logo





پسِ پس کوچه ی ذهنت...

سه شنبه ۱۷ مرداد ۱۳۹۱ - ۰۷ اوت ۲۰۱۲

ویدا فرهودی

VidaFrhoudi-s.jpg
چه باید کرد با غربت،نشینـَد چون سـرِبامت
پسِ پس کوچه ی ذهنت و بر هر واژه از نامت!

تو را دور از وطن سازد،سراپا زخم و می تازد
بر اعصابی که می ریزد شرنگ رنج بر کامت

شرنگ دوری از میهن و عشقی سرخ ورزیدن
به هر اشکی که با یادی چکـد لا جرعه بر جامت

و تصویری غبارآلود، ز شـَهرَت، آن چنان چون بود
خیالی که به سان دود، شده بخشی از اوهامت

و بخشی دیگرش پوشـد، حریرِ بخت و می کوشـد
سـتَد امیّد و بفروشـد،به خصم خیـره آلامت !

چه باید کرد چون "مهلت" گذشته دیگر از "فرصت"
و در جولانگهِ غربت، تـَـنـَـد بندی به هر گامت

مرامش را مگو باکس،که صدها فتنه جوید، خس
به هنگامی که می بالی ومی تابی بر اندامت

وخاشاک غبارآجین، تلی سازد ز غم سنگین
مگر که بشکند صبرت، شرر ریزد بر آرامت

بدان،هستی اگر چندی، نبودش سـُکرِ لبخندی
دگرگون می شود آخربه یـُمن عشق، فرجامت

بخوان شعر رسیدن را، بدون "شـاید" و "امـّا"
بهِل "من" را به وقت"ما" که کوچـَد غربت از بامت!

ویدا فرهودی
تابستان ۱۳٩۱-٢٠١٢

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد