخته بود، ولی در تیرگی اوضاع آن زمان هر حرکت و فعالیت مؤثری به نابودی مسلم افراد و تشکیلات می انجامید، لذا با استفاده از تجربه ی مربوط به شاخه ی نظامی حزب توده مصلحت در آن دیده بودند که واحد نظامی را منحل نمایندو درانتظار فرصت بنشینند.“ نک. مرغ طوفان، تجدید انتشار نهضت مقاومت ملی ایران، ص. ۱۷.
با توجه به سابقه ی شرکت شاپور بختیار در ارتش فرانسه بهنگام حمله ی آلمان نازی به این کشور، و پس از آن، فعالیت او در نهضت مقاومت ملی فرانسه، می توان گفت که او نه فقط نسبت به اینگونه فعالیت ها در دوران شدید خفقان کششی ذاتی داشته، بلکه در این زمینه از تجربه ی گرانبهایی در برخوردار بوده است.


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


ndqqnwrnln
2009-03-17 13:21:54
uX3Cmd odkvapacyeup, [url=http://pysrhbjaajos.com/]pysrhbjaajos[/url], [link=http://otiswnmetbvs.com/]otiswnmetbvs[/link], http://qifyiaaczmsf.com/

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد