|
در تاریخ این سرزمین گره گاه ها و گذرگاه هایی است پر از شور و شیدایی و خوف و خرابی. این که چرا امروزه، روزگار ما بدینگونه است؛ سبب هایی دارد که به گمانم یکی از آن ها تاخت و تازهای بنیان کن و هستی سوز و خانمان بر باد ده بیگانگان بوده است. سخن این است که در آن روزگار بلوا و غوغا، در روزگار تازش و یورش بیگانگان، ما چه کردیم. بر ما چه رفت؟ این سلسله نوشتار بر سر آن است که پاسخی بیابد به همین پرسش. پس نگاهی خواهیم داشت به آخرین شاهان. آنان که رفتند و ایران در دست بیگانگان افتاد:جمشید. داریوش سوم. یزد گرد سوم. جلال الدین خوارزمشاه. لطفعلی خان زند و..... در این راه اما هم به تاریخ و هم به افسانه ها نگاه کرده ام تا بدانیم مردمان و هنروزان این قوم به این داستان چون نظر کرده اند. *** نوشتکین نیای بزرگ خوارزمشاهیان، غلامی بود از اهالی غرجستان که توسط سپهسالارسپاه خراسان خریداری شده بود. این غلام در دوران سلجوقیان به سبب استعدادی که از خود نشان داد به زودی به مقامات عالی رسید تا این که سرانجام به امیری خوارزم برگزیده شد. نوشتکین صاحب نه پسر بود که بزرگترین آنها، قطبالدین محمد نام داشت. پس از نوشتکین، فرزندش محمدبه ولایت خوارزم رسید. بدین ترتیب دولت جدیدی بنیانگذاری شد که برآورده و دست پرورده سلجوقیان و از میان غلامان بود.دولتی که گردانندگانش خوی و منش غلامی داشتند. در روزگاری که در پناه حکومت ترکان، ایران چونان جزایری پراکنده با قبیلههایی دشمن خو بود. خوی و منش و روش های غلامی در فرهنگ و اخلاق جامعه اثرنهاده بود و بازتاب آن را در ادبیات آن دوران به خوبی می توان دید. آن همه سخن از ترکی کردن، ترکتازی، یغمای ترکانه که به میان آمده است از همین فرهنگ نشان دارد. وصف یار و معشوق نیز وصف غلامان و غلامبچگانی است که در جنگ به بردگی و اسارت گرفته شدهاند.ابروی کمان، گیسوی کمند. چشمان خونریز، وصف غلامبچگان و پسران خوش بر و روی ترک و گرجی است. در زمان سلطنت یکی از افراد این خاندان به نام سلطان محمد، مغولان به ایران تاختند و دستگاه خلافت تازیان در بغداد نیز برای راندن ایرانیان از قدرت دست اتحاد به سوی مغولان دراز کرد. از سوی دیگر در مدت بیش از سیصد سال حکومت ترکان غزنوی و سلجوقی بنیاد آزاد اندیشی و همه ی نهاد های مردمی برکنده شده بود.غزنویان همه ی مخالفان خود و آزاد اندیشان ایرانی چون قرمطیان رااز میان برده بودند. فقهای شیعه نیز برای مخالفت با قدرت بغداد و قدرت یافتن شیعه به خدمت مغولان درآمدند.ترکان و تازیان دست در دست هم نهادند و زمینه را برای تصرف و نابودی ایران فراهم ساختند. چنگیز که در ظاهر برای تجارت و در نهان برای جاسوسی و کسب اطلاع از ایران در سال ششصد و پانزده هجری قمری در حدود چهارصد و پنجاه نفر از پسران و ملازمان خود و تجار مغول را با سرمایه ای زیاد به ایران فرستاد، ولی این عده در شهر اترار کشته شدند. همین که این خبر به چنگیز رسید از محمد خوارزمشاه خواست که حاکم اترار را به وی تسلیم کند ولی محمد خوارزمشاه به این درخواست اعتنایی نکرد. چنگیز سخت دگرگون شد و عازم نبرد با خوارزمشاه شد. محمد خوارزمشاه چون از مقصود چنگیز آگاه شد به فرارود آمد و در همان هنگام جوجی خان پسر چنگیز با یکی از حکمرانان ترکستان به آن نواحی آمده بود. محمد خوارزمشاه قصد جوجیخان کرد و نزدیک جند نبرد را آغاز کرد و باید گفت که اگر تلاش های شاهزاده جوان جلال الدین نبود شاید محمد خوارزمشاه از جوجی خان شکست میخورد، اما رشادت های جلال الدین اشتباهات محمد خوارزمشاه را جبران کرد و شکست نصیب مغولان شد آنچنانکه میدان نبرد را ترک کردند تا خبر شکست خود را به چنگیز خان برسانند. محمد خوارزمشاه از ضربدست مغولان چشیده بود به خوف و هراس شدیدی دچار شد. جلال الدین از پدر اجازه خواست تا در برابر سپاهیان مغول صف آرائی کنند و اطمینان داد که از این نبرد پیروز و سربلند باز گردد. اما پدر او را جوان و بی تجربه خواند. جلال الدین از پدر خواست که فرماندهی سپاهیان خوارزم را باو واگذارد، اما محمد خوارزمشاه هرگز تغیر عقیده نداد. در همین حال روحانیون و درباریانی چون بدرالدین عمید در نهان نامه ها به سوی خان مغول روان کرده و گاه گه نیز گریخته و به سوی او رفته و نقشهی راه ها را در اختیار او مینهادند. چنگیز با سپاهیان خود به جانب ماورا النهر آمد. اکتای و جغتای را به محاصره اترار گماشت. جوجی خان را به طرف جند و یکی از سرداران را به سوی خجند فرستاد و خود عزم بخارا کرد و در راه از کشتار و غارت فروگذار ننمود. او در سال ششصد و هفده هجری قمری به اطراف بخارا رسید و کوشش بخارائیان به جایی نرسید و مدافعان شهر کاری از پیش نبردند.شهر ویران و مردمان و حتا سگ و گربه ها کشتار شدند. شهر اترار پنج ماه در محاصره بود و سرانجام بهدست لشکر جغتای و اکتای گشوده شد. حاکم شهر که بازرگانان مغول را کشته بود دستگیر و کشته شد. چنگیز بعد از اینکه سمرقند را گرفت عده ای را برای تعقیب محمد خوارزمشاه فرستاد. سمرقند و ده ها شهر دیگر را سوختند و مردمان را اسیر کرده و کشتار کردند.خاک مرگ بر این سرزمین بیختند. به قول کمال الدین اسمعیل که خود به دست مغولان کشته شد: کس نیست که تا بروطن خود گرید برحال تباه مردم بذ گرید دی بر سر مردهای دوصد شیون بود امروز یکی نیست که بر صد گرید در آن هنگام پایتخت خوارزمشاهیان شهر آباد و بزرگ (جرجانیه) بود. چنگیز پسران خود را با سپاه تاتار روانه ی آن دیار کرد. مردم در برابر مغولان ایستادگی کردند. دشمن چون از محاصره نا امید شد قصد کرد که آب جیحون را که از شهر می گذشت برگرداند. مردمان جرجانیه سه هزار نفر از مغولان را که مامور بازگرداندن آب جیحون بودند از پای درآوردند. اما سرانجام با اینکه مردم این شهر خانه بخانه و کوچه به کوچه جنگیدند شهر به دست مغولان افتاد. به نوشته نسوی در همین حال علویان نیشابور مخفیانه با مغول داخل مکاتبه شده و دروازه ی شهر را به روی آنان گشودند. سپاه چنگیز شهرهای شمال شرقی ایران آن زمان را یک یک گرفتند و هرچند مردم شهرها دلیرانه پایداری کردند نتوانستند از عهده مغول برآیند. شهرهای آباد و پُرجمعیت بخارا و خجند و سمرقند به دست سپاه مغول افتاد و یکسره ویران شد و نزدیک به تمام مردمان آن کُشته شدند. سپس مغولان در پی خوارزمشاه به خراسان و شهرهای دیگر مرکز وباختر ایران تاختند و هر چه را که یافتند خراب کردند و آتش زدند و مردم را کُشتند . بارید به باغ ما تگرگی بر گلبن ما نماند برگی جوینی در ذكر حوادث نیشابور وضعیت روحی سلطان محمد خوارزمشاه را درهنگام فرار او از نیشابور پر از واهمه و ترس توصیف كرده است. این ترس و پریشانی، نسبت به رسیدن لشكر تاتار و تخریب و ویرانی و خشونت، به مردم نیز انتقال می یافته است. گویند:سلطان شبی در خواب اشخاص نورانی را دیده بود روی خراشیده، موی های پریشان ، جامه سیاه بر مثال سوگواران پوشیده، بر سر زنان نوحه می كردند. از ایشان پرسید كه: شما كیستید؟ جواب دادند كه: ما اسلا میم. پس از آن وی به سوی مشهد و زیارت امام رضارفت. در دهلیز آن دو گربه، یكی سپید و دیگری سیاه دید در جنگ. چون گربه خصم غالب گشته و گربه او مقهور شده آهی بر كشید و برفت. با این همه مردم در شهر ماندند و به محكم ساختن باروهای شهر پرداختند.با ورود لشكر مغول به سرداری سبتای نوین و طایسی بر، امیر شهر،مجیرالملك اظهار بندگی كرد و علوفه دادن به لشكر مغول را پذیرفت. با كشته شدن شحنه مغول حاكم بر توس و فرستاده شدن سر او به نیشابور، شهر توس میدان تجاوز و غارت شد و نیشابوریان نیز به هماوردی با مغولا ن برخاستند و چون تعداد لشكر مغول كم بود مردم تا چند روز در برابر مغولان تاب آوردند.سرانجام روز سوم تیری بر قلب تغاجار داماد چنگیزخان فرو نشست. با هجوم لشكر مغول و آغاز كشتار و ویرانی، مجیرالملك كه سخن های سخت بر زبان میراند به خواری كشته شد وتمامت خلق را كه مانده بودند از زن و مرد به صحرا راندند و به كینه تغاجار فرمان شده بود تا شهر از خرابی چنان كنند كه در آنجا زراعت توان كرد و تا سگ وگربه آن را زنده نگذارند. دختر چنگیزخان كه خاتون تغاجار بود با خیل خویش به شهر درآمد و هركس كه باقی مانده بود تمامت بكشتند؛ مگر چهارصد نفر كه به اسم پیشه وری بیرون آوردند و به تركستان بردند. جوینی می گوید: در نیشابور تمامی امكنه با خاك یكسان شد و هیچ بلندی بر جای نماند و آبادانی از این شهر رخت بر بست! و فضایی غم انگیز بر شهر سیطره گستراند. این در حالی است كه این مورخ ارجمند شهر نیشابور و رونق ورفاه آن را قبل از تهاجم سهمگین مغول به مثابه بهشتی بر خاك ایران با این بیت توصیف كرده است: حبذا شهر نسابور كه در روی زمین گر بهشتی است خود این است وگرنه خود نیست. سلطان محمد خوارزمشاه از بیم جان با نزدیکان خود پیاپی از پیش لشکریان مغول می گریخت.از نیشابور به ری و از آنجا به قزوین رفت و چون دشمن نزدیک شد به گیلان شتافت و از آنجا به استرآباد رفت. سرانجام از بیم مغول و خیانت همراهان به جزیره کوچک آبسکون در دریای خزر پناه برد. آنجا چون شنید که زنان و فرزندانش به دست مغول افتاده و کُشته شده اند از ترس و اندوه جان سپرد. آزاده دلان گوش به مالش دادند وز ماتم و غم سینه با نالش دادند پشت هنر آن روز شکستست درست کاین بی هنران پشت به بالش دادند ا و پسران بسیاری داشت اما از میان آنان سلطان جلال الدین منکبرتی ، سلطان غیاثالدین پیر شاه و سلطان رکن الدین در صدد رسیدن به پادشاهی بودند . سلطان خوارزمشاه به جانشینی فرزند بزرگ خود یعنی جلال الدین تمایل زیادی داشت و به گفته جوینی : سلطان جلال الدین ملازم پدر بود و بس پسران دیگر زینت حیات دنیا بودند و هوس . ترکان خاتون اما نمیخواست که این شاهزاده به حکومت رسد. با فروپاشیدن کارها، سلطان محمد به جانشینی جلال الدین رضایت داد.پس از وی جلال الدین که امید همه مردم به دلیری های او بود زمام امور گسیخته این سرزمین را به دست گرفت. پس از مرگ محمد، برادران در صدد قتل جلالالدین برآمدند. جلالالدین تا سال ۶۲۸ ه . ق. كه سال قتل اوست پیوسته با مغولان و نیز خلیفهی تازیان و هم چنین ملکهی گرجستان و برادران و سرداران خیانت پیشه، در حال جنگ و گریز بود. به سبب همبن اوضاع و درست در زمانی که نیاز به اتحاد داشتند، وی با اسماعیلیان نیز وارد جنگ شد. حکایت کار اینان اینگونه بود که به جای نبرد با دشمن و بیگانه، به خیانت و ستیز با یکدیگر برخاسته و در جزایر وحشت خویش دست و پا میزدند.شاهزادهی دلاور در سال ششصد و هجده با سپاهیان مغول روبرو شد. نبرد سختی درگرفت و در این نبرد جلال الدین آنچنان شکستی بر سپاه مغول وارد آورد که بگفته ای چهل هزار مغول کشته شد و آنان که مانده بودند راه فرار را پیش گرفتند تا این خبر ناگوار را به چنگیز برسانند. اما به زودی بین سران سپاه جلال الدین اختلاف افتاد و هر کدام راهی جداگانه در پیش گرفتند و به سمتی رفتند. جلال الدین تصمیم گرفت به تنهایی در برابر چنگیز ایستادگی کند. اوخوب می دانست که عده سپاهیانش اندک و نیروی دشمن فراوان است. چنگیزخان نزدیک سند به وی رسید. جلال الدین خوارزمشاه چون دریافت « روز کار است و و وقت کارزار » (تاریخ جهانگشای) با اندک یاران خویش با دلیری بسیار به نبرد پرداخت به گونه ای که از « یمین سوی یسار می شتافت و از یسار بر قلب می دوانید » اما سپاهیان پرشمار مغول اندک اندک پیش آمدند و جناح راست لشکر خوارزمشاه را از پای در آوردند و پسر خردسال او که هفت یا هشت سال بیش نداشت را دستگیر و به فرمان خان مغول کشتند . در این هنگام مادر و همسر و زنان حرم سلطان نیز با زاری و شیون از جلال الدین خواستند تا آنان را به جهت جلوگیری از دربند شدن به دست چنگیزیان به قتل رساند و جلال الدین نیز به ناچار چنین کرد و بسیاری از آنان را در سند غرق کرد .به نوشته جامع التواریخ: اندک زمانی بعد جناح چپ لشکر خوارزمشاه نیز تاب پایداری نیاورد و از میان رفت ؛ با این وجود او همچنان با هفتصد مرد تا نیمروز پایداری کرد . سرانجام و به ناگزیر دگربار بر چنگیزیان تاخت و همینکه آنان را اندکی به پس راند با اسب خود را به آب سند زد و « چون برق از آب بگذشت و بدان طرف فرود آمد ». چنانکه شبانکاره ای ؛ نگارنده مجمع الانساب ؛ در کتاب خویش آورده است که چنگیز در پی جستن جلال الدین از دست خویش گفت که : از پدر ؛ پسر چنین باید. خواجه رشیدالدین فضل الله همدانی نیزستایش دلاوریهای جلال الدین کرده و از بیهمتایی او در میان نام آوران دنیا یاد کرده است : « به گیتی کسی مرد زینسان ندید نه از نامداران پیشین شنید » پس از این رویداد جلال الدین خود را به هندوستان رسانید و در آنجا قدرت و اعتباری به دست آورد و از راه مکران به ایران آمد و از راه شیراز به اصفهان رفت. در آنجا با کمک برادرش غیاث الدین سپاهی فراهم آورد و عزم بغداد کرد تا با خلیفه درباره مغول مذاکره کند و از او کمک بگیرد. اما ناصر خلیفه بغداد به جای کمک به جلال الدین لشکری برای مقابله او فرستاد. جلال الدین در یک نبرد سپاه خلیفه را به کلی تارومار کرد و از میان برد سپس به سوی تبریز رفت. پس از فتح تبریز جلال الدین به سوی گرجستان شتافت. در این هنگام مغولان به جانب ری آمدند جلال الدین به جانب آنها رفت و در نبردی که با مغولان نمود به سبب حیله و ریای برادرش غیاث الدین مغلوب دشمن شد و به سوی اصفهان عقب نشست. آنگاه عزم گرجستان کرد و تا آذربایجان آمد. پس از کسب پیروزی هایی دوباره نامش دردهان ها افتاد. با یکی از سرداران مغول بنام (جورماغون) که از طرف اکتای قاآن به ایران فرستاده شده بود نبرد کرد ولی این بار نیز کاری از پیش نبرد و مجبور شد برای جان سالم به در بردن از دست مغولان به سویی بگریزد و دیگر هیچ کس نشان او را نداد. در پایان زندگی پر از رنج خویش، در تنهایی و درد به شراب روی آورد و در آن عالم بیرحمی ها نمود و فرصت ها از دست داد.یکی گفته است: شاها ز می گران چه بر خواهد خاست وز مستی هر زمان چه برخواهد خاست شه مست و جهان خراب و دشمن در پس و پیش پیداست کز این میان چه برخواهد خاست. درباره او نوشته اند : پس از فرار، به کردهایی پناه برد که طمع لباس و جواهرات او کردند و او را به این علت به قتل رساندند . عده ای دیگر میگویند : او در نهایت نا امیدی از کار سلطنت به لباس تصوف در آمد و خرقه ای پوشید و سر در جهان نهاد . عده ای دیگر میگویند : جلال الدین در اختفا به سر میبرد تا در هنگام مناسب اقدام به قیام علیه مغولان کند . این عقیده به قدری شدت گرفت که از آن پس تا سالهای بسیار افرادی با نام جلالالدین از گوشه و کنار به پا خواسته و هیاهویی به راه می انداختند و به نوشته جوینی: بعد از سالها ، هروقت در میان خلایق آوازه در افتادی که سلطان را به فلان موضع دیده اند و هریک چند در شهرها و نواحی بشارت می دادند که سلطان در فلان قلعه و بهمان قلعه است. در اسپیدار شخصی قیام کرد و مدعی شد که من سلطانم. در کناره جیحون یکی از ایشان گفته بود من سلطان جلال الدینم. نسوی مینویسد: به هیچ شهری نمیرسیدم، الا كه... خبر میانداختند كه سلطان باقیست و جمعیت كرده است و بیرون آمده... دروغها درهم میبستند. چون به مفارقین رسیدم و حقیقت شد كه هلاك شده است، از زندگانی خود ملول شدم. و قضا و قدر را در نجات خود ملامت كردم... میگفتم: وگر در اجل حیلتی بودی، عمر خود را باوی مقاسمه میكردم... به ضرورت صبر میكنم». «آری! چون تاتاران او را در آن دیه، بر سر خرمن، كبس كردند، بعضی از اسیران گفتند كه سلطان اینست. ایشان در طلب او جد تمام نمودند و پانزده سوار او را در پی كردند. و دو سوار در وی رسید و بر دست وی كشته شدند و باقیان از ظفر امید قطع كردند و بازگشتند. آنگاه سلطان بر كوه رفت و كردان راهها را بسته بودند. و او راگرفتند و غارت كردند. چون خواستند كه بكشند، با بزرگ ایشان گفت: من سلطانم. در كار من شتاب مكن! بعد از آن تو مخیری. مرا پیش ملك مظفر شهابالدین غازی بر. او خود ترا به جایزه غنی كند. و اگر خواهی مرا به بعضی از شهرهای من برسان تا مَلِكی شوی». «آن مرد در رسانیدن او به بعضی بلاد رغبت كرد. و او را پیش قوم و قبیلۀ خود برد. و پیش زن خود گذاشت و رفت كه اسپان خود از كوه بیاورد. و در اثنای غیبت او كردی دون بیامد، حربهای در دست. به زن گفت: این خوارزمی كیست؟ چرا او را نمیكشید؟ گفت: شوی من او را امان داده است و دانسته كه سلطان است. كرد گفت: چگونه باور داشتید كه او سلطان است؟ مرا به اخلاط برادری كشتهشد كه به از وی بود. پس حربه بر وی زد و به یك ضربه روح او را به فردوس رسانید». اما مغولان سرانجام ترکان خاتون و دختران و فرزندان سلطان را گرفتار کردند. پسران را کشتند و خانوادهی شاه را پس از اسارت به قراقروم فرستادند تا از میان رفتند. دختران محمد و جلال الدین را نیزبه خود فروختگان مسلمان دادند. از میان زنان مبارز آن زمان«خان سلطان»، دختر سلطان محمد خوارزمشاه، آخرین پادشاه خوارزمشاهیان را باید نام برد. این زن فرهیخته پس از پیشروی چنگیز به خاک ایران، به همسری یکی از پسران او درآمد و آنگاه که به دربار مغول راه یافت و عروس خاندان چنگیزشد، بسیار کوشید تا سلطان محمد خوارزمشاه و سپس جلالالدین برادرش را یاری دهد. برا ی آگاه ساختن جلال الدین از نقشه های چنگیز، مخفیانه نماینده ای را با چنین پیامی فرستاد: چنگیز از دلیری و شوکت و قدرت و وسعت عرصه ی مملکت تو آگاهی یافته است و اینک با تو عزم مصابرت و مصالحت دارد؛ به شرط آنکه ملک از حد جیحون تقسیم گردد و از این جانب تو را و آن سوی رود او را باشد. اکنون اگر تو آن توان درخویش می بینی که با تاتار برآئی و از ایشان کیفر ستانی و بجنگی و پیروز شوی، هرچه خواهی کن؛ وگرنه مسالمت را به هنگام میل و رغبت دشمن مغتنم شمار» «شهریار جواب صواب نداد و در آشتی نگشاد و از گفتار خواهر تغافل کرد» زن دیگری که تاریخ خوارزمشاهیان از او یاد می کند«بی بی منجمه» دختر کمالالدین سمنانی، رهبر شافعیه ی نیشابور است. این زن ستاره شناس، به پیشگویی شهرت فراوان داشت و بدین روی او را منجمه خواندند. جلال الدین در همهی لشکرکشی ها او را به همراه خود می برد و پیش بینی او را می پذیرفت. پس از شکست جلال الدین، منجمه به دربار فرمانروای روم دعوت شد و در آنجا به ستاره شناسی و پیشگویی در دربار پرداخت. چنین بود روزگار آن شاهزادهی دلیر که در برابر مغولان ایستاد و دلاوریها کرد و سرانجام به تیغ خیانت و نامردمی از پای درآمد. ترکان و سپس مغولان آمدند و ایران را که در آستانهی یک رستاخیز شگفت علمی و فرهنگی ایستاده بود؛ ویران کردند. ** پایان منابع: جوینی. عطاملك محمدبن محمد. تاریخ جهانگشای. تصحیح محمد قزوینی. تهران. دنیای كتاب. چاپ اول. میرخواند. محمدبن خاوندشاه بن محمود. روضة الصفافی سیرة الانبیاء والملوك و الخفاء. تهران. اساطیر. چاپ اول. عباس پرویز. تاریخ سلاجقه و خوارزمشاهان. تهران، انتشارات كتب ایران. بناكتی. داوود. تاریخ بناكتی. تهران. انتشارات انجمن آثار ملی. اقبال آشتیانی. عباس.تاریخ مغول. تهران.امیرکبیر. ثروت. منصور.تحریر نوین جهانگشای جوینی. تهران. امیرکبیر. پیرنیا.حسن. عباس اقبال.تاریخ ایران.تهران.انتشارات خیام. ابن اثیر.عزالدین علی. الکامل.ترجمه چندین تن.تهران. انتشارات علمی. دهخدا. علی اکبر. لغت نامه.تهران. موسسه دهخدا. نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|