زنان سرزمين من از جنس عشق و اسطوره هستند.
هم آنها که تاريخ را می سازند.
بمان که قلّه ی سر سخت ماندگاری تو
جبين نسوده به درگاه روزگاری تو
به روی شانه ی آزادگی ، هميشه ترين
کتيبه ای که بماند به يادگاری تو
غريو خشم خروشان کاوه بر ضحاک ،
ستيزه جويی فرياد مازياری تو
اگر چه بار زمان بر سرت فرود آمد ،
به ساده خم نشدی ، کوه استواری تو
غرورِسر به فلک ها کشيده ای، امّا
فروتنانه ترين دشت بی غباری تو
تويی ، تويی که سری پايدار خواهی داشت
به پايمردی آن يارِ سر به داری تو
بمان که ديده ی بيدار ما به سوی تو ماند
بدان که «ما » تويی و چشمِ انتظاری تو
سوار خسته ای از راه می رسد روزی
به خواب ديده ام، آن راه و آن سواری تو
نمانده فاصله ای تا سحر، ستاره گواست
طنين چاوش آن صبح هوشياری تو