یک سال پیش بود حدوداً، پس از خواندنِ چند خبر در موردِ مُجوز ندادن به انتشارِ رُمانِ «کُلُنل» نوشتۀ نویسندۀ بزرگِ معاصر محمود دولتآبادی در ایران و پذیرفتنِ او که بیست و هشت مورد را در آن «اصلاح» کند و نیز دیدارِ او با وزیر ارشاد [یا مدیرکلِ نشرِ کتاب در آن وزارتخانه؟ یا هر المأمورِ المعذورِ موقتیِ دیگر؟] هنگامِ خروج از مجلسِ ترحیمِ خانم دانشور در مسجدی در تهران که چون نویسنده پرسیده بوده پس چرا پس از اینهمه کارها باز به این کتابِ من اجازۀ چاپ نمیدهند؟، ایشان سری تکان داده، رو کرده به یکی از آن المأمورانِ المعذورانِ زیرِدستش و فرموده که: «به کارِ ایشان رسیدگی کنید!»، چنان حالم بد شد که نشستم نامهای ـ البته بهطنز ـ خطاب به دوستِ عزیز و قدیم و محترمِ نویسندهام نوشتم با این مضمون که: منِ دورافتاده وقتی چنین خبرهای جعلی را میخوانم، معلوم است که باورم نمیشود نویسندۀ مهم و معتبرِ هممیهنم، پس از اینهمه سال کار و تلاش و با اینهمه شهرت و محبوبیّت در میانِ مردم، نیاز داشته باشد به انجامِ چنین کارهایی... و مشخص است که این حرفها دروغهایی است بافتهشده توسطِ رسانههای بیمسؤلیت!
آن نامۀ طنزآمیز را میخواستم منتشر کنم، اما تردید داشتم مبادا ـ در چنان اوضاع و احوالی ـ نوعی تُفِ سربالا باشد. پس، با دوستی نازنین و هوشیار مشورت کردم. نامه را که خواند، گفت: «اولاً چنین حرفهایی را لازم نیست بهطنز مطرح کنی؛ بهتر است صریح بنویسی. ثانیاً، چه فایده؟ تو فکر میکنی آنچه را تو میدانی، او نمیداند؟»
دوستِ نویسندۀ دیگری هم چون از آن نامه برایش گفتم، گفت: «تو چه انتظاری داری؟ مگر همیشه این دوستِ ما چنین نبوده؟»
چون حرفهایِ هر دوشان را منطقی یافتم، منصرف شدم از انتشارِ آن نوشته؛ حتا لازم ندیدیم آن را برایِ خودِ دولتآبادی بفرستم. در حافظۀ کامپیوترم بهذخیره ماند.
تا همین چند روز پیش که مصاحبۀ جمشید برزگر را دیدم در بی.بی.سی با نویسندۀ «کلنل» و مترجمِ انگلیسیِ آن، بهمناسبتِ چاپ و انتشارِ ترجمۀ انگلیسیِ کتاب.
آنهنگام که من آن نامه را نوشتم، «کلنل» تنها به زبانِ آلمانی ـ با ترجمۀ بهمن نیرومند ـ توسطِ ناشری سوئیسی، چاپ شده بود و بخشِ کوتاهی از آن نیز در یکی از مجلههایِ ادبی/ فرهنگیِ داخل ایران. اکنون اما علاوهبر انتشارِ ترجمۀ انگلیسی، خبرِ نشرِ ترجمۀ عبری و در آیندۀ نزدیک، عربی این کتاب را هم دیده و خواندهام.
پس از دیدنِ این مصاحبه، حیرت کردم که دوستم جمشید برزگر که نشان داده روزنامهنگاری است هوشیار چرا از دولتآبادی نپرسید: «یک. چرا پذیرفتی تغییر بدهی رمانی را که به زبان [یا زبانهایِ دیگر] ترجمه شده و میشود؟ و دو. چه لُزومی دارد منتظرِ مجوز نشستن برایِ انتشارِ این رُمان و رساندنش به دستِ خوانندۀ فارسیزبان، آنهم در این زمانه، با اینهمه امکانات؟»
مشخص است که من انتظار ندارم وقتی روزنامهنگاری نسبتاً جوان با نویسندهای بزرگ و مُعمر گفتوگو میکند، چنین پرسشهایی را آنهم اینگونه صریح یا حتا صریحتر و با توضیحات و جزئیات و بهاصطلاح آوردنِ «فاکت»هایِ لازم، مطرح کند، آنهم در برنامهای در رسانهای معظم چون بی.بی.سی و از همه مهمتر در حضورِ یک غریبه (مترجمِ انگلیسی!) اما گمانم میشد خیلی باملاحظه و محترمانه، چنین پرسشهایی را به زبان آورد و پاسخِ روشن خواست.
لازم است بگویم که سالهاست من به خود اجازه نمیدهم از دوستانِ داخلِ ایران توقع داشته باشم مثلِ ما که بیرونِ گود هستیم، عمل کنند. من حتا زمانی هم که در ایران بودم یا بعد، دورانی که میتوانستم بروم و بیایم ـ جز در یکی دو مورد، در همان سالهایِ اوایلِ دهۀ شصت، آنهم چون دستِ ناشر زیرِ ساطورِ سانسور بود و فشارش رویِ من ـ تصمیمم چنین بود: هرآنچه را در ایران، بدونِ سانسور [یا با الفاظِ محترمانۀ دیگر: مُمیزی، حذف، اصلاح، تغییر و مانندِ آن] اجازه دادند، همانجا منتشر میکنم. حاضر نیستم حتا یک کلمه را بردارم یا جابهجا و عوض کنم، آنهم به فرمانِ توصیهشکلِ چند تا جوانِ بهظاهر مؤمنِ المأمورِ المعذوری که معمولاً هِر را از بِر تشخیص نمیدهند و نوشتههایِ من و دوستانم را حتا از رویِ کاغذ هم نمیتوانند بیغلط بخوانند! و هر آنچه را اجازه ندادند، در بیرون از ایران یا در فضایِ اینترنت منتشر میکنم.
من میدانم که بسیاری از دوستانِ نازنینِ عزیز و بزرگ و بزرگوار من که در آن مملکت زندگی و کار میکنند، از طریقِ حقالتألیف یا حقالترجمۀ کتابهایی که منتشر میکنند، اموراتشان میگذرد و نیز البته که: «صلاحِ مملکتِ خویش...»
من به خودم اجازه نمیدهم از ایشان و نیز آن دسته از نویسندگانِ جوان که هنوز در آغازِ راهاند، انتظار داشته باشم مانندِ منِ نوعی عمل کنند. [اگرچه این روزها، بسیاری از این جوانانِ بااستعداد را میبینم که برایِ سانسورِ سانسورچیان تره هم خُرد نمیکنند و کارهاشان را یا میفرستند خارج، یا خودشان میگذارند روی نت!]
اما تصور میکنم این حق را داشته باشم که از نویسندهای که حتماً الگویِ خیلیهاست و خوشبختانه کارهایش موردِ استقبالِ مردم قرار گرفته و به چاپهایِ متعدد رسیده و برخی از آنها به زبانهایِ دیگر ترجمه شده و در ممالک دیگر انتشار یافته، آنهم در پیرانهسری، دوستانه و مشفقانه بخواهم که قدرِ خود را بداند و شأنِ خود را در مقامِ یکی از مهمترین نویسندگانِ همعصرِ ما حفظ کند و به این سانسورچیانِ بیمقدار محل نگذارَد و کارش را بکند و از او بپرسم: «به جایِ تن در دادن به توصیهها [یا در واقع دستوراتِ] صد تا یک غاز این بیمایگان برایِ حذف و تغییر رُمانت و کلی حرص و جوش خوردن، آیا بهتر و درستتر نیست یا فعلاً از انتشارِ این کتاب منصرف شوی [مانندِ همان به قولِ خودت بیست و پنج سالِ گذشته]؟ یا اجازه بدهی در بیرون از ایران چاپ و منتشر شود؟ یا نسخۀ پ.د.افِ آن را دوستان و دوستدارانت در اینترنت بگذارند؟ [کاری که یکی از همین خیلِ پُرشمارِ هوادارانِ جوان، در مدتِ چند ساعت، به بهترین و پاکیزهترین شکلِ ممکن انجام میتواند داد.]»
و مطمئنم لزومی ندارد توضیحاتِ اضافه بدهم که: نویسندهجماعت به چند دلیل ممکن است خواهانِ انتشارِ اثرش باشد: کسبِ نام و آوازه، درآمدِ مادّی و [مهمتر از آن دو] خوانده شدن توسطِ مردم.
خوشبختانه دلایلِ اول و دوم [تا جایی که به عقلِ ناقصِ من میرسد] در موردِ دوستِ بزرگم مطرح نمیتواند بود. میمانَد دلیلِ سوم... با قرار دادنِ متنِ این رُمان در اینترنت، مطمئنم تعداد خوانندگانش چندین برابر خواهد شد؛ وانگهی، در داخلِ ایران، هستند کسانی که [حالا به هر دلیل، از جمله در پیِ سود بودن!] این نوع کتابها را به شکلِ زیرزمینی چاپ میکنند و در معرض فروش میگذارند و مردم هم از اینگونه کتابها خیلی خوب استقبال میکنند.
[اخیراً خبر رسیده که کتاب «شهرنو» نوشتۀ دکتر محمود زند مقدم را (که ما و ناشر دیگری بهاشتراک در سوئد در سیصد نسخه منتشر کردیم و حالا که این تعداد تمام شده و همین تعداد هم زیر چاپ است و حتا پولِ کاغذِ چاپخانه را هم درنیاوردهایم)، به تعدادِ زیاد در تهران و یکی از شهرستانها بازچاپ و پخش کردهاند که به نظرِ من نوشِ جانشان! وقتی سانسور هست و مردم هم خواهان و تشنۀ کتاب هستند، معلوم است که همه در این میان نفع میبرند به غیر از نویسنده و صاحبِ کتاب و ناشری که وقت و توان و سرمایه گذاشته است برای آمادهسازی و انتشارِ آن...]
نکتۀ دیگری نیز هست که گمانم دولتآبادی خود بهتر از من میداند و به آن اندیشیده است:
گیرم که سرانجام حضراتِ از خر شیطان پیاده شدند و لطفاً و مرحمتاً اجازه صادر فرمودند که این «کلنل» با همین بیست و هشت اصلاحیه [این رقم را خود نویسنده در مصاحبههایش گفته!] در ایران منتشر شود. بعدها [چون حتماً آثارِ دولتآبادی مصرفِ روزانه ندارد و ماندگار خواهند بود] تکلیفِ منتقدان چه خواهد بود با متنی که فارسیِ آن متفاوت است از ترجمههایِ [تاکنون] آلمانی، انگلیسی، عبری و [در آینده] عربی و حتماً زبانهایِ زندۀ دیگرِ این جهانِ گُذرا...
شش سال پیش، پس از آنکه جایزۀ ادبی نوبل را به اورهان پاموک نویسندۀ تُرکیهای دادند، در ایران بودم. شبی از شبهایِ «بُخارا» را علی دهباشی اختصاص داد به این نویسنده. از من هم که در آن مجلس حضور داشتم، خواستند چند کلامی بگویم. چون خوانده بودم در خبرها که گفته شده [حتا از قولِ خود محمود دولتآبادی] که او هفت بار «کاندید» جایزۀ نوبلِ ادبی بوده، من ضمنِ بیان چند جملهای کوتاه در بارۀ اورهان پاموک و حضورش در نمایشگاهِ کتابِ شهرِ گوتنبرگ و دیدار با او، لازم دانستم این خُرافه را یک بار هم شده روشن کنم که نوبلِ ادبیِ سوئد مانندِ مثلاً اسکارِ سینماییِ آمریکا «کاندید» به این معنا ندارد تا سرآخر، چند تنی به مرحلۀ نهائی برسند و آنگاه، داوران از میانِ اسامی آنان، یکی را برگزینند؛ ضمنِ اینکه البته هر شخص حقیقی یا حقوقی این امکان و اجازه را دارد تا هر فردی را که خوشش میآید یا دوست دارد، به هیأتِ این جایزۀ مهم معرفی یا بهتعبیری دیگر، وی را «کاندید» کند و حتماً هم آن هیأت در نامهای رسمی، از اینگونه اشخاص تشکر میکند. پس بهتر است ما [که میدانم همهمان چون من آرزو داریم نویسندۀ مهمی از سرزمینمان چنین جایزهای را از آنِ خود کند تا افتخارش را ببریم!] به جایِ پراکندنِ چنین خرافههایی، بکوشیم در زمینۀ ترجمه و معرفیِ ادبیاتِ خودمان به شکلِ خوب و پاکیزه به زبانهایِ اروپایی کار انجام شود تا ما و کارهای حتماً باارزشمان را اروپاییان و نوبلیان هم بتوانند بشناسند.
بگذریم که همان شب، دوستِ نویسندهای گلایه و اعتراض کرد که: «چرا چنین حرفهایی را زدی؟» وقتی پرسیدم: «آیا حرفِ نادرستی زدم؟»، گفت: «نه، ولی جای این حرفها آنجا نبود.» و چون پرسیدم: «جایش کجاست پس؟»، گفت: «اینها حرفهایی است که باید میانِ ما نویسندگان فقط مطرح شود، نه جلوِ همه...»
که من البته قبول نداشته و ندارم نظرِ ایشان را و گفتم که: «هر حرفِ درستی را همه حق دارند بشنوند و بخوانند و قرار نیست ما خلقالله را فریب بدهیم یا دور نگهداریم از حقایق!»
امیدوارم این توضیحات برایِ هوادارانِ [نوشتم که خوشبختانه «پُرشمار»] محمود دولتآبادی و دوستداران داستانهایش به اندازۀ کافی روشن باشد که من اتفاقاً بیش از همۀ آنان اگر این دوستِ نویسندۀ زحمتکش را دوست نداشته باشم، نگرانِ حفظِ شأن و مقام و شخصیتِ او هستم... بیش از هرکس دیگر...
و باز امیدوارم خودِ دولتآبادی بهدرستی بداند و بپذیرد که: یک دوستدارِ آگاه و هوشمند میارزد به صدها و هزارانِ هوادارِ متعصبِ ناآگاه و صرفاً شیفته!
با آرزویِ تندرستی و طولِ عُمرِ دراز و با عزّت برایِ نویسندۀ بزرگِ هممیهنمان تا باز هم برایمان داستان بنویسد!
چهارم نوامبر 2012
گوتنبرگِ سوئد
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد