logo





"شهيد زنده"

(قسمت اول)

يکشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۷ - ۲۲ فوريه ۲۰۰۹

محمد سطوت

satwat.jpg
توضیح کوتاهی درمورد داستان
"شهید زنده" سرگذشتی است واقعی که حوادث آن از ابتدا تا انتها در زمان جنگ ایران و عراق برای یکی از فرزندانم روی داده است. هنگامیکه او سرگذشت خودرا برایم تعریف میکرد گاه از شنیدن وصف دسیسه های خطرناکی که بعضی از مقامات ارتشی برای از بین بردن جوانان تحصیل کرده ای که ضرورت زمان آنها را در صفوف ارتش جمهوری اسلامی جای داده بود و یا زمانیکه او از کشتارهای وسیع هموطنانمان در جبهه های جنگ که اغلب آنها را جوانان نو باوه تشکیل میدادند واینکه چگونه اجساد آنها تا مدتها در میدانهای جنگ مانده و اغلب طعمه حیوانات درنده میشد، تعریف میکرد بخود میلرزیدم. درتمام مدت خدمت سربازی او که دو سال بطول انجامید هر زمان که صحبت از حمله های سراسری ارتش بگوشمان میرسید بی اختیار اورا از دست رفته میپنداشتیم. یکبار که بیش از دوماه از او خبری بدستمان نرسید هراسان و نگران از وضع او به پادگان اصفهان رفتم، در آنجا وقتی از همقطارانش شنیدیم که گروه آنها در محاصره نیروهای عراقی است دیگر امیدی به زنده ماندن او نداشتم، با اینکه دوستانش سعی داشتند با گفتن مطالبی امیدوار کننده مرا از زنده ماندن او مطمئن سازند ولی در چهره های آنها میخواندم که خود نیز باین امر باور ندارند.
گرچه دراین نوشتار قادر نبوده ام آنچه را که شنیده ام بروی کاغذ بیاورم و درمواردی از نوشتن بعضی مطالب آزار دهنده وغیر انسانی افراد خودداری کرده ام ولی چون براین باورم که گاهی مشت میتواند نمونه ای از خروار باشد سعی کرده ام تا آنجا که میتوانم از شرح وقایع اصلی چیزی کاسته نگردد.
*****

۱- شروع دوران سربازی و آموزشهای رزمی

دو سال از شروع جنگ بین ایران و عراق گذشته بود، آبادان و خرمشهر و قسمت زیادی از غرب كشور در اشغال نیروهای عراق قرار داشت. كشتار مردم بیدفاع ایران در شهرها وسیله موشکها و هواپیما های عراقی و کشتار سربازان ایرانی نیز در جبهه ها بدست دشمن بیداد میكرد.
در آنموقع رفتن به خدمت سربازی جرئت میخواست و نرفتن آنهم خیانت بكشور محسوب میشد، در عین حال برای فارغ التحصیلان دانشگاهها نیز چاره دیگری هم جز رفتن به خدمت سربازی وجود نداشت چرا كه در صورت نداشتن ورقه خاتمه خدمت خروج از کشور برایشان امکان پذیر نبود.
یکسال قبل از به حکومت رسیدن جمهوری اسلامی موفق به اخذ لیسانس ریاضی از دانشگاه تهران شده بودم ومدتی طول کشید تا توانستم از یکی از دانشگاههای آمریکا پذیرش بگیرم. درکوران گرفتن کمک هزینه تحصیلی از وزارت آموزش عالی انقلاب در رسید و چیزی نگذشت که جنگ ایران و عراق شروع شد و درپی آن خروج از کشور برای فارغ التحصیلان موکول به رفتن سربازی و خدمت نظام وظیفه گردید.
راهی جز معرفی خود بیکی از حوزه های نظام وظیفه نداشتم لذا پس از مشورت با والدینم در اوائل پائیز همان سال خودرا به یكی از حوزه های نظام وظیفه تهران معرّفی كردم.
خیلی سریع سرم تراشیده شد و با یكدست لباس سربازی بزرگتر از اندازه اندامم و یك جفت پوتین که خوشبختانه باندازه پاهایم بود بخانه برگشتم.
مدّت سه روز بمن فرصت دادند تا لباسها را اندازه کرده و روز چهارم همراه با سایر وسایل مورد احتیاجم، خودرا به پادگان فرح آباد در شرق تهران معرّفی نمایم.
روز چهارم با روحیه ای نه چندان شاد برای معرفی خود به پادگان رفتم که پس از انجام کارهای مقدماتی مرا بیکی از خوابگاهها فرستادند. درآنجا ناگهان خودرا درمیان عده زیادی از دانشجویان هم دوره ی خود دیدم که این امر در بالا بردن روحیه ام اثر فوق العاده ای داشت.
سه ماه دوران تعلیمات را در آن پادگان و درمیان دوستان قدیمی خود گذراندم و در پایان آن دوره با درجه ستوان دوّمی برای خدمت به مركز توپخانه اصفهان اعزام شدم.
خوشحال از اینكه مركز توپخانه اصفهان از صحنه های جنگ و كشتار به دور است فوری وسایل سفر را آماده و رهسپار آنجا شدم که خوشبختانه در آنجا نیز با تعداد زیادی افسران وظیفه كه مانند من از پادگانهای مختلف به آنجا اعزام و دوران خدمت را در آنجا میگذراندند، یافتم. اغلب آنها دارای مدارك لیسانس و دكترا از دانشگاههای ایران و یا خارج ازکشور بودند.
مدّت چهار ماه که همچون برق گذشت، در آنجا با كاربرد انواع سلاحهای سنگین توپخانه و موشكهای سام 6 و سام 7 آشنا شدم و پس از آن مأموریت یافتم بعنوان افسر توپخانه به یكی از پادگان های ارتش در غرب ایران بنام (اعظم پناه) بروم.

۲ - پادگان اعظم پناه در غرب کشور

این پادگان یا قرارگاه در نزدیک کرمانشاه قرار گرفته بود. وظیفه آن دفاع در مقابل ورود هواپیماهای عراقی بخاك ایران در محدوده حفاظتی خود بود. ادوات و سلاحهای رزمی در این پادگٌان عبارت بود از دو دستگاه تانك شیلكا مجهّز به دستگاههای گیرنده رادار وكامپیوتر وادوات پیشرفته دیگری برای دفاع هوائی وتعدادی مسلسلهای سنگین و تیربار های مخصوص، موشک اندازهای کاتیوشا كه در مواقع لازم میتوانست بخوبی در دفاع هوائی علیه هواپیماهای عراقی مورد استفاده قرار گیرد.
فرمانده پادگان افسری بود از ابوابجمعی ارتش با درجه سروانی و یك ستوان دوّم ارتشی نیز سمت معاونت اورا داشت و من بعنوان یك افسر وظیفه، مسئول حفظ و نگهداری سلاحهای پادگان بودم. ابوابجمعی این پادگان را نیز حدود یکصد و بیست نفر پرسنل از سرباز و گروهبان و استوار تشكیل میدادند که البته این تعداد ثابت نبود و هر از گاه با آمدن تعدادی پرسنل جدید و اتمام مأموریت عده ای دیگر تغییر مینمود
ماههای اوّل ورودم از اینكه دانستم محلی است آرام و بی خطر که از جبهه های جنگ نیز دور میباشد بسیار خوشحال شدم مضافا" اینكه هر دو ماه یكبار برای یكهفته نیز میتوانستم بعنوان مرخّصی بتهران بروم و ازخانواده و دوستانم دیدار كنم. افسر فرمانده و معاونش نیز ماهی یكبار برای مرخِصی میرفتند كه البتّه مدّت آن برای فرمانده پادگان بیشتر از ما بود زیرا بطوریکه اظهار میداشت او مجبور بود برای ارائه گزارش به افسران مافوقش دیدارهائی داشته باشد كه لاجرم احتیاج به زمان بیشتری داشت.
مدّت شش ماه خدمت درآن قرارگاه را در آرامش گذراندم و کم کم این باور در من پا میگرفت که خدمت سربازی آنطور که قبلا" شنیده بودم سخت و ناراحت کننده نیست بخصوص که بارها مشاهده میکردم هواپیماهای عراقی بدون اینکه به قرارگاه ما حمله کنند از آسمان آن ناحیه عبور میکردند ولی حتّی یكبار هم پدافند هوائی ما برای ممانعت از عبور هواپیماهای عراقی اقدامی بعمل نمیآورد در صورتیكه با وسائل كامپیوتری و مدرنی كه در پادگان وجود داشت براحتی میتوانستیم هواپیماهای دشمن را ردیابی كرده سرنگون نمائیم.

۳ - رازی كه نباید فاش میشد

در یكی از روزهائیکه فرمانده و معاونش به مرخصی رفته و من بعنوان جانشین فرمانده در پادگان انجام وظیفه میکردم تصمیم گرفتم گشتی در محوّطه پادگان زده از اطراف آن بازدید کنم، در هنگام عبور از پشت یكی از تانکهای شیلكا متوجّه قطع یكی از كابلهائی شدم كه قاعدتا" بایستی بداخل تانک میرفتند و چون ببازدید تانک دوّم رفتم كابل آنرا هم همانند قبلی قطع شده یافتم.
ظاهر محل بریدگی نشان نمیداد كه كابل بتازگی قطع شده باشد، فكر كردم شاید كابلها مربوط به برق تانک باشند ولی وقتی بداخل تانک رفتم و رادار آنرا روشن كردم همه چیز حالت عادی داشت و آثاری از قطع برق در آن دیده نمیشد. با خود گفتم نكند كابلهای قطع شده اصلا" در ارتباط با تانک نبوده و مربوط به چیز دیگری میباشند بخصوص كه متوجه شدم كابلها وسیله خاك استتار شده اند ولی چون انتهای دیگر كابل را دنبال كردم پی بردم به گیرنده رادار متصل میشود از اینرو دیگر برایم مسلّم شد كه كابلها درارتباط با وسایل داخل تانک هستند ولی هنوز نمیتوانستم دریابم که چرا قطع شده اند وچرا تاكنون از طرف فرماندهی پادگان برای ترمیم آن اقدامی انجام نگرفته است.
دراین فكر بودم كه ناگهان چیزی بخاطرم آمد و ذهنم را نسبت به موضوع تا اندازه ای روشن كرد و دریافتم قطع كابلها نباید بی ارتباط با آن باشد.
در اوایل ورودم به پادگان وقتی برای بازدید یكی از تانکها و چگونگی كار آن رفته بودم متصدّی تیربار تانک برایم توضیح داد كه در هنگام حمله هوائی ما میتوانیم وجود هواپیماهای دشمن را كه به محدوده ما نزدیك میشوند در روی صفحه رادار تانک ببینیم و حتّی میتوانیم فاصله دقیق آنرا نیز بدست آوریم و در بهترین زمان ممكن آنرا هدف تیربارهای خود قرار دهیم ولی دریكی از شبها پس از باخبر شدن از حمله هوائی وقتی با او بداخل تانک رفتم با اینكه صدای هواپیما ها را بوضوح میشنیدم ولی روی صفحه رادار چیزی كه وجود آنها را نشان دهد مشاهده نكردم و وقتی از متصدّی آن سؤال كردم گفت: "ممكن است بدلیل نا مساعد بودن هوا رادار نتوانسته ردیابی كند".
حالا با دیدن كابلهای قطع شده و توضیحات متصدّی تیربار احساس بدی پیدا كرده بودم زیرا دریافتم بی مناسبت نبود که آنشب نتوانستم وجود هواپیما ها را روی صفحه رادار مشاهده كنم. با خود گفتم: "باید كاسه ای زیر نیم كاسه باشد" زیرا چطور امكان داشت فرمانده پادگان از این امر بی اطّلاع مانده باشد ولی بلافاصله این فرض را رد كردم چون میدانستم او در مورد سلامت كار تمام وسائل و ابزار بخصوص رادار و تیربار تانکها مسئولیت مستقیم دارد و محال بود او را از این نقص بی خبر گذاشته باشند.
نمیدانستم چه باید میكردم، آیا بایستی فورا" با بی سیم فرمانده را در جریان میگذاردم یا اصلا" موضوع را ندیده گرفته و از كنارش میگذشتم ولی از طرفی خود منهم بعنوان یك افسر توپخانه درآنجا مسئول حفظ و كاربرد صحیح سلاحها بودم و محل بریدگیها نیز نشان میداد با كارد و یا وسیله برنده دیگری قطع شده اند لذا تصمیم گرفتم در وهله اوّل موضوع را با متصدّی تیربار تانک در میان بگذارم.
فورا" اورا خواستم و كابلها را نشانش دادم و علّت را جویا شدم. او كه معلوم بود با دیدن كابلهای قطع شده خودرا باخته از وجود بریدگیها اظهار بی اطّلاعی كرد و گفت: "تا آنجا كه من میدانم همیشه دستگاه ها بخوبی كار میكرده اند".
وقتی باو خاطرنشان كردم: "در شب حمله با اینكه ما صدای هواپیما ها را میشنیدیم ولی چیزی در روی صفحه رادار ندیدیم" و بعد اضافه کردم: "تو فكر نمیكنی این موضوع در ارتباط با قطع كابلها باشد".
چون او خاموش ماند وجوابی نداد فهمیدم عیب كار از جای دیگری است و تصمیم گرفتم هرچه زودتر فرمانده پادگان را در جریان امر قرار دهم.
میدانستم چنانچه بخواهم این موضوع را با بی سیم باطّلاع او برسانم - بایستی برایش پیغام میگذاشتم - مسلّما" دیگران نیز از موضوع باخبر میشدند و این برای او كه مسئول مستقیم حفظ و حراست وسائل پادگان بود خالی از خطر نمی بود از اینرو صبر كردم تا پس از بازگشت از مرخّصی موضوع را با او درمیان بگذارم.
هفته بعد با آمدن او، ابتدا اورا به پشت تانکها بردم و كابلهای قطع شده را نشانش دادم و سؤال كردم آیا او میدانسته كه كابلها قطع شده اند.
او با دیدن كابلها فریادی از تعجّب كشید و نشان داد كه بی نهایت جا خورده است و اوّلین سؤالش این بود كه: "آیا من با كس دیگری در این مورد صحبت كرده ام".
وقتی دانست جواب من منفی است و با دیگری دراین مورد صحبتی نكرده ام خیلی خوشحال شد و از من تشكّر كرد و گفت: "خودم همین امروز مراتب را بمقامات بالا گزارش خواهم داد و برای تو هم درخواست تشویق با درج در پرونده میكنم".
چند روز بعد عدّه ای از مركز آمدند و كابلها را عوض كردند و بزودی همه چیز روبراه شد ولی بعدا" دریافتم كه آنها گزارش كرده اند: "كابلها توسّط موشهای صحرائی جویده وقطع شده اند".
اطّلاع از این امر شك مرا در مورد بریدگی عمدی كابلها بیشتر نمود و با اینكه دیگر از كابلها صحبتی بمیان نیامد ولی از آن ببعد حس كردم آتمسفر پادگان دیگر مثل سابق نیست و رابطه فرمانده با من خیلی خشك و نظامی شده است.
یكروز هنگامیكه پادگان را بقصد استفاده از مرخصی ماهانه ترك میكردم فرمانده گفت: "در دو هفته آینده خود من در پادگان هستم، اگر مایل باشی میتوانی بیشتر از یكهفته در مرخّصی بمانی چون اینجا كار زیادی نداریم".
خوشحال شدم، ولی وقتی از او خواستم ورقه مرخّصی ام را از هفت روز بمدّت ده روز تغییر دهد - چون برگه مرخّصیها معمولا" هفتگی بود - گفت احتیاجی بتعویض ندارد من آنرا ده روزه بمركز گزارش خواهم كرد.
شوق سه روز مرخصی بیشتر و بودن مدت بیشتری دربین خانواده و دوستان مرا از محكم كاری در گرفتن ورقه كتبی مرخصی بمدت ده روز باز داشت. غافل از اینكه آنها با این سه روز مرخّصی بیشتر خواب بدی برایم دیده اند و درنظر دارند بوسیله آن زمینه را برای اجرای مقاصد شوم خود آماده سازند.
پس از ده روز خوشحال و خندان به پادگان باز گشتم ولی از فرمانده خبری نبود، وقتی از معاون او جویا شدم گفت او هم بعد از تو بمرخّصی رفته است. روز بعد از یكی از استوارها شنیدم كه فرمانده سه روز پیش پادگان را ترك كرده و هنگام رفتن بآنها گفته كه منتظر من است و نمیداند چرا تأخیر كرده ام.
من بلافاصله ورودم را وسیله بی سیم باطّلاع مركز رساندم ولی درنهایت تعجّب دو روز بعد تلگرافی بدستم رسید كه تأخیر مرا حمل بر بی انضباطی و فرار از خدمت در زمان جنگ تلقّی كرده بودند.
از حیرت برجای خود خشك شدم، تازه فهمیدم ابراز محبّت فرمانده در مورد استفاده از مرخّصی بیشتر بدون دادن ورقه كتبی در حقیقت دامی بوده برای من كه حدس زدم نباید بی ارتباط با مسئله فاش شدن موضوع (كابلهای پاره) باشد. از اینكه فریب خورده بودم از خود بیزار شدم، چرا باید برای سه روز مرخّصی بیشتر فریب فرمانده را خورده باشم ولی دیگر كار از كار گذشته بود وچاره ای نداشتم جز اینكه منتظر بمانم و ناظر ادامه این سناریو باشم كه نهایتا" بكجا خواهد انجامید.
با آمدن فرمانده دریافتم او خود تأخیر مرا بمركز گزارش كرده است. او با بیشرمی تمام منكر موافقت شفاهی خود با ازدیاد مرخّصی من شد و اشاره كرد كه باید منتظر توبیخ از طرف مقامات بالا باشم.
- زمانی که در پادگان اصفهان بودم افسران وظیفه و دوستانم در آن پادگان بمن گوشزد كرده بودند كه: "افسران ارتش نظر خوبی با افسران وظیفه ندارند و همیشه آنها را مخل كارهای خود میدانند از اینرو بایستی مواظب باشی تا خیلی بآنها نزدیك نشوی و بهیچوجه هم نباید بآنها اعتماد كنی" كه متأسّفانه من این پند گرانبها را بدست فراموشی سپرده و بفرمانده خود اعتماد كرده بودم -

۴ - سناریوی توبیخ
بردن یک ستوان نظامی از قرارگاه به مرکز توپخانه اصفهان

یكهفته بعد فرمانی از مركز برایم رسید با این مضمون كه مأمور هستم یك ستون از نیروهای موتوری قرارگاه را حرکت داده بسمت اصفهان ببرم و در آنجا تحویل فرمانده پادگان نمایم. این ستون شامل یكدستگاه تانک شیلكا، سه دستگاه تیربار هوائی، دو كامیون حامل مهمّات، یكدستگاه موشك انداز كاتیوشا همراه با تعدادی پرسنل ارتشی و متصدّیان دستگاهها بود.
حركت دادن این ستون از آن پادگان و رساندن و تحویل آن بپادگانی در اصفهان كار ساده ای نبود. در آن شرائط كاروانهای نظامی تنها از طرف هواپیماهای عراقی مورد تهدید قرار نمیگرفتند بلكه از طرف پیشمرگان كرد و گروههای مخالف حكومت مانند مجاهدین خلق نیز در خطر بودند. میدانستم گمشدن و یا از دست دادن هر كدام از وسائل ستون همراه با تشكیل دادگاه صحرائی زمان جنگ و احتمالا" مجازات اعدام میباشد.
كم كم سناریوی توبیخ برایم شكل میگرفت و به حقیقتی پی میبردم كه متأسفانه آنرا بفراموشی سپرده بودم و آن این بود که در محیط های نظامی بایستی (کور بود، کر بود، لال بود) و حالا باید تاوان کنجکاویهای خودرا بازپس میدادم از اینرو بدون كوچكترین واكنشی آماده شدم تا ستون را حركت داده باصفهان برسانم و منتظر باشم تا بعد چه پیش خواهد آمد.
نظر باینكه كوچكترین تجربه ای در هدایت یك كاروان نظامی نداشتم با یكی از استواران قدیمی ارتش بنام (كریمی) كه در مدّت اقامتم در پادگان مناسباتی دوستانه با او برقرار کرده بودم و او هم قرار بود با من باصفهان بیاید گفتگو كردم، او كه در طول خدمتش چند بار با یك چنین كاروانهائی بمأموریت رفته بود قول داد برای سالم رساندن ستون بمقصد مرا یاری دهد لذا چند روز بعد با آماده شدن ستون و طبق برنامه بسوی اصفهان حركت كردیم. قبل از عزیمت وهنگام خداحافظی با فرمانده پادگان او پاكت نامه ای بمن داد تا بمجرد رسیدن به مقصد آنرا بفرمانده پادگان اصفهان بدهم.
از قرارگاه اعظم پناه دو راه برای رسیدن به اصفهان وجود داشت. یكی از سمت شرق، یعنی كرمانشاه (باختران) - همدان - اراك كه راهی هموار ولی طولانی و پر رفت و آمد بود و دیگری از طرف جنوب یعنی كرمانشاه - خرم آباد - الیگودرز كه ازمیان ارتفاعات و راههای پر پیچ و خم آن میگذشت وکوتاهتر بنظر میرسید و عبور و مرور كمتری در آن دیده میشد.
با نظر استوار کریمی راه كوتاهتر را انتخاب و از طریق خرم آباد بسوی اصفهان حركت كردیم. او معتقد بود سپاه پاسداران راههای كوهستانی غرب كشور را در كنترل دارد لذا عبور از آن راهها بیشتر مقرون بصلاح میباشد.
ساعت شش صبح یك روز تابستانی كاروان از قرارگاه براه افتاد و پس از طی مسافتی حدود هفتصد كیلومتر از راههای كوهستانی و نا هموار عصر روز چهارم باصفهان رسید. در تمام مدّت در یكی از جیپهای ارتش در جلو ستون حركت و آنرا زیر نظر داشتم، از استوار کریمی نیز خواسته بودم در انتهای ستون حركت كرده آنرا از پشت مراقبت نماید.
حركت ستون بدلیل وجود جادّه های خاكی و نیز حركت آهسته تانکها بكندی صورت میگرفت لذا چهار روز و چهار شب در راه بودیم و در تمام اینمدّت نتوانستم جز چند ساعتی چشم بر هم گذارم. خوشبختانه مشكلی در راه پیش نیامد و همانطور كه گفته شد تمام راه زیر نظارت وحفاظت دائم سپاه پاسدارن بود و همه جا با شادباش و كمك آنها مواجه بودیم، گاهی نیز بدلیل حركت كاروان نیروهای بسیجی كه از شرق بغرب وبسوی خط اوّل جبهه میرفتند ناچار مدّت زمان كوتاهی توقّف میكردیم.
پس از رساندن ستون به پادگان اصفهان و تحویل آن خسته و كوفته به آسایشگاه رفتم، دوشی گرفتم و تا عصر آنروز خوابیدم، خوشحال بودم كه از این آزمون خطرناك بسلامت جسته ام.
لازم بود از استواركریمی بخاطر كمكهای ارزنده ای که درطول راه نموده بود تشكّر كنم لذا روز بعد كه با افسران وظیفه همقطارم بمناسبت سالم رساندن ستون به پادگان بزمی ترتیب داده بودیم از او هم دعوت كردیم تا به پاس اقدام انسان دوستانه اش وبعنوان یك دوست صمیمی ما را در آن بزم همراهی كند.
بعد ها از افسران وظیفه و همقطارانم شنیدم كه وجود این استوار مجرّب در مأموریت فوق - كه مورد احترام همه سربازان و افسران بود - رل عمده ای در بسلامت رسیدن كاروان ما داشته است كه البتّه محبّتهای بعدی او نیز باعث شد تا صدق گفتار دوستان بر من ثابت وبیشتر از او سپاسگزار شوم.
در جوف پاكتی كه برای فرمانده پادگان اصفهان آورده بودم حكمی بود مبنی براینكه در پادگان قبلی دیگر بوجود من احتیاجی ندارند، باین ترتیب محل خدمت جدید من تا مأموریت بعدی میبایستی در اصفهان باشد.
بعنوان تشویق در انجام مأموریت و رساندن سالم ستون بمقصد دو هفته مرخّصی بمن دادند كه در آن شرایط بیش از هرچیز بآن احتیاج داشتم و لازم بود تا با دور شدن از آن محیط پر تنش قدری اعصاب كوبیده و تحت فشار خودرا ترمیم نمایم لذا با احساس كسی كه از بند رسته است چمدانم را برداشته بتهران آمدم، غافل از اینكه این مرخّصی نیز بهانه ای برای دوركردن من از اصفهان و صدور حكم دیگری برای اعزام من به خطوط اوّل جبهه و بقول همقطارانم در اصفهان مأموریتی بدون بازگشت بود.

۵ – ادامه سناریوی توبیخ
اعزام به جبهه دارخوین بعنوان افسر دیده بان

بعد از دو هفته پر انرژی و سرحال باصفهان برگشتم و بمجرد ورود دریافتم كه استوار (كریمی) از دوستانم سراغ مرا گرفته است. با دیدن او دریافتم حكمی برایم صادر كرده اند كه بعنوان افسر دیده بان بایستی هرچه زودتر خودرا به حوزه مأموریتم در منطقه دارخوین كه از خطوط اوّل جبهه جنگ در خوزستان بود معرّفی نمایم.
برق از سرم پرید و لذّت دو هفته مرخّصی را فراموش كردم، دوباره كابوس وحشتناك گذشته بسراغم آمد زیرا دریافتم هنوز تاوان پی بردن به خطای دیگران را بطور كامل نپرداخته ام و آنها باین زودیها دست از من برنمیدارند.
میدانستم پست افسر دیده بان در خط اوّل جبهه آنهم در جبهه دارخوین برابر با مرگ است، شنیده بودم قبل از رسیدن من بپادگان اصفهان یكی از افسران وظیفه در همین جبهه شهید شده و آنها درنظر داشتند مرا بجای او بفرستند. وحشت مرگ دوباره همه وجودم را فرا گرفت از این رو دوباره دست بدامان استوار (كریمی) شدم كه اگر میتواند برای جلوگیری از رفتن من بدارخوین كاری بكند.
بعد از ظهر آنروز كه چون سالی پر دلهره بر من گذشت او بسراغم آمد و گفت: "من از نامه های رسیده دانستم افسری را برای مأموریت در پادگان امام حسین در سر پل ذهاب لازم دارند، فوری حكم آنجا را برای تو گرفتم، بهتر است تا دیر نشده بآنجا رفته خودرا معرّفی كنی".
گفتم: "پس تكلیف حكم دارخوین چه میشود".
گفت: "تو اگر فوری به سر پل ذهاب بروی آنها فرد دیگری را برای دارخوین پیدا خواهند كرد".
با اینكه میدانستم رفتن بپادگان امام حسین نیز رفتن بخط اوّل جبهه است ولی چون نسبت به بیابانهای مرگزای دارخوین وضع بهتری داشت لذا بین بد و بد تر، بد را انتخاب کردم. فوری وسائلم را برداشتم و با در دست داشتن حکم مأموریت جدید عازم سرپل ذهاب شدم.
بعدها از دوستانم در پادگان اصفهان شنیدم پس از رفتن من افسری كه مسئول بردن من بدارخوین بوده از اینكه حكم مرا تعویض كرده اند بشدّت عصبانی شده است ولی دیگر كار از كار گذشته و من به مأموریت جدید رفته بودم و نمیتوانستند حكم اجرا شده را لغو كنند.
این مسئله ضمنا" بمن ثابت كرد كه یك استوار دفتری در ارتش میتواند خیلی كارها انجام دهد كه شاید بسیاری از افسران عالیرتبه از انجام آن عاجز باشند.

ادامه دارد
m_satvat@rogers.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد