...اشکهای مرا کسی ندید
من در خود گریستم
و قفس دلم را گشودم
تا فریادهایی که سالها زندانی ی سکوت من بودند را
آزاد کنم
فریادهایی که تنها آرزوشان شکستن سکوت بود
یکبار شکستن و دیگر هیچ
. یکبار شکستن و آنگاه مرگ
اشکهای مرا کسی ندید
فریادهای مرا کسی نشنید
از رعایت کسی سخن نگفت
از تامل و خرد کسی سخن نگفت
چه بگویم ای هم یاد ؟
! هرز میرفت انسان
من
= آنطور که آنان می گفتند =
همدردشان نبودم
همرنگ و هم تبارشان نبودم
عشق من رنگی دیگر داشت
نگاه من حالتی دیگر
اشکهای من آنقدر روشن نبود
تا راه سرنوشتشان را مشعلی باشد
و آنهمه فریاد که حاصل سوختن من بود
در آتش رهایی ی آنان
. بالی نداد به خیال کسی
آنان
آرامش جانشان در عشق و آزادی نبود
صلح در مذهبشان کفر بود
و تامل
. در مرامشان خطا
اشکهای مرا کسی ندید
فریادهای مرا کسی نشنید
آنهمه ناله های من
. در قلب سنگی ی آنان اثر نکرد
آنان
چون شهاب بودند
بی شکیب و پرشتاب
= زود باور رنجور=
که شکستن شب را
نه در همایش نور
. که در آتش انتقام می بیند
روز
برای آنان طلوع خورشید نبود
که شکافی در دل شب
نزدیکترین راه بود
. برای رسیدن به پگاه
! چه فرصتی بود ای هم یاد
! چه عظمی بود و چه رسالتی
چه فرصتی بود
برای رهیدن از حقارت اشک
برای نجات از وحشت حضور
چه فرصتی بود برای تقسیم لبخند
... برای تقسیم خیال
! چه عظمی بود و چه رسالتی
با اینهمه آنچه نبود
نگاهی بود به پشت سر
تاملی در صداقت انتقام
کاوشی در اصالت عصیان
آنچه نبودتردید بود
. تردید در نکوهش چرایی ها و چگونگی ها
و حالا
سالها گذشته اند و من
و آنان
= دور از نگاه یکدیکر =
در دو سوی جهان ما شده ایم
و افسوس را
در نهیب شکوه ها
. تجربه می کنیم
2001
شهاب طاهرزاده
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد