با یادِ «فروغ»
خاکسترِ ققنوس برین صفحه که پاشید؟
که از روشنیِ شوقِ حضورش
سرتاسرِ هر صفحه وُ هر سطر
پُر از نامِ «فروغ» ست
خاکسترِ ققنوس یکی سرمه ی جاوید
که در چشمِ قلم ریخت؟
که از چرخشِ رنگش
پرِ طاووسِ سخن سوخت
ای واصلِ مقصد که ز کِلکَت
هر دانه که در خاک نهادی
باغی دگر آورده وُ «نوزایی دیگر»
در مجمعِ جان رونقِ عشقی
بودی چو «اسیر»ی پسِ «دیوارِ» تأمل
آن لحظه چه دیدی که به «عصیانِ» فلک وار رسیدی!
سرانگشتِ تو از جوهرِ اندوه
که بس قصه نهان داشت
حالیست نشاندست به پیشانیِ هر شعر
شعوری که دَمَد بال؛
بر بالِ سپیده
گر خوابِ خزان حوصله سوزست مپندار
که بازاییِ آن یار نبینی
صدایِ تو که سبزست ازین پنجره آمد
درختانِ سراسیمه به سوی تو دویدند
ای ریشه ی سرشارِ تو پُر شورترین بیتِ ترانه
چون موجِ زلالی؛ ز کفِ دست چراغی
بر ساحلِ دیدار
شگفتا به چه عشقی تو نشاندی
در آینه آن شنبمِ اشکی که چکیدی
با آبِ روان همسفرِ روزِ بزرگی
آوازِ تو سازی که زمانش ابدی شد
در برگِ افق فکر وُ «فروغی»
که چون شعله ی گمگشته دمیدی
پروازی وُ در خاطرِ شبگرد به گفتار
آغوشِ تپش بودی وُ مهتابِ نسیمی
چون ابرِ بهاری؛ که رسد از دلِ دریا
آهویِ محالی تو درین دشتِ فریبا
که تا چشم به هم زد دلِ بیدار
صد فصل رسید وُ گُلِ ما نیست پدیدار
از رفتنِ تو مات ترینیم درین «موسمِ سرما»
بر ردِ تو ما مانده وُ از ناله لبالب
نامت چو بُوَد زمزمه ی زندگی و لحظه ی زیبا
نیلوفرِ نوپا به نشاط ست وُ تماشا
ای قاصدِ بالنده ی خورشید به شب های پریشانیِ رؤیا
با داغِ فِراقت خبر از باد گرفتیم
گفتا که به پرواز بجویید وُ بگیرید سراغش
پروانه ی رنگینِ پگاهی وُ سپهرت به سلامست...
2009-02-12
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد