logo





سخني چند با مردم: قرار نيست عدالتي صورت بگيرد

دوشنبه ۲۶ تير ۱۳۹۱ - ۱۶ ژوييه ۲۰۱۲

کتایون آذرلی

katayoun-azarli-s.jpg
زماني كه تصميم نهايي خود را، جهت “بيان” و “نوشتن” خاطرات زندانم “مصلوب” گرفتم، يكي از سؤال‌هايي كه از خود برايم مطرح شد، اين بود كه از نوشتن اين خاطرات چه هدفي را دنبال مي‌كنم و زمينه ساز چه شرايطي براي خود و يا ديگران خواهم بود؟ چه چيزي را در جامعه و فرهنگ و اذهان عمومي به بار مي‌آورم و يا چه چيزهايي را تا حدودي از ميان برمي‌دارم؟
“كارولا اِشترن” در ماهنامة كافكا مي‌نويسد: “نويسنده چه تأثيري مي‌تواند بر جاي بگذارد، آيا مي‌تواند جهان را دگرگون كند؟ دولت يا جامعه و يا دست كم فرد را دگرگون كند؟”
در پاسخ به اين نويسنده، يكي از منتقدين ادبي، مارسل رايش- رانينسكي مي‌گويد: هيچ كدام را! او در كتاب خاطراتش مي‌نويسد:“آيا نمايش‌نامه‌هاي تراژدي و تاريخيِ شكسپير مانع قتل حتي يك آدم شده‌اند؟ آيا اثر لٍسينگ توانست دست كم جلوي تشديد گرايشات ضد يهودي را در قرن هجدهم بگيرد؟ آيا اثر گوته تحت عنوان “Iphigenie ” بشر را انساني‌تر كرده است و يا دست كم، يك آدم پس از خواندن اشعار او، نجيب، خيرخواه و يا مهربان شده است؟ اين پرسش‌ها جالب و قابل تأمل‌اند. اما چگونه مي‌شود به پرسش‌هاي اين منتقد پاسخ داد و ادعايش را رد كرد؟
در يكي از روزهاي ماه ژوئن سال 1880 در مسكو، داستايفسكي به افتخار پوشكين سخنراني كرد. در پايان سخنراني او جوانان فرياد زدند: “شما با كتاب‌هايتان از ما آدم‌هاي بهتري ساختيد!” و زُولا مي‌گويد:“كتاب همين را مي‌خواهد” سپس همين نويسنده ادامه مي‌دهد:“آيا اين موارد استثنايي‌اند؟ آري! اما اگر كتاب‌ها به طور عام هيچ تأثير سياسي ندارند، پس چرا اين كتاب‌ها و نويسندگان آن خطرناك مي‌شوند و گاه و بيگاه دولت، كليسا و آخر از همه دستگاه‌هاي سياسي چنين خشونت‌آميز و بي‌رحمانه عليه آن‌ها دست به كار مي‌شوند؟ زيرا نويسنده در مورد اين كه حقيقت وجود دارد شك و ترديد مي‌كند، چون نويسنده نمي‌‌خواهد گذشته را به حال خودش بگذارد، چون اجساد از زير خاك بيرون كشيده مي‌شوند و نويسنده وارد سراهاي ممنوعه مي‌شود و مقدسات زير پا گذاشته مي‌شود. چون نويسنده جانب برندگان و پيروزمندان را نمي‌گيرد، بلكه از بازماندگان و شكست خوردگان جانبداري مي‌كند و… ادبيات در شرايط و وضعيتٍ خاصي، نيرويِ انفجاري بس عظيم‌تر از يك انبار پْر از ديناميت را دارد. (برگرفته از دفتر نوشتار به كوشش محمد ابوبي)
من با علم به اين فرضيات، كتاب خاطرات زندان خود (مصلوب) را نوشتم و به سراهاي ممنوعه وارد شدم. مقدسات را زير پا گذاشتم و شك كردم كه يك “حقيقت” وجود دارد، “گذشته” را به حال خود رها نكرده و اجسادي را كه روحشان با قلبم پيوند خورده است و چون خون در رگ‌هايم زندگي مي‌كنند از خاطر نبردم بلكه آن‌ها را بي‌وقفه با حنجره‌ام فرياد زدم و در انتهاء نيز گفته‌ام كه اين اثر، “مصلوب” باعث رنجش پرهيزكاران مي‌شود و آن‌هايي كه خود را سخت باور دارند، فرصتي مي‌يابند تا خشم و عصبانيت‌شان را بدين فرو بنشانند و به هر حال مرا محكوم كنند.” صفحه 37 مصلوب.
اما پس از چاپ كتاب “مصلوب” كه در شرايط بسيار بحراني انجام گرفت (توضيح اين شرايط را در صفحات بعد خواهم داد.) هرگز تصور نمي‌كردم در ميان كساني كه دست به قلم برده و خاطرات زندان خود را نوشته‌اند، من تنها كسي خواهم بود كه مي‌بايست به توضيح نكات ريز و خصوصي خانواده و يا دوران كودكيم بپردازم، يا حتي پاسخگوي زبان و منطق بازجويان و شكنجه‌گران خود باشم. مثلاً نمي‌دانستم بايد بنويسم كه اصل و نَسبم از كجاست و چرا بازجو مي‌پرسد كه آيا تُرك آذربايجان هستم يا تبريز؟ هر چند كه خود همين سؤال بيانگر اين مثل قديمي‌ست كه مي‌گويند: “خر چه داند قيمت نُقل و نبات را”!
… و يا اين كه چگونه و چرا از سن چهار سالگي در راديو و تلويزيون همكاري داشتم و يا اين كه مراحل دوران تحصيلي‌ام را چگونه گذرانده و اصلاً چرا دوستاني داشته‌ام كه اغلب سن‌شان از من بالاتر بوده است و… و … و…!
قطعاً اگر به اين امر مبادرت مي‌ورزيدم كتاب خاطرات زندانم كه 370 صفحه است، تبديل به كتاب چهار جلدي بالغ بر 1579 صفحه مي‌شد!!
اما اكنون… بنا به ضرورت، به دو مورد از شرايط خود و خانواده‌ام اشاره مي‌كنم و پس از آن به اصل موضوع مي‌پردازم.
من در سن شش سالگي وارد دبستان شدم و تحصيلات دورة ابتدايي و متوسطة خود را در مدرسة شبانه‌روزي “آريان” گذراندم كه با آموزش‌هاي نو‌پاي اروپايي داير شده بود.
در سال 1358 وارد دبيرستان شدم. با ورود من به دبيرستان كه سالي از انقلاب 57 مي‌گذشت، پدرم را كه در دوران قبل از انقلاب مدير عامل “وليان” بود از كار بركنار كردند و او را سه سال و اندي پي در پي، جهت بازجويي به وزارت اطلاعات مي‌بردند. در اين دوران، من كه فرزند كوچك خانواده بودم (يك برادر و يك خواهر) زير فشار عميق روحي و عاطفي قرار گرفتم و از شرايطي كه براي والدينم بخصوص پدرم پيش آمده بود رنج مي‌كشيدم و همان طور كه در كتاب “مصلوب” نوشتم به او علاقه‌منديم بيش از مادرم بود. باري… سختي و فشار زندگي چه از نظر اجتماعي و فرهنگي و چه مادي، روز به روز بر ما افزوني مي‌‌گرفت. اين شرايط هم چنان ادامه داشت تا اين كه در سال 1360 من تصميم گرفتم عليرغم ميل والدينم شبانه تحصيل كنم و جهت فشار كمتر مادي روزها مشغول به كار شوم. من اين تصميم را عملي كردم. در همان سال بود كه در يك انجمن فرهنگي- ادبي با “هايده آغايي راد” آشنا شدم كه دانشجو بود. اين دوستي باعث رفت و آمد به دانشگاه و آشنايي با ديگران بخصوص دكتر ناصح، استاد دانشگاه ادبيات فارسي مشهد شد.
آشنايي با هايده آغايي راد اينگونه آغاز شد و استحكام اين دوستي مرا به مسيري سوق داد كه “مصلوب” آفريده شد!
… و اما در شماره 90 مجله آرش، تبليغ كتابي به نام “نه زيستن، نه مرگ” اثر ايرج مصداقي معروف به اصغر كه خود را از هواداران سابق مجاهدين معرفي مي‌كند، قرار گرفت آن هم به پاي نام من “كتايون آذرلي” و كتاب خاطرات زندانم “مصلوب”!
از قرار معلوم، از ديد تحريره و مدير و مسئول مجلة آرش آقاي پرويز قليچ خاني، هيچ قسمتي از اين كتاب چهار جلدي، “نه زيستن، نه مرگ” ايرج مصداقي تشحيذ كننده‌تر و تحريك آميزتر و خواندني‌تر و با ارزش‌تر از نقد خاطرات زندان من توسط اين مؤلف نام برده نبوده كه آن را به پاي تبليغ و معرفي اثر نام برده اين مؤلف چاپ كردند تا شايد آبِ سردي ريخته باشند بر روي آتش دلِ مصداقي!
سر دبير مجلة آرش، “مصلحت” را بر آن داشته و دانسته‌اند كه به مؤلف مذكور كتاب “نه زيستن، نه مرگ” مريزادي بگويند و دهنش را شيرين كنند و بر طاقِ بلندش بنشانند و شير و شكر شوند و رأي نهايي خود را بگيرند و به نقد “ايرج مصداقي” مْهر محتوم بزنند و نشان دهند كه گروهها و سازمانهاي سياسي “چپ” نه تنها انديشمند هستند (كه البته هستند و در آن شكي هم نيست)، بلكه از كتاب خاطرات زندان من “مصلوب” پشتيباني نكرده و نمي‌كنند و به ديگران نيز توصيه مي‌كنند (بنا به ادعاي ايرج مصداقي) اين كتاب را نخوانند!!
باري با تمام هتكٍ حرمت و ناسزا گويي و فحاشي و تهمت و برچسب‌هايي كه مؤلف كتاب “نه زيستن، نه مرگ” به من نسبت داده است، من درصد پاسخگويي به او و متقابل به مٍثل كردن نيستم و مخاطبم را “ايرج مصداقي” نمي‌دانم، بلكه مخاطبم شما مردمي هستيد كه “مصداقي” مدعي آن است من با احساسات پاك شما بازي كرده و در صدد آن برآمده‌ام كه با نوشتن خاطرات زندان خود “مصلوب” نَم اشكي از چشمانتان بگيرم، بي‌آن كه بگويد فايدة اين نَم اشك ريختن براي من و سرنوشتي كه به آن دچار شده‌ام چه مي‌تواند باشد، جز آن كه: “ميراثِ گريه در قوم من، چون قصه‌هاي هزار و يك شب سينه به سينه است!” (مصرع شعري از مجموعه بانوي باراني)
ايرج مصداقي در مصاحبه با تلويزيون آپادانا- برنامه نسيم شمال به سرپرستي آقاي فرامرز فروزنده، به تاريخ 23 ژانويه سال 2005 ميلادي در پاسخ به مصاحبه‌گر مي‌گويد: “هر اتفاق و عملي را كه در زندان بر روي زنداني انجام مي‌گيرد، فرد زنداني نبايد كه بگويد و آن را بنويسد!!”
عجب! اين تناقض بدون ترديد از ذهنيتي برمي‌آيد كه جامعه را كاملاً يك دست و يك شكل مي‌بيند و مي‌خواهد، راحتي خيالش نيز در همين نگاه يك قواره است و پاسخ تمام مْعضلات و مشكلات و حتي جنايات بشري را در همين سياست و نگرش ايدئولوژي زده خود مي‌جويد و ديگري را كه از زواية مختلفي به رويدادها و مسائل پرداخته است، دروغگو، بي‌شرم، مْتوهِم، خيالباف، رؤيا پرداز، دزد، متقلب و سناريو نويس مي‌نامد و مي‌خواند.
“مصداقي” خاطرات زندان مرا “مصلوب” به سناريوي يك فيلم هندي و يا كٍيسي جعلي براي پناهندگي در كشورهاي اروپايي مي‌نامد. اين تشبيه از سوي او، بي‌شك اگر از سر ناآگاهي نباشد، بعيد است كه از نيت خيري سرچشمه گرفته باشد!
هر پناهندة اجتماعي و يا سياسي، در هر كشور اروپايي به خوبي مي‌داند كه نه با تغيير مذهب، نه با نوشتن خاطرات زندان، نه وابسته شدن به يكي از گروهها و احزاب سياسي خارج از كشور و… و… و… هيچكدام دليل مْوثقي براي پناهنده شدن از سوي مسئولان و قضات در كشورهاي اروپايي محسوب نمي‌شود، آن چه اهميت دارد مسائل و مدارك قابل رؤيت از سوي فرد مزبور پناهنده و دلايل پناهنده شدن اوست. اين طرز تلقي بيشتر براي كساني جالب است كه در داخل كشور به سر مي‌برند و از حال و هواي پناهنده شدن آگاهي ندارند. هيچكس با نوشتن خاطرات زندان خود نمي‌تواند پناهنده شود، آن چه اهميت دارد سوابق فعاليت‌هاي سياسي و اجتماعي فرد مزبور جهت پناهنده شدن در داخل كشور است كه براي قضات خارج از كشور اهميت دارد.
مصداقي در كتاب خود “نه زيستن، نه مرگ” صفحه 422 پاراگراف اول مي‌نويسد: “من بايد با توصيفي كه از مادرم مي‌كنم، پيرزن شلاق زن را جاي مادرم تلقي كنم و نه مادر بزرگم! او به جاي من فكر مي‌كند، به جاي من احساس نشان مي‌دهد، تعبير و تفسير مي‌كند و اجبار هم دارد كه من آن گونه به مسائل نگاه كنم كه او در ذهنش مي‌پروراند و به آن مي‌نگرد. او كه نمي‌داند و يا نمي‌خواهد بداند، او كه نمي‌فهمد و يا نمي‌خواهد بفهمد، يك انسان مي‌تواند به دلايل ژنيتكي و يا مسائل و مشكلات روحي و جسمي دچار پيري زودرس شود. اين مطلب براي مادرم پيش آمده بود و او در زير سنِ 45 سالگي درگذشت.
با اين وصف مصداقي در همان جا مي‌نويسد: “آيا مادري كه فرزندٍ زني 50 تا 60 ساله است مي‌تواند آن گونه باشد كه من توصيفش مي‌كنم.” همان مأخذ.
عجيب است! مصداقي كه در محاسبه كردن ارقام و تاريخ‌ها استعدادي ويژه و نبوغي ماهرانه دارد مرا زني 50 تا 60 ساله قلمداد مي‌كند! به راستي او چگونه نمي‌تواند بفهمد وقتي كه من در سال 63 هفده ساله بوده‌ام، اكنون كه در سال 1383 يا 82 يا 81 به سر مي‌برم، مي‌توانم چند ساله باشم؟
مصداقي از خوانندگان كتابش، در نقد خاطرات من “مصلوب” مي‌پرسد: “آيا برخورد پاسداران هنگام دستگيري من با والدينم (بخصوص مادرم) واقعي است؟”
او كه از قرار معلوم با طرح اين سؤال‌ها قصد روشنگري دارد و مي‌خواهد ذهن خام و ناپخته و بي‌تجربة خوانندگان را (كه از نظر من نه خام هستند و نه ناپخته و نه بي‌تجربه) روشن كند، مرا پاسخگوي رفتار ديگران مي‌داند و درصدد آن است مرا متهم كند چرا از كنش و واكنش رفتاري انسان‌هاي ديگر در كتابم حرفي نمي‌زنم.
نه من پاسخگوي رفتار ديگري يا ديگرانم و نه انسان ديگري. در جامعة مرد سالارِ سنت زده و زن ستيز، اين برخورد كاملاً طبيعي است و با شئونات اخلاقي و سنتي آن‌ها (پاسداران) همخواني دارد.
چرا دور مي‌رويم؟ در همان بگو- مگوهاي خانوادگي وقتي فرزندي عليرغم ميل والدينش عملي انجام مي‌دهد، پدر خانواده زنش را زير سؤال مي‌برد كه: آخر اين چه بچه است كه تربيت كرده‌اي! تا چه رسد به پاسداران كه براي تحريك روحيه من و پدرم درصدد تحقير و توهين به مادرم بودند.
مصداقي مدعي است كه من در هيچ يك از شرايطي كه واقع شده‌ام، چه در بازجويي‌ها و چه به هنگام دستگيري و ورودم به زندان “چشم بند” نداشتم! من به اين نكته در صفحات 105- 51- 29 و… اشاره كرده‌ام. از آن گذشته، مگر تفاوتي دارد كه با چشم‌ بند شكنجه شد و مورد بازجويي قرار گرفت و وارد زندان و شكنجه‌گاه شد و يا بدون آن؟ اين امر از اين جهت صورت مي‌گيرد كه به مقدار ترس و هراس فرد زنداني افزوده شود و باعث تضعيف روحيه و شكستنِ نيروي استقامت او گردد.
جالب توجه است كه براي خوانندگان دو مورد از مواردي كه ايرج مصداقي در كتاب خود، “نه زيستن، نه مرگ” در خصوص وصفٍ حال و روزگار خود در زندان دارد اشاره‌اي بكنم: او در صفحات 213-212 مي‌نويسد:
“در بند قدم مي‌زدم كه ناگهان پاسدار درِ بند را باز كرده، من و چند نفر ديگر از بچه‌هاي بند 2 سابق را صدا زد و گفت: چشم بند زده و براي جدا كردن وسايل افرادي كه سابقاً در بند 2 بودند و هم اكنون در بند به سر مي‌بردند، آماده شويم. آنان مي‌خواستند وسايل افراد زنده مانده را از وسايل قتل عام شدگان تفكيك كنند و… و …”
سؤال اين است: مصداقي كه چشم بند زده (به اضافة آن چند نفر ديگر) چگونه مي‌توانستند به تفتيش وسايل بپردازند؟ آيا نبايد در جايي اشاره مي‌كرد و مي‌نوشت كه چشم بندش را جهت تفتيش برداشته است؟ و يا اين نكته ديگر كه مصداقي از آن در خاطرات خود روايت مي‌كند: او در صفحه 21 همان كتاب در پارگراف اول مي‌نويسد: “تا بعد از ظهر، رو به روي در شعبه بودم و لحظه‌ها را مي‌شمردم، آن كس كه از داخل اتاق برمي‌گشت هيچ شباهتي به همان شخصي كه داخل شده بود نداشت. از زير چشم بند، پاهاي باد كرده و كبودي را كه از مقابلم مي‌گذشتند، ديده و سرنوشت خود را حدس زدم.”
به راستي مصداقي چگونه مي‌توانسته است با “چشم بند” اطراف خود را ببيند و افراد را پس از ورود و خروج به آن جا تشخيص دهد؟
اگر قرار بر انگشت گذاشتن و گرفتن انتقادات و ايرادات باشد، در جاي- جاي اين كتاب “نه زيستن، نه مرگ” نكته‌ها بسيار است!
مصداقي در مورد نحوة بازجويي من مي‌نويسد: “بازجو به كسي حكم زندان نمي‌دهد، آن هم در اولين جلسة بازجويي”
بايد بگويم: اولاً حكم مرا در اولين جلسة بازجويي ندادند، بلكه در سومين جلسة بازجويي صادر شد. (صفحات 49 تا 39) كتاب مصلوب.
سپس مصداقي اضافه مي‌كند: “كسي نيست كه شكنجه را تجربه كرده باشد و در آن شرايط هزار بار مرگ را آرزو نكرده باشد، نه اين كه با شنيدن چهار سال حبس دچار چنان وضعيتي از نظر روحي شود كه دست نگهبان را با يك ضربه عقب براند و بعد…”
من در صفحات قبل از بازجويي سوم در كتاب مصلوب نوشته‌ام كه شلاق خورده، كتكم زده، گرسنه و تشنه‌ام گذارده و صد جور توبيخ و توهين و ناروا شنيده‌ام. از قرار معلوم اين‌ها براي من شكنجه محسوب نمي‌شد و نمي‌شود! سپس همين مؤلف مي‌نويسد: “معمولاً اين عمل را براي ارعاب و ترس و هراس و به اعتراف آوردن زنداني انجام مي‌دهند.”
به اين ترتيب بايد پرسيد، مگر غير از اين را با من انجام داده‌اند؟ من از كجا مي‌توانستم بفهم كه فلان رفتار و عمل و واكنش بازجوها و يا شكنجه‌گرانم از كجا ناشي مي‌شود؟ من كه آموزش بازجويي و شكنجه كردن را نياموخته‌ام! و چندين بار به زندان نيفتاده‌ بودم تا تجربه‌گر شرايطي باشم كه آن را شناخته‌ام. اين تجربة عجيب زندگيم براي نخستين بار صورت گرفته بود.
مصداقي همين گونه يك ريز مي‌بافد و مي‌دوزد. گاه در نقش زنداني سخن مي‌گويد و مي‌نويسد، گاه در نقش منتقد! گاه بازجو مي‌شود و گاه قاضي! خودش سؤال مي‌كند و خودش هم جوابش را در جيبش دارد!
او پديدة “تابوت” را منحصر به زندان قزل حصار مي‌داند و اگر در يك رويداد، طبق تجربيات و آگاهي‌هاي سرشار او از زندان و حتي نحوة شكنجه كردن و عوارض ناشي از آن، روايتي همخواني نداشته باشد، همه را باطل و بي‌ارزش و جعلي مي‌داند و چنانچه طبق تجربيات و آگاهي‌هايش باشد آن را منحصراً به زندان تهران و كرج (قزل حصار- اوين- گوهردشت) مربوط مي‌داند و از نظر او جزء همين سه زندان، زندان ديگري وجود خارجي در ايران ندارد!
او مي‌پندارد كه با يك حكومت قانون‌مندٍ درستكار روبروست كه قوانين ساخته و پرداخته‌اش را مو به مو در سر تا سر كشور، به طور يكنواخت و يكسان، با رعايت كلية موازين شرعي- عرفي- اخلاقي و انساني و قانوني انجام مي‌دهند!
مصداقي با صراحتٍ بي‌شرمانه‌اي در خصوص تجاوز جنسي كه در زندان بر روي من انجام گرفت، مي‌نويسد كه من دروغ محض گفته‌ام. الحق به اين نرم آهني و نرم چشمي مصداقي!
كدام زني است كه در جامعة سنتي ايران زندگي كرده باشد و نداند باكره بودن چه ارزشي براي عموم مردم دارد؟ كدام زني است كه نداند چنين اعترافي در سطح جامعه و ديد و نگرش عام و خاص او را به چه سرنوشتي سوق مي‌دهد؟ كدام زني است كه به دروغ مي‌آيد و پيشاني خود را جهت بيان چنين ارزش عرفي- اجتماعي مْهر مي‌زند؟ اگر قرار بود كه دروغ بنويسم، نخستين كاري كه مي‌كردم كتابم را با نام مستعار چاپ مي‌كردم، نه با نام اصلي خودم!
من به خوبي مي‌دانم بيان همين مطلب چه ضربه‌اي به بيضة اسلامِ عزيز مْلايان مْفت خورِ چشم شور نزده است و آن را به درد نياورده، اما اين ضربه و درد هرگز به اندازة آن چه كه آن‌ها با من كردند نيست و نخواهد بود!
حاصل بيست و سه سال و اندي رنج و عذاب و تنهايي و درد دروغ نيست، حقيقت است، حقيقتي به نام “مصلوب” كه من آن را نوشته‌ام.
جالب توجه است كه ذكر كنم مصداقي، خودش در جلد اول كتاب “نه زيستن، نه مرگ” صفحات 294 تا 290 در خصوص تجاوزات جنسي در زندان توسط بازجويان يا شكنجه گران طوماري ارائه مي‌دهد كه خواندني‌ست و در تأييد كتاب خاطرات من و آن چه كه نوشته‌ام، اما از نظر اين مؤلف، پس از آمار داده شده از سوي او هر كه بيايد و نمونه يا آمار تازه‌تري ارائه دهد مردود است و استناد به دروغ و تحريف و جعل اسناد!!
مصداقي مي‌نويسد: “كساني كه در دوران شاه و خميني شكنجه شده‌اند به خوبي آگاه هستند كه آويزان كردن از ناخن و يا حتي انگشت امكان ناپذير است.” و به عنوان فاكت، بخشي از كتاب “مصلوب” را مي‌آورد و مابقي نوشته را قيد نمي‌كند!
من در خصوص كشيدن ناخن‌هايم (ناخن‌هاي چهار انگشت دست راستم) به وضوح توضيح دادم كه به چه صورت بوده است و من در چه شرايطي قرار داشتم. وقتي ناخن‌هاي دست راستم را كشيدند، از آن جا كه بر روي آن تخت با مچ‌هاي بسته بودم، از شدت درد قفسة سينه را بالا كشيدم و فرياد زدم و احساس كردم همة وجودم از دستم آويزان شده است. به راستي آن لحظه‌ها و ساعات هولبار و درد‌آميز را با چه كلمات، با كدام واژه، يا صفت و موصوفي مي‌توانستم بازگو كرده و بنويسمش؟
من نوشته‌ام: احساس كردم از دستم آويزان شدم. سپس جملة بعدي را مي‌نويسم و مي‌گويم: “نه، من آويزان نمي‌شدم، من كشيده مي‌شدم. انگار به صليب كشيده مي‌شدم، من قوس گرفتم.” صفحة 85 مصلوب.
مصداقي مي‌نويسد: من از شكنجه به عنوان “حد” ياد مي‌كنم. اما من تمام اين جمله‌ها و اصطلاحات را از زبان همان پيرزن شكنجه‌گر مي‌نويسم. من آن چه را كه شنيده و به چشم ديده‌ام و با پوست و استخوان خود آن را لمس كرده، روايت نموده‌ام. مگر كساني كه به اين امر گمارده مي‌شوند تحصيلات حقوقي دارند؟ آن پيرزن مفلوك سوادش در حد اَكابر هم نبود، اگر بود كه چنين دست در دست دژخيمان نمي‌گذاشت و به نام خدا و پيغمبر و قرآن و اولاد پيغمبر (خميني) چنين به تاراج من آستين بالا نمي‌زد.
سپس همين مؤلف ادامه مي‌دهد كه: “من آن قدر از مسائل سياسي دور هستم كه نمي‌دانم “مجاهدين” ، “چپ”‌ها را “نجس” يا “خائن” ندانسته و نمي‌دانند”.
مصداقي آن گونه كه خود مي‌خواهد همه چيز را تعبير و تفسير مي‌كند. اين نگاه و برداشت توابان از ما بود و نه من از مجاهدين و يا مجاهدين از ما. صرف نظر از اين نگاه، آن چه براي من اهميت داشت و دارد اين بود و هست كه همة ما چه چپ‌ها و چه مجاهدين، فارغ از هر نقطه نظر سياسي، “انسان” بوديم. “انسان” بودن چه ارتباطي به داشتن اطلاعات سياسي و يا عدم آن دارد؟!
مصداقي كه كژ خاطر است مي‌نويسد: من اصلاً نمي‌دانم قپاني نوعي بستن دست است، نه نوعي از دستبد! عجب! دست‌ها را به هم گره مي‌زنند، آن هم از پشت؟ پس با چه مي‌بندندش؟ حتماً با پر قو!
من به دست‌هايم نگاه مي‌كنم و هنوز آثار زخم‌ها را از فشار دستبند قپاني مي‌بينم و زير لب مي‌گويم: حريفٍ باخته، با خود هميشه در جنگ است!
مصداقي در خصوص آزادي دوست من “مهين” مي‌نويسد: “كه مهين بايد در اواسط سال 68 آزاد شده باشد اما او دقت ندارد كه من قبل از آن نوشته‌ام كه هر كس از زندانيان اگر راغب به مسئله مصاحبه مي‌شدند مورد عفو قرار مي‌گرفتند، حتي اگر حكم او را داده بودند!
به راستي آيا من بايد قوانين مْلا درآوردي اين دژخيمان را حل و فصل كنم؟ اين‌ها عبادتشان با باد معده باطل مي‌شود، قوانين نوشته شده‌اشان كه ديگر جايِ خود دارد!
مهين دو بار مصاحبه مي‌كند و در مصاحبه دوم مورد پذيرش قرار مي‌گيرد و قبل از من از زندان خارج مي‌شود.
نكته بسيار جالب توجه‌اي كه لازم مي‌بينم در اين جا به آن يك اشاره كلي كنم اين است كه اساساً ايرج مصداقي با طرز تفكري كه دارد، مردگان را زنده و زندگان را مرده تلقي مي‌كند.
او در نقد كتاب من صفحة 430 مي‌نويسد: “در دوران قتل عام زندانيان در سال 67 در مشهد تنها دو زنداني زن به نام‌هاي شمسي براري و شيرين اسلامي كه هر دو از زندانيان مجاهد زيرِ حكم بودند، اعدام شدند.” “آيا حضور 8 زنداني اعدامي در بندي كه متعلق به زندانيان حكم دار است، آن هم در سال 66-65 تعجب آور نيست؟” تعجب آور اين است كه: خانم شيرين اسلامي اصلاً اعدام نشده و سْر و مْور و زنده و حيّ و حاضر در كنار همسر و فرزندانش زندگي مي‌كند.
شيرين اسلامي، يكي از همبازي‌هاي دوران كودكيم بود. در زمان شاه آن‌ها جزء خانوادة مْتدين بودند و چادر به سر مي‌كردند. در دوران انقلاب شيرين اسلامي گرايش به مجاهدين را سر مي‌گيرد و عاقبت زنداني مي‌شود.
برادر و پسر خالة او در جبهة جنگ شهيد مي‌شوند. برادر او “حسين” و پسرخاله‌اش “رضا” نام داشتند. شهادت اين‌ها در جبهة جنگ همانا و آزادي بي‌قيد و شرط سركار خانم شيرين اسلامي همان! اكنون او در مشهد يكي از كنيزان حلقه به گوش نظام جمهوري اسلامي است!
سؤال اين است: به نظر شما خوانندگان اين عجيب نيست؟!
مصداقي در خصوص عدم ملاقات من از سوي خانواده‌ام مي‌نويسد: “آيا خانواده‌اي كه شاهد دستگيري دخترشان بوده‌است، سال‌ها منتظر مي‌ماند كه از سوي ارگان‌‌هاي دولتي جهت بودن او در زندان نامه‌ايي دريافت كند؟” همان كتاب صفحه 433
بايد گفت اين مؤلفٍ زيركِ نكته سنجِ با دقت، كه از هوش و حافظه و جان سالمي برخوردار است، آن گونه كه خودش خواسته كتاب را خوانده است. خواهر و برادر من در شهر ديگري زندگي مي‌كردند، و از آن گذشته والدين من به فاصلة چند ماه يكي پس از ديگري مي‌ميرند. “مْردگان” چگونه مي‌توانستند در جستجوي من برآيند؟ اگر چنان چه هم نامه‌ايي به آدرس خانه پدري‌ام ارسال شده بود، كسي در آن جا زندگي نمي‌كرد تا گيرندة آن باشد! البته به طور حتم ايرج مصداقي مرگ والدينم را نيز زير سؤال مي‌برد كه اصلاً آن‌ها به چه اجازه‌اي مرده‌اند!
جالب توجه است كه اين مؤلف در كتاب “نه زيستن، نه مرگ” جلد سوم صفحه 222 مي‌نويسد: “خانواده‌ها به زندان و مراجع قضايي مراجعه كرده ولي پاسخي دريافت نكرده بودند.”
اين شرايط، از قرار معلوم شامل حال خانوادة من نمي‌شده است! بگذريم.
مصداقي در خصوص وضعِ حمل “راضيه” مي‌نويسد و مدعي آن است كه من مي‌خواهم فرزند او را هم چون امام علي قلمداد كنم! اولاً در روايت من فرزندي به دنيا مي‌آيد كه دختر است و نامش ياس. دوماً من در كجاي اين كتاب از امام علي و پيغمبر و كعبه و مولود و مسجد نوشته‌ام؟ او مدعي است كه فرزند راضيه از نظر من مولودي هم چون حضرت علي است كه در كعبه به دنيا مي‌آيد يا در مسجد! كدام مسجد؟ سپس ادامه مي‌دهد “تناقض عدم خونريزي به هنگام زايمان حضرت علي قبلاً حل شده است زيرا قرار بوده است كه او امام شود!” همان مأخذ.
الحق به حل اين تناقض! اين حل تناقض است يا ترويج خرافات؟
راضيه براي معاينه به بهداري زندان مراجعه مي‌كرد و در اين كه چنين نوشته‌ام شكي ندارم اما اين ايرج مصداقي است كه نمي‌داند معاينة زن باردار به صورت داخلي و از طريق زهدان قرار نمي‌گيرد تا چه رسد به اين كه زايمان طبيعي چگونه است! زنان از اين پديدة شگفت تجربه‌ها دارند و مي‌دانند كه در يك زايمان طبيعي خون فواره نمي‌زند تا نمازخانه يا مسجد خداوند را نجس كند. در يك زايمان طبيعي كيسة آب رحم پاره مي‌شود تا خروج جنين با سهولت انجام گيرد، پس از خروج جنين، جدايي و پاره شدن بند ناف از جدارة رحم است و خونريزي كه محصول ريزش ديوارة رحم است انجام مي‌گيرد. اين خونريزي هم چون دوران ماهيانة زنان است با اختلاف طول مدت و شدت خونريزي. مگر راضيه را مي‌خواستند ذبح كنند كه خون در هنگام زايمان فواره بزند و مسجد و نمازخانة باري تعالي را نجس كند؟!
مصداقي كه ژاژ خایي‌اش فزوني گرفته است مي‌نويسد: “كسي نمي‌تواند پس از فروپاشي يك حزب يا گروه هوادارا آن باقي بماند.”
مگر كليه احزاب و گروهها كه پس از حكومت ملايان در ايران از هم فرو پاشيدند، هنوز هوادار آن حزب يا گروه باقي نمانده‌اند. مگر تعلق فكري و ايدئولوژي به آن‌ها ندارد؟ به عنوان مثال: نظام پادشاهي در ايران از ميان رفت اما هنوز هستند كساني كه چه در داخل و چه در خارج به اين گونه نظام پايبند هستند و فعاليت مي‌كنند و هواداران آن نيز باقي مانده‌اند.
به راستي اين نقد كتاب خاطرات من است يا سين جين كردن من؟ ايرج مصداقي در چند نقش بازي مي‌كند؟ در نقش بازجو، منتقد، نويسنده، شاعر، قاضي، زنداني شكنجه‌گر؟!
مصداقي در خصوص تشكيلات و تظاهرات در دبيرستان‌ها سخن مي‌راند و مدعي است كه چنين فعاليت‌هايي وجود خارجي نداشتند. او كه به علم غيب هم دست دارد، از همان عوالمي سخن مي‌راند كه اغلب غيب زدگان دچار آنند. شرايط در شهرستان‌ها بسيار متفاوت بود بخصوص شهري مثل مشهد كه اساساً شهري است مذهبي و زيارتگاهي. در آن دوران چه در دبيرستان روزانه و چه شبانه‌اش، بودند كساني كه در جمع‌هاي پنج يا هفت نفره در سطح دبيرستان به طور غير علني فعاليت مي‌كردند (بخصوص چپ‌ها، چه اقليت و چه اكثريت و چه شاخة اشرف) در آن دوران در دست داشتن يك كتاب، يك نشريه تايپي كه بويي از حزب يا گروه را داشت اگر در دست يا كيف كسي ديده مي‌شد او را بلافاصله توسط “انجمن اسلامي” كه نقش توابان را در هر كلاس بازي مي‌كردند، به مدير و مسئولان معرفي مي‌كردند هر معرفي از اين افراد، از سوي مدير مدرسه و توابان يا همان “انجمن اسلامي‌ها”، به عنوان يك پوئن و درجة درستكاري و وفاداري به اسلام و انقلاب مطرح مي‌شد. خانم “سيگارودي” كه مدير دبيرستان ما بود از اين درجات بسيار دريافت كرد!
مصداقي مرا متهم به اين مي‌كند كه علم فقه هم نمي‌دانم! او مي‌نويسد “من اطلاعي ندارم كه به عمل نزديكي دو زن در شرع “مساحقه” مي‌گويند.” (همان كتاب صفحه 427)
عجيب است! اين مؤلف نابغه در تمام امور و علوم بر اين باور است كه من در نوشتن خاطرات خود به زير يك بغل كتاب فرهنگ لغات را گذاشته و به زير بغلِ ديگرم فرهنگنامة سياسي و بالاي سرم هم كتاب فقه و شرع!
اگر از صد نفر زنداني و يا مردم بپرسند كه در شرع به عمل نزديكي دو زن چه مي‌گويند پاسخ همه منفي است. آن‌ها مي‌گويند يا همجنس باز و يا همجنس‌گرا.
من در نوشتن و بازگوكردن مطالب و خاطرات زندانم كه بيست سال از آن مي‌گذشت سعي كردم با همان افكار و احساسات و عقايد آن‌ها را مطرح كنم و عواطف و عقايد امروزة خود را به هيچ وجه ادغام نكنم. بعد اين مؤلف مي‌نويسد من بارها و بارها اشاره كرده‌ام كه هفده سال بيش نداشتم. به طور قطع من چنين نوشته و گفته‌ام تا به خوانندگان با زبانِ بي‌زباني يادآور شوم، با من كه هفده سال بيش نداشتم و سياسي به معناي رايج كلمه نبوده‌ام، چنين كردند واي به حال آنهايي كه سياسي بوده و هستند!
ايرج مصداقي كه خود را علامة دهر علوم سياسي و اجتماعي و روان‌شناسي (بخصوص روان‌شناسي شكنجه) و فقه و حقوق و آمار مي‌داند و از مسائل سياسي ديروز و امروز ايران كاملاً آگاهي دارد براي من عجيب است كه نمي‌تواند حدس بزند وقتي كه بازجويم مرا متهم به داشتن اسلحه و اسم شب و غيره و ذالك مي‌كند، مراد چيست؟ چرا او به ذهنش خطور نمي‌كند كه هايده آغايي راد جزء و يا هوادار گروه اشرف بوده باشد؟ اين ادعاها و اتهامات در غياب من از سوي هايده وارد شد تا جان سالم از معركه به دَر بُرُد كه نمي‌بُرد!
مصداقي يا نمي‌فهمد يا نمي‌خواهد بفهمد كه من يك قرباني، از شرايط ويژة يك انسان ديگر به نام هايده آغايي راد بودم. او مي‌نويسد: “من بدون دغدغة خاطر هر چه كه مي‌خواهم مي‌گويم و مي‌نويسم.”
دغدغة خاطر از چه كسي و چه چيزي؟
از قوانين قرون وسطا‌يي جمهوري اسلامي يا از ايادي و اُوباشش و يا از خود فروخته‌گانش و يا از سنتٍ زن ستيزشان!
اگر مراد مصداقي اين‌هاست، بايد بگويم آخر خط رسيدن به همان نقطة سياه است كه به آن مرگ مي‌گويند و هر آدمي دير يا زود با آن مواجه مي‌شود. براي پاسخي روشن‌تر به اين تهديد:

گيرم كه در باورتان به خاك نشسته‌ام
و ساقه‌هاي جوانم
از ضربه‌هاي تبرهاتان زخم‌دار است
با ريشه چه مي‌كنيد؟

گيرم كه بر سر اين بام
بنشسته در كمين پرنده‌اي
پرواز را علامت ممنوع مي‌زنيد
با جوجه‌هاي نشسته در آشيانه چه مي‌كنيد؟
گيرم كه مي‌زنيد
گيرم كه مي‌بْريد
گيرم كه مي‌كشيد
با رويش ناگزير جوانه چه مي‌كنيد؟
“شعر از ماني”

اكنون به چند نكته اشاره مي‌كنم و از خود و شرايطم مي‌گويم و مي‌نويسم تا ذهن و دل ايرج مصداقي و امثال او را روشن كنم.
بر اثر شكنجه، من اعصاب ماهيچه‌اي دست راستم را از دست داده‌ام. بدين ترتيب از كارهايي كه ظريف هستند تا حدودي عاجز هستم، مثل گرفتن يك فنجان، يك قابلمه و يا حتي كارهايي مثل سوزن دوزي. نه اين كه اين‌ها را نمي‌توانم انجام دهم، بلكه مي‌گويم به سختي انجامش مي‌دهم. مثلاً همين قلم كه در ميان انگشتانم قرار دارد و سعي مي‌كنم با آن بنويسم، گاه بي‌آن كه اراده كرده باشم از نوشتن باز مي‌مانم، ماهيچه‌هاي دستم كاملاً سفت و سخت مي‌شود و خطوط نوشتن كلمات نظم خود را از دست مي‌دهد. گاه اشياء از دستم مي‌افتد و من تعادل نگهداري آن‌ها را ندارم. زيرا اساساً احساسي را از قسمت آرنج تا نوك انگشتانم نمي‌كنم. اما كارهايي سخت مثل جارو كشيدن بيل به دست گرفتن و… و… و… برايم ساده‌تر است! دستم گاه روزها و ساعتها هم چون يك چوب خشك در كنار بدنم قرار مي‌گيرد، ماهيچه‌ها سفت و رگ‌هايش متورم مي‌شود و ناچارم آن‌ها را ماساژ دهم، چنان چه ماساژ دادن دستم توفيري نكند، دارو استفاده مي‌كنم. استفاده از دارو عوارضي بسيار دارد و من به ناچار اين عوارض را همواره و هميشه تحمل كرده‌ام.
كلية نقاشي‌هاي خود را، بخصوص آنهايي را كه در ايران كشيده‌ام با وسيله‌اي به نام “اِربراش” بوده، پمپ كوچك رنگي كه با فشار يك دكمه عمل مي‌كند!
اكنون نمي‌دانم چرا كشيدن نقاشي از نظر ايرج مصداقي غير قابل درك و يا عجيب است!؟ او مرا به خاطر اين كه اصلاً چرا نفس مي‌كشم نيز محكوم مي‌كند، مي‌دانيد چرا؟ زيرا در نگاه او و امثال او زن ضعيف است! زن اساساً چه در بيولوژي‌اش، چه در ساختار روحيه‌اش، چه در عاطفه‌اش و چه در كنش و واكنش، همه و همه، ضعيف و پاسيف و غير فعال است. اما او و امثال او نمي‌دانند آن چه مرا راغب ساخت كه پس از خروجم از زندان به “هنر” بپردازم، در حقيقت توانايي درك و تجربة واقعيت زندگيم بود كه نياز به “بودن” را، به “هستي” را در من ضرورت بخشيد. ساده بگويم… ساده بگويم… من مي‌خواستم “زندگي” كنم، نه روزمره‌گي! مي‌خواستم ابتدا به خود و سپس به آنهايي كه با خصومت و ددمنشي به تاراج وجودم، روحم، عاطفه‌ام…و…و… آستين بالا زدند بگويم: من زنده‌ام. زنده‌ام. زنده‌ام و زندگي را با همة بي‌عدالتي و خشم و عذابي كه بر جان و تنم فرو آورده‌ايد دوست دارم.
ايرج مصداقي در تلويزيون آپادانا (همان روز و تاريخ مذكور) در پاسخ به مصاحبه‌گر “فرامرز فروزنده” كه به او مي‌گويد: كتاب چهار جلدي‌تان در خدمت جمهوري اسلامي‌ست و شما در اين كتاب بيش از همه كس، عليه خانم كتايون آذرلي نويسنده كتاب “مصلوب” نوشته‌ايد و او را محكوم به دروغ گفتن و دزدي و تقلب و… كرده‌ايد، يك باره او از جا مي‌جهد، هم چون اسپند روي اجاق مي‌شود و در پاسخ مي‌گويد: اگر وقتش را داشته باشم 1700 صفحه ديگر عليه او مي‌نويسم! آقاي فرامرز فروزنده از او تمنا دارد كه آرام باشد و سپس آثار شكنجه‌هايي كه بر روي بدنم قرار دارد را به نمايش مي‌گذارد (من بيش از پنج بار با اين مصاحبه‌گر با ذوق و با شعور و آگاه به كار خود مصاحبه كرده بودم).
باري، ايرج مصداقي در اين مصاحبه كاراكتر و شخصيت خود را نه تنها به من و مصاحبه‌گرش “آقاي فرامرز فروزنده”، بلكه به كليه بينندگان و خوانندگان اثرش “نه زيستن، نه مرگ” نشان داد. او كه در اين مصاحبه تاب و تحمل انتقاد را نداشت و نمي‌توانست و يا نمي‌خواست نام نويسنده كتاب “مصلوب” را به زبان آورد، نشان داد كه در زندان و بيرون از آن چه آموخته و چه نياموخته است!!
… و اما
در تاريخ جنون‌آميز و خونين ملّت من و شما قرار نيست “عدالتي” صورت بگيرد، قرار بر اين است كه به جرم افشاي ظلم و ستمي كه بر من روا شده و تمام زندگيم را از من ستانده است، دروغگو، حقه‌باز، متقلب، دزد، فاحشه…، و…و …و… لقب بگيرم، و به مُسلَخ كه نمي‌بُرُندم، هيچ! سنگسارم كنند.
قرار بر اين نيست “عدالتي” صورت بگيرد، قرار بر اين است بار ديگر در لواي آزادي و روشنگري (از همان دست آزادي‌هايي كه هايده آغايي راد به آن اعتقاد داشت و از همان روشنگرهايي كه ايرج مصداقي دادِ آن را دارد!) ميان رابطه‌ها و ضابطه‌ها، سياست‌بازي‌ها و تبليغات مطبوعاتيِ نخبگاني چون پرويز قليچ خاني سنگ آجين شوم.
قرار بر اين نيست “عدالتي” صورت بگيرد، قرار بر اين است كساني كه نان را از قَبُل ديگران مي‌خورند و مظلمه‌اند، چهرة من و ما را كم رنگ‌‌‌ يا بي‌رنگ كنند تا خودشان رنگي بگيرند، دستي بيفشانند و پايي بكوبند و به نام “نقد” فحاشي كنند و ناسزا بگويندُم و بنويسند و باز هي بنويسند و سنگ پاره‌اي بيندازند و در اين آشفته بازار مغشوش و مشكوك براي خود جا باز كنند و به ميدان هنر و ادبيات و سياست و… و…و… و… پا بگذارند و با ساده لوحي و همان كليشه‌هايي كه به سادگي مقبول مي‌افتد دست به قلم برده و اگر قادر به حذف فيزيكي‌ام نيستند (كه هستند)، حداقل ترور شخصيت كنند و در ادامة همان جامعه و فرهنگٍ سنتي “زنِ خوب پارساي فرمانبردار” گام بردارند و كليشه‌وار اما با پُلَشتي و سلطه بر ابزارهاي خود همگان را به رنگ خود بخواهند! غافل از اين كه من از بدو تولد اِتيكتٍ زنِ خوب پارساي فرمانبردار را از جبين خود پاك كرده‌ام، آن قدر پاكش كرده‌ام كه نه فرمانبردارم و نه پارسا و نه خوب!
ايرج مصداقي، مؤلف كتاب “نه زيستن، نه مرگ” با صغرا، كبرا چيدن و شبهه افكني‌ها و القائات درصدد برانگيخته كردن افكار عمومي به نام روشنگري برآمده (كدام روشنگري؟) تا سور مورد نظر خود را كه به نفع جمهوري اسلامي و ايادي و اُباشش است دريافت كند و كلاه شرعي‌اش را بر سرش بگذارد.
اين جار و جنجال‌ها و زد و بندهاي سياسي و مطبوعاتي براي مخدوش كردن چهرة بدعت‌ها، كار تازه‌اي نيست “و تفكر سنتي و ايدئولوژي زده تاب بر هم خوردن ملاك‌ها، ارزش‌ها و معيارهاي نهادينه شده را ندارد” و با خصلت محافظه كار اين مؤلف “ايرج مصداقي” كه با هر عادت شكني سر ناسازگاري دارد، مي‌آشوبد و هر چيز را هم شكل و در جهت ارزش‌ها و روش‌هاي ايدئولوژي و تفكر خود مي‌داند و بر بي‌اعتبار كردن خاطرات نويسي تمام زندانيان سياسي دست و آستين بالا مي‌زند و خط بطلان بر آن‌ها مي‌كشد.
و اما برسيم بر سر موضوع ديگري كه از سوي اين مؤلف “ايرج مصداقي” با آمارگيري و اندازه‌گيري‌هاي طولي و عرضي و زماني و مكاني‌اش مطابقت ندارد!
با صراحت و صداقت و يقين به شما مردم مي‌گويم كه در برابر انتقادات تاريخي و يا رويداهاي سياسي، يا هواداري اين و آن به هر حزب يا گروه كه من “كتايون آذرلي” در كتاب “مصلوب” از آن ياد كرده‌ام، هيچ رويداي را بنا به تخيل يا تصور يا آرزوي خود ننوشته‌ام. مي‌دانيد چرا؟ زيرا نه چنان تخيل و تصورهاي رنج‌باري را در ذهن دارم و نه چنين آرزوهاي خونين‌باري را!
من آن چه را كه پس از بيست و چندي سال در ذهنم باقي مانده و همواره زنجم داده است به رشتة تحرير آوردم. اكنون حذف و يا باور اين اثر نه “تاجي بر سر من مي‌گذارد و نه تاجي بر مي‌دارد! در آن دوران كه چاپ كتاب “مصلوب” قرار بود توسط انتشارات فروغ- شهر كلن آلمان صورت بگيرد من با حادثة اتومبيل‌ راني روبرو شدم و فرزندم را در اين حادثه از دست دادم. اين حادثه كه بزرگترين شوك زندگيم پس از وقايع “مصلوب” بوده، هرگز تا اين لحظه به من اجازه نداد تا عاطفه و احساس خود را منطبق با منطقِ “مرگ” كنم. پس از اين حادثه هيچ چير نتوانست احساس ضربه خوردة مادري را در من تسكين يا بهبود بخشد و يا حتي سركوب كند!
در اين بحران روحي بود كه من مي‌بايست نسخة تصحيح شدة مجدد “مصلوب” را به انتشارات مذكور تقديم كنم. ناشر كتاب را بازبيني كرده و براي تصحيح چند واژة اختصاصي آن را به سوي من بازگردانده بود. من پس از تصحيح، ناآگاهانه… نسخة تصحيح شدة دوم را (نه نسخة غلط گيري شدة سوم) به سوي او ارسال كردم و ناشر بنا به اعتماد به من آن را به زير چاپ برد.
خوانندگان اين كتاب “مصلوب” به وضوح مي‌توانند دريابند و ببيند كه اين اثر نه تنها ويراستاري نشده است بلكه مملو از اشتباهات تايپي است. واژة “كمونيست كارگري” يكي از اين اشتباهات گويشي در نوار موجود صداي من و هم چنين در تحريره است. (من ناچارم ابتداء افكار خود را بر روي نوار پياده كنم و سپس آن را به دست تايپ بسپارم).
من از اين بابت از خوانندگان و شما مردم پوزش مي‌طلبم و متأسفم كه بيش از اين تاب و تحمل شرايطي را كه به من تحميل شده و نامش را هم گذاشته‌ام “سرنوشت” نياورده و نمي‌آورم!
اما به راستي كدام مادري است كه مرگ فرزند خود را به چشم ببيند و تاب آورد؟
“مصلوب” با مرگ دخترم متولد شد و اين تولد و آن مرگ نمكي بود بر روي زخم‌هاي كهنة جان و تنم.
اكنون پس از دو سال و اندي كه از اين حادثه مي‌گذرد، دچار بيماري تُمور مغزي شده‌ام و دو بار نيز مورد عمل جراحي قرار گرفتم، با اين حال و احوال سعي خواهم كرد بار ديگر “مصلوب” را كه تمام زندگي‌ام است به چاپ برسانم و چنان که عمري باقي نماند بازماندگانم آن را تقديم حضورتان خواهند كرد.
اميدوارم بيان مطالب قيد شده در خصوص مرگ فرزند و بيماري خودم، بنا به ادعاي “ايرج مصداقي” باعث گرفتن نَم اشكي از چشمان شما خوانندگان نشده باشد!
باري…

سري افراشته، اما
دست‌ها حلقه به گردِ زانو
تب طوفان در سر
برق حريقي در چشم
دشنه‌اي در پهلو
اين چنينم در اين برزخ يا دوزخ
يا هر چه كه هست!
“سعيد يوسف”



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد