صف غازها
در غروب دریاچه
و پرواز کمانی نان ریزه ها
در هوا.
. . . . . .
دیشب در خواب
مردان و زنانی را دیدم
که در صف فروش کلیه
ایستاده بودند
و کودکی
که روی شانه های پدر
نان سق می زد.
زیر آفتاب میدان
سینای پزشک
کتاب شفا را
سایه بان اندوهش کرده بود
و چشمان اشک آلودش
غروب دریاچه را
به زمین می ریخت.
مرداد ۱۳۹۱ ..........
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد