![]() |
|
یادداشت مترجم:
اين سومين باری است که به انتشار متن حاضر دست می زنم. بار اول ۲۰ سال قبل و در نشريه کمونيست٬ ارگان حزب کمونيست ايران و بار دوم ۱۲ سال بعد در نشريه سياست کارگری. اکنون٬ ۹ سال پس از انتشار دوم آن٬ يک بار ديگر دست به همين اقدام ميزنم. به اين دليل خيلی ساده که نوشته حاضر و بحثی که انگلس بدان می پردازد٬ هنوز٬ و اکنون به مراتب بيشتر٬ موضوعيت دارد. هنگام ترجمه و سپس انتشار اين مقاله در دو نوبت قبلي٬ بحث نوشته حاضر بحثی بود کم يا بيش انتزاعی. هنوز جنبش کارگری ايران٬ عليرغم خيزشها و مبارزات بخشا قهرمانانه در آن سالها٬ به مثابه يک جنبش متمايز اجتماعی شکل نگرفته بود. زخمهای سرکوب سالهای آغازين دهه شصت هنوز التيام نيافته و جنبش دور تازه بالندگی خود را آغاز نکرده بود. بر همين اساس نيز مباحثه بر سر رابطه کمونيستها با کل جنبش کارگری مباحثه ای بود اساسا در عرصه نظری و بدون نتايج عملی بلاواسطه. امروز اما اوضاع از بيخ و بن متفاوت است. جنبش به راه افتاده است و با دشواريهای فراوان در حال پيشروی است. اين پيشروی تاکنون به ايجاد دو سنديکا و شکلگيری مجامع و محافل و انجمنهای صنفی متعددی منجر شده است و می رود تا با گسترش ارتباطات بين فعالين و رهبران عملی و واقعی تشکلهای کارگری و عطف توجه به مسائل عمومی تر جامعه٬ هيأت يک جنبش طبقاتی تمام عيار را به خود بگيرد. رهبران سنديکای کارگران شرکت واحد امروز به همان اندازه که به مبارزه در راه تثبيت سنديکای خود و دفاع از آن در برابر تهاجم همه جانبه دشمن طبقاتی می انديشند٬ به همان اندازه نيز امر مبارزه کارگران نيشکر هفت تپه را امر خود به حساب می آورند و به همان اندازه نيز به سرنوشت مبارزات کارگران نساجی خامنه پرداخته و در پيشبرد آن تلاش می کنند. کارگران هفت تپه و خامنه و برقکاران کرمانشاه نيز متقابلا سرنوشت سنديکای واحد را سرنوشت خود می دانند. درک امر مشترک طبقاتی و نياز کارگران به عمل متحد در مقابل دشمن متحد٬ آنان را هر چه بيشتر به اين نتيجه می رساند که در قالب يک صف واحد در مقابل دشمن طبقاتی ظاهر شوند. اوضاع امروز جنبش در ايران قطعا با وضعيت جنبش در آمريکا در زمان انتشار پيشگفتار حاضر از جانب انگلس يکسان نيست. با اين حال نوشته انگلس نمونه بارزی از روش برخورد سوسياليسم اصيل و طبقاتی به جنبش کل طبقه را به بهترين وجهی به نمايش می گذارد. انگلس اين پيشگفتار را در پاسخ به تقاضای خانم ويشنوتسکی، مترجم انگليسی کتاب "وضع طبقه کارگر در انگلستان" نگاشته است. ويشنوتسکی از انگلس خواسته بود که در اين مقدمه نظرات هنری جورج، رهبر آن زمان کارگران نيويورک را نقد کند. انگلس اما مقاله را به ستايش از خيزش طبقاتی کارگران اختصاص داد و وحدت طبقاتی کارگران را به عنوان هدف و آرزويی که بيش از هر چيز در مبارزه اهميت دارد، مورد ستايش قرار داد. او تنها در اشاره ای کوچک به نادرستی نظرات هنری جورج انتقاد کرده و بلافاصله همين انتقاد بسيار محتاطانه را نيز با دادن احتمال تغيير نظرات جورج در آينده تعديل می کند. مهم تر اين که انگلس به افشای هنری جورج دست نمی زند، محترمانه از او انتقاد می کند. زبان انگلس در بيان اين انتقاد سرشار از احترام عميق به جنبش و به رهبران آن است. اهميت موضوع زمانی بيشتر آشکار می شود که بدانيم هنری جورج نه تنها سوسياليست نبوده و از اقتصاد بازار آزاد دفاع می کرده، بلکه حتی خود اصولا کارگر نيز نبود. با اين حال انگلس در برخورد به جورج يک لحظه نيز اين را از نظر دور نمی کند که او رهبر کارگران نيويورک است. احترام به هنری جورج برای انگلس، يار نزديک مارکس و مبارز ديرينه انترناسيونال و بزرگترين اتوريته جنبش سوسياليستی جهانی در آن زمان، چيزی نبود جز احترام به خود طبقه کارگر آمريکا. برخورد انگلس به شواليه های کار از اين نيز فراتر است. او نه تنها به آنان احترام می گذارد، بلکه آن جنبش را به مثابه تلاش اصيل طبقه کارگر آمريکا و جنبشی که با همه ضعفها و قدرتهايش آينده غرور آميز طبقه کارگر آمريکا را نمايندگی می کند قلمداد نموده و به ستايش از آن برميخيزد. او از "ضعفها و کجرويهای کوچک" شواليه های کار صحبت می کند و يکی از اين ضعفها در آن بود که شواليه های کار با اعتصاب مخالف بودند و برای رسيدن به اهدافشان راه توافق با کارفرمايان را دنبال می کردند. درباره چنين جنبشی است که انگلس می نويسد: „ اين تشکل تنها پيوند کشوری است که آنها [يعنی کارگران] را با هم نگهميدارد، قدرتشان را به خود و دشمنانشان نشان ميدهد و آنها را با اميد غرورآميز پيروزيهای آينده سرشار ميکند“. اين سرود ستايش انگيز انگلس از خيزش طبقه کارگر آمريکا است. جايی برای مقايسه روش اصيل، متين و طبقاتی انگلس با آنچه که بخشهای گسترده ای از چپ ايران نسبت به خيزش جنبش، از زمان ظهور سنديکای واحد به اين سو، انجام داده اند و هنوز هم می دهند نيست. چگونه می توان آن نجابت برخورد را با هتک حرمت آشکار و وقيحانه ای که در سالهای اخير از جانب چپ نسبت به اصيل ترين رهبران جنبش کارگری ايران صورت گرفته است مقايسه کرد؟ چگونه می توان فحاشی های بی حد و حصر و اتهام زنی های قهارانه به اسانلو، مددی، حيات غيبی، نوروزی، ميرزايی، شهابی، باباخانی، رخشان، نيکوفر، نجاتی و دهها رهبر کارگری ديگر را با احترام انگلس به هنری جورج و به شواليه های کار مقايسه کرد؟ نه حقيقتا جايی برای مقايسه نيست. کينه توزی پيگيرانه اين چپ به جنبش مستقل کارگران و به ويژه به رهبران آنان که تماما کارگرند، تنها نشان داده است که اين چپ و "سوسياليسم" و "کمونيسم" ادعائی اش و خيل عظيم "صاحبنظر جنبش کارگری“ و "فعال سوسياليست جنبش کارگری“اش به اين طبقه و به سوسياليسم اين طبقه تعلق ندارد. اين چپ صدای فرزندان ناراضی طبقات حاکم جامعه است که لباس سوسياليسم بر تن کرده است و مدال دروغين "فعال جنبش کارگری“ بر سينه آويزان کرده است تا بهتر بتواند حق سهم خود را طلب کند. نه نوشته انگلس و نه کل ادبيات مارکسيستی ذره ای هم در ماهيت غيرکارگری اين چپ و ضديت آن با جنبش اصيل طبقاتی کارگران تغيير نمی دهد. بنابر اين هدف از انتشار مجدد نوشته حاضر تأثيرگذاری بر اين چپ نيست. هدف تنها آن است که يک بار ديگر روشن شود که کينه ورزی های اين چپ غير کارگری را با سوسياليسم و کمونيسم نبايد يکی پنداشت. اميدوارم که اين بار آخری باشد که به انتشار اين نوشته دست ميزنم و جنبش بتواند در آينده ای نه چندان دور با صفوفی گسترده و محکم و با کمونيستهايی صديق و متعهد به امر وحدت طبقه، خود را برای گامهای بزرگتر آينده آماده کند. ۲۱ فوريه ۲۰۰۹ ۳ اسفند ۸۷ *********************** ده ماه از زمانی که من به تقاضای مترجم، پيوستی بر اين کتاب(۱) نوشته ام ميگذرد. در طی اين ده ماه در آمريکا انقلابی بوقوع پيوسته که در هر کشور ديگر حداقل به ده سال زمان احتياج داشت. در فوريه ١٨٨٥، افکار عمومی آمريکا متفق القول در اين نکته هم نظر بودند که: آمريکا بطور کلی فاقد طبقه کارگر - به مفهوم اروپايی آن - است و نتيجتا مبارزه طبقاتی بين کارگران و سرمايه داران، آنطور که کشورهای اروپايی را دو شقّه ميکند، در جمهوری آمريکا امری ناممکن است و بر همين اساس، سوسياليسم نهالی وارداتی است که نميتواند در زمين آمريکا ريشه بدواند. اما درست در همان زمان مبارزه طبقاتی آينده با اعتصابات کارگران معادن زغال پنسيلوانيا و بسياری از رشته های ديگر و علی الخصوص در تدارک جنبش هشت ساعت کار - در سراسر کشور - که برای ماه مه در نظر گرفته شده بود، و در ماه مه هم واقعا نتيجه داد(۲) ، سايه های عظيم خود را افکند. اين که من همان زمان اين علائم را بدرستی تشخيص داده بودم و اين که يک جنبش طبقه کارگر را در مقياس ملی پيش بينی ميکردم، خود را در "پيوست" من نشان ميدهد. اما آنچه که هيچکس نميتوانست پيش بينی کند اين بود که جنبش در چنين زمان کوتاهی با چنين قدرت غير قابل مقاومتی به راه خواهد افتاد، بسرعت آتش در جنگل خود را گسترش داده و جامعه آمريکا را تا بنيادهايش به لرزه در خواهد آورد. واقعيت اينجاست، سرسخت و غير قابل انکار. اين که اين امر چه وحشتی را در ميان طبقات حاکم آمريکا دامن زده است، بطرزی جالب زمانی برايم روشن شد که خبرنگاران آمريکايی در تابستان گذشته مرا با ملاقاتشان مفتخر کردند. "حرکت جديد" آنان را در حالت ترس ناشی از درماندگی و حيرت قرار داده است. با اينهمه جنبش در آن زمان تازه در شُرُفِ آغاز بود و در طغيانهای مبهم و ظاهرا از هم گسيخته طبقه ای خلاصه ميشد که توسط ستمگری برده داری سياه و تکامل سريع صنعتی تبديل به پايينترين لايه جامعه آمريکا شده بود. اما قبل از پايان سال اين تکانهای سردرگم اجتماعی شروع به گرفتن جهت مشخص نمودند. حرکتهای خودبخودى و غريزی اين توده های انبوه کارگران در مناطق وسيعی از کشور، انفجار همزمان نارضايتی آنان از اوضاع اجتماعی فلاکتبار که در همه جا به يک شکل و به عللی يکسان رخ ميداد، آنها را به اين حقيقت واقف گردانيد که طبقه ای نوين و متمايز را در جامعه آمريکا تشکيل ميدهند. طبقه ای که بايد گفت از کارگران مزدی نسل اندر نسل پرولترها تشکيل ميشود. اين آگاهی در متن غريزه اصيل آمريکايی، آنها را بلافاصله به برداشتن گام بعدی در جهت رهايى شان سوق داد. اين گام تشکيل يک حزب سياسی کارگری با برنامه خاص خود بود که تسخير کاپيتول(۳) و کاخ سفيد را هدف قرار ميدهد. در ماه مه مبارزات برای روزکار هشت ساعته، ناآراميها در شيکاگو و ميلواکی و جاهای ديگر و اقدامات طبقه حاکم برای سرکوب جنبش نوظهور کارگری توسط قهر عريان و قوه قضائيه خشن طبقاتی بوقوع پيوست. در ماه نوامبر حزب جوان کارگری در تمام مراکز بزرگ نيويورک سازمان يافت و در انتخابات شيگاگو و ميلواکی شرکت کرد(۴) . تاکنون ماههای مه و نوامبر برای بورژوازی آمريکا فقط يادآور سررسيد اوراق قرضه دولتی آمريکا بود. اما از اين پس مه و نوامبر برای اينان همچنان يادآور روزهايی خواهد بود که در آن طبقه کارگر آمريکا سفته هايی را که از سرمايه داران داشت برای وصول ارائه نمود. طبقه کارگر در کشورهای اروپايی نيازمند سالها و سالها زمان بود تا بطور کامل اين حقيقت را درک کند که يک طبقه متمايز - و تحت شرايط اجتماعی موجود - دائمی را در جامعه امروزی تشکيل ميدهد. و باز هم سالها زمان لازم بود تا اين آگاهی طبقاتی آنها را بسوی متشکل کردن خودشان در يک حزب سياسی متمايز سوق دهد، حزبی مستقل از و در تقابل با تمام احزاب سياسی قديمی که توسط بخشهای مختلف طبقات حاکم بوجود آمده اند. اما در زمين مساعدتر آمريکا، جايی که بقايای قرون وسطايی راه را سد نکرده، جايی که تاريخ با عناصر جامعه مدرن بورژوايی آنطور که در قرن ١٧ تحول يافت، شروع ميشود، طبقه کارگر هر دوی اين مراحل تکامل خود را در عرض ده ماه طی کرد. با اينهمه اين هنوز آغاز کار است. اينکه توده های کارگر اشتراک مشقات و منافع خويش و همبستگی شان را بمثابه يک طبقه در تقابل با تمام طبقات ديگر حس کنند، و برای مؤثر کردن و بيان اين احساس ابزار سياسی مرسوم در هر کشور آزادی را بکار اندازند، فقط اولين گام است. گام بعدی يافتن يک علاج مشترک برای اين دردهای مشترک و درج آن در برنامه حزب جديد کارگر است. و اين گام - مهمترين و دشوارترين گام در جنبش - هنوز بايد در آمريکا برداشته شود. يک حزب جديد بايد يک برنامه متمايز اثباتی داشته باشد. برنامه ای که جزئيات آن ميتواند با تغيير شرايط و با تکامل خود حزب تغيير کند، اما با اينهمه برنامه ای است که در هر زمان حزب روی آن توافق دارد. مادام که چنين برنامه ای تهيه نشده يا در شکل ابتدايی اش وجود داشته باشد حزب جديد هم موجوديتی ابتدايی خواهد داشت. چنين حزبی ميتواند حزبی محلی باشد نه سراسری، بالقوه حزب باشد نه در واقعيت. اين برنامه، شکل اوليه آن هر چه باشد، ميبايست در جهتی که از پيش ميتوان تعيين کرد تکامل يابد. عواملی که باعث پيدايش شکافی عميق بين طبقه کارگر و طبقه سرمايه دار شده اند، چه در آمريکا و چه در اروپا يکی هستند. ابزارهای پر کردن اين شکاف نيز به همين ترتيب در همه جا يکی است. در نتيجه برنامه پرولتاريای آمريکا در دراز مدت، در رابطه با هدف نهايی که بايد کسب شود، بايد با برنامه ای که بعد از شصت سال جدال و مباحثه مورد پذيرش توده های وسيع پرولتاريای رزمنده اروپا واقع شده است انطباق يابد. اين برنامه بعنوان هدف نهايی تصرف قدرت سياسی توسط طبقه کارگر بمنظور عملی کردن تصاحب مستقيم تمام ابزار توليد - زمين، راههای آهن، معادن، ماشين آلات و غيره - توسط کل جامعه و استفاده مشترک از آنها توسط عموم و برای بهره مندی عامه را اعلام خواهد کرد. اما اگر حزب جديد آمريکا، به اعتبار واقعيت ساخته شدنش، خيال تصرف قدرت سياسی را، مثل همه احزاب در همه جا، دارد در عين حال بايد گفت که تا کسب يکپارچگی در مورد اينکه با قدرت بدست آمده چه بايد کرد بسيار فاصله دارد. در نيويورک و ساير شهرهای بزرگ شرق، طبقه کارگر خود را به شکل اتحاديه های صنفی سازماندهی کرده و در هر شهر مراکز پرقدرت "اتحاديه مرکزی کار" را بوجود آورده است. در ماه نوامبر گذشته اتحاديه مرکزی کار در نيويورک هنری جورج (Henry George) را بعنوان پرچمدار خود برگزيد و در نتيجه برنامه موقت انتخاباتی آن عمدتا مُلهَم از اصول عقايد وی است. در شهرهای بزرگ شمال غربی، مبارزه انتخاباتی بر مبنای يک برنامه کارگری تقريبا نامشخص انجام گرفت که تأثير تئوريهای هنری جورج در آن، اگر نگوييم هيچ، لااقل بسختی مشهود بود. و بموازات آنکه در اين مراکز بزرگ صنعتی و پرجمعيت جنبش نوين طبقاتی يک شکل سياسی بخود ميگرفت، ما در سراسر کشور شاهد دو سازمان کارگری وسيعا گسترش يافته هستيم: شواليه های کار (Knights of Labor) و حزب کار سوسياليست (Socialist Labor Party)(۵) ، که از اين دو تنها اين جريان دومی برنامه ای منطبق با نظرات مدرن اروپايی دارد، که در بالا ذکرشان رفت. بين اين سه شکل کم يا بيش معينی که جنبش کارگری آمريکا در قالب آنها در مقابل ما ظاهر می شود٬ اولين آن٬ يعنی جنبشی که در نيويورک توسط هنری جورج رهبری می شود٬ در لحظه حاضر اساسا اهميت محلی دارد. بدون ترديد نيويورک مهمترين شهر در کشور است، اما نيويورک پاريس نيست و ايالات متحده هم فرانسه نيست. و به نظر من چنين ميرسد که برنامه هنری جورج در شکل کنونی اش برای پی ريزی يک جنبش فراتر از سطح محلی، و يا حتی برای يک دوره کوتاه گذرا در جنبش عمومی، بسيار محدود است و در بهترين حالت می تواند برای يک دوره کوتاه گذرا در جنبش عمومی نقشی ايفا کند. برای هنری جورج، سلب مالکيت زمين از توده های مردم مسبب اصلی و عام تجزيه مردم به ثروتمند و فقير است. اما اين از نظر تاريخی کاملا درست نيست. در جوامع کلاسيک عهد عتيق يا آسيايی، شکل مسلط ستمگری طبقاتی برده داری، يعنی تصاحب خود توده ها تا سلب مالکيت زمين از آنها بود. هنگامی که در دوره زوال جمهوری رُم، دهقانان آزاد ايتاليايی از مزارعشان خلع يد شدند، به طبقه ای از "بينوايان سفيد" تبديل گرديدند، که در دولتهای برده داری جنوبی اتحاديه آمريکا قبل از سال ١٨٦١ نيز وجود داشت. دنيای کهن ميان دو طبقه ناتوان از رهايی خويش، يعنی بردگان و بينوايان آزاد در هم شکست. در قرون وسطی نيز نه سلب مالکيت توده های مردم از زمين، بلکه برعکس الحاق آنان به زمين بود که مبنای ستم فئودالی قرار گرفت. دهقانان مزرعه خود را داشت، اما بعنوان سِرف و يا رعيت بدان وابسته بود و محکوم بود که به مالک زمين از کار و يا محصول خود سهميه بپردازد. تنها پس از آغاز عصر جديد، در حدود اواخر قرن پانزدهم بود که سلب مالکيت وسيع از دهقانان طبقه جديد کارگران مزدی را بنيان نهاد که مايملکی بجز نيروی کارشان ندارند و فقط با فروش اين نيروی کار به ديگران است که ميتوانند به حياتشان ادامه دهند. اما اگر سلب مالکيت از زمين اين طبقه را بوجود آورد، اين توسعه توليد سرمايه داری، صنعت و کشاورزی مدرن در سطح وسيع بود که آن را بازتوليد کرد و گسترش بخشيد و به آن هيأت يک طبقه متمايز، با منافع و رسالت تاريخی متمايز داد. تمام اينها مفصلا توسط مارکس تشريح شده است (سرمايه، جلد اول، فصل هشتم: انباشت باصطلاح اوليه). بنا به نظر مارکس، منشاء تضاد طبقاتی معاصر و فرودستی امروزين طبقه کارگر در سلب مالکيت وی از تمام وسايل توليد است که زمين هم طبيعتا در زمره اين وسايل توليد قرار دارد. از آنجا که هنری جورج انحصار زمين را منشاء منحصر بفرد فقر و بدبختی ميشناسد، طبيعی است که راه علاج را نيز در بازپس گرفتن زمين توسط کل جامعه بيابد. حال، سوسياليستهای مکتب مارکس نيز خواستار تصاحب زمين، و علاوه بر آن تمام ديگر وسائل توليد توسط جامعه هستند. اما حتی اگر اين مسأله را مسکوت بگذاريم، باز هم هنوز يک اختلاف باقی ميماند. با زمين چه بايد کرد؟ سوسياليستهای امروز تا آنجا که مارکس آنها را نمايندگی ميکند، خواهان آنند که زمين به تصرف جمعی درآيد و برای استفاده عامه بطور جمعی روی آن کار شود، و عين همين اقدام در مورد تمام وسايل توليد اجتماعی ديگر مانند معادن، راههای آهن، کارخانه ها و غيره هم بعمل آيد. هنری جورج به اين اکتفا ميکند که پس از آنکه توزيع زمين تحت قواعد منظم درآمد و اجاره زمين، بجای آنکه مثل امروز به تملک خصوصی درآيد، در اختيار جامعه قرار گرفت، خود زمين مثل امروز به افراد اجاره داده شود. مطالبه سوسياليستها يک انقلاب کامل در کل نظام توليد اجتماعی را در بر ميگيرد. مطالبه هنری جورج، برعکس، شيوه توليد اجتماعی معاصر را دست نخورده باقی ميگذارد و در حقيقت از سالها قبل خواسته افراطی ترين جناح اقتصاددانان ريکاردويی بوده است. آنها نيز مصادره زمين و اجاره آن توسط دولت را مطالبه ميکردند. طبيعتا اين فرضی نادرست خواهد بود که هنری جورج يک بار و برای هميشه حرفش را زده است. اما من موظفم تئوری او را همانطور که هست بررسی کنم. دومين بخش بزرگ جنبش کارگران آمريکا را شواليه های کار تشکيل ميدهند. و بنظر ميرسد که آنها بيش از هر بخش ديگری خصلت نمای وضعيت کنونی جنبش باشند، همچنانکه بيشک تا اينجا قدرتمندترين شان نيز هستند. انجمن عظيمی که با مجامع بيشمارش در اقصی نقاط کشور گسترش يافته، تمام سايه روشن های نظرات فردی و محلی طبقه کارگر را زير چتر برنامه ای به همان نسبت ناروشن متحد مينمايد. همبستگی اين گرايشات بيش از آنکه محصول مرامنامه غيرعملی آنها باشد حاصل اين احساس غريزی است که نفس بهم پيوستگی آنها در راه آرمانهای مشترکشان آنان را به نيرويی عظيم در کشور تبديل ميکند. يک [پديده] متناقض اصيل آمريکايی که مدرنترين گرايشها را با ماسکهای قرون وسطايی ميپوشاند و دمکراتيک ترين و حتی سرکش ترين روحيات را پشت يک استبداد ظاهری اما در واقعيت فاقد قدرت پنهان ميکند. چنين است تصويری که شواليه های کار از خود به يک ناظر اروپايی ميدهد. اما اگر اجازه ندهيم که اين عجايب ظاهری مانع شوند، ميتوان در اين تجمع وسيع کارگری يک توده عظيم انرژی بالقوه را ديد که به آهستگی اما مطمئنا در حال تحول به نيرويی زنده است. شواليه های کار نخستين تشکيلات کشوری هستند که توسط کل طبقه کارگر آمريکا بوجود آمده است. منشاء و تاريخچه اينان، ضعفها و کجروی های کوچکشان، برنامه و مرامنامه شان هر چه که باشد آنها وجود دارند و عملا حاصل [فعاليت] کل طبقه کارگران مزدی آمريکا هستند. اين تشکل تنها پيوند کشوری است که آنها را با هم نگهميدارد، قدرتشان را به خود و دشمنانشان نشان ميدهد و آنها را با اميد غرورآميز پيروزيهای آينده سرشار ميکند. درست نيست که گفته شود شواليه های کار قابليت تکامل ندارند. آنها بدون وقفه يک روند کامل تحول و تکامل را طی ميکنند. يک توده موّاج و در حال تخمير از مواد بيشکل که در پی يافتن شکل و هيأتی متناسب با طبيعت ذاتی اش است. اين شکل به همان حتميّتی که تکامل تاريخی، مثل تکامل طبيعی، قوانين درونی خود را دارد، يافت خواهد شد. اينکه شواليه های کار در آن موقع نام فعلی خود را حفظ خواهند کرد يا نه اهميتی ندارد. اما برای يک ناظر خارجی روشن است که اين تشکيلات ماده خامی است که آينده جنبش طبقه کارگر آمريکا، و به همراهش آينده کل جامعه آمريکا، از درونش شکل خواهد گرفت. سومين بخش [از جنبش طبقه کارگر آمريکا] حزب کار سوسياليست است. اين بخش فقط اسما حزب است، چرا که تاکنون در هيچ نقطه آمريکا واقعا نتوانسته است بمثابه يک حزب سياسی عرض اندام کند. بعلاوه اين حزب به درجه ای غريبه مينمايد، زيرا تا همين اواخر تقريبا منحصرا از مهاجرين آلمانی تشکيل ميشد که تنها به زبان خودشان تکلّم ميکنند و اغلب آشنايی کمی با زبان رايج کشور دارند. اما اگر اين حزب ريشه خارجی دارد، در عين حال به تجربه ای که طی سالهای طولانی مبارزه طبقاتی در اروپا بدست آمده و دانش شرايط عمومی رهايی طبقه کارگر مسلح است، تجربه و دانشی بسيار بالاتر از آنچه تاکنون کارگران آمريکايی کسب کرده اند. اين فرصت مناسبی برای پرولترهای آمريکاست که از طريق اين [حزب] ميتوانند دستآوردهای فکری و معنوی چهل سال مبارزه رفقای طبقاتی اروپايی خود را کسب کرده و از آنها برای تسريع پيروزی خود استفاده نمايند. چه، همانطور که پيشتر گفتم، در اين امر ترديدی نميتوان داشت که برنامه نهايی پرولتاريای آمريکا بايد در اساس مشابه برنامه پذيرفته شده از جانب تمام پرولتاريای مبارز اروپا باشد و چنين نيز خواهد شد. برنامه ای مانند حزب کار سوسياليست آلمانی-آمريکايی. اين حزب، در اين حد، وظيفه ايفای نقشی بسيار مهم را در جنبش دارد. اما آنها برای انجام چنين کارهايی ميبايست ظاهر غريبه خود را تا آخرين بقايايش بدور افکنند. آنها بايد تمام و کمال آمريکايی بشوند. آنها نميتوانند انتظار داشته باشند که آمريکايی ها به سراغشان بيايند. اين اقليت مهاجر است که بايد بطرف آمريکايی ها، يعنی اکثريت عظيم و اهالی کشور، برود. و برای اين کار آنها، بيش از هر چيز، بايد زبان انگليسی بياموزند. پروسه ترکيب اين عناصر مختلف توده عظيم در حال جنبش - عناصری که در حقيقت با هم نا سازگار نيستند ولی بخاطر نقطه حرکتهای مختلفشان از هم بيگانه اند - چندی طول خواهد کشيد و بدون مقداری اصطکاک، آنچنانکه اکنون نيز در نقاط مختلف شاهدش هستيم، سپری نخواهد شد. فی المثل، شواليه های کار اينجا و آنجا در شهرهای شرقی درگير منازعه ای محلی با اتحاديه های صنفی سازمانيافته هستند. ولی اين اينگونه اصطکاک حتی در بين خود شواليه های کار، که ميانشان به هيچ وجه صلح و هماهنگی حاکم نيست، نيز وجود دارد. اينها نشانه های زوال نيستند تا مايه شادمانی سرمايه داران بشوند. اين چيزها فقط نشانه هايی دال بر اين هستند که صفوف بيشمار کارگران، که برای نخستين بار در مسيری مشترک به حرکت درآمده اند، هنوز بيان مناسب برای منافع مشترکشان، مناسبترين اشکال سازمانی برای مبارزه و نيز انضباط لازم برای کسب پيروزی را نيافته اند. اينها تا اينجا فقط نخستين سربازگيريهای توده ای برای جنگ بزرگ انقلابی هستند اين سربازانی که بطور محلی و مستقل از يکديگر برخاسته و مسلح شده اند همگی دارند برای ساختن يک ارتش واحد بهم نزديک ميشوند، بدون آنکه هنوز آرايشی منظم و نقشه ای مشترک برای نبرد داشته باشند. واحدهايی که به سمت نقطه ای واحد در حرکت هستند هنوز اينجا و آنجا با همديگر برخورد ميکنند، سردرگمی، مجادلات خشماگين و حتی تهديد به برخوردهای جدی ميانشان بوجود ميآيد. اما سرانجام اشتراک در هدف نهايی بر تمام مشکلات کوچک غلبه خواهد کرد. طولی نخواهد کشيد که اين گردانهای پرهياهو و متفرق در صفوف منظم٬ با سلاحهايی درخشان و سکوتی رعب آور آرايش جنگی به خود بگيرند. بهره مند از جنگجويانی جسور در پيش و از يک ارتش ذخيره بی تزلزل در پشت جبهه. دستيابی به چنين نتيجه ای، اتحاد اين پيکره های متعدد مستقل در يک ارتش سراسری کارگری واحد تحت يک برنامه مشترک – حتی اگر ابن برنامه برنامه ای خام باشد٬ مهم اين است که برنامه طبقاتی خود کارگران باشد -٬ اين است گام بزرگ بعدی که بايد در آمريکا برداشته شود. هيچ کس نمی تواند به اندازه حزب کار سوسياليست برای تحقق اين هدف و برای انطباق برنامه با اهداف نقش ايفا کند، مشروط بر آنکه تصميم به اتخاذ همان تاکتيکی بگيرد که زمانی سوسياليستهای اروپايی، وقتی که اقليت کوچکی از طبقه کارگر را تشکيل ميدادند، اتخاذ نمودند. اين تاکتيک برای اولين بار در سال ١٨٤٧، در "مانيفست کمونيست" چنين بيان شد: „کمونيست ها - اين اسمی بود که در آن موقع بر خودمان گذاشتيم و امروز نيز کنار گذاشتن آن را لازم نميدانيم - کمونيستها حزب خاصی در تقابل با ساير احزاب طبقه کارگر نميسازند. آنها هيچگونه منافعی، که از منافع کل طبقه کارگر جدا باشد، ندارند. آنها هيچ اصول فرقه ای مختص به خودشان را را بميان نميآورند که بخواهند جنبش پرولتری را در چهارچوب آن اصول بگنجانند. فرق کمونيستها با ديگر احزاب طبقه کارگر در اين است که از طرفی، کمونيستها در مبارزات پرولترهای ملل گوناگون، مصالح مشترک همه پرولتاريا را صرفنظر از منافع ملی شان، مد نظر قرار می دهند و از آن دفاع ميکنند، و از طرف ديگر در مراحل گوناگونی که مبارزه پرولتاريا عليه طبقه سرمايه دار طی ميکند، آنان هميشه و همه جا نمايندگان منافع کل جنبش هستند. بنابراين کمونيستها از يکسو عملا پيشروترين و با عزم ترين بخش احزاب طبقه کارگر همه کشورها هستند، بخشی که هميشه ديگران را به پيش ميراند. [و از سوی ديگر] از نظر تئوريک، مزيت کمونيستها نسبت به توده عظيم پرولتاريا در اين است که آنان به روشنی مسير حرکت، شرايط و نتايج نهايی عمومی جنبش پرولتاريايی را درک ميکنند. از اينرو، کمونيستها برای کسب خواسته های بلاواسطه و متحقق کردن منافع فوری طبقه کارگر ميجنگند، اما در عين حال آنها در جنبش کنونی، آينده آن را نيز نمايندگی و حراست ميکنند.“ اين آن روش مبارزه ای است که بنيانگذار بزرگ سوسياليسم مدرن، کارل مارکس، و همراه او من و سوسياليستهای همه ملتها که با ما کار ميکردند از بيش از چهل سال پيش تعقيب نموده ايم. اين روش ما را در همه جا به پيروزی رهنمون گرديده و باعث شده که امروز توده سوسياليستهای اروپايی، در آلمان و فرانسه، در بلژيک، هلند و سوئيس، در دانمارک و سوئد، اسپانيا و پرتقال، بمثابه يک ارتش واحد و زير يک پرچم مشترک مبارزه کنند. ********** برگرفته از: جلد ۲۱ مجموعه آثار مارکس و انگلس٬ انتشارات ديتز برلين بار اول مندرج در: کمونيست - ارگان مرکزى حزب کمونيست ايران، سال پنجم، شماره ٤٨ - مردادماه ١٣٦٧، صفحات ٢٤ تا ٢٦ بار دوم مندرج در: سياست کارگری شماره ۲ – تير ماه ۱۳۷۹ _________________________ ۱- پيوست مورد اشاره انگلس در فوريه ۱۸۸۶ نوسته سده بود. خانم فلورنس کلی ويشنوتسکی مترجم انگليسی کتاب وضع طبقه کارگر در انگلستان و از فعالين حزب کار سوسياليست از انگلس خواست که مقدمه ای بر چاپ آمريکائی کتاب بنويسد و در آن نظرات هنری جورج را نقد کند. انگلس فقط بخش کوچکی ار مقدمه را به نظرات هنری جورج اختصاص داد و توجه اصلی خود را بر نشان دادن اهميت و موقعيت جنبش کارگری آمريکا متمرکز نمود. فرقه گرائی سالهای بعد در حزب کار سوسياليست نشان داد که نگرانی انگلس در اين زمينه بيمورد نبود. ۲- در روز اول ماه مه ۱۸۹۶ اعتصاب عمومی چند روزه ای با شعار روز کار هشت ساعته در آمريکا به وقوع پيوست. اعتصاب مراکز مهم صنعتی را در برگرفت: نيويورک٬ فيلادلفيا٬ شيکاگو٬ لوئيزويل٬ سنت لوئيس٬ ميلواکی و بالتيمور. نتيجه اعتصاب کاهش ساعت کار روزرانه برای ۲۰۰ هزار کارگر بود. کارفرمايان بلافاصله بعد از اعتثاب به ضد حمله دست زدند. پرتاب يک بمب به ميان يک گروه پليس در شيکاگو در تاريخ ۴ مه که به قصد اخلالگری و تخريب صورت گرفته بود٬ بهانه مناسبی به دست پليس برای حمله به کارگران داد. صدها کارگر دستگير شدند و محکمه ای صورت گرفت که در آن رهبران جنبش کارگری شيکاگو به زندانهای طولانی محکوم و ۴ تن از آنان در نوامبر ۱۸۸۷ اعدام شدند. دستاوردهای مه ۱۸۸۶ در سالهای بعد توسط کارفرمايان نابود شدند. اجلاس بين الملل سوسياليست کارگران در سال ۱۸۸۹ در پاريس٬ در بزرگداشت همين اعتصاب کارگران در مه ۱۸۸۶ روز اول ماه مه را روز جهانی کارگر اعلام کرد. ۳- کاپيتول محل ساختمان کنگره آمريکا است. ۴- در جريان تدارک انتخابات محلی در پائيز سال ۱۸۸۶ در نيويورک٬ حزب متحد کارگران به منظور عمل مشترک سياسی کارگران تشکيل شد. ابتکار تشکيل حزب از جانب انجمن مرکزی کارگران نيويورک بود که در سال ۱۸۸۲ از تجمع اتحاديه های کارگری اين شهر تشکيل شده بود. بر اساس همين الگو در يک سلسله از شهرهای ديگر نيز چنين احزابی تشکيل شدند. در جريان انتخابات در برخی شهرها موفقيتهای چشمگيری به دست آمد. در نيويورک هنری جورج ۳۱ درصد آرا را به خود اختصاص داد و در ميلواکی کارگران توانستند يک نماينده به سنا و شش نماينده به کنگره بفرستند. ۵- شواليه های کار: سازمان مخفی ای از کارگران که در سال ۱۸۶۹ بنيانگذاری شد و در سال ۱۸۷۸ تبديل به سازمانی قانونی گرديد. اعضای آن را اساسا کارگران ساده تشکيل می دادند که بخش قابل توجهی از آنان سياهپوست بودند. هدف سازمان تأسيس تعاونی های کارگری و کمک متقابل بين کارگران بود. اين سازمان در فعاليتهای مختلف کارگری شرکت می کرد٬ رهبری آن اما به طور اصوليمخالف هر گونه شرکت کارگران در مبارزه سياسی و خواستار همکاری طبقاتی بود. در سال ۱۸۸۶ رهبری سازمان تلاش کرد مانع اعتصابات وسيع کارگری شود و اعضای خود را از شرکت در اعتصاب منع نمود. با اين حال اعضای ساده آن وسيعا در اعتصابات شرکت کردند. بعد از آن شواليه های کار بتدريج نفوذ خود را از دست داد و در سالهای پايانی دهه نود سازمان به طور کامل منحل شد. حزب کار سوسياليست: در سال ۱۸۷۶ از وحدت بخش آمريکای انترناسيونال اول و تعدادی از سازمانهای سوسياليستی ديگر آمريکا تشکيل شد. اکثريت اعضای آن را مهاجرين (بيش از همه آلمانيها) تشکيل می دادند که از کمترين ارتباطات با کارگران آمريکائی برخوردار بودند. در دروم حزب مبارزه ای بين دو گرايش لاسالی ها و جناح مارکسيست – که در رأس آن اف. ا. زورگه دوست مارکس و انگلس – قرار داشت٬ در جريان بود. برنامه حزب ايجاد جامعه سوسياليستی را هدف قرار داده بود. روش فرقه گرايانه حزب در برخورد سازمانهای توده ای مانع از آن شد که حزب به جريانی نيرومند تبديل شود. نظرات خوانندگان:
نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|