چه باید کرد با غربت،نشینـَد چون سـرِبامت
پسِ پس کوچه ی ذهنت و بر هر واژه از نامت!
تو را دور از وطن سازد،سراپا زخم و می تازد
بر اعصابی که می ریزد شرنگ رنج بر کامت
شرنگ دوری از میهن و عشقی سرخ ورزیدن
به هر اشکی که با یادی چکـد لا جرعه بر جامت
و تصویری غبارآلود، ز شـَهرَت، آن چنان چون بود
خیالی که به سان دود، شده بخشی از اوهامت
و بخشی دیگرش پوشـد، حریرِ بخت و می کوشـد
سـتَد امیّد و بفروشـد،به خصم خیـره آلامت !
چه باید کرد چون "مهلت" گذشته دیگر از "فرصت"
و در جولانگهِ غربت، تـَـنـَـد بندی به هر گامت
مرامش را مگو باکس،که صدها فتنه جوید، خس
به هنگامی که می بالی ومی تابی بر اندامت
وخاشاک غبارآجین، تلی سازد ز غم سنگین
مگر که بشکند صبرت، شرر ریزد بر آرامت
بدان،هستی اگر چندی، نبودش سـُکرِ لبخندی
دگرگون می شود آخربه یـُمن عشق، فرجامت
بخوان شعر رسیدن را، بدون "شـاید" و "امـّا"
بهِل "من" را به وقت"ما" که کوچـَد غربت از بامت!
ویدا فرهودی
تابستان ۱۳٩۱-٢٠١٢
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد