logo





دیدار

شنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۱ - ۰۶ اکتبر ۲۰۱۲

مریم صیامی نمین

maryam-siami-namin.jpg
مدرسه فمینیستی: در با صدای ناله‌ای، شبیه اون چیزی که بعد از اون همه درد، تو گلوی من گیر کرده ‌بود، باز شد. نوری که از پنجره اتاق می‌تابید به استقبال نوری که با باز شدن در، وارد اتاق شده‌ بود رفت و اونو صمیمانه در آغوش گرفت. همین باعث شد که من نتونم ببینم چه کسی تو درگاه ایستاده. از لای چشای نیمه بازم، زل زدم به سمت در، وقتی که چشام به نور عادت کرد، به سختی سایه بلند بالایی رو می دیدم که به نظرم آشنا و دوست داشتنی میومد. دستشو که از دستگیره در جدا کرد و شروع کرد به قدم زدن به طرفم، شناختمش، بابا بود... خودش بود، موجود نازنینی که سالها ازش دور بودم.
با صدای گرم و مهربونش پرسید: دخترگل بابا چطوره؟ تازه فهمیدم که چقدر دلم برای این جمله تنگ شده بود. دوست داشتم از تخت پرواز کنم و برم محکم بغلش کنم و صورتشو غرق بوسه کنم.
صورتش، صورتش پر از خطوط عمیقی بود که قبلا هیچوقت ندیده بودم و موهای پرپشت و مشکی‌اش پر از خطوطی شده بود که انگار با ماژیک سفید خط‌خطیش کرده ‌باشن. به نظرم قد بلند و شونه های پهنش خمیده‌تر و افتاده‌تر شده بود و حرکاتش آروم تر از قبل. اما چیزی که هیچ تغییری نکرده ‌بود، چشای نافذ و نگاه مهربونش بود که به صورتت دوخته می‌شد و می‌تونست ساعتها تورو مشغول خودش کنه. هر چی بیشتر نگاش می‌کردم، دلتنگ‌تر می‌شدم برای همه اون روزای خوب گذشته.
یاد روزای خوب بچگی. قلمدوش روی شونه‌هایی که انگار بلندترین جای دنیا بود. یاد وقتایی که از پشت با دستای کوچولو، چشاشو می‌گرفتم و می‌پرسیدم: اگه گفتی من کیم؟ و اون می‌گفت فرشته‌ی مهربون، منم یواشکی صورت اصلاح کرده و ادکلن زده‌شو می‌بوسیدم و از بوی خوشش کیف می‌کردم. از سر و کولش بالا می‌رفتم و وادارش می‌کردم تا همبازی تمام بازیهایی بشه که براش همبازی نداشتم... یاد روزای اول سال و لحظه تحویل سال؛ یاد قرآن خوندنش و بعد از لای قرآن عیدی دادن و عکسای یادگاری گرفتنش. یاد سیزده بدر و بستن تاب به بلندترین و محکمترین درخت اون دور و بر؛ یاد تابایی که اونقدر بالا می‌رفتی که پات تا شاخه‌های درخت جلویی می‌رسید؛ یاد اولین روزه ماه رمضون و جایزه اراده و استقامت گرفتن؛ یاد اول مهر و هر سال یه عکس با روپوش مدرسه گرفتن برای یادگاری تو آلبوم. یاد کارنامه و جایزه شاگرد اولی؛ یاد تابستون و مسافرت؛ دفترچه پس انداز و قلک..
یه عالمه خاطره خوب و قشنگ، یاد مهربونترین بابای دنیا که با پیچیدن عطر خوش حضورش و با شنیدن صدای گرمش برام دوباره زنده شده بود.
بابا پیشونیمو بوسید و گفت: مبارکت باشه بابایی، مواظبش باش. غرق شادی و غرور شده‌ بودم، باورم نمی‌شد، بابا این جا بود، درست بالای سرم، می‌تونستم عطر تنش رو حس کنم. می‌تونستم صدای نفس‌هاشو بشنوم، می‌تونستم...
پرستار از دری که باز مونده بود وارد شد و فرشته کوچولویی رو به آغوشم سپرد. به طرف بابا برگشتم، جز نور چیزی توی اتاق نبود...

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد