logo





مبحث ملی و بررسی اجمالی آن درایران
بخش ششم( پایانی)

شنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۱ - ۱۰ نوامبر ۲۰۱۲

بابک امیرخسروی

babak-amirkhosravi.jpg

‍ ملت چيست؟


در اين بخش، مبحث های زير مورد بررسی قرار می گيرند که مکمل موضوعات فصل های قبلی اند:


۱- شاخص ها و ارکان مليت

۲- جايگاه زبان فارسی دّری در بحث ما

۳- بررسی يک تعريف : ملت چيست؟

۴- نقش فرهنگ در تمدن ايرانی در پاسداری از هويت ملی

۵- نتيجه گيری و طرح پیشنهادی



۱.۶- بررسی شاخص ها و ارکان مليت


آنچه دربررسی ملت، قبل ازهرچيزحائزاهميّت وتوجّه به آن ضرورت دارد، اين است که :
اولاً - ملت به مثابه عالی ترين و پيشرفته ترين نوع همبودهای (communaute)انسانی، ازتشکّل های اجتماعی اوليّه نظير: طايفه، قبيله وايل، قوم يا شهر- دولت و نظايرآن تفاوت اساسی دارد.

ثانياً - عليرغم اهميّتی که هر یک ازشاخص ها وعواملی چون « نژاد» وتبار، زبان، اعتقاد وباور مذهبی، وضعيت جغرافيائی وسرزمين؛ درتکوين ملت ها و تمايز آنها از يکديگر دارند، هيچ کدام به تنهایی، کافی برای بيان وتوضيح يک ملت نيستند.


ریشه و تبار- درمورد قبايل و شهر- دولت ها وسايرهمبودی های (تجعمات communaute) اوليّه بشری، مساله ريشه و تبار(معمولاً اصطلاح غيردقيق نژاد نیزبکار می رود) نقش اصلی داشته است. حال آنکه ملت، درست ازهم آميختگی اقوام و قبايل متعدد و درورای آنها به وجود می آيد،. همه را به هم پيوند می دهد. احساس تعلق ملی، به ملت واحد، فصل مشترک آن هاست. لذا «نژاد» وتباردرآن رنگ می بازد. همان گونه که دربخش های قبلی خاطرنشان گرديد وچگونگی آن را در مورد ايران بيان کرديم، کمتر ملتی می توان سراغ گرفت که از قوم واحدی سربرآورده باشد.


مذهب- نيز درجوامع اوليّه، نقش مشابهی داشته است. به نحوی که «موجوديت گروه اجتماعی ناشی از آن بود. زيرا گروه اجتماعی عبارت بود ازتوسعۀ خانواده و مذهب. مراسم عبادی وی نيز، همان مراسم خانواده بود.» (۱۱۷)

ولی با گسترش جامعه ازچارچوب تنگ طايفه و قبيله و قوم، به سوی تشکّل های وسيع. وتنوع باور های مذهبی و دينی اهالی درمقياس ملی؛ مذهب به طور کلی، نقش پايه ای خود را که دررابطه با قبايل واقوام داشت، درمقياس ملت ، ازدست می دهد. قبلاً به نقش استثنائی مذهب درانگيختن احساسات وآگاهی ملی اشاره کرده ام و تکرار نمی کنم.

مهّم، اجتناب از تعميم موارد استثنائی وتبديل آن به يک شاخص ضروری درشکل گيری ملت و به ويژه توضيح ملت بر مبنای آن است. ديگر ملت مسيحی و ملت مسلمان معنی ندارد. مسيحی ها، ملت های متعددی هستند و مسلمان ها نيز ملل مختلفی را تشکيل می دهند. تاريخ، شاهد جنگ های خونينی بين ملت ها، علی رغم يگانگی آنها در دين و مذهب بوده و می باشد. در واقع نقش مذهب در تکوين ملت و به گونه يکی از شاخص های مليت، غير مستقيم و از طريق بازتاب آن در فرهنگ و تاثيراتی است که در رفتار و کردار مردم و آداب و رسوم آنها می گذارد.


زبان مشترک نيزچنين سرنوشتی دارد. اما بی ترديد نقش مهم تروضروری تری درپيوند و در مناسبات درونی ملت ها را برعهده دارد. به حدّی که برخی از انديشه پردازان، به ويژه آلمانی، زبان را چون ملاکِ اساسیِ تشخيص مليت می دانند. فيشته فيلسوف بزرگ آلمان، منشاء ملت را با زبان مادری Ursprache) ( وفرهنگ ملی مربوط می کند. می گويد: «درزبان و فرهنگ ملی « تاميّت ای تجلی دارد که درآن طبيعت، پيشاپيش پيوند های متعدد نامرئی در ميان آنان برقرار کرده است.» (۱۱۸) اهميتی که انديشه پردازان آلمانی به نقش زبان و اصل و تبار ژرمنی، در تکوين ملت آلمان می دهند، دلايل خود را دارد و از بحث ما خارج است. اما آنچه مسلم است، چنين ويژگی ها وحالت ها، اساساً در رابطه بااقوام وقبايل صادق است تا باملت ها. همه کسانی که به زبان فرانسه سخن می گويند، فرانسوی (به مفهوم تعلق به ملت فرانسه) نيستند. به همان ترتيب است متکلمان به زبان انگليسی، فارسی يا ترکی. سرنوشت و تاريخ ازانگليسی زبان ها، فارسی زبان ها وترک زبان ها، ملت های مختلف به وجود آورده است.

دربخش های قبلی، با ذکر نمونه ها و داده های تاريخی، نشان داديم که تعيين زبان واحد چون شرط و پايه برای يک ملت بودن نادرست است. تازه درموارد استثنائی هم، «زبان فی نفسه، وقتی شاخص مليت است که به اين معنا احساس شود.» (۱۱۹) يعنی وضعی پيش آيد تا زبان، درچنين نقشی وارد عرصه سياست و مساله ملی گردد. به همين علت معمولاً نقش زبان چون عاملی درآگاهی ملی، در شرايط تدافعی، نظيرمقاومت دربرابرهجوم خارجی و تجاوز فرهنگ بيگانه و تحميل زبان سلطه گران عرض اندام می کند. خود اين مطلب، نکته مهمی ديگری را دررابطه ميان زبان و مليت به ميان می کشد. و آن نقش نيروهای سياسی پشت سرآنست، تا در لحظات تاريخی، از زبان، سنگری برای دفاع از مليّت بسازند.


نکته مهم ديگری که هانری لوفور، فيلسوف و جامعه شناس فرانسه، دررد زبان «هم چون شاخص عينی مليت، خاطرنشان می کند، اين است که گروه های ملی گاه زبان اصلی خو را عوض می کنند بدون اينکه بدين خاطرخصلت های ويژه ديگر، و آداب ورسوم وغيره خود را عوض کنند. مي دانيم که درآذربايجان، دراثراستيلا واسکان طولانی ترک ها و بويژه سلاجقه، مردم آذربايجان زبان محاوره ای خود را که بنا به نظرمحققان و زبانشناسان جزو زبان های ايرانی بوده و به «گويش آذری» معروف است، ازدست دادند وترکی آذربايجانی درمنطقه متداول شد،. ولی این امر موجب نشد که آذربایجانی ها بدان جهت، مليت ايرانی و احساسات وعواطف ملی ايرانی خود را از دست بدهند.

درواقع، ترک زبان شدن و اختلاط مردم آذربايجان با اقوام مهاجر ترک، درهويت قومی آنها اثر گذاشت (تغييرزبان) ولی قادر به تغييرهويت ملی آنها (یعنی تعلق ملی ) نشد و پيوند های عميق تاريخی و فرهنگی آذربايجانی با ايران، لطمه نديد. شايد با چنين درک و احساسی است که استاد شهريار، شاعر برجسته ومحبوب آذربايجان می گويد:


اختلاف لهجه مليت نزايد بهر کس ملتی با يک زبان کمتر بيارد آرد زمان

ویا: تا هست آذربایجان / پیوند ایرانست وبس!


درصفحات بعد، بخاطر اهميت و حساسيّت مساله زبان درايران، با تفصيل نسبتاً بيشتری به آن خواهيم پرداخت.

وضعیت جغرافیایی را برخی ازنظريه پردازان همچون عامل تقسيم وجدائی ملت ها ازيکديگرمی دانند و از«سر حدات طبيعی» سخن می گويند. ولی اين عوامل نيز بيشتردررابطه با تجمعات اوليه بشری صادق بوده است. می دانيم که تمدن های اوليه درکناررودخانه ها ودشت های حاصلخيزبه وجود آمده اند. تمدن اکدّی ها وسومری ها دربين النهرين؛ عيلامی درخوزستان؛ مصردرکنار نيل، از نمونه های آنست. رودخانه ها معمولاً عامل تجمع انسان ها و کوه ها باعث جدائی ها بوده است. خليج فارس و دريای عمان و بحرخزر درجنوب وشمال ايران نوعی «سرحدات طبيعی» بشمارمی آيند. مثال های فراوان ديگری نيزمی توان آورد. اما عامل جغرافيائی را پايه يک نظريه علمی درپيدايش و تکوين ملت ها قراردادن نيز مثل سايرموارد نارساست و تعمیم پذیرنیست. بی شک سرزمين، يک ضرورت اجتناب ناپذيرکارو زندگی جماعت ها و ملت هاست. اما به تنهایی نقشی درايجاد ملت ها ندارد.

به عبارت ديگر، نه سرزمين، بلکه انسان هائی که درآن زندگی می کنند وبه آن روح می بخشند، سازنده ملت ها هستند. دراین رابطه، رویکرد ارنست رنان، تئوريسين وجامعه شناس برجسته قرن نوزدهم که احکام وانديشه هايش درمساله ملت هنوزدردائره المعارف ها و آثار پژوهشگران منعکس است، شایان توجّه است. رنان در رساله معروفش: «ملت چيست» ، پس ازارائه برهان ها درردّ عواملی چون نژاد و مذهب و شرايط جغرافيائی و امثال آن ها، به مثابه معيارهای تعريف ملت، جمع بندی زیررا ارائه ميدهد:

«نه خاک و نه بطريق اوُلی نژاد است که ملت را می سازد. زمين، بستر و ميدان تلاش و کار را فراهم می کند و انسان روح آن را. انسان درشکل گيری آن چيزمقدسی که ملت ناميده می شود، همه چيز است. هيچ چيزمادی برای شکل گيری آن کفايت نمی کند.»(۱۲۱) ارنست رنان ملت را « يک همبستگی بزرگی» می داند که «برپايه فداکاری هائی که صورت گرفته و نيز فداکاريهائی که هنوز آماده آن هستيم.....» (۱۲۱) استوار شده است. می گويد: «آنچه ملتی را تشکيل می دهد، اين نيست که همه به يک زبان صحبت کنند ويا به يک گروه قومی تعلق داشته باشند، بلکه عبارت از اين است که درگذشته با هم کارهای بزرگی انجام داده باشند و بخواهند درآينده نيز چنين کنند.» (۱۲۲) اينست اساس و جوهر هرملت و رمز تشکيل و دوام آن! مولوی اين معنا را شش قرن قبل ازرنان در اشعار پر حکمت و بشردوستانه زير بيان کرده است:


ای بسا «هندو» و «ترک» هم زبان

ای بسا « دوترک» چون بيگانگان

پس زبان همدلی خود ديگر است

همدلی از هم زبانی خوشتر است.


اما آنچه هرگز نبايد از نظر دور داشت، اين است: درکشور ما، سرنوشت و تاريخ مشترک، در پرتو افتخارات و پيروزی ها؛ شکست هاو تجاوزات بی شمارخارجی؛ رنج و مصيبت های بيشمارناشی از آن در طول سده ها؛ اقوام و طوايف مختلفی را به هم جوش داده وهمسبتگی عميق ملی ميان آنها بوجود آورده و به تکوين و تشکيل ملت ايران انجاميده است،. اما اين دستاورد بزرگ نبايد به معنی نفی وانکار ويژگی های محلی وهويّت اقوام در برگيرنده آن باشد.

دولت برآمده از چنين ملتی، نمی تواند نسبت به پيامدها واثرات ناشی ازاين تنوع وبافت قومی بی توجه بماند. چند زبانی وتنوع فرهنگی ازجمله اثرات اين تنوع وبافت قومی هستند. مساله زبان مشترک فقط درشرايط احترام به زبان ها گويش های اقوام مختلف وازطريق جستجوی يک راه حل دموکراتيک ومسالمت آميز وانسانی معنا می يابد.
من با تمام احترامی که به زنده ياد دکتر تقی ارانی دارم، با اين حال با يک موضع که متاسفانه اينجا و آنجا به آن استناد می شود، مخالفم. ارانی خواسته است: «افراد خيرانديش ايرانی فداکاری نموده برای ازبين بردن زبان ترکی ورايج کردن زبان فارسی درآذربايجان بکوشند.». این نظرهمشهری بزرگوار من، که بی گمان ازروی علاقه وصادقانه مطرح ساخته است، اصلاً غيرممکن و درتعارض با منشور جهانی حقوق بشرمی دانم. دانشمند بزرگ، احمد کسروی، هم ولايتی دیگرمن نيز متاسفانه انديشه مشابهی را ابرازکرده، خواسته وآرزوی خود را چنين بيان می کند: «....زبان های گوناگون که در ايران سخن رانده می شود، ازترکی وعربی وارمنی وآسوری و نيم زبانهای استان ها (ازگليلی و مازندرانی و سمنانی وسرخه يی و سدهی و کردی و لوری وشوشتری و مانند اينها) ازميان رود و همگی ايرانيان دارای يک زبان (که زبان فارسی است) باشند. اين بوده خواسته من و در اين راه بوده که کوشيده ام.» (۱۲۳)

اين که چگونه زبان مردم آريائی تبارآذربايجان درگرداب حوادث تاريخی و عمدتاً اززمان سلجوقيان به اين سو بتدريج عوض شده است. و اينک به ترکی آذربايجانی سخن می گويند، اساساً يک بحث مربوط به تاريخ وسرنوشت مردم آنست و تاثيری درايرانی بودن وايرانی ماندن آنها نداشته است. اما واقعيتی را که نمی توان انکارکرد اينست که هم اکنون ترکی آذربايجانی، زبان مادری ۱۰ تا ۱۵ ميليون وشايد بيشترمردم ايرانست که درآذربايجان وسايرنقاط ايران سکونت دارند.


اين موضوع به نحو ديگری درباره سايراقوام واقليت های زبانی نيز صادق است. حتی زبان کردی که به گروه زبان های شمال غرب ايرانی تعلق دارد. و بنا بنوشته واسيلی نيکيتين، صاحب نظرانی چون گازرونی (که اولين کتاب دستور زبان کردی را در ۱۷۸۷ منتشر ساخت) و نيز کرد شناس معتبر ديگر، سولدينی، «برمنبای معرفت کاملی که درزمان خود به لهحه های مختلف و متعدد زبان کردی داشتند، روابط مستقيم زبان کردی با زبان فارسی امروز را ثابت» نموده اند (۱۲۴) با وجود چنين خويشاوندی، بازهم زبان کردی با زبان فارسی امروزی متفاوت است. سايراقوام ساکن ايران نظير:
«ترکمن ها و بلوچ ها وعرب ها نيز با معضلات مشابهی روبروهستند. بی ترديد آموزشِ زبان مادری وتامين شرايط برای رشد و شکوفائی آن و کمک به توسعه فرهنگ وهنرهای قومی ومحلی، مهم ترين مساله اقوام ايرانی وازاهّم خواست های آنهاست. و چنين خواستی به هيچ وجه در تناقض با ضرورت وجود زبان مشترک برای همه ايرانيان نمی باشد.


جامعه آزاد و دموکراتيک آينده ايران بايد به اين خواست طبیعی ومطابق بامفاد منشور جهانی حقوق بشر، پاسخ رضايت بخشی بدهد. و ميان ضرورت های ناشی از تعلق به يک ملت و الزامات ناشی از هويت اقوام تشکيل دهنده آن، سالم ترين و نزديک ترين رابطه ها را برقرارسازد.


۲.۶- جايگاه زبان فارسی دّری در تکوين مليّت ايرانی


جايگاه زبان فارسی دررابطه با موضوع بحث ما، از مسائل مورد اختلاف وجدل است. کسانی که هنوز برمقوله هائی چون کشور«کثيرالمله» ايران باوردارند. و از«ملت سلطه گر فارس» و ملل زيرسلطه غيرفارس درايران سخن می رانند. گسترش زبان فارسی دّری را درپهنه ايران، ناشی از زور وسرنيزه «اشغالگران فارس» می پندارند! اما حقيقت چيست؟ مکث کوتاهی روی اين مساله ضرورت دارد.


می دانيم زبان فارسی دّری که اينک اکثريت مردم ايران بدان سخن می گويند، ازقرن سوّم هجری به بعد درخراسان بزرگ شيوع يافت که ازمنظرِریشه های قومی، پارت های آريائی تبار بودند. پارت ها بنا به مورخان ومحققان، حتی نسبت به دو قوم آريائی ساکن درغرب ايران: مادها و پارس ها، تفاوت محسوسی داشتند. فارسی دّری به همّت حکومت های مستقل و نيمه مستقل ايرانی درخراسان بزرگ و مشرق ايران، مبنای زبان رسمی و سپس ادبی وعلمی قرارگرفت. وبتدريج ، طی قرن ها، گويش های محلی ديگر، ازجمله «پارسيک» (زبان قوم پارس درجنوب غربی ايران) و«پهلوانيک» (زبان قوم پارت درخراسان) جای خود را به آن دادند. چنانچه دربخش های قبلی اشاره کرديم، دردوره هائی که خراسان بزرگ و سيستان ، به علت دوری ازمرکزخلافت و دلايل ديگر، مرکز جنبش های ملی ضد سلطه خارجی عرب بود، زبان دّری دربرابرعرب سازی ايران که به دست بنی اميه (به ويژه به دست حجاّج)آغاز شده بود، درسيمای ملی قد برافراشت. سامانیان با داشتن چنين رسالتی به ترويج فارسی آذری همت گماشتند؛ ونیزبه احیاء تاریخ گذشتۀ ایران پرداخنتد.


شاهرخ مسکوب دررساله پرارزش خود تحت عنوان «مليت وزبان» توضيح ميدهد که پس ازمسلمان شدن ايرانيان، تنها دردو چيزازمسلمان های ديگرجدا می شدند: تاريخ و زبان! وی تاکيد می کند: « درست برهمين دوعامل هويت ملی يا قومی خودمان را بنا کرديم.» می گويد: « درقرن چهارم هجری ما ايرانی ها ملتی بوديم ازبوته شکست برآمده، صافی ترازگذشته با کوله بارِ تاريخ خودمان و ايستاده برزمين زبان، درخت «ايرانيت» برزمين زبان فارسی و در آب وهوای اسلام رشد کرد وسرکشيد. يک قوم يا ملت کهن، اما نوخاسته».

مي دانيم که برخی ازملت های باستانی نظيرمصر، با ازدست دادن زبان خود و مستحيل شدن در فرهنگ اعراب با پذيرش دين اسلام، هويّت اصلی خود را ازدست دادند وعرب شدند. زبان پارسی دَری که ازخراسان بزرگ برخاست؛ به همت سلسله های ملی ايرانی نظيرسامانيان، صفاريان، طاهريان وسايرين که «محصول حسّ ملی بودند، ازهمان ابتدا، مخصوصا درزمينه زبان، به صورت نگهدار وعامل مليّت درآمدند.». تصادفی نيست که فردوسی برای احياء هويّت و مليّت ايرانی به تاريخ حماسی باستانی ايران متوسّل مي شود. ، اما درکارخود تکيه را به نقش زبان فارسی می گذارد:


جهان کرده ام ازسخن چون بهشت / ازاين بيش تخم سخن کس نکِشت
بسی رنج بردم دراين سال سی / عجم زنده کردم بدين پارسی !

جالب توجّه است که همين زبان فارسی دّری، وقتی درزمان ما، درجایگاه زبان مشترک، پایه آموزش عمومی قرارمی گیرد. وآموزش زبان های محلی رايج درمناطقی چون آذربايجان و کردستان و جاهای ديگرممنوع می شود. واکنش ایجاد می کند. وبه خصومت ها ميدان ميدهد وبه سوء استفاده های خطرناک برای تماميّت ارضی و استقلال کشور، زمينه می سازد.

هيچ ماخذی که درآن، اشاره ای دال براينکه زبان فارسی دَری به قصد چالش و دررقابت با زبان هاو لهجه های پهلوی رایج درمناطق مختلف ایران ترويج شده باشد. وبه ويژه این که با زورونيرنگ توام بوده باشد، وجود ندارد. اما برعکس، چنين رقابت و ستيزی، ميان زبان های فارسی وعربی وجود داشته است. مي توان اين نظررا که اساتيدی چون خانلری وجلال الدين همائی وسايرين مطرح می سازند، پذيرفت که زبان فارسی ازآن جهت توسط سايرين به عنوان زبان مشترک پذيرفته شد که در رقابت با زبان عربی سربلند بيرون آمد ومورد خواست مردم نيز بود.


دکترخانلری دراثرپرارزش خود «تاريخ زبان فارسی» شرح می دهد، با وجود استيلای عرب،« اکثريت جامعه ايرانی تنها زبان ملی خود را به کارمی برد و با عربی آشنائی نداشت و طوايف عرب که همراه سپاه اسلام به ايران آمده و يا بعدها به اين سرزمين کوچ کرده بودند غالباً از جامعه ايرانی جدا می زيستند وبا ايرانيان آميزشی نداشتند.» (۱۲۵) وی سپس توضيح می دهد: « زبان عربی تنها ميان ديوانيان واديبان و دانشمندان، که طبعاً به حسب وضع اجتماعی زمانه، وابسته به دستگاه حکومتی واداری بودند، رواج داشته وعامه مردم ايران ازآن بيگانه بودند.» (۱۲۶) وی توضيح ميدهد که سياست ترويج زبان فارسی دردوره سامانيان اگرانگيزه اش عمدتاً براحساسات ملی و ايرانی گرائی متّکی بود، تداوم آن را در دوره های بعدی و به ويژه فرمانروائی ترکان غزنوی و سلجوقی، که دراين دوره تمايل به زبان فارسی بیشترمی شد، نمی توانست علتی جزتمکین به همین تمایل اکثریّت ملت به زبان فارسی باشد.» (۱۲۷)
دکتر خانلری برای نشان دادن اينکه تا چه حدّ خواست مردم درترويج زبان فارسی موثّر بوده است، نمونه ها می آورد و ازجمله سخنان مترجم تاريخ بخارا را شاهد می آورد: «بيشتر مردم به خواندن کتاب عربی رغبت ننمايند. دوستان ازمن درخواست کردند که اين کتاب را به پارسی ترجمه کن. فقير اجابت کردم.» (۱۲۸)


رمزمقبوليت و همه گيرشدن و بقاء زبان فارسی دَری، ازجمله درزيبائی، رسا بودن وتوانمندی ترکيبی آن درخلاقیّت آثارادبی به ويژه درنظم بوده است. دکترخانلری در بررسی تاريخ و تکامل فارسی دَری، توضيح مي دهد که درآغاز«منطقه رواج ورونق فارسی دَری، ابتدا درمشرق و شمال شرقی ايران بوده و بيشترسخنوران و نويسندگان که نام و آثارشان باقی است، تا ايلغار مغول ازمردم اين قسمت کشور بودند.....»(۱۲۹) امّا درهمين ايام، تعدادی ازنواحی مرکزی وغربی کشور برخاستند. اين عدّه يا به دستگاه اميران مشرق می پيوستند و درآغاز با زبان فارسی دَری سخنوری می کردند. ولی « اگربه آن مراکزروی نمی آوردند، براثراعتباررونقی که فارسی دَری يافته بود، آن را برگويش های بومی ومحلی خود ترجيح می دادند.» (۱۳۰) وی ازاين گروه: قطران تبريزی، ابوالفتوح رازی و عين القضات همدانی را برای مثال نام می برد. خانلری تشريح می کند که تا قرن هفتم، مناطق مختلف ايران ازمرکزادبی آن روز ايران « يعنی خراسان دور بودند و به اين سبب فارسی دّری هنوزميان عموم طبقات رواج و انتشار نيافته بود. گويش های متعدد محلی درهر قسمت، زبان عامه بود و تنها کسانی که اهل علم و ادب بودند فارسی دَری را می آموختند و درآثار ديوانی و اداری و علمی و ادبی به کار می بردند.» (۱۳۱) وی برای اثبات نظر خود از: «وجود بيت ها و مصراع هائی درکليات سعدی شيرازی که ازگويش محلی شيرازاست وغزل هائی ازهمام به گويش تبريزی و غزل هائی از اوحدی به گويش اصفهانی ......غزلی ملمّع در ديوان حافظ با مصراع هائی به زبان شيرازی» را شاهد صريحی می داند. و دليل آن می شمارد که «زبان گفتار روزانه اين شاعران با زبانی که درآثارخود به کارمی بردند يعنی فارسی دَری، يکسان نبوده است.» (۱۳۲) همه اين شواه هد، دليل پذيرش داوطبانه و ازروی شوق فارسی دَری از سوی اهل ادب درسرتاسرايران به خاطراعتبار وزيبائی و توانائی آن در بيان و کلام منظوم است.


از آنجا که از نقش زيبائی و سهولت ترکيبی زبان فارسی دَری سخن رفت، بی مناسبت نمی دانم تجليلی را که فردریک انگلس اززبان فارسی می کند، نقل کنم. وی درنامه ای که بتاريخ ۶ ژوئن ۱۸۵۳ از منچستر به کارل مارکس می نويسد، چنين می گويد: « .......حال که برای چند هفته به اين معضلات شرق گرفتار شدم، ازفرصت استفاده کردم و به زبان فارسی مشغول شدم. اززبان عربی دو چيز می ترساند: ازسوئی بی ميلی فطری من نسبت به السنۀ سامی وازسوی ديگراين واقعيّت که نمی توان بدون اتلاف وقت فراوان دراين زبان به توفيق کما بيش مشهودی دست يافت......درعوض، زبان فارسی، زبان نيست، بلکه يک اسباب بازی واقعی است. اگراين خط ناخجسته عربی که درآن شش حرف پی درپی قيافه همانند دارند و برای حروف مصوتّه نيزعلامتی نيست، نمی بود، من می توانستم سراپای دستورزبان فارسی را درعرض ۴۸ ساعت حفظ کنم..........برای وايت لينگ (از تئوريسين های کمونيسم تخيلی که درجستجوی ابداع يک زبان جهانی بود) يک بدبختی است که فارسی نمی داند (اگرمی دانست) آنگاه دراين زبان «زبان جهانی» مطلوب خود را به شکل کامل می يافت......درهر حال، خواندن حافظ قلندر پير درزبان اصلی که به هيچ وجه طنين بدی ندارد بسی مطبوع است....» (۱۳۳) می دانيم که انگلس به زبان هایِ بیشمارِشرق وغرب آشنا بود و به اغلب آنها تسلط داشت؛ می توان پنداشت که گفتارش ازروی معرفت و درعالم مقايسه با زبان های دیگرصورت گرفته است.


از قرن هفتم هجری به اين سو، که زبان فارسی دَری به زبان رسمی دولتی مبدل شد، بی ترديد مردم بيشتری را به فراگرفتن آن ترغيب کرد. امااين کاربرخلاف ادعای برخی افراطيون قوم گرا، «نتيجه
غلبه اشغالگران فارس برسايرين» (۱۳۴) نبوده است. برای نشان دادن بی پايه و اساس بودن چنين ادعائی، کافی است خاطرنشان کنيم که اتفاقا اين تصميم ازسوی دولت های ترک تباروترک زبان ، نظيرغزنويان وسلجوقيان اتحاذ شده است.
اين دولت سلجوقی است که برای اولين بارزبان فارسی دری را زبان رسمی و دولتی قرارمی دهد. تا انقلاب مشروطه، همۀ سلسله پادشاهی هائی که برایران حکومت کردند، هيچ کدام از نظرقومی، فارس نبودند.


دکتررشيد ياسمی، شاعرو نويسنده سرشناس کرد ايرانی، دراثرجالب خود: «کرد وپيوستگی نژادی و تاريخی او»، خاطرنشان می سازد که «تا همين اواخر، اکثرنواحی کردستان در مکاتبات و تاليفات خود زبانی جزفارسی بکار نمی بردند. چنانکه تاريخ هائی که دانشمندان کرد نوشته اند مثل شرفنامه وغيره فارسی است». (۱۳۵) وی برای مثال وضع سليمانيه عراق را نمونه می آورد: «درسليمانيه هم تمام معاملات و مقاولات فرمان ها و قباله ها به زبان فارسی بود. تا سال ۱۹۲۱ميلادی زبان تحصيلات فارسی بود. حتی کتب فارسی را دردبستان های دولتی تدريس می کردند. مثل ميزان التعليم شيخ عبد الکريم بوشهری وغيره. ازآن سال، سعی شد که زبان کردی را زبان قلم کنند وجانشين فارسی بسازند. ازاين جهت در مدارس دولتی و دواير رسمی زبان کردی نوشته می شد. اما هنوز درمکتب خانه های خصوصی، و خمسه نظامی و کتب جامی وعطار و نان و حلوای شيخ بهائی و غيره تدريس می شود.» (۱۳۶) اينگونه داده ها و حقايق تاريخی، که مرهون زحمات و بررسی های صاحب نظران کرد بی غرض است، بيش ازهراستدلالی، بی پايه بودن برخی ادعاهای قوم گرايان افراطی کرد را نشان مي دهند.


احمد کسروی درنوشته خود: «سرنوشت ايران چه خواهد شد؟» به نکته ای اشاره می کند که يادآوری آن دررابطه با بحث ما جالب است. قبلاخاطرنشان کنم که اوليّن مدرسه مدرن درايران یک قرن پیش، بدست شادروان حسن رشديّه درتبريزتاسيس يافت. وهمو بود که بعداً به خواهش تهرانيان، نمونه مدرسه مدرن را درتهران برپا نمود. رشديه، دستورزبان فارسی و ترکی آذری را تدوين کرد و درآغاز، در مدارس تبريز به دو زبان فارسی و ترکی تدريس می شده است.

به نوشته کسروی: «پس از مشروطه خواهی گفتگو از زبان به ميان آمد. کسانی ياد آوری می کردند که اگر درس ها به ترکی باشد، شاگردها تندتر پيش خواهند رفت. بسياری هم اين را می پذيرفتند، ولی پس از چندی، سياست « پان ترکيزم» ترکان عثمانی به فعاليت پرداخته، دانسته شد آنها آذربايجانی ها را هم ترک نژاد می شمارند.... دراينجا آزادی خواهان ديدند ترکی درآذربايجان عنوان بدست بيگانگان مي دهد. آنگاه آذربايجانی ها که ايرانی نژادند و می خواهند باايران بسر برند بلکه می خواهند هميشه درراه آزادی وپيشرفت ايران فداکاری ها نمايند، اختلاف زبان به آنها زيان مي رساند، دريک نشستی، دموکرات ها......تصميم گرفتند تا توانند به رواج زبان فارسی درآذربايجان کوشند. ...» (۱۳۷)

قصد من از ذکر اين یادآوری مهّم تاریخی، و تصميم سران آزاديخواه جنبش مشرو طه خواهی، بخاطر تاييد آن نيست. ای کاش بهمان ترتيب اوليه که حسن رشديّه آغازکرده بود، کارها پيش می رفت وسنّت درست معقولی برجای می ماند . برای مقابله با سياست «پان ترکيزم» ترکان عثمانی، سياست مناسب ترديگری انتخاب می شد. مثلاً برتعلق ملی وايرانيت آذربايجانی ها که در میان آن ها بسيار عميق و قوی است، تکيه می شد. قصد من ازاين نقل قول، صرفاً نشان دادن اين نکته است که تمايل به آموزش به زبان فارسی، چه درسده های قبل ازمشروطيت و چه درآغاز آن، به اتکاء زور وادعا های بيهوده ای چون «شونیست های فارس» نبوده است. بی ترديد علاقه اقوام غيرفارس زبان، يا مصلحت انديشی های ناشی ازايرانی بودن وايرانی ماندن واحساس تعلّق به ملّت واحد ايران، آنگونه که فوقا اشاره کرديم، نقش مهمی داشته است. برخی افراط گرایی های تاسف باردوران سلسله پهلوی را ، نبايد بحساب مردم ايران گذاشت وبه تاريخ کهن سال ايران تعميم داد و ناخودآگاه، آتش افتراق ها و خصومت های قومی درايران را دامن زد.

با اين مقدمات وبررسی برخی مقوله های اساسی، وقت آنست که مختصرا، به درک و تعريف خود از ملت بپردازم.


 ۳.۶ -بررسی يک تعريف : ملت چيست؟


آيا مي توان تعريفی ازملت بدست داد که به روال تعاريف علوم دقيقه، پاسخ گوی همه حالت ها وهمه زمان ها ومکان ها باشد؟ تعدّد تعاريف وراه های مختلف نزديک شدن به موضوع، دشواری آن را نشان ميدهد. درهرتعريفی می توان استثنائات را برشمرد. که هریک، بیانگرمشخصات وويژگی تکوين شکل گيری ملت معيّنی می باشد. علت آنست که مشخصه هرملت، به گونه پديده تاريخی - جامعه شناختی، درتفاوت ها وتمايزهايش با سايرملت هاست. درست به علت همين تفاوت ها و ويژگی های اجتماعی، فرهنگی، اقتصادی، جغرافيايی، تاريخی؛ وآنچه برسرمردم اين، يا آن مرز و بوم آمده و سرنوشت تاريخی وی را رقم زده است؛ موجب گردیده است که اقوام و خلق هائی، درروند تکاملی شان ، به این یا آن ملت، فرا روئيده اند.

گاه ملت واحدی، دراثرعوامل خارجی (جنگ والحاق واستعمار) به ملت های جدا ازهم، با دولت های متفاوت ازیکديگرسوق داده شده اند. بررسی مشخّص، حتّی درگسترۀ نسبتاً محدود اروپای غربی، نشان می دهد که شرايط و چگونگی تکوين ملت درفرانسه و انگلستان با آلمان و ايتاليا و اسپانيا تفاوت های فاحش داشته است. تا چه رسد به نحوه وچگونگی شکل گيری آن ها درکشورهای باستانی چون چين و ايران و هند و مصر!

ازسوی ديگر، نبايد ازنظر دور داشت که ملت، مانند هرپديده جامعه شناختی و تاريخی، يک واقعيّت جامد و بسته و لايتغير نيست. ازجمله اشکالات تعاريفی چون تعريف استالين درهمين خشک بودن و غيرقابل انعطاف بودن آن می باشد. زيرا با رديف کردن چند نشانه وعلامت، گاه بی روح وجان، نمی توان واقعيت اجتماعی - انسانی زنده و پويائی چون ملت را در قالب های چدنی ريخت. من در نقد تعريف استالين با ذکرنمونه ها به اين موضوع پرداخته ام. لذا دربررسی زيراز تعريف ملت، تلاش من جستجوی عام ترين ودرعين حال اساسی ترين شاخص هائی است که به ویژه درتکوين وشکل گيری ملت های کهن، نظیر ايران، نقش کليدی داشته اند.


بررسی خود را با نحوه نزديک شدن اِدگارمورِن به موضوع آغاز می کنيم. وی، منشاء شکل گيری ملت ها را « درايجاد مجموعه های سياسی بزرگی» مي داند که «مرحله قبيله يا جماعت را پشت سر گذاشته و درچارچوب يک سرزمين، به يک قدرت مرکزی وابسته اند.» (۱۳۸)ادگار مورن، بدرستی چند شاخص را دررابطه با منشاء شکل گيری ملت برجسته می کند که با فقدان آنها ملت موضوعیت ندارد:


الف: ضرورت مجموعه های بزرگ انسانی: بيانگرفراتر رفتن آن ازمحدوده يک قوم و قبيله.

ب: پشت سر گذاشتن مرحله قومی: بيانگرسطح نسبتاً بالایِ انسجام اقتصادی، فرهنگی وسياسی و پيدايش مناسبات وعواطف فراقومی، يعنی ملی.


ج: چارچوب يک سرزمين: به منزله بستری که لازمه حيات وشرط کارو فعالیت هرهمبودی انسانی است. پيامد آن، احساس تعلق به آب وخاک معين و متقابلاً احساس حاکميّت بر آن، چون ارثيه نياکان. وازعواقب آن: نضج انديشۀ حاکميت ملی و مطرح شدن مقوله تماميت ارضی.


د: وابستگی به قدرت مرکزی: بيانگرضرورت دولت وقدرت سياسی- نظامی وی، به مثابه يکی از عوامل موثر درشکل گيری ملت. چنانچه قبلاً ذکر شد، ادگار مورن، دولت را «هسته تاريخی ـ جامعه شناختی ملت» می شناسد. و نقش تاريخی دولت رااين مي داند که «ارتباطات واداره سرزمين و اتحاد را آهسته آهسته و با صلابت، چه ازراه جنگ و چه به شيوه صلح آميز تحقق می بخشد،. و با گذشت قرن ها، امکان وحدت قلمرو، فرهنگ و در بيشتر موارد زبان را ميسر می سازد.» (۱۳۹)

چنانکه ملاحظه می شود، وی عمدتاً روی شاخص های عينی و مادی که در روند شکل گيری ملت ضرورت دارند، انگشت گذاشته است. و از سوی ديگر، داده هايی چون گذار ازمرحله قبيله ای، سرزمين واحد ووابستگی به يک قدرت مرکزی ونظايرآن ها، شاخص هائي است که معمولاً شامل همه ملت هاست و نمی تواند به خودی خود تمايز ملت ها از يکديگر و ويژگی هر ملتی را بنماياند.

اگربخواهيم اين شاخص ها را در قالب يک تعريف ازملت بگنجانيم، مسلماً بايد روح و جوهرهر ملت را بدان ها بيفزائيم. يعنی بايد عامل انسانی را که در بقاء و استمرارهمبودی معينی درطول تاريخ نقش اساسی داشته است، درآن وارد کنيم.
انسان ها، درپرتوهمبستگی ها وسرنوشت مشترک. عواطف و احساسات و فرهنگ ملی، که بستر تاريخ درآن ها پرورش یافته است، روان ملت. و سرزمين و دولت و سايرعوامل عينی، کالبد آن را تشکيل می دهند. شايد با چنين درکی بوده است که ارنست رنان می نويسد: «درمليت يک جنبه احساسی وجود دارد که جسم و جان، درآن واحد است.» (۱۴۰) و بازهم اوست که می گويد«يک ملت برای ما، روح و معنويت و يک خانواده معنوی است. گذشتۀ آن حاصل خاطره ها، فداکاری ها و افتخارات است که اغلب توام با سوگ و اندوه و تاسف های جمعی است و در حال حاضر عبارتست از ميل به ادامه زندگی مشترک.» )۱۴۱)


روابط عاطفی وعوامل احساسی و معنوی ميان انسان های يک همبود درطول تاريخ ، از ورای حادثه های بزرگ؛ توام با شادی و رنج وپيروزی وشکست، شکل می گیرد و به وجود می آيد. پديده ای، که سرشت معنوی وهويت فرهنگی ملتی را بیان می کند. مردم يک سرزمين را بهم جوش می دهد و به تکوين ملت می انجامد. اين موضوع ومسائل اطراف آن درمرکزتوجه قاطبه انديشمندان ومحققانی قرار دارد که به مقوله ملت می پردازند. من درمقاله های قبلی و درمناسبات مختلف، بدان اشاره کرده و نمونه هايی را نقل کرد ه ام. در اينجا فقط يکی دو مورد را اضافه می کنيم:


دکتررشيد ياسمی، دراثرارزشمند خود که قبلاً اشاره کرديم، پس ازآوردن مثال ها که ملت های مختلفی وجود دارند که هم زبان يا هم دين و يا از يک نژاد هستند ولی نمی شود آنها را ملت واحدی شمرد، چنين می گويد: « البته زبان و نژاد و دین، ارکان مليت و ستون های خيمه آن هستند. ولی نه به تنهايی، نه جمعاً برای تشکيل ملت کافی نخواهند بود....» و سپس تاکيد می کند: «استوارترين ستون مليت، وحدت سرگذشت تاريخی است که با سايرارکان دست بهم داده معنی مليت را تمام می کند.» (۱۴۲) رشيد ياسمی درتاييديه درک خود از ملت، جمله ای را از ارنست بارکر Barker) (، ازصاحب نظران معتبر مقوله ملت می آورد که ذيلا نقل می کنيم: «عامل نمو مليت، سابقه تاريخی و يادگارهای تاريخی و شرکت دراصول وافکارمعينی است. اين امورمنجربه مباهات ملی و فخراجتماعی وخويشتن شناسی می شود و درنتيجه آن قوم، نشانه های مشترکی اختيارمی کنند و جشن ها وسرودها و مراسم واحدی می گيرند تا آن صفات و احساسات را که درباطن شان مضمر است، به اين وسايل آشکار و مجسم کنند». (۱۴۳) تاريخ باستانی ملت ايران، جلوه اين انديشه ها و تعمق درمقوله ملت است.


با اين ملاحظات، اگربخواهيم به شاخص های عينی و ملموس، نظيرسرزمين ودولت، روح و جوهر ملت، يعنی عنضر انسانی را بدان بيفزائيم ، می توان تعريف کلی زير را از ملت ارائه داد:

ملت، همبود نسبتاً گسترده ای از انسانها درسرزمين مشترکی است که مرحله قومی را پشت سر گذاشته، به تشکیل دولت واحد سرتاسری توفیق یافته اند؛ وسرنوشت و تاريخ مشترک، آنها را بهم پيوند داده، احساسات وعواطف ووجدان مشترکی را به وجود آورده است که در فرهنگ وآداب و رسوم آنها تجلی می يابد


چنانچه ملاحظه می شود وقبلاً نيزبه تفصيل به استدلال آن پرداختيم، اين تعريف فاقد قيوداتی چون زبان واحد، مذهب وقوم واحد است؛. آنچه واحد بودنش برای بیان یک ملت حتما ضرورت دارد: سرزمین مشترک، با شاخص های فرهنگی آن و تشکیل دولت واحد است. واضح است برای آنکه ملتی بتواند به حيات خود دوام بخشد، بايد برسرزمينی حاکميت داشته باشد که نياکان وی درآن می زيسته به کارو فعاليت وخلاقيت می پرداخته اند. روشن است، وقتی سخن ازتاريخ وسرنوشت مشترک اقوامی می رود که به ملت واحدی فراروئيده اند، منظورهمه دستاوردهای معنوی و فرهنگی آن جامعه است که ريشه دراعماق معنويات و فرهنگ های اقوام و طوايف متشکله آن دارد.

زبان مشترک: دراين ترديدی نيست که برای برقراری روابط درون يک ملت، برخورداری اززبان مشترک از ضروريات است. در ایران، زبان پارسی دَری، به خاطر نقش تاریخی- فرهنگی آن، در چنین جایگاهی است. اما زبان مشترک به معنای يک زبانی نيست و نبايد به قيمت خفه کردن و نابودی زبان های متداول ميان اقليت های قومی و زبانی- فرهنگی تمام شود. آنچه امروز اساسی است، اين است که جامعه آزاد و دموکراتيک آينده ايران؛ توجه لازم به آموزشِ زبان های غير فارس در تبيين هويت اقليت های قومی وحيطه بکارگيری آنها را در حوزه منطقه ای آنها؛ با آموزش زبان فارسی، هم چون زبان جاافتادۀ اکثريت مردم ايران درنقش وجایگاهِ زبان مشترک و سرتاسری ، درنقش زبان ملی و دولتی پيوند داد.


۴.۶- ملت ايران از کی پا به حيات گذاشته است؟


ازآنچه تا بحال آمد وتعریف ارایه شده ازملت وچگونگیِ منشاء تکوين وشکل گيری آن؛ درنگ و تعمق درتاريخ و سرنوشت ساکنان فلات ايران، نشان می دهد که ملت ايران يک شبه بوجود نيامده است. بل که محصول يک روند طولانی تاريخی است که ازقرن های بسياردور، حتی از زمان مادها وهخامنشيان آرام آرام نطفه بسته وگام به گام تکوين یافته است.

احتمالا دردوران ساسانيان مقدمات آن فراهم آمده وشکل ابتدایی آن ريخته شده است. البته قبل ازمادها، تمدن درخشان چندين هزارساله عيلامی وجود داشت و دولت عيلام بربخشی ازفلات ايران حکومت می کرد و ازدولت های پرقدرت زمان خود بود که عاقبت درحدود شش قرن قبل ازميلاد به دست آشوربانی پال، پادشاه سفاک وخونخوارِ آشورازصحنه خارج شد. اما عيلامی ها، دراثراختلاط وامتزاج با پارس ها، درتمدن وتاريخ ايران جاودانه شدند. زيرا پارس ها بعد ازمهاجرت به نواحی جنوب درمجاورت عيلام قرارگرفتند و چنانچه ازشواهد برمی آيد درآخرين جنگ های عيلام با آشوردرکنارآنها بودند واز قرائن برمی آيد که هخامنش سرکرده پارسی ها بوده و به همين مناسبت عيلامی ها توسعه تدريجی قدرت آنها را درمنطقه را تحمل می کرده اند. بعدها نيزهخامنشيان، شوش پايتخت عيلامی را تختگاه خود قراردادند و تمدن عيلامی و مادها را يک جا به ارث بردند و تداوم بخشيدند.

ملت کنونی ايران که نسل ما وارث آنست، محصول يک تاريخ پرفراز و نشيب باستانی است، که در روند تکوين آن بارها ازهم گسسته وازنو به هم پيوسته وجوش خورده است.

تامل برعصرساسانيان، بخاطراستقراروحدت و تمرکزدولتی از طريق ايجاد ارتش منظم،؛ پايه ريزی دستگاه اداری- ديوان،؛ تعميم دين مزديسنان وآئين زرتشت چون آئين ملی وايدئولوژی قومی- ملی؛
توسعه بازرگانی وبرقراری سيستم پولی و مالياتی واحد ومنظم و بالاخره پيدايش آگاهی نسبی به ايرانی بودن و تمايزازديگران،: از« انيران»،.

همه این تغییرو تحولات ودستاوردها، نشانه های گوناگون اما به هم پیوسته ای است که اشارت به لحظه مهّم درتاريخ تکوين ملت ايران دارد. البته تحصيل يقين دراين باره، نياز به کار تحقيقی بيشتر دارد. آنچه دربرخورد اول مشاهده می شود، عناصری است که منشاء شکل گيری ملت ايران را بدست می دهد:

ايجاد ارتش منظم با قدرت فرماندهی و مهارت جنگی، کشوررا از تهاجم و تجاوزدائمی طوايف واقوام مهاجم شرقی وامپراطوری روم و بيزانس محافظت می کرد. ونيزمانع ازتحريکات داخلی نجبا و مدعيان سلطنت می شد که دردوره ملوک الطوايفی اشکانيان به تضعيف و انحطاط و بالاخره سقوط آن سلسله انجاميد.
دستگاه اداری - ديوان، عامل مهّم بسط قدرت متمرکزدولتی بود. « اين دستگاه دقيق و پيچيده با سعی درجمع آوری ماليات و استقرارعدالت و امنيت، تمرکز ووحدت کشور را تامين می کرد و قدرت مطلقه پادشاه را درسراسرکشوربسط می داد.» (۱۴۴) وحدت وتمرکز واستقرارامنيت بی سابقه در کشور موجب رونق فوق العاده بازرگانی و توسعه کشاورزی و صنعت شد. رونق بازرگانی چين به بيزانس که ازخراسان وشهرهای ايران می گذشت، درتوسعه و شکوفائی شهرهائی چون تيسفون نقش عمده ای داشت. هفت شهر معروف به مداين کسری ازيادگارهای آن دوره است.

پيدايش آئين مانی و نهضت های اصلاح طلبانه و جنبش های عدالت جويانه متعلق به اين دوره است که نه فقط ازافتخارات تاريخ جنبش های اجتماعی ايرانند، بلکه درنوع خود، درشمار برجسته ترين چنين جنبش هائی درسطح جهانند. ازمهمترين دستاوردهای فرهنگ ملی دراين دوران، اهتمام به تدوين اوستا ست. مي دانيم که آئين مانی ومزدک، متاثررازآئين زرتشت بوده است. اشاره برخی مورخين به وجود «نامه شاهان» از وجه اين عصربه ضبط حماسه های ملی وتاريخ داستانی دارد. دکترعبدالحسين زرين کوب می نويسد: «اين هم که می گويند هرمز چهارم درزندان درخواست داشت تا چيزی ازاخبار شاهان پيشينه را ازروی دفتر بروی فرو خوانند، نشان می دهد که درپايان عهد خسروانوشروان قسمتی ازداستان های ملی واخبارشاهان گذشته ايران تدوين يافته بود. چنانکه منظومه پهلوی «يادگار زريران» و « کارنامه ارتخشير پاپگان»، ظاهراً درهمين ادوار به صورت نهائی خويش تدوين شده اند.» (۱۴۵) هانری ماسه، ايران شناس فرانسوی توضيح می دهد، (۱۴۶) بنا به يکی از مورخان روم شرقی و چند تن ازمورخان قديمی ايران، به دستور يزدگرد سوم ساسانی، اسناد مربوط به شرح حال پادشاهان گذشته جمع آوری وتدوين شد. براساس اين فرمان، دانشوردهقان کتاب « فدای نامه» را تدوين کرد. ابن مقفع درعصر خلافت منصورعباسی آن را به عربی ترجمه نمود. به سال ۳۴۶ هجری کتاب مزبور بدست چهارتن ازدانشمندان زرتشتی به فرمان ابومنصوربن عبدالرزاق والی توس، از عربی به فارسی برگردانده شد. دقيقی، با استناد از منابع پهلوی بود که قريب هزار بيت دروصف زرتشت وجنگ ايران و توران سرود. و کار ناتمام او بدست فردوسی تکميل گرديد.
دکترخانلری در اين باره اطلاعات گسترده تری می دهد و نشان ميدهد از زمان ساسانيان، اضافه بر کتاب ها و رساله های آئين زرتشت، نظير زند اوستا چون « بزرگ ترين بازمانده اززبان وادبيات پارسيک» (۱۴۷)، دينکرد بهدهشن، ارداويراف نامه (افسانه دينی)، ادبيات غيردينی نظيراندرزنامه ها، تاريخ وداستان وجود دارد. مطالب دو کتاب اياتکار زريران و کارنامک ارتخشير پايگان در«خدای نامه هائی که درعصر ساسانی تدوين شد، گنجانده بودند واز آنجا به شاهنامه فردوسی راه يافته است.» . (۱۴۸) وی سپس ازآثارادبی ديگر نظير منظومه درخت آسوريک و رساله خسرو کواتان آريدک و نيزمانيکان چترنک (شطرنج) و کتاب شهرستانهای ايران و کتاب پهلويک ياد می کند و به تفصيل به آنها می پردازد. علاقمندان می توانند به صفحات ۲۲۴ و بعد ازجلد اول اثر وی رجوع کنند.

متاسفانه به علت تاراج های متعدد مهاجمان خارجی، نمونه ای از تاريخ های پهلوی که به نثر نوشته اند، باقی نمانده است،. اما آن مقدارمحدودی که برجای مانده و يا از آنها ياد شده و درمتون ديگری بکار گرفته شده اند، انعکاسی از تلاش چشمگير زمامداران آن عصر برای تدوين ايدئولوژی قومی - ملی با تکيه برتاريخ ايران و حماسه ها و اسطوره های ايرانيست،. که جمع آوری و تدوين آئين زرتشت، بخشی ازآن را تشکيل می داد. همه اين ها را بايد نشانه های آگاهی نسبی ملی و پرورش فرهنگ ايرانيت دانست که بعد از سلطه اعراب نيزدراشکال مختلفی تداوم پيدا کرد و از بسياری جهات گسترده ترو پربار تر شد.

عصر ساسانی، بی ترديد دوران طلائی موسيقی ايرانی و پايه گذاری آن بدست اساتيد کلاسيک چون باربد، نکيسا، سرکش است. برخی ازآهنگ ها و ترانه های باربد، اشاره به داستانهای حماسی باستانی ايران مثل کين ايرج، کين سياوش، گنج فريدون و...دارد، که توجه به روايات حماسی را نشان مي دهد. اهميت فرهنگ وهنرساسانی، از لحاظ تاثيرونفوذ آن درتکوين فرهنگ ملی ايران، در استمرارونفوذ آن تا قرن ها بعد ازسلطه اعراب است. مستشرق و ايرانشناس معروف ا.گودار که مدتی نيز رئيس اداره باستان شناسی ايران بود، توضيح ميدهد که هنر در قرون اوليه هجری، يعنی هم زمان با فرمانروائی سامانيان وآل بويه و حتی سلجوقيان، بی گفتگو همان هنر ساسانی در لباس اسلام است. در اين دوره، درزمينه های مختلف هنری از قبيل معماری، نقاشی، پارچه بافی، اشکال و رسوم ساسانی برتری خود را حفظ کرده بود. مساجد همان ساختمان معابد ساسانی بود که ظاهراً آن را به صورت ديگری آراستند و صحن و آتشگاه را مبدل به محراب نمودند. متاسفانه چارچوب این رساله،اجازه پرداختن بیش ازاین به موضوع را نمی دهد.


تاکيد براين نکته را ضروری می دانم که قصد من در اينجا بررسی موضوع تکوين و نطفه بندی و شکل گيری ملت ايرانست نه موضوعات ديگر. ذکراقدامات اردشير و شاپور اول و بويژه خسرو انوشروان (که به غلط عادل لقب يافته است)، فقط دراين رابطه است و به هيچ وجه به معنای چشم پوشی يا بی توجهی به خشونت های وی و شاهان ديگر نيست. اينها جای خود و بحث خود را دارد. به همين ترتيب است، فساد آخرين پادشاهان ساسانی و انحطاط و بجان هم افتادن آنها! بنحوی که وقتی عمربن خطاب با وعده گنج های خسروان به مجاهدان فاتح و تمنعات بهشت به شهيدان! اعراب را برای هجوم نهائی به ايران آماده کرد، ديگر کسی نمانده بود که برای دفاع از کشور ، آنگونه که بيش از چهار صد سال به آن پرداختند، بپاخيزد.


با سقوط ساسانيان، ايران ازموقعیّتِ بزرگ ترين قدرت آسيای عصر خود به صورت دست نشانده اعراب درآمد و برای اولين بار پس از ۱۲ قرن شکوه و عظمت، استقلال خود را از دست داد. با اينجال، روح ملی ايرانيان زنده ماند. ملت ايران، در روند گذارازفراز ونشيب های بی شماروتحمل مصيبت های سنگين وفداکاری های افتخارآفرين، قوام يافته وشکل و ترکيب کنونی ازآن برجای مانده است. دوره هايی بوده است که دراثرهجوم خارجی و گاه اقوام تاراجگر، استقلال وتماميت ارضی ايران بکلی خدشه داروپایمال شده است. گاه حاکميت ايرانی فقط برايالات وبخش های کوچکی ازايران تقليل می يافته است. دردوره های شکست و ضعف ودرماندگی ايران، معمولاً از ژرفای تاريکی ها درحالی که عزا و ماتم ايران را فراگرفته بوده است، فرزندان خلقی، پرچم مبارزه ملی واستقلال ايران را برافراشته اند. این مردان بزرگ، مردم را به رستاخيز نوينی دعوت کرده و با همت عمومی و فداکاری مردم بارديگراستقلال و حاکميت ملی ايران را برقرار ساخته اند. خوانندگان محترم با اين نمونه ها آشنا هستند.


 ازآنجا که ازنقش فرزندان وشخصيت های ایرانی درراه استقلال ايران صحبت کرد م، تاکيد يک مطلب را ضروری مي دانم. مليت ايرانی وهويت ايرانی ما، تنها به ضرب شمشيريک « پهلوان» که گويا توده های بی اختيارهم چون گلۀ بّره ها بدنبال وی راه افتاده باشند، حفظ نشده و پابرجا نمانده است.

زیرا با شمشير می شود کشور گشائی کرد، اما نمی توان ملت ساخت. بدون زمينه ای از احساس ملی وميهنی درميان مردم، يعنی آنچه را که بتوان درمفهوم گسترده تری، ايرانيت و ايران دوستی ناميد، هيچ سالاری قادر به رستاخيز ملی نمی بود. رهبران ملی نيز فقط، وقتی چنين نقشی داشته وقادربه ايفای چنين رسالتی بوده اند که بصورت عصاره وجدان ملی تجلی يافته اند.

نقش گاندی ، سوکارنو، مصدق، ناصر، تيتو و......اين چنين بود. درگذشته نيز تاريخ ملت ها سرشار ازآنست. ژان هيپوليت درمقدمه بر فلسفه تاريخ هگل می گويد: «درتاريخ اقوام، مواقعی هست که دولت به دست مردان بزرگ برپا و حفظ می شود. مردانی که برای يک لحظه مظهراراده عام اند و نظر خود را، بررغم وجود قوم، بروی تحميل می کنند.» (۱۴۹) سپس به نقل ازهگل، چنين می افزايد: «همۀ دولت ها به قدرت مردان بزرگ برپا شده اند. ومنظورازقدرت، نيرومندی جسمانی نيست. زيرا همه افراد از لحاظ جسمانی نيرومند ترازيک تن واحدند. منظور، خصلت های ويژه ای است که مرد بزرگ از آن برخوردار است و بهمان دليل، ديگران وی را سالارخود می نامند، يعنی برغم اراده خويش از وی پيروی می کنند. واراده آنان (منظورمردم است) درهمين است که اراده او(منظورسالار است) اراده ايشان باشد.» (۱۵۰)

شایان توجه وتامل برانگیزاست که هرجا وهرگاه، ودرهرخطّه ای، پاره هائی از پیکرۀ ايران را کنده اند وبخشی ازهم ميهنان ما سرنوشت متفاوتی، وجداازسرنوشت ایران پيدا کرده اند، ناشی از تجاوزات خارجی وجنگ های نابرابربوده است نه اقدام وخواست اقوام ایرانی. جدا شدن منطقه آران و ماوراء قفقازاز ایران، حاصل تجاوزروسیه درجنگ های 1812 و1824 بود. تکه پاره شدن کردستان پیامد تجاوز ترک های عثمانی درجنگ چالدران و شکست شاه اسماعیل در1514 وقرارداد آماسیه و سپس درزمان شاه طهماسب اول بود. ماجرای فرقه دموکرات آذربایجان در1324-1325، ساخته و پرداخته شوروی ها بود.


۵.۶ -نقش فرهنگ و تمدن ايرانی در پاسداری از هويت ملی


دربخش چهارم، درباره ايدئولوژی قومی - ملی به تفصيل صحبت شده است. آنچه دراينجا تاکيد آن ضرورت دارد، نقش فرهنگ ملی چون جوهروذات ايدئولوژی قومی- ملی ونقش روشنفکران ايرانی درطول تاريخ درايجاد آنست. اين نقش بويژه به هنگام سلطه خارجی وتوسل ايرانيان به مقاومت منفی درسنگرفرهنگ وهنر وادب و تاريخ برجستگی می يافته است. درمقاطعی ازتاريخ ايران، هويت ملی و مليت ايرانی با قلم فرزانگان ايران پاسداری شده است.

دربخش چهارم به اين مطلب دررابطه با عصر بعد ازسلطه اعراب اشاره کرديم و نمونه هائی آورديم. به جرات می توان گفت که اگرملت ايران ازفرهنگ وهنری اصيل و پرتوان و تمدنی والا برخوردارنبود، هرگز قادر نمی بود هجوم اقوام بدوی عرب و اقوام تاراجگر مغول و ترکان و ازبکان را ازسر بگذراند. و ازهمه مهم تر، سلطه گران را درخود مستحيل کند و حاکمان ترک و مغول را به مدافعان وحاميان ومروّجان فرهنگ و تمدن ايرانی مبدل سازد. و ازاين راه، هويت ايرانی وملی خويش را پاسداری کند.
لنين انديشه عميقی دررابطه با فرهنگ قوم غالب و مغلوب مطرح می کند که مناسب بحث ماست. می گويد قومی که برقوم ديگرغالب می شود، آن قوم را به انقياد خود در می آورد. سپس سوال می کند:
«اما سرنوشت فرهنگ اين دو قوم چه می شود؟» می نويسد: دراينجا قضيه به اين سادگی ها نيست. زيرا: اگرقومی که غالب شده است ازقوم مغلوب با فرهنگ ترباشد، فرهنگ خود را بروی تحميل می کند. واگر، عکس آن باشد، آنچه رخ می دهد اين است که قوم مغلوب، فرهنگ خود را بر قوم غالب تحميل کند.» (۱۵۱) نمونه فرهنگ و تمدن ايران درتقابل وچالش و با فرهنگ اقوام مسلط و پیروزی برآن، حجت بر درستی اين نظريه است.


دراثرتهاحم چنگيزخان، شهرهای خراسان ازجمله باختران، هرات، نيشابور و گرگان، تل خاکستر شد. با يورش های هم زمان ساير فرماندهان مغول، نظيرچوجو و سوبوتای درهمان سال های وحشت زا، غرب ايران و بويژه شهرتاريخی ری منهدم گردید. مغول ها دريورش های بعدی سراسر فلات ايران را تصرف و ويران کردند. رنه گروسه عضو فرهنگستان فرانسه اذعان دارد،علی رغم اين همه کشتار و ویرانگری، بزودی «دستگاه اداری هلاکو بدست کارمندان ايرانی چرخيد. و پادشاهان مغول بزودی با تمدن ايرانی خوگرفتند و چندی نگذشت که چنگيزخانی ها به صورت شاهزادگان ايرانی در آمدند.» (۱۵۲) وبا فرمانروائی غازان خان برايران، سلسله مغول ها سرانجام رنگ وروی ايرانی به خود گرفت ». (۱۵۳) تيموريان نيزدرآغاز، وحشتناک ترين دشمن ايران بودند. اهرامی که تيمورلنگ از جمجمه کشتگان درطول ديوارهای اصفهان برپا داشت و به روايتی هفتاد هزارتن قربانی اين فاجعه شدند، حکايت از آن دارد. اما جانشينان وی خلق و خوی ايرانی گرفته وچنان تحت تاثير تمدن و فرهنگ ايرانی قرارگرفتند که به صورت خادمان فرهنگ و هنر آن در آمدند.


در رابطه با بحث ما درموضوع ملت ايران واقوام تشکيل دهنده آن، برای هرعلاقمندی، تعمق در واقعيت انکار ناپذير تاريخ نه چندان دورميهن مان را پيشنهاد می کنم: چه حکمتی موجب شده است که در ۵۰۰ سال گذشته، همه سلسله های پادشاهی که هرکدام به اقوام مختلف تعلق داشه اند، هرگزبه فکر تشکيل دولت قومی - زبانی خاص خويش نيفتادند وهمواره اوليّن هدفشان تامين وحدت سرتاسری فلات ايران وايجاد دولت واحد ايران بوده است؟ چه رمزی در اين نهفته است که صفويه ازاردبيل بپاخيزد و اسماعيل صفوی تا دستش به تبريزمی رسد خود را شاه ايران می خواند نه آذربايجان ! واولين اقدام هایش جنگ با هم زبانهای ترک عثمانی می شود؟ چگونه است که صفويه بدون دودلی، مرکزوپايتخت خود راازاردبيل به تبريز و ازآنجا به قزوين وعاقبت به اصفهان منتقل می کنند وشاه عباس ازاصفهان نصف جهان می سازد. وتمام هم وغم آنان اعتلاء ايران وسرافرازی ملت ايرانست نه يک ايالت وقوم معين؟ حتی روزی که قزلباش ها (که صفويه را روی کار آورده بودند) گربه رقصانی می کنند، شاه عباس صفوی آنها را قلع و قمع می کند.

همه سوالات را برای تعمق درموضوع، می توان دررابطه با قبايل افشارو قاجارکه جزو هفت قبيله ای بودند که به ياری اسماعيل صفوی برخاستند، مطرح کرد. نادرشاه ازخراسان و آغا محمد خان از استرآباد برخاستند ودرتاريک ترين لحظات تاريخ ايران، تا دم مرگ درراه استقلال و تماميت ارضی ايران شمشيرزدند. عجبا که قاجار نيزتهران را پايتخت خود قرار می دهد وکوچک ترين وسوسه محلی گری وقوم گرائی بخود راه نمی دهد. کريم خان زند، لُرتبار، پايتخت خود را شيرازقرار می دهد نه ملایر، وخود را وکيل الرعايای ايران می خواند نه لرستان!

پاسخ به اين سوالات را درتمام ابعاد آن نمی توان صرفاً برپايه « ماديات» و « عوامل عينی» و « ماترياليسم تاريخی» توضیح داد. يک عنصرمعنوی واسطوره ای درتکوين ملت ايران نقش دارد، که قابل لمس و بيان نيست. زيرا مليت، به معنی تعلق به يک ملت واحساس وابستگی به آن است. عاطفه و احساسات را می شود درک کرد، اما قابل لمس و اندازه گيری نيست. ايرانيت و ايران دوستی، در خون تک تک ما جريان دارد و همان عاملی است که علی رغم اختلافات گوناگون، همبستگی ملی و پيوند درونی ما ايرانيان را مستقل از تعلق به هر قوم و طايفه ای ، ازهر کيش و مذهب، فارغ از تعلقات طبقاتی و گرايش سياسی، پرورش داده است.


۶.۶- نتيجه گيری و طرح ما


آنچه با جرات، به اتکاء استناد معتبرتاريخی می توان تاکيد کرد، اين است که درايران قوم برتر وقوم زيردست، يا به عبارت متداول، «ملت سلطه گر» و «ملل زيرسلطه» وجود ندارد. چنين مقوله هائی با واقعيت تاريخ ايران هم خوانی و معنی ندارد. همه ما، مهاجرانی هستيم که ازهزاره های دور، بتدريج دراين آب و خاک خانه کرده و به ميهن خود مبدّل ساخته ايم. سرزمين باستانی ما، بخاطر موقعيت جغرافيائی و دشت ها و دره های سرسبزو بارور وخوش آب و هوای خود، درطول هزاره ها، اقوام و طوايف مجاورودوررا برای سکونت درآن ترغيب می کرده است. سرزمينی که اقوام آريائی ماد، پارس و پارت، پس ازکوچيدن از اقامتگاه خود و اسکان درآن، نام مشترک قومی خود ايران( ایرنه ویج) را برآن نهادند و ثبت در تاريخ کردند.

همين آريائی ها، ازسوئی با بوميان ساکن اين سرزمين، که متاسفانه اطلاع درست و روشنی ازريشه و تبارآنها دردست نيست و ازسوی ديگر با عيلامی ها که خود تمدن بزرگی داشتند و بربخشی از فلات ايران حکومت می راندند، درآميختند. بعدها و درطول سده ها، کشور باستانی ايران که روزی بر جاده تجاری ابريشم قرارداشت، گذرگاه اقوام و قبايل متعدد و جولانگاه يونانيان، روميان، تازيان، ترکان و مغول ها و ازبک ها و ترکمن هاو ديگران گرديد.

ملت کنونی ايران، از اختلاط و امتزاج قومی ـ تباری، فرهنگی و زبانی و مذهبی همه اينها به وجود آمده، شکل گرفته و در طول تاريخ قوام يافته و استوار مانده است. اما اثرات اين اختلاط هنوز در ترکيب و سيما وبافت مردم شناشی- قومی ايران، رنگ و نشان خود را برجای گذاشته است.

ز دهگان و از ترک و از تازيان / نژادی پديد آيد اندر ميان

نه دهگان نه ترک و نه تازی بود / سخن ها به کردار بازی بود!


آريائی ها همان قدرحق آب و ريشه دارند و ايرانی هستند که خوزهای عيلامی قبل از آنها. و يا مثلاً ترکمن ها، که بيش از ساير اقوام ساکن ايران، سيما و ويژگی های قومی خود را حفظ کرده اند. اين حکم، درباره خود اقوام آريائی نيز صادق است. پارس ها کوچک ترين امتياز وبرتری برآذری ها و کردها که ريشه و تبارقومی شان به آريائی های ماد می رسد، ندارند. گفتيم که اين قوم ماد بود که اولين دولت آريائی را درايران زمين (بخش مهمی) تشکيل داد که قوم پارس نيز درقلمرو آن بود.

اگرموضوع را ازلحاظ قوم شناسی ( Ethnologie)که اساس بحث ماست، مورد توجه قرار دهيم، قوم پارس درايران اکثريت عددی ندارد. زيرا هر کس فارسی صحبت می کند، از نظر قومی پارس نيست. قوم پارس عمدتاً درايالت فارس امروزی واطراف آن سکونت داشته است وزبانشان نيز در گذشته ها، مثل مادها و پارس ها درغرب ايران، زبان پهلوی و لهجه های وابسته به آن بود. به همين لحاظ، صاحب نظران برای تمايززبان مردم پارس (بخش جنوب غربی ايران) ازفارسی دَری، اصطلاح «گويش پارسيک» را بکار می گيرند. و برهمين روال، زبان ايرانيان مشرق درعهد اشکانيان را« پهلوانيک» ومردم آذربايجان را« گويش آذری» می خوانند.

دکتر خانلری بر پايه اسناد تاريخی چهل گويش ايرانی، از جمله گويش کردی، گويش خوزی، طبری، ديلمی و غيره را بر می شمرد. در اين نوشته، نسبتاً به تفصيل، چگونگی همه گير شدن زبان فارسی دَری و استقبال داوطبانه اهل ادب و سخن و سياست و دولتمداران را ازآن شرح داديم. روشن است که اگر موضوع را از جنبه زبان هائی که مردم ايران بدان سخن می گويند، بسنجيم، بی ترديد فارسی دری، زبان اکثريت آنهاست.
اساساً درايران هيچ شخصيت وجريان سياسی مسئول و معتبر، مخالف نقش زبان فارسی چون زبان مشترک ايرانيان نيست. شادروان صادق شرفکندی دريکی از آخرين مصاحبه هايش (با بخش فارسی راديوبین المللی فرانسه) تاکيد می کند که ايران «احتياج به زبان واحد دارد. يعنی يک زبان سراسری که مسلماً درايران، زبان فارسی خواهد بود.»


پس مساله بر سر چيست؟ مساله درگام نخست، برسرشناسائی زبان مادری اقوام و اتباع غيرفارس زبانِ ايران است؛ این امربه معنای شناسائی حقوق انسانی آن ها به آموزش زبان مادری وبکارگیری آن دراموراداری و محلی؛ تامين شرايط وامکانات برای شکوفایی فرهنگ وهنرقومی- محلی است. لازمه آن، اصلاح وتغییرساختارحکومتی متمرکزکنونی وتفویض اختیارات معیّن قانونی برای اداره امور محلی است.
بخش اساسی خواست های اقوام ایرانی چیزی جزتحقق اصول پايه ای مصوبات سازمان ملل متحد. در ماده ۲۷ ازميثاق بين المللی حقوق مدنی و سياسی سازمان ملل متحد صراحت دارد: « درکشورهائی که اقليت های نژادی- مذهبی يا زبانی وجود دارند، اشخاص متعلق به اقليت های مزبور را نمی توان از اين حق محروم کرد که مجتمعاً با سايرافراد گروه خودشان ازفرهنگ خاص خود متمتع شوند و به دين خود متدين بوده و برطبق آن عمل کنند يا زبان خود را به کار گيرند ».
مساله درايران، اجرا و تحقق تمام وکمال موازين مندرج درمصوبات سازمان ملل و مندرجات منشور حقوق بشر ورفع تضييقات ومحروميت هائيست که اقليت های قومی- زبانی ازآنها رنج می برند.

اگرنیک بنگریم، گوهرمشگلات اقوام ایرانی ازمقوله «حقوق بشر» وخواست های دموکراتیک می باشد تا« مساله ملی ». زیرا مضمون مساله ملی، بررسی وحل مناسبات« ملل زیرسلطه» با « ملت سلطه گر» است. هدف آن نیزرهایی ملل زیرسلطه و مستعمره، به قصد استقلال وتامین حاکمیت ملی است. چنان که قبلا به تفصیل بیان شد، مناسبات اقوام ایرانی با یک دیگرهرگزمناسبات مستعمراتی ویا ملت سلطه گر با ملت زیرسلطه نبوده است.
خواست هایی ازنوع اداره امورمحلی نیز، که لازمه آن تغییرساختارحکومتی به غایت متمرکزدست پا گیرکنونی و بیگانه با موازین دموکراسی. و گذاربه شیوه کشورداری غیرمتمرکزاست؛. یک خواست عمومی آزادیخواهان و دموکرات های ایران است وویژه اقوام نیست. لذا راه حل آن هم باید به نوعی باشد که همه ایالات ومناطق ایران را دربربگیرد.

هویت قومی. تعلق ملی. این است جان کلام!

در بررسی مبحث ملی در ايران، بايد از اين واقعيت حرکت کرد که ملت ايران در برگيرنده اقوام متعددی است که مولفه های تشکيل دهنده آنند. ايرانيان، هرجای کشور باشند، از يک «هويت قومی» برخوردارند که اساساً ريشه در تبارآن ها دارد و در فرهنگ و زبان يا گويش آنان تجلی می يابد. درعين حال، اقوام ايرانی طی قرن ها تاريخ و سرنوشت مشترک، به احساسات وعواطف مشترکی دست يافته اند که مليت ايرانی آنها و يا به عبارت ديگرتعلق شان به ملت واحد ايران را پرورانده و شکل داده است. بنابراين، «هويت قومی» و« تعلق ملی»، مکمل يکديگرند، نه نافی هم. حل دموکراتیک مشگلات قومی درایران درگرو توجه به این دو وجه اساسیِ بافت مردم شناسی وتعلقِ ملی ایرانیان است.

معمولاً رابطه و پيوند اقوام ايرانی و ملت ايران را به قالی ايران تشبيه می کنند. قالی های محلی و منطقه ای گوناگون، درعين داشتن خطوط و رنگ آميزی های متفاوت، درطرح کلیِ هويتِ قالی ايران جامی گيرند و معرّف قالی ايرانند. به عبارت ديگر، اجزاء يک کل اند نه نافی يکديگر. عين اين وضع را در مورد موسيقی ايران و ساير جنبه های هنری و فرهنگی، درجشن ها و عزاها، در مراسم و آداب و رسوم .... ایرانیان می توان مشاهده کرد.

بنابراين، وظيفه دموکرات های ایران، بررسی و يافتن مناسب ترين راه حلی است که بتواند در عين احترام و کمک به شکوفائی هويت قومی اقوام ايرانی، مناسبات آن ها را با ملت ايران، در شرايط جهان پيشرفته و مدرن کنونی، به انسانی ترين و معقولانه ترين وجه برقرار سازد.

من اساس نظرياتم را دررابطه با جستجوی چنين راه حلی، درطرح جداگانه ای تنظيم کرده ام که برای بحث و تبادل نظر، دراختيارعلاقه مندان قرارمی دهم.

آدرس ای .میل: b.amirkhosrovi@free.fr

منابع فصل ششم:

117ـ همان منبع 89، ص. 190
118ـ به نقل از کتاب هانری لوفور:« ملی گرائی علیه ملت ها»، فرانسه، ادیسیون سوسیال، سال 1937، ص.123
119 ـ «اصل ملیّت ها» ازهوزر، پاریس 1916، بنقل از منبع شماره 118، ص.118
120 ـ همان منبع 89، ص.193
121 و122 ـ همان منبع 89، صص.190 و202
123 ـ «کاروند کسروی»، ص.541
124ـ کرد وکردستان» نوشتۀ واسیلی نیکیتین، ترجمۀ محمد قاضی، ص.43
125 و126 ـ «تاریخ زبان فارسی» اثر دکترخانلری، جلد اوّل ص. 309
127 ـ منبع 125، ص.311
128 ـ منبع 125، ص. 312
129 ـ منبع 125، ص.365
130 ـ منبع 123، ص.357
131 و132 ـ همان منبع 125، ص.370
133 ـ نامۀ انگلس به مارکس 6 ژوئن 1853، بنقل ازمجلۀ دنیا، دوره دوم سال 1349،صص.17 و18
134 ـ مقالۀ ب. لاوین:«مسالۀ ملی درایران وشوینیزم به مثابه سیاست رسمی دول حاکم برایران»، نشریّۀ راه آزادی شمارۀ 13،ص.7
135 و136«کرد وپیوستگی نژادی تاریخی آن»، دکتررشید یاسمی، ص.135
137 ـ احمد کسروی« سرنوشت ایران چه خواهد شد؟»
138 و139 ـ منبع 108، ص.192
141 ـ منبع 89، ص.202
142 و143 ـ منبع 135، ص. 140
144 ـ «تاریخ مردم ایران» دکتر عبدالسین زرین کوب، ص.502
145 ـ منبع144، ص.525
146 ـ«تاریخ تمدن ایران»، ترجمۀ جواد محیی، صص.360 و361
147 ـ منبع 125، صفحۀ221
148 ـ منبع125،ص.224
149 و150«مقدمه بر فلسفۀ هگل» ژان هیپولیت، ترجمۀ باقرپرهام،صص.111 و112
151 ـ «آثارمنتخبۀ دوجلدی» لنین، ترجمۀ فارسی، پورهرمزان، جلددوم قسمت دوم ص.92
152 و153 ـ همان منبع 146، صص.391 و392

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد