logo





تا ناقوس ها بنوازند

با یاد دهمین سال خاموشی پدر فضیلت کلام

شنبه ۳ اسفند ۱۳۸۷ - ۲۱ فوريه ۲۰۰۹

نسيم خاكسار

abbas-fazilatkalam.jpg
در رثای پدر فضيلت کلام، پدر چريک ها
چريک پير و يا پدر چريک ها سرانجام در غربتی ناخواسته و در تبعيد چشم از جهان فروبست. او که از خاک برآمده بود و زمين را در نشاط و روئيدن سبزه و گل می خواست، بعد از عمری سرکردن با پسران و دخترانش که نبردی طولانی را عليه دشمنان خاک و انسان آغازيده بودند، سرانجام به خاک پيوست. آيا اين تصادف است يا انتخابی آگاهانه، نمی دانم. زيرا مرگ او زمانی رخ می دهد که بعد از بيست سال سکوت دوباره جنبش مردمی از خاکستر سرد خود ققنوس وار زاده شده است. وقتی که فرزندانش اين باردر چهره مختاری و پوينده و ديگران به خاک می افتند تا ناقوس های طغيان را به صدا دربياورند. و او درست همين زمان را انتخاب می کند که بميرد. و يا درست در همين زمان می ميرد. در اين جا می خواهم، نه با نقب زدن در فرهنگ اسطوره ای عرفاني مان که سرشار از حديث و حکايت هائی از مرگ آگاهان و يا آن هائی است که چه وقت مردن را خود انتخاب می کنند، بلکه با نقل خاطره ای شخصی بگويم چگونه و چرا مرگ پدر فضيلت کلام بلافاصله بعد از شنيدن خبر آن، درذهنم صورتی از اين نوع مردن ها به خود گرفت و نيز بلافاصله ياد مرگ مادرم افتادم.
مادرم زنی بی سواد بود و مثل بيشتر مادران سرزمين دوست داشتنی اما نفرين شده مان تنها دلخوشی اش به فرزندانش بود، آرزو و نصيب او از شادی همان بود که بتواند آن ها را دور هم و نزديک به خود ببيند. صداشان را بشنود. حالا با او باشند و يا نباشند مهم برايش مهم نبود. مهم فقط آن بود و هست که باشند. اما او و همان سرزمين نفرين شده، ولی دوست داشتنی کم تر به اين آرزوی ساده می رسيدند. فرزندان گريزپا بودند و خاک و جهان وسوسه کننده و جذاب برای آن ها. پس به خم زلف و با عشوه ای از آن نگار از دايره بيرون می جهيدند و بعد در پيچ و تاب زلفش، چون عيار حافظ چنان درهم می پيچيدند که از مرارت های رسيده گلايه و شکوه که هيچ، سهل بود حتی احساس ستم کنند. زيرا که عياروار از کند و زنجيرشان غم نبود. و مادران می ماندند با حيرت در همان دواير و سرگردان در انتخاب، با تلخای حس هجر که بايد روزان و شبان نوش می کردند تا روزی که خود نيز کمند بگسلند و بيايند و بسپرند خود را به راهی که فقط در آن يک صدای آشنا می شنيدند. صدای دختر يا پسرشان. همين.
تاريخ مبارزه ما مشحون از سرگذشت مادران و پدرانی است که به عشق بودن با فرزندانشان سر بر اين سودا گذاشتتد و از خانه و زندگی آرام دست شستند. شدند پاره ای از ما، پاره ای از جنبش ما. پاره ای فروتن و عاشق. پاره ای که قناعت وار به همان سهم اندکِ بودن با فرزند در هرجا که بود و با خود می برد، قانع بودند و پاداش اين همه رنجشان همان لبخندی بود که به وقت ملاقات از پشت ميله های زندان در چهره فرزندان و يا دوستان فرزندانشان می ديدند. و بعد چنان با همان لبخند ها خو می کردند که در غياب يکي شان، آن را در چهره ديگر يا ديگرانی که مانده بودند جستجو می کردند. و بعد همين های مانده از تاراج ستمکاره، برای آن ها، اوی غايب می شدند. با آن ها به گورستان می رفتند. گل بر گورها می گذاشتند با آنها به مهماني های دسته جمعی می رفتند. با آن ها سرود می خواندند. و جهان شيرين می شد برايشان وقتی می ديدند زانو به زانوی آن ها نشسته اند. هرچند بيشتر وقت ها سايه وار و خاموش چشم به دهان ها و لبخندها و قانع به همين بودن ها، حسرت ها پشت حسرت ها را در ته وجود خود خاک می کردند. مادر من يکی از اين مادران بود. و دوستان و بروبچه های فدائی که مدتی در آبادان و اهواز و اصفهان بودند او را خوب می شناختند. اين آرزوی او که بتواند ما را روزی گرد يک سفره ببيند هرگز برآورده نشد. هميشه يکی دوتا از ما يا در زندان بودند و يا مخفی و آواره. من بعد از آن که به خارج گريختم گاهی از طريق تلفن و نامه با او تماس می گرفتم. از برادران و خواهرانم می شنيدم که مدام منتظر است تا خمينی بميرد تا او ما، من و برادرم منصور، را باز ببيند. و اين را هم از آن ها می شنيدم که مادر در آن يکی دو ساله آخر حيات حافظه اش را کمی از دست داده بود و نام ها را باهم قاطی می کرد. بچه های برادر و خواهرانم را به نام های ما صدا می کرد. شايد اين عمل حاصل يک نوع مقاومت روانی او با خود بود، تا با رجعت به گذشته و ديدن ما در وجود کودکی درهمان نزديکی هاش، آن مادر گمشده در سال های دور در گذشته را، از نو در وجود خودش پيدا کند. و مقابله کند با نبودنمان و تاب بياورد و يا دوام بياورد برای آن روز ديدارمان که فکر می کرد با مرگ مستبد شدنی است. آسم اذيتش می کرد. و می شنيدم نفسش به زور بالا می آيد. اما عکسش را که می ديدم، وقتی نوه هايش از سر و گوشش بالا رفته بودند، می ديدم چيزی هنوز او را زنده نگه داشته است. چيزی مثل يک قول و پيمانی درونی. خمينی که مُرد، او جان گرفت. وقتی در تلفن صدايش را شنيدم که می گفت همين روزها برمی گرديد، ديدمش در برابرم که وجودش يکپارچه شعله ور شده است. در تجربه او يقينی خفته بود که هيچ اگر و مگری را نمی پذيرفت. مگر نه کوچک ترين برادرمان را بعد از فرار شاه از ايران، نمادی از مرگ مستبد و عدم حضورش در وطن، بعد از سال ها گم کردن ديده بود. در آن روز من با چشم های خودم ديدم که مادر با ديدن ناگهانی برادرم در قاب در حياط، چون ساقه علفی که هفته ها باران نديده باشد و يکباره از جائی از اندام او و يا از ناکجائی در ريشه اش آب به تن او رسيده باشد، قد راست کرد. ناگهانی. و بعد زير فشار آن، سه بار بلند شد و نشست تا بتواند تعادلش را نگه دارد. من آن جا نبودم اين بار که ببينم بعد از شنيدن خبر مرگ مستبد و بعد از پر شدن وجودش از شوق ديدن ما، آيا برخاسته بود يکباره از جا يا نه. اما از صدايش می توانستم مجسم کنم او را که چگونه است. و خواهرانم می گفتند يک هفته است که ديگر دست به ديوار راه نمی رود و از کسی هم کمک نمی خواهد. و مدام صدايتان می زند. و چشمش به دهان هاست و برای بچه های کوچک خانواده داستان و قصه می گويد. به ماه نکشيده مادر تمام کرد. زيرا با همان چشمان بی فروغش می ديد که هيچ حرکتی رخ نداده است و با همه سنگينی گوشش می توانست بی صدائی دهان ها را حس کند. پس او حس کرد که به پايان قولش رسيده است. گفت ديگر وقتش است و مُرد. مرگ او اعلام يک نوميدی مطلق بود. او بيش از اين نمی خواست ديگر ادامه دهد. آن هم در سايه يک نوميدی مطلق. مرگ پدر فضيلت کلام اما يک سويه ديگر اين انتخاب آگاهانه چه وقت مُردن است. او انگار به خودش قول داده بود تا درخشيدن نخستين جرقه های از نو جنبش به ياد بماند.
اولين باری که ديدمش در زندان بود. در بندهای دو و سه. و هميشه دور و برش شلوغ از يکی از ما. کوچک تر و بزرگ تر. نسل ما از بيست سالگی از خانه زده بود بيرون. با حس هنوز نياز به پدر و مادر. وقتی ديگر نه پدری برايش مانده بود و نه مادری. پس به ناچار در وجود پدر فضيلت کلام ها و مادر شايگان ها، پدر و مادر خودش را ساخت. خلق کرد. تا بی نياز و محروم از عواطف گم کرده نباشد.
برای اين حس کودکانه و ترد جنبش ما تا کی ادبيات بايد ساکت بماند؟ از خودم اين را می پرسم.
ما در وجود پدر فضيلت کلام ها و پدر رضائی ها که دو سال پيش ديدمش، خسته اما هنوز پدر و نگهدارنده، پدرهايمان را يافتيم. کاری هم به سنشان نداشتيم. مهم آن بود که او و يا آن ها پدر يکي مان بودند و همين کافی بود تا او پدر شود. پدر همه ی ما و ما دختر و پسرش.
آيا در اين کار، ما به ساختن تاريخی نو در برابر فرهنگ پسرکش در تاريخمان برخاسته بوديم و برخاسته ايم؟
آيا با آشتی دادن پدر و پسر در مناسباتمان به جامعه ای آرماني مان جسميت می بخشيديم؟
آيا اين ها همه گونه ای وصل ناخودآگاهانه بود به ابتدای پيش از تاريخ بشريمان؟ به زمان های پيش از زادن سهراب های دلاور که حداقل از بازو بند پدر بهره داشتند. به پگاهان تاريخ بی پدری؟ وقتی هويت تو را خاک و باد و آتش کوهپايه ای رقم می زد که در پناه آن جان يافته بودی.
اگر اين ها نبود پس نياز به چه بود و چيست که ما در زندان فضيلت کلام را پدر صدا می زديم. در انقلاب پدر صدايش می زديم و در تبعيد برايمان پدر بود؟ پدری که با ما همراه بود. پدری که با ما اعلاميه پخش می کرد. پدری که با او درد دل می کرديم. و او با ما درد دل می کرد. پدری که رفيق شده بود. می توانستيم از او انتقاد کنيم. و مهرمان به همديگر، گرما و تپش خاک را داشت. و ما می توانستيم آرام و بی دغدغه ی حس قدرت پدر سالاری سنت در وجود او، بر شانه اش دمی برای استراحت سر بگذاريم. شايد کودک گريزپائی که ما بوديم و هستيم هنوز از رنج دوری از خانه رها نشده است. شايد چيزی گم شده است در وجود ما که می خواهيم در اين نوع پيوند پيدايش کنيم.. در وجود آن ها هم شايد. والا چرا پدر فضيلت کلام همچنان با ما می آيد. و به همان قانع است که در راهروی بند گوش کسی را به شوخی بکشد، دستی بر شانه کسی ديگر بکوبد و بعد سلام. سلام. و سلام. وقتی هم سر تخت نشسته است در آخرين طبقه و يا در ته و توهای پائين ترين جا چپيده است و سرگرم خواندن کتاب و تنها و يا بيشتر وقت ها همراه يکی دو نفر، همچنان چشمش به راهرو باشد که کی می گذرد تا به لبخندی يا بانگی و سلامی، دل و جان از خواندن کتاب رها کند. پدر فضيلت کلام، فضيلت پدر بودنش را برای همه تا آخر حفظ کرد.
و در تمام اين دوره ها و چرخيدن ها او با همه تلاش های اجتماعی اش، هرگز از ياد نبرد که بايد به همان سهم اندک پدر بودنش قناعت کند. و مهرش را داشته باشد برای پسران و دخترانش از هرکجای اين جنبش پاره پاره که مائيم. و طوری صدامان می زد که انگار مادری و يا پدری فرزندش را صدا کند. بی آزار خش خشی از فاصله. و در اين گونه مهرورزي های او و مادران و پدرانی نظير او، هر تکه ای از ما باز زاده می شد و باز می خنديد. چهره و تن از غبار جدائی و کدورت ناشی از خطا و کج رفتن ها پاک می کرد و دوباره جوان می شد. اگر خيلي ها ندانند اما ما خود می دانيم که ما، همه ما، چه کودکانه از صخره های صعب پريده ايم بی آن که بدانيم که لغزيدن از روی هرکدام از آن ها می توانست همه هستی مان را به باد دهد. و ديده نشدن اين راز درونی که هميشه هم برای ديگرانی دور از ما آشکار و قابل لمس نيست، به سنگينی غمی است که مثل خود راز هميشه با تو و من می ماند. و اين را تنها پدران و مادران با حسی غريزی عشق به فرزندانشان می توانند دريابند. دانشی که در تهی دستی اش گنجی از حس و دانائی در خود ذخيره دارد. و اين گنج را من نمی دانم چه پر می کند وقتی هنوز، در بود و هست عمومی ما کم تر به آن اعتنا می شود و جلوه ای چندان ندارد. و شايد برای همين است که او، پدر فضيلت کلام و يا مادرمن، ننه، آن طور که ما صدايش می کرديم با عهد و پيمانی درونی، خاموش و تکيده، مانند همان راز با ما می ماند و ترکمان نمی کند و يا پيرامونمان می چرخد و گاه زاويه ای می گيرد در همان نزديکی هايمان و می نشيند تا برسد به وقتی که فکر کند حالا ديگر وقتش است.
وقتی آخرين بار پدر فضيلت کلام را در دن هاخ يا لاهه ديدم در تظاهرات عظيمی که از طرف تريبونال سازماندهی شده بود، هنوز همان بود که ده سال پيش ديده بودمش در متروئی در پاريس و آماده برای رفتن به يکی از برنامه های سياسی فرهنگی. و همان بود که دو ماه پيشتر از آن ديده بودمش در خانه دوستی و بعد از جلسه سخنرانی ام و ميان جمعی از پسران و دخترانش. و باز با همان توانائی درخشان روح و جسم که بار پيش ديده بودمش و ده ها بار ديگر. نه انگار که زمان بر او می گذرد. همان خنده ها همان سلام ها. گيرم در يک نگاه عميق تر به او می ديدی موی سر و مژه به خاکستری گرائيده. فروغ چشمان اما همچنان برقرار و پاينده بود. و همچنان پايدار و سرشار از شوق و ذوق که انگار تازه دارد راه رفتن اولين بار تو را تماشا می کند.
بدين گونه بود که کسی حتا پزشکش هم نتوانست بداند و يا باور کند که او با يک سرما خوردگی ساده قلبش از کار می ايستد. شايد وقتی پدر به پزشک تلفن کرد و قرار احتمالی فردای آن روز را با او گذاشت برای معاينه، رفت روی تختش دراز شد و پتو را رويش کشيد، شايد هم پيش از آن به عکس „مهدی“ و „انوشه“ و „شيرين“ اش و يا عکس خيلی از ماها نگاه کرد و بعد به عکس های مختاری و پوينده که در لاهه بر سر دست گرفته بود بعد به خودش گفت که ديگر وقتش است. و در صدای ناقوسی که در گوشش می پيچيد آرام آرام به خواب رفت.
اکنون ما پسران و دختران او ميراث دار صدائی بايد باشيم که او به ما سپرده است.
آيا ما با همان دل و عشق او به جهان می توانيم صدای ناقوس ها را افزون کنيم؟
يادمان نرود هنوز مادری و پدری خاموش و قناعت وار در جمع ما نشسته است و با آتش درونش و عهدی که زمان بايد آشکارش کند.
اگر زمان آن چنان وزنی در وجود و پيمان آن ها دارد، پس بکوشيم تا روز آشکار شدن آن، با ياد مهرشان، فرزند زمانمان باشيم.
نسيم خاکسار
مارس ۱۹۹۹
پاريس

---------
*(متن سخنرانی نسيم خاکسار در ده سال پيش در مراسم بزرگداشت پدر فضيلت کلام در پاريس)


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

khoob ast
aliarasteh lavizani
2009-02-27 01:44:04
in Nasimmordeh kharyekiaz droogh goo tarin hast2 moured dar tazahorat 18tir v yek moured dar rabeteh ba zendan shodan f Sarkoohi az nasimbi khak bar sartdidam ke barayam choon ketabe Moraee kafar ast sabet shod ke kheili gondeh goo... mikonad dar hali ke0 ast

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد