اولین چیزی که توجه خواننده را، حتی پیش از باز کردن جلد آن، به خود جلب میکند عنوان کتاب است. بسیار آگاهانه. جوزف آنتون نام مستعاری است که او در سالهای مخفی بودنش برگزیده بود که تنها واحد ویژهی پلیس انگلستان آن را میشناخت. و او این نام را با ترکیب نام اول دو نویسده مورد علاقهاش "جوزف کنراد" و "آنتون چخوف" خلق کرده بود.
دومین ویژگی این کتاب ششصد و اندی صفحهای، که از اولین سطورش به چشم میخورد، انتخاب ضمیر سوم شخص برای روایت خاطرات خود است؛ گوئی سلمان رشدی نه خاطرات خود که خاطرات جوزف آنتون را نوشته است:
"بعدها، وقتی جهانِ دور و برش منفجر شد و پرندگاه سیاه مرگبار بر داربست بازی بچهها در حیاط مدرسه انبوه شدند، از خودش لجش گرفت که چرا نام آن خبرنگار بیبیسی را فراموش کرده که به او گفته بود که زندگی قبلیاش پایان گرفته، و یک زندگی تاریکتر تازه دارد شروع میشود."
[جلوجلو بگویم که هنوز به میانه این کتاب حجیم نرسیدهام که دارم این معرفی را مینویسم و اگر درگیری با فیلم تازهام نگذاشت بخش پایانی آن را بنویسم پیشاپیش مرا ببخشید!]
رشدی تصویری که از "پرندگاه سیاه مرگبار بر داربست بازی بچهها در حیاط مدرسه" داده را برای کسانی که ممکن است فیلم "پرندگان" هیچکاک را ندیده باشند چندین صفحه بعد وقتی از فتوای خمینی مینویسد این چنین توضیح میدهد:
"در آن روز جماعتی در خیابانهای تهران راه افتادند که عکسهای او را با چشمهای از جا درآمده در دست داشتند، مثل جنازههای فیلم پرندگان."
رشدی با اشاره به فتوای خمینی که ترجمهاش را آوردم آغاز میکند ولی در یک مسیر روائی نمیماند. ذهنش را رها میکند و هر وقت خواست عقب و جلو میرود. از کودکی و زندگی در بمبئی، و پدر دائمالخمری که برایش قصههای هزارویکشب و حمزهنامه میگفت، و مادر غیبتکناش، قصهها میگوید! از نزدیکانش همانقدر با جزئیات مینویسد که از کاراکترهای کتابهایش، بویژه از "بچههای نیمهشب" و "شرم"؛ رمانهائی که خودش میگوید قصهنویس بودنش را تثبیت کردند. یکی دو کتاب قبلیاش خودش را هم به نویسنده بودنش متقاعد نکرده بود.
رشدی بارها به انگیزهی واقعی تندروان مسلمان از جمله خمینی به کفرآمیز خواندن کتاب "آیههای شیطانی" پرداخته ولی هیچکجا بهتر از تکهی زیر به روشنی و اختصار از فرصتطلبی خمینی حرف نزده است:
"آدمکشِ پیرِ رو به مرگ در اتاقش، آخرین فرمان را بهشکل افتخار سیاه و مرگباری صادر کرد. امام پس از بهقدرت رسیدن، بسیاری از کسانی که او را برکشیده بودند، و هر کسی را که دوست نداشت کشت. اعضای سندیکاها، طرفداران زنان، سوسیالیستها، کمونیستها، همجنسگراها، فاحشهها، و حتی کارگزاران خود را. تصویری از امامی مشابه او در آیههای شیطانی هست، امامی که به هیولائی بدل میشود و دهان غولآسایش انقلاب خودش را میبلعد. امام واقعی، کشورش را به جنگی بیهوده با همسایهاش کشید، نسلی از جوانان ، صدهاهزار جوانان مملکت نابود شدند تا اینکه او بس کرد. گفت صلح با عراق مثل نوشیدن جام زهر است، و آن را نوشید. سپس مردهها به فریاد در آمدند و انقلاب او مطرود شد. حالا دنبال راهی میگشت که مقلدانش را متشکل کند و این را در شکل یک کتاب و نویسندهاش پیدا کرد. کتاب، کار شیطان بود و نویسندهاش شیطان، و این دشمنی را که بدان نیاز داشت به او داد. همین نویسنده که در طبقه همکف آپارتمانی در ایزلنگتون با همسری که داشت با او بیگانه میشد مخفی شده بود. او، شیطانِ مورد نیاز امام رو به مرگ بود."
رشدی در تشریح کتاب آیههای شیطانی در خاطراتش، کم شیطانی نمیکند! از روزی که خمینی فتوای مرگبارش را صادر کرد تا حالا که خاطراتش را منتشر کرده نزدیک به ربع قرن گذشته است و او سُر و مُر گنده باقی مانده، و پیداست که دیگر همان رشدی نیست که ناچار به معذرتخواهی شد. تعداد شیطانهای فتواگرفته در میان نویسندگان و شعرا و طراحان و خوانندگان، و ملاهای فتوادهنده در این سو و آن سوی دنیا به قدری زیاد شده که دیگر گندش در آمده است! تازه خطرِ به تیر غیب گرفتار شدنِ فتواگرفتگان بسیار کمتر از فتوانگرفتان است که نه محافظی دارند و نه امکانات امنیتی.
رشدی میگوید در دانشگاه کمبریج تنها دانشجوی رشته تاریخ در میان همکلاسیهای خودش بوده که برای تحقیق، تاریخ اسلام را انتخاب کرده بوده است. از این رو در زندگی محمد و شکلگیری اسلام مطالعه کرده. و از این رو به خود اجازه میدهد که در کتاب خاطراتش خیلی راحت اشکالاتش را به قرآن، نه به طنز و تمثیل، که بهصراحت مطرح کند:
"هر کس قرآن را بخواند بهسادگی میبیند که بسیاری از سورهها دارای گسیختگیهای اساسی است، موضوعات بدون مقدمه عویض میشوند، و گاهی برخی سورههای نیمهرها شده بیمقدمه در سوره دیگری دنبال میشوند که تا آن وقت در مورد موضوع دیگری بودهاند."
تاریخ، نه لزوما تاریخ اسلام، که بویژه تاریخ پر فراز و نشیب هند و انگستان، نقشی پررنگ در کتاب خاطرات سلمان رشدی بازی میکند. و گاهی این جنبه از کتاب سخت خواندنی و زیباست و قدرت قلم او به شکل آشکارتری نمایان میشود. جائی تعریف می کند که یکی از اساتیدش با اشاره به عکسی بر دیوار دفتر کارش با افتخار میگوید این عکس "ویلیام هادسون" یکی از دانشجویان همین دانشکده است. رشدی در معرفی صاحب عکس مینویسد:
"ویلیام هادسون افسر سواره نظام انگلیس بود که پس از سرکوب قیام هندوها در سال 1857 بهادر شاه ظفرِ شاعر، آخرین امپراتور مغول را دستگیر، و سه پسرش را برهنه کرد و با شلیک گلوله کشت و جواهراتشان را برداشت و جسدهاشان را بر خاک یکی از دروازههای دهلی بر زمین انداخت که بعدها دروازهخونی نامیده شد."
این جنبههای مختلف، مذهبی، تاریخی، و سیاسی را سلمان رشدی به راحتی با مسائل شخصی و زندگی خانوادگی، رابطه عاطفی با فرزند و مناسبات متزلزل با همسران بههم میپیوندد و گهگاه به راحتی حتی از خیانت به همسر و درگیریهای نابجا با اینوآن دوست حرف میزند.
نگاه فلسفی رشدی در توضیح این زمانه، و آنچه شخص او را درگیر خود کرده است نگاهی موشکافانه است. پیداست مشکل بزرگی که زندگی او را دگرگون کرد این فرصت را برایش فراهم آورده تا به عمق این مسئله بیاندیشد:
"اگر آنگونه که هگل طرح کرده است تاریخ به شکل دیالکتیکی رشد میکند پس سقوط کمونیسم و برآمدِ اسلام انقلابی نشان داد که ماتریالیسم دیالتیک در ریشهها جریان یافته است... در این دنیای تازه، در دیالکتیکِ جهانی ورای درگیری کمونیستی-کاپیتالیستی، روشن میشود که فرهنگ هم اصل است... درگیری ایدئولوژی و فرهنگ داشت به وسط صحنهی کشمکش کشیده میشد. و رمان او، با تاسف برایش، به عرصهی این نبرد بدل شد."
یادتان باشد که در سطور بالا نیز او خود را نه "من" که "او" مینامد!
سلمان رشدی اعتراضاتی که از تظاهرات و کتاب سوزان توسط مسلمانان انگلستان شروع شد را یکبهیک با ذکر تاریخ و محل و محرکان و برنامهریزان آنها برمیشمرد و طبعا همهشان را به باد انتقاد میگیرد. بویژه مقامات دولتی انگلستان و نمایندگان پارلمان انگلیس را که مستقیم یا غیرمستقیم محتوای کتابش را تقبیح کرده بودند. برداشت شخصیاش این است که بسیاری از جوایز ادبی که باید به او میرسید صرفا از روی محافظهکاریِ هیئتهای داوری به کتاب او داده نشد وگرنه با تثبیت اهمیت ادبی کتاب آیههای شیطانی، زمینه برای آرامتر شدن اعتراضات فراهم میشد. او تمام این افراد را به نام در کتابش معرفی میکند و انگیزههایشان را با برداشت خود برمیشمارد.
وقتی کتاب در زادگاهش توقیف میشود نامهای تندلحن به رجیو گاندی مینویسد و از اینکه در قدیمیترین دموکراسی سکولار جهان تضییقات مذهبی اعمال میشود و دولتمردان سکوت میکنند شکوه میکند (با نمک این است که کتاب آیههای شیطانی توسط وزارت فرهنگ یا وزارت اطلاعات هند ممنوع نشده بود بلکه وزیر دارائی بر طبق مادهای مربوط به مقرارت گمرک ورود کتاب را به هند ممنوع اعلام کرد!).
وقتی مسئلهی اعتراضات اوج میگیرد و عدهای در تظاهرات پاکستان کشته میشوند دیگر وحشت زبان رشدی را میبندد و تازه بعد از این حوادث خونین است که خمینی به ارزش ورود به این بازی پی میبرد و فتوای قتل او را صادر میکند؛ فتوائی که از نظر مذهبی پر اهمیتتر از فتاوی روحانیون معترض دیگر در مصر و هند و پاکستان نبود ولی از طرف کسی صادر میشد که فقط یک روحانی مسجدنشین نبود بلکه امکانات یک کشور بزرگِ ثروتمند و پرقدرت، و لشگری از آدمکشان حرفهای را برای اجرای فتوایش در اختیار داشت.
با ترجمهی فرازی از کتاب که در آن، روز اعلام فتوای خمینی به زیبائی و سادگیِ یک قصه از قصههای هزارویکشب تعریف میشود، این مطلب را میبندم:
"حالا یک پیرمرد بیمار مردنی بود که در اتاقش دراز کشیده بود. و پسرش بود که به او خبر کشته شدن مسلمانان در هندوستان و پاکستان را میداد. پسر به پدرش گفت که یک کتابی هست که باعث این ماجرا شده، کتابی که علیه اسلام است. چند ساعت بعد پسر با کاغذی در دست به دفتر تلویزیون ایران رسید. فتوا یا حکم قاعدتا سندی رسمی است که امضاء دارد، در حضور شاهدانی نوشته شده و مُهر شده است اما این فقط یک تکه کاغذ بود با یک متن تایپ شده. اگر هم چنین سندی وجود داشته باشد هیچکس این سند رسمی را ندیده است، اما پسر پیرمرد بیمار مردنی گفت که این حکمِ پدرش است، و کسی تمایل نداشت با او بحث کند. تکه کاغذ به گویندهی خبر داده شد و او آن را خواند.
آن روز، روز والنتاین، [روز عشاق] بود."
[ادامه دارد، احتمالا!]
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد