logo





تغییر "هزاره"

جمعه ۱۲ آبان ۱۳۹۱ - ۰۲ نوامبر ۲۰۱۲

علی یحیی پور سل تی تی

در پیغام های اندیشه ها فرو رفتن نیلوفر آبها و تا لابها
غنچه خواهد زد
من در وصلت اندیشه ها ی تو جا ن می گیرم
شهرم همه شیون است همه فریاد زمانی که تو
بلهوسانه به آن می نگری
من در مردمکهای کودکان این سرزمین نفس می کشم
مغزت را با واژه های اندیشه های قرنهای سکوت منفجر می کنم
جراءت داری قلمم را آزاد کن
قلمم منفجرت می کند
چون که سیاهی هم چون قیر
و من در روشنائی خورشید جان گرفته ام .

اشکهای آلوده نفس را به تنگناهای تاریخ می برند
تاریخی که از آن فقط خاطره های تلخ وسوسه می کنند
به من بگو عشق را از که آموخته ای
از مولوی یا سهروردی ؟
من به پیچک یک ساقه نیلوفر آبی در تا لابهای این خاک
دل بسته ام که سحر را گواهی می دهد
و مرداب را میزبانی می کند تا ماهیان در آن به رقصند
بی شک با تو جنگ نخواهم داشت ولی هذیانهای عارفانه
مرا به نا کجا آباد و کویر های تحقیر پیوند می دهند
من در آقاقیای درخت توت خانه ام زنده ام
و رابطه ام را با آفتاب روی هشتی تنظیم می کنم .

به من بگو با کدام سفره از این سفره های غارت
پیوند داری؟
آیا در واپسین حیات تو بلبلی خواهد خواند
و یا آواز چلوئی خواهد آمد
این ها هستند دنیای آرزوهایم
من زوزهء لاشخوران را با آوازهای بلبلان مرداب پیوند نمی دهم .

شهرم را شکوفه باران خواهم کرد
و عروسی دختران بهار را جشن خواهم گرفت
و یک گل کوکب برگیسوی ماری دختر دریا های خزر الصاق خواهم کرد
یک به یک آواز چکاوک می آید و پرستو ها در بادهای آسمان شالی
پرواز می کنند و من به پرواز آن ها دل بسته ام .

عجله ندارم که آرمانم همین فردا محکم شود
من هنوز یک هزاره فرصت دارم
تا کو ههای آرزو هایم را اسکان دهم
و مناسبات مولد را برقرار کنم
اکنون همه چیز به جیب تو می رود
من در فکر تعدیل توام
و در انتظار جهانم تا شکست شرق را دوباره تجربه نکنم
دوباره سیبری و کامبوج نسازم اما
شهر هنوز از نی لبکهای اقاقی فوران نمی کند
هنوز بستر جامعه به اسطرلاب و جادوی قرنهای سکوت جهنم پیوند دارد
سفره ها هنوز به کلاشی اداره می شوند
و در بستر خنده ها مادران به عزا نشسته اند
شهر خنده ندارد و پیوسته به لاشخوران دست داده است
و بر انسانها ئی که بر روی قداره های این سیاهی می رقصند
فقط تماشا گر است و تخمه و اجیل می شکند
انگار به مجلس و مهمانی رفته اند
آه که چقدر بی بته اند این "سیاهان تاریکی".

صفی به مصاف سیاهیست
و در هیبت این هیولا گم نشده است
و می غرد هم چون رعد و کور ذهن ها را دور می کند
جنگ هم چون دارواش بر تنه این هیولا چسبیده است
و شهر فوران می زند از اعتراض
و یک هزاره را نوید می دهد .

ماه از درون شب فوران می کند
و شب چراغها از دور سوسو می زنند
و قبرستانها هر روز لاشه های انسانهای قربانی را بغل می کنند
من در این قبرستان دنبال گلی سرخی هستم
که یک روز شکفته بود
و پیغام داده بود که برد در انتها با ماست
نمی توان با روشنائی محض جنگید
و ابر سیاهی را بر شالی گستر د
یک روز آفتاب خواهد درخشید
یک روز لاکپشتها هم جشن خواهند گرفت
و این هزاره به پایان خواهد رسید .
دوم نوامبر دوهزار و دوازده

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد