من در تن همه ی مردم رنج می کشم،
من روی همه ی گونه ها سیلی می خورم،
من با مرگ همه ی بی چارگان می میرم..."
(ژان پل سارتر)
هنوز
زخم سرانگشتان نازکش
تازه بود
و رد پای خون به جا
برگل های قالی،
که سقف خانه فرو ریخت
شکست
داربست
شکافته شد
زمین

"
و بی مجال بر آمدن آه
دست ها گم شدند
در فرود آوار
گویی خدا
آن دورها
به خواب رفته بود
در پای منبر و موعظه ...
آنتن ها جار زدند،
شوربختی را
لرزید جغرافیای وطن
و برخاست
از چهار سوی،
آوای همدلی
و تکاپوی مهربانی مردم.
به راه شدند،
کاروان های یاوری.
ویرانسرا را درمی نوردم
همپای سرگردانی کودکان
هم شانه ی مردان خمیده پشت،
در جستجوی همسر و فرزند
و هر چه بود و نبود
سیلاب سرشکی می شوم
فرو می چکم
از گونه ی مادران سوگوار
در لابلای چنبره ی مرگ
رد می گیرم
از تپش های مانده زیر خاک
همراه با سگان زنده یاب
این یاوران بی منت و مزد
و می آویزم
قلاده ی مهرم را
بر گردنشان
که پاکترند
ز سجاده ی ریاکاران
در روشنایی بی رمق ماه،
شب می وزد
به درندشت
می ایستم به انتظار
کنارچادرها،
بر پا شده
برفراخنای حسرت
کجایند سازندگان؟
سقف های محکم آرامش!
آگوست دوهزار و دوازده
http://www.annahita.info/