logo





نگاهی به داستان : غیرنظامی

از محمود صفریان

پنجشنبه ۲ شهريور ۱۳۹۱ - ۲۳ اوت ۲۰۱۲

رضا اغنمی

داستان از کافه فیروز درخیابان نادری شروع میشود. کافه فیروز، که زمانی محفل روشنفکران، نویسندگان، شاعران وهنرمندان بود و همیشه عده ای را میشد آنجا پبدا کرد و پای صحبتشان نشست. جماعتی که حرفی برای گفتن داشتند وهنری برای عرضه کردن، که بازتابش درمطبوعات و تئاترها وگالری ها دراختیارعلاقمندان بود.
در ژانویه 2012 درتورنتو (کانادا ) کتاب خوب ومفیدی شامل هفده داستان کوتاه از آقای محمود صفریان توسط نشر زاگرس و گذرگاه چاپ و منتشر گردید که درگذشته ای نزدیک نقد واره ای ازآن نوشته منتشر کردم. درمجموعۀ آن داستان ها، داستانی با نام «غیرنظامی» جلب نظرم کرد و پس ازخواندن، بنا به اهمیت تاریخی و شخصیت قهرمان داستان، تصمیم گرفتم از فرصتی که نویسنده دراین کتاب گشوده، بیشترین سود بُرده شود تا ادای حرمتی باشد برای مردی با فرهنگ، که درراه آزادی و مبارزه با ظلم و ستم جباران زمانه جانِ جوان خود را به ناحق از دست داد. حاصل اینکه غیرنظامی را بطورمستقل، مورد بررسی قرار دادم. واینست بررسی آن داستان. شرح حال زندگیِ کوتاهِ جوانی از رهروانِ آزادی که با شخصیتِ استوار در راه آرمان های انسانی وعدالت خواهانه فریادش درهیاهوهای زمانه گم شد و درخون نشست. و حالا، پس از گذشت شش دهه ازآن فاجعه، صفریان، خاطرۀ یکی از صادق ترین مبارزان راه آزادی را درقالب داستان به نسل امروزیان معرفی کرده است. با امید و آرزوی اینکه همیشه و همه وقت قلم ش در راهِ روشنگری باشد وچراغ «گذرگاه» ش پرفروغ و تابان.

داستان از کافه فیروز درخیابان نادری شروع میشود. کافه فیروز، که زمانی محفل روشنفکران، نویسندگان، شاعران وهنرمندان بود و همیشه عده ای را میشد آنجا پبدا کرد و پای صحبتشان نشست. جماعتی که حرفی برای گفتن داشتند وهنری برای عرضه کردن، که بازتابش درمطبوعات و تئاترها وگالری ها دراختیارعلاقمندان بود.

در داستان غیرنظامی، روایت دوستی با مرتضا ازبچگیِ شروع میشود. ودرگذر ازدوران همبازی بودن ها، با احساسی برادرانه. «مادرم چقدر ازاین بابت خوشحال بود. از وقتی توانست بخواند و به کتاب هایم ناخنک می زد. با صدای بلند می خواند. یک روز به او گفتم: «باید با چشمانت بخوانی تا برای خودت خوانده باشی، قشنگی خواندن به سکوت آن ست. اگرنتوانی، حفاظ ذهنت میریزد.» از فروتنی، یا حجب و حیا، اولین نوشته اش را درلای کتابی میگذارد تا همبازی اش ببیند. می بیند و میخواند. « ... نمی دانم چرا نمی توانم دروغ بگویم ازبس به خودم هی زده ام دروغ گفتن برایم مشکل شده است و چه مصیبتی است، اگر که گاه نشود دروغ گفت، عریان می شوی، سِپّرت می افتد. بی پناه و بی حصار، هرضربه ای می خورد به فرق سرت.»

هجوم متفقین درشهریور 1320 به ایران وعوض شدن فضای سیاسی کشور، زبان خفقان گرفتۀ مردم را بازکرده بود. درافق تازه گشوده شده یک سرماجرا، فروپاشی اوضاغ کشور توام با ناامنی و بلبشو بود وآن سرش نفس کشیدن آزاد مردم درهوایی تازه. خفقان و سرکوب رنگ باخته بود. با آزادیِ احزاب ونشرِ مطبوعاتِ گوناگون، مردم به ویژه جوانان رهیده ازسانسورسال های سپری شده، برای بهره گیری ازخواندن و فهمیدنِ کتاب و روزنامه سراز پا نمی شناختند.

مرتضا کیوان، یکی از پرورش یافته های چنین فرهنگِ پرتلاطم بود. درزمانه ای که کشور با جنگ دوم جهانی دچار تحولاتِ غیرمنتظره شده بود. مثل هزاران جوان، و بیشتر تحت تأثیر همسایۀ شمالی و تبلیغات دربارۀ کشور بزرگی که آفتاب در سرزمینِ وسیع ش غروب نمی کند، به حزب توده جلب میشود. او با اشتیاق و احساس مسئولیتِ اجتماعی، ذهنِ جوان خود را برای کمک به درماندگان و زحمتکشان هم نسل، خود را از بار فرهنگِ مبارزاتی پُرمیکند.

زنده یاد شاهرخ مسکوب درکتاب «مرتضی کیوان» فضای آن سال های پرتنش کشور وتأثیر فعالیتِ حزب توده درافکار جوانان را به روشنی روایت میکند:

«درآن سال ها حزب توده کِشتگاه آرزوهای بسیاری از زحمتکشان و روشنفکران سرزمین بلا دیدۀ ما بود که ازبیداد اجتماعی به جان آمده بودند وبه جان میکوشیدند تا چرخ را برهم زنند و عالمی و آدمی دیگر بسازند. درایرانی که فقر وجهل و ستم درآن جولان می داد و با مردمی آرزومند آزادی و بهتری، توده ای بودن به معنای مبارزه با نا کامی های اجتماعی بود و درافتادن با ستمکاران و در جبهۀ کار و آفرینش جای گرفتن.» همانجا ص23

نویسندۀ داستان غیرنظامی، حق دوستی بجا میآورد و ازخُلقیات مرتضا کیوان سخن میگوید. جا به جا صفات نیک او را یادآور میشود.

« یال وکوپالی بهم زده بود. با چهره ای مردانه و زیبا و با شخصیتی محکم و استوار. همیشه خندۀ خُفته ای توی صورتش حضور داشت، و چشمانش پر از رفاقت وهمدلی بود. گذران درتنهائی را نمی پسندید. کمتر درخودش بود. و تحرکی چشمگیر داشت. خوش برخورد و گرم دهان بود، و همیشه چند تا ازدوستان فراوانش را دور و برداشت. مادرش را درحد پرستش دوست می داشت. منهم پس از مرگ مادرم، کمبودش را با مادر او پُر می کردم ... ... این آخری ها کمتر همدیگررا می دیدیم. او در تلاشی چند جانبه بود و من بارسنگینی از زندگی را به دوش می کشیدم. در آخرین دیدار قبل از نشست کافه فیروز، درخانه شان و با حضور خانم جان مطلبی را برایم خواند که قصه نبود، حالت سخنرانی داشت و حرکاتش نیز همین را می رساند، تمام که شد مثل اینکه متوجه تعجب من شده باشد، گفت : مقاله نویسی را تمرین میکنم. درحالی که نوشته را ازدستش می گرفتم گفتم : گویا بیشتر داری سخنرانی را تمرین می کنی. نوشته ات کلی بوداراست. بدجوری داری جهت دار می شوی، مطلبی هست که به من نگفته باشی؟ یا نمی خواهی بگوئی؟ به جای جواب که معمولن درچنین موقعی بله یا نه بود تمرین عملی را شروع کرد: مگر می شود بی حهت بود؟ به نظرتو با این همه نامرادی و نارسائی، با این همه تفاوت و بی توجهی، باید ساکت بود؟ بهترنیست این چند صباحی را که زنده ایم مفید باشیم.»

درهمان دیدار است که مرتضا سرودۀ مشهور هوشنگ ابتهاج «کاروان» را میخواند. «دیر است گالیا به ره افتاد کاروان ...» شعری که درآن روزها، به سرعت برسرزبان ها افتاد به مدارس و خانه ها رفت. مادر سرنماز بود که برادرم این سروده را با همان شیرین زبانی که داشت وحالا هم دارد سر داد. مادر به اعتراض چند باربین نماز گفت «الله اکبر» یعنی ساکت! و او بی توجه میخواند. برگردیم به گفتگوی نویسنده با مرتضا درخانه شان. مرتضا میگوید : «کاروان یک جوری است، حالت کوچ را دارد، در حالی که ما به دنبال ماندگاری، ماندگاری آزاد و با اختیار هستیم. دراینجا بیشتر نمیشود صحبت کرد ...»

مرتضا در بازداشتگاه تیپ زرهی زندانی شده است. پس از مدتی راوی توسط تلفن به آنجا دعوت میشود: «اگرممکن است فردا بیائید تهران. در تیپ زرهی، مرتضا مهران، می خواهد شما را ببیند ... شما تنها کسی هستید که می خواهد ببیند.» راوی، دربیم وهراس، نا امید از پایان کار به دیدار مرتضا میرود «سرش را تراشیده بودند. زیرپیراهنی، رنگ ورورفته ای به تن داشت که با دقت ادامه ی آن را درون شلوار قهوه ای رنگش فروبرده بود. وقتی مرا دید لبخند کمرنگی را به صورتش کشاند وگفت : «گویا این دفعه به واقع و برای همیشه من تمام ... ... بغض امانم نداد تا ادامه بدهم، احساس میکردم گلویم ورم کرده است.دستش را دور شانه ام انداخت و مرا بوسید ودرگوشم نجوا کرد " خیانت کردند ... کت بسته تقدیم شدیم."»

راوی، آخرین لحظه های ملاقات با کیوان را با دنیائی اندوه، روایت میکند. طول میکشد ازدردی که راوی، ازآن آخرین دیدار در رگهایت تزریق کرده، به حالِ عادیِ خود برگردی. «آخرین نگاه های مرتضا را که بی بدرقۀ کلامی به صورتم دوخته بود. و لرزش لبانی را که یک زندگی حرف را با قدرتی تمام مهارکرده بود، نیز ازیاد نخواهم بُرد.»

در کتاب مرتضا کیوان، ازفعالیت های فرهنگی کیوان وعلاقۀ سرشاراو به ادبیات ورابطۀ نزدیکش با نویسندگان و مترجمان و ناشران، مطالب زیادی نقل شده که علاقۀ ویژۀ او به کتاب ومطالعه و رواج بیشتر امورهنری و فرهنگی را توضیح میدهد. ازمناعت طبع و خوی والای انسانی او حکایت ها دارد. کیوان، همچنین درآشنائی با روان ملی هموطنان، بیزاری و نفرتِ خود را ازعادت ها و سنت های زشت جامعه، به ویژه از دروغ پنهان نمیکند. درنامه ای به دوست نزدیک ش احمد جزایری مینویسد: «احمدجان تلخی حرف هایم برای خودم تخماقی است اما ناچارم تحمل کنم. دروغ های بزرگی مارا احاطه کرده که آدم می خواهد خودش را سوراخ سوراخ کند تا این دروغ ها دروجودش رسوب نکند وته نشین نشود. مثل یک صافی بزرگ به همدردی معنوی محتاجیم که ما را صفا بخشد. ... درته وجودمان داروی آن باشد و آن را علاج کند. واین بزرگترین درد قلب ماست پس چرا ازکسی متوقع باشیم که همزبان ما باشد. مگر مردم ازدردهای خودشان کم می لرزند که ما هم آن ها را دچار خلجان بی فرجام غیرلازمی بکنیم؟ این چه خودخواهی ظالمانه ای است.»

لحنِ درد دلانه، اما شکوه آمیزنامه نشان میدهد که کیوان همان روزها، از روش ها وسیاست های رهبری حزب توده، به شدت مآیوس است. زبان انتقادی نامه درتآیید این مدعاست.

نجف دریابندری از دوستان کیوان میگوید: «نزدیک غروب روز27 مهر مرا با چند نفرازیک جایی به اسم پادگان نظامی امیرآباد آبادان به زندانی که به اسم "آسایشگاه" معروف بود منتقل کردند. وقتی واردشدیم زندانی ها درحیاط خاکی آسایشگاه پراکنده بودند. ولی هیچ جنب و جوشی نداشتند. برخلاف معمول هیچ کس به استقبال ما نیامد. بعد محمدعلی صفریان که درمیان زندانی ها بود آهسته از کنار من گذشت و زیرلب گفت «کیوان امروز صبح اعدام شد.» 108 همان

درگفتکوها ونامه های کیوان با دوستان، همگی درصداقت وپاکی، تلاش های فرهنگی، مناعت طبع، مهرومحبت و خوی والای انسانی او متفق القولند. هوشنگ ابتهاج، سیاوش کسرائی، محمدعلی اسلامی ندوشن، احسان طبری، احمد شاملو، نادر نادرپور، محمد جعفرمحجوب، فریدون رهنما، مصطفی فرزانه و ... هریک با اظهار نظری مثبت او را ستوده اند. ایرج افشار درمقاله ای با عنوان : کیوان « سخن شناس وعاشق تازگی.» ازفضایل فرهنگی واجتماعی او به تفصیل سخن گفته است بنگرید به ص 90 همان.

وچون اشاره به آرای هریک ازآنها، به طولانی شدن این یادداشت می انجامد، با آوردن دونامه، از دردمند اصلی، خانم سلطانی و دیگری ازخود درد، دردی هوشیار و مسئول، رهیده از زندگی به جبرِ قدرتِ حاکم، اکتفا میکنم.

نامۀ تکان دهندۀ پوراندخت سلطانی، همسر کیوان به معاون فرماندار نظامی تهران، گوشه هائی از درد و رنج دوران سرکوب بعد ازکودتا، ومهمتر، برخورد جامعه با این قبیل قضایا را توضیح میدهد. خانم سلطانی پس ازتوضیح فاجعۀ ازدست دادن همسر ش: «زندگی من وهمسرم طوری بود که حتی درداستان های لطیف و دقیق ادبیات خودمان هم نظیرش نیامده است. زیرا ما واقع بین تر از آنها بوده ایم. ... ما اکنون دردنیایی زندگی می کنیم که قدرت مسائل مادی برتمام امورمعنوی حکمفرمائی می کند و به همین دلیل اکثر مردم به احساسات استثنائی انسان می خندند وآنها را تمسخر می کنند ومن همیشه این درد را متحمل بوده ام.»

کیوان، درنامه ای به دوستی می نویسد:« ... کارگاه های متعدد "شَعربافی" شهرشما [اصفهان] هر آدمی رامتوجه خود می کند: صدها وصدها کارگردرحفره وگودالی تا گلو فرو رفته اند و پارچه های زیبا و نیازمندی های پارچه ای مردم را می سازند و کارگاههای آنها حتی ازداشتن نورکافی و عجیب ترازآن حتی یک در ورودی به اندازه قامت انسان محروم است. (11/4/1331)

کیوان، در27 خرداد سال 1333با پوراندخت سلطانی ازدواج کرد. درسوم شهریور همان سال دستگیر شد و درسحرگاه بیست و هفتم مهر1333 همراه با 9 تن ازافسران وابسته به حزب توده، تیرباران شد. درسی و سه سالگی با سری پرشور، و آرزوهای بزرگش برسر دار رفت! و طومار زندگیِ جوانش بسته شد.

با سپاس فراوان از آقای صفریان، که داستانِ غیرنظامی ایشان انگیزه ای شد برای یادآوری و گرامیداشت از یک مبارز سر سخت و صدیق فرهنگی که جان و جوانی خود را در راه آزادی و بیداری زحمتکشان کشور از دست داد.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد