من که ندیدمش
که گر دیده بودمش ،
توانِ گفتنم را موریانه جویده بود .
و تو گر دیده بودی
توانِ شنیدنت را
«خاک »
پوشانده بود .
قصه را مادرم به تعریف نشست
و مرا باورم نیامد
که بوی راستی از چادرش نمی آمد .
قصه را پدر بزرگ به تعریف نشست
و مرا باورم نیامد
که بوی راستی از عبایش بر نمی خواست .
قصه را هر کس که به تعریف بنشیند ،
به باورم ننشیند .
که هرکه ، که بیند ،
به تعریف ننشیند .
«مرگ » را می گویم
« مرگ »
که قصه آن
تنها مردگان توانند که به تعریف نشینند ،
که توانِ شان نیست .
و خوابِ خوشِ شبانه بود
و سقف خانه ای که
از آتش آفتاب روز
و سوزِ نا باورِ شب
و بارانِ کمترش پیدا
امانِ شان دهد .
و اینک لحافِ آخرین خواب
در مرگی بی صدا
مرگِ بی صدا
درمرگِ بم
مرگ در بم
[ بعد از شنیدن وحشت ناک خبرِ زلزله بم ]
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد