logo





از سقز کردستان . . . تا حلب در سوریە

جمعه ۳ شهريور ۱۳۹۱ - ۲۴ اوت ۲۰۱۲

احمد اسکندری

ahmad-eskandari.jpg
جلو تلویزیون نشستەایم و رویدادهای سوریە را دنبال میکنیم. با دیدن تصاویر بمباران، خانەهای سوختە، کشتە و زخمیها و مردم گریان و شلیک گلولە و توپ و خمپارە و بمباران، بە نظرم میرسد کە من این صحنەها را از نزدیک دیدەام . . آری در شهر خودمان و بەجای ارتش سوریە و بشار اسد، سپاە پاسداران و ارتش جمهوری اسلامی ایران درست همینکار را با مردم کردستان میکردند.

اردیبهشت ماە ١٣٦١ بود کە پیشمرگی دنبال من آمد و گفت خانم خبرنگاری اینجاست و بە کمک شما نیاز داریم. خبرنگار نسبتا جوانی بود فرانسوی و برای روزنامە لیبراسیون کار میکرد. خانم ماری کریستین هیوسون تازە وارد شهر بوکان شدە بود . . . یک سال و نیم بعد از این دیدار وی را در پاریس ملاقات کردم. علاوە بر اظهار محبت و همدردی فراوان، هنوز با هیجان خاصی کە کاملا در صدایش پیدابود از آن شبی کە باهم و زیر بمباران شهر سقز با چراغ خاموش یک ماشین جیپ بە آنجا رفتە بودیم تعریف می کرد و می خواست جزئیات اوضاع را بداند.

چندی قبل در مرکز ژرژ پمپیدو در پاریس بە آرشیو نشریات سرزدم و از جملە گزارش خانم هیوسون از این دیدار را یافتم. ترجمە فارسی آنرا در زیر میخوانید و انگار خبرنگاری از شهر حمص یا حلب همین دیروز گزارشی فرستادە است!

احمد اسکندری ٢٣/٨/٢٠١٢

بمباران؛ سگهای سرگردان، پیشمرگان در سپیدەدەمان، خمپارەها و گلولەهای سرگردان
سقز: شبی در شهر ارواح

سقز – فرستادە ویژە (Liération 12-13 mai 1980 Marie Christine HUSSON)

ساعت دە و نیم صبح در مهاباد. خیابانها شبیە ایستگاە مترو در ساعت شش بعدازظهر هستند. ماشین جیپ کومەلە – گروهی سیاسی کە مسافرت ما را تأمین میکند – بزحمت میتواند در ازدحام راە خود را بیابد. جمعیت این شهر کە بە سبب آمدن آوارگان سقزی و در نتیجە آغاز بمبارانها بە اینجا آمدەاند بسیار افزون شدەاست.

این مردم بدون اشتغال، بدون امکانات، درحالی کە برای خود را گرم نگاهداشتن پایشان را بر زمین می کوبند، بدون دلیل بەدور هم جمع می شوند، جلو در مقر مرکزی جریانات سیاسی، بیمارستانها، در اطراف اردوگاە عظیمی کە ١٧٠ خانوادە را در بر میگیرد، بدنبال خبری تازە هستند. جستەوگریختە گوشەهایی انگلیسی، فرانسە و سیل اصطلاحات ترکی، بهرحال من چیزی میشنوم و در این فضای آدمهای همەنوع، همگی یا تقریبا همە دو یا سە زبان میدانند. دوروبرم را میگیرند، تقریبا مرا هل میدهند و کوچکترینها بە جلو میخزند تا چیزی از دست ندهند.

وانگهی نوشتن چە فایدەای دارد؟ این داستانها فراموش شدنی نیستند، داستان خمپارەها، راکت‌ها، توپهایی کە اینجا و آنجا فرود میآیند و بر روی یک خانە، یک دوست ویا پدرومادری بە صورت تکەهای کشندەای منفجر میشوند؛ داستانهای هلیکوپترهایی کە جادەها را با مسلسل درو میکنند: دو روز قبل بین سقز و بوکان بر روی دو مینی‌بوس شلیک کردند، چهار کشتە و یازدە زخمی برجای گذاشت. افراد بدون اسلحە، بچەها و زنهایی کە فرار میکنند. مرد مسنی گریە میکند، تصاویر غیرقابل تحملی از ناامیدی کە شما را ناچار میکند پریشان و تقریبا شرمندە سر را پایین بیندازید.

زنی فریاد میزند: "شاە یا خمینی، برای ما فرقی ندارند. بلی من میگویم! خودمختاری یا مرگ!" مردی تعریف میکند کە میخواستە صبح زودی بە همراە چند دوست بە سقز برود تا ببیند چە بر سر خانەشان آمدە است. بر رویشان تیراندازی کردەاند و آنها ناچار شدەاند کە برگردند. دختر جوانی کە فکرمیکرد از این جنجال میتواند برای تبلیغات برای گروهش، سازمانی مخفی نزدیک بە فدائیان خلق استفادە بکند بەشدت بجایش نشاندند. دە بیست نفری فریاد زدند کە "اینجا ما از خلق کرد صحبت میکنیم!"

بعد از هفت ساعت انتظار در خیابان، اینک در مقر کومەلە هستم (در بوکان). سقز تا اینجا بیش از ٣٥ کیلومتر راە نیست ولی در روشنایی روز بەدلیل حضور هلیکوپترها رفتن اصلا مطرح نیست. دو دختر جوان کرد کە از سنندج رسیدەاند، با چشمانی کە از خستگی کوچک شدەاند و با چهرەای کە نقش آنچە را کە تجربەکردەاند برخود دارد و صحنەهای وحشتناک دیگری کە در سردارند، آنها هم منتظر هستند امشب یا فرداشب با جعبەهایی از دارو دوبارە عازم آنجا شوند.

بیست ساعت میگذرد. یک ماشین از طریق بانە بەسوی سنندج میرود. برای سقز هنوز خبری نیست: زمان میگذرد و مشکل اینست کە باید یک ماشین گیر آورد و بدنبال بنزین بود. "یک موتور سیکلت هست، فکر میکنید میشود؟" احمد عضو دفتر شیخ عزالدین حسینی کە بە شیوەای تحسین‌آمیز فرانسە صحبت میکند از اینکە من هیچ اشتیاقی نشان نمیدهم میخندد. در این فاصلەای کە منتظر هستیم او و جلال کە وی هم فرانسە بلد است در مورد اینکە اگر مورد حملە هلیکوپتر قرار گرفتیم چکار کنیم توضیح میدهند. از ماشین خارج شدە بر روی زمین دراز بکشید. بهیچوجە تکان نخورید. وی میگوید "بقیەاش مسئلە شانس است. خمپارەها و توپها همەجا بەزمین میافتند."

سرانجام یک جیپ، بیست لیتر بنزین و دو پیشمرگ کە در جلو مینشینند. یکی از آنها مسلسلی آمادە شلیک دارد و دیگری کلاشنیکوفی ساخت چین، اینرا احمد میگوید کە پشت نشستە و از این سفر ضمنا برای دیدار مادرش کە در سقز ماندەاست استفادە میکند. او هم کلاشنیکوفی بەهمراە دارد. جلو بیمارستان یک زن و دخترکی بە ما ملحق میشوند. دختر میگرید؛ و مادر حالیکە بە سینەهایش میکوبد و حرفهایش را با آواز و گریە قطع میکند، تعریف میکند کە چگونە همین الان پسرش را از دست دادە است.

پسر شش سالە بود. دیروز در حیاط خانەشان بازی میکرد هنگامیکە یک راکت بر خانەشان فرود آمد. دختر کوچک کە خونین بود از گریە جوشان است؛ او میترسد کە در جادە هلیکوپتری ویرا برباید، اتفاقی کە چند روز پیش برای بچە دوازدە سالەای پیش آمد.

تپەها ناپدید میشوند. دو پیشمرگی کە در جلو نشستەاند بە رفقایشان علامت میدهند، در کمینگاە تاریک کنار جادە، سقز. در مدخل شهر دو جیپ کە جلوشان روبە هواست افتادەاند؛ باید با چراغ خاموش حرکت کرد، دو روز قبل ماشینهای دو گروە سیاسی در تاریکی سر پیچ بهم برخوردند. سە کشتە و پنج زخمی. جیپ توقف میکند، رسیدیم. احمد تکرار میکند "حالا دیگر مسئلە شانس است." در واقع چند لحظە قبل یک خمپارە بر روی کیسەهای شنی سنگر کومەلە افتادە و چندتایی را پارە کردە است.

در تاریکی شب چند نوری سوسو میزنند. کسانیکە آنجا ماندەاند. چند نفر؟ پیشمرگانی کە از کنارمان میگذرند در حالیکە بمباران در جریان است و اسم شبی ردوبدل میکنند، دراینمورد چیزی نمیدانند و این خود شمارش کشتەها و ناپدید شدگان را سخت‌تر میکند.

گربە فراموش شدەای پشت پنجرەای مینالد. بجز پیشمرگان سگهای هم کە صاحبان این شهر ارواح شدەاند عوعو میکنند و بر مرگ زوزە میکشند. یکی از آنها سد راە ما میشود. اینجا مسجدی تخریب شدە است [مسجد ملا ابراهیم]. آنجا در بازار قدیم شهر، مغازەای منفجر شدەاست، برخی خانوادەها شانسی ندارند؛ این فروشگاە متعلق بە آن مرد کردی است کە در ماە سپتامبر گذشتە 'اشتباها' توسط خلخالی اعدام شد. کوچەها را یکی پس از دیگری طی میکنیم، نە خیلی آهستە و نە خیلی سریع. شلیکهای پراکندە شنیدە میشود. چند گلولەای کاملا نزدیک برخورد میکنند: نباید خیلی بەآن فکر کرد، گلولەها دورتر از آنند کە فکر میکنید. . .

احمد دری را میزند. سە زن در یک خانە هستند. مادرش و دو خالەاش آنجا هستند کە یکیشان هشتاد سالە است و تقریبا فلج کە با این وضع نمیتوانست فرار کند. مبارزە؛ و مهمان نوازی کردی حتی در زیر بمباران هم اعتبار خود را از دست نمیدهد. . زنها هنوز غذایی برای خوردن دارند: همسایەشان چند گاوی دراصطبل‌شان دارد و اگر نان کم بیاورند هنوز آرد در دسترش هست. همدیگر را در آغوش میگیرند. آنان مطمئن نیستند کە همدیگر را دوبارە خواهند دید. مجددا تاریکی شب، فریادی میشنویم؛ خالە جوانتر است کە دوان دوان دبنالمان میآید. از طرف پادگان و سە تپە دوروبر شهر ارتش و سپاە پاسداران با سلاح سنگین شلیک میکنند، ولی خالە میخواهد چند اسکناس دەهزار ریالی بە احمد بدهد بلکە بتواند آنرا در بانکی خورد کند چونکە دولت همین روزها آنرا از ردە خارج میکند.

و ما در روشنایی کامل و قابل تشخیص هستیم آنچنانکە مگس در لیوان شیر. اتفاقی نیفتاد، این یک خمپارە نورافکن بود کە مارا بە کنج کوچەای کشاند. منتظر میشویم، تاریکی دوبارە حکمفرما میشود و ما برمیگردیم.

جیپ در دل شب با چراغهای خاموش میراند. پیشمرگ رانندە میگوید: "دیروز همینجا یک راکت درست جلو پای من بە زمین خورد." یک تپە، یک پیچ، نور ظاهر میشود، در امنیت هستیم.

****

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد