logo





اوین، ویران شوی!

يکشنبه ۱۱ تير ۱۳۹۱ - ۰۱ ژوييه ۲۰۱۲

مختار شلالوند

می‌گوید: عزیزانم همه رفتن، نرفتن؟
می‌گویم: آره «دالکه » رفتن. آره... دایه خودت چطوری، خوبی؟
- خوبی برامون نمونده... کسی برامون نمونده. کو؟ همه رفتن، خوب نمونده... چی بگم؟ فقط شما را داشتم، حالا چی؟ کو؟ چی دارم؟ همه رفتین، دیگه چی مونده؟ هرچی دلشون خواست کردن، از خدا هم شرم نکردن، هیچ کسی نیست، هیچ کسی را ندارم، هیچ کاری نکردم...
گوشی تلفن را بر می دارم. با شنیدن «الو...؟» سلام می‌کنم، یکی پاسخ می‌دهد: سلام، حالتون چطوره؟
از نسل سومی‌های خانواده است که خودش را هرگز ندیده ام.
- شما خوبید؟ همه خوبند؟
حرف زیادی نداریم با هم بزنیم. نه قربان صدقۀ هم می‌رویم و تازه مثل همیشه از هم طلبکار هستیم. چه فاصله وحشتناکی بین ماست. به قول کمال رفعت صفائی: این ور سفره با آن ور سفره قهر است. البته غیر از «دایه»[۱] که همه را قربان صدقه می‌رود و می‌بوسد و می‌بوید... حالا هم که دور و برش خالی شده.
حالش را می پرسم. نسل سومی می‌گوید: ای بدک نیست. می‌پرسم: می شه باهاش صحبت کنم؟
- آره اگر بتونی.
و گوشی را می‌دهد به دایه.
- سلام دایه... سلام... دایه حالت خوبه؟
سکوت است و صدایی نمی آید.
- ( با صدای بلند) دایه...!
همچنان سکوت است. می پرسم چرا حرف نمی‌زند؟
ظاهراً همه دورش جمع شده‌اند تا وادارش کنند با من حرف بزند. صدائی با بغض می گوید: کجای کاری، دایه دیگه هوش از سرش پریده... فراموشی روان‌‌اش را فرسوده... نگاه بی فروغ‌اش به در خونه خیره مونده، گاهی برای خودش حرف هائی می‌زنه، بدون اینکه کسی را خطاب کنه... کسی نمی‌فهمه چی می گه.
دوباره سلام می‌کنم و می‌پرسم: خوبی دایه؟
گوشی تلفن را کنار دهانش می‌گیرند. صدائی را می‌شنوم که به‌اش میگوید: حرف بزن. دایه می پرسد کیه؟ همان صدا می‌گوید: پسرت است... انگاری دایه کمی به خودش می‌آید، با صدای گرفته و لرزان می‌پرسد: روله کجائی؟ تو عزیزم بودی، نبودی؟ با همان لهجه «لکی» و آن همه مهربانی. گوشی تلفن را بگوشم می‌فشارم و کلمات چون نیشتر بر جانم می‌نشیند.
می‌گوید: عزیزانم همه رفتن، نرفتن؟
می‌گویم: آره «دالکه » رفتن. آره... دایه خودت چطوری، خوبی؟
- خوبی برامون نمونده... کسی برامون نمونده. کو؟ همه رفتن، خوب نمونده... چی بگم؟ فقط شما را داشتم، حالا چی؟ کو؟ چی دارم؟ همه رفتین، دیگه چی مونده؟ هرچی دلشون خواست کردن، از خدا هم شرم نکردن، هیچ کسی نیست، هیچ کسی را ندارم، هیچ کاری نکردم...
به زمین خیره می شوم؛ دهانم خشک شده. بعد از کمی مکث می‌پرسم: دایه دیگه چی می‌خواستی بکنی؟
- کی، من؟
- آره تو.
- منقطع می گوید: «شماها» باید کاری بکنین.
می‌گویم: ما که هیچ، تازه «اجنبی های» [۲] این سر دنیا هم می‌خوان کاری بکنن، «مهر پیشانی»های سیاه کار را برابر عدالت بنشونن، دنیا می‌خواد بدونه چرا بچه‌های مردم را کشتن.
دایه با پریشانی می‌پرسد: کی را کشتن؟
- بچه های دوستانت را، پسران جوهر، نبی، سید اکبر، بهرام، دختران و پسران بابائی و زری، سید زهرا، زنگوئی، حیدر، کوگی، خواجه زاده، عامری، قلاوند، یاراحمدی، رباطی، زندی، خوش کفا... پسر خودت را ... مگه نه این که همه را کشتن. مگه همه مثل بچه خودت نبودن؟
می گوید: چرا.
- مگه یک عمر همسایه و همدم همه نبودی؟
- چرا...
- مگه همه از خودمون نبودن؟ دایه یادت می‌آد برای همه شون میخوندی و گریه می‌کردی ، هنوز شعرهات را دارم که با زبان خودت می‌خوندی، صدات را دارم:

اوین، ویران شوی و ستون هایت فرو بریزد.

یادت هست دایه هر دو هفته‌ یکبار، هفت سال تمام از اندیمشک به اوین و گوهردشت و... می رفتی، تو سرما و گرما، راه طولانی، بی زبونی، نابلدی، چه چاره ای نصیبت شده بود، چقدر تحقیر، چقدر بی‌حرمتی، چه هفته‌ها که بی ملاقات با کوهی از اندوه برمی گشتی، و تا ملاقاتی دیگه خونه را در ماتم فرو می‌بردی؛ بچه‌هات را می‌موئیدی و می‌گریستی، یادته؟ یادته چند روز مونده بود به ملاقات بری، پریشان بودی و قرار نداشتی و از همه می‌بریدی... تا آن بانوی با وفا [۳] بلیط قطار را به در خانه ات نمی‌آورد، این پا و آن پا می‌کردی، به سینه می زدی و می‌گفتی: آی خمینی «پسرت بمیره». یادت هست از زندانی هم زبونت، سیف الله غیاثوند[۴] توده ای سر بلند تعریف می‌کردی دایه؟ در آخرین دیدارت یادته از اوین به قول خودت «چَمَری»[۵] چی شنیدی؟ یادت هست گفته بودن امروز ملاقات نیست «برو بگو مرد خونه ت بیاد»! مگه از تو مرد تر هم داشتیم؟ با چه حالی برگشتی، یادته؟ آخ که چشم حق پوششون کور بشه! یادت می‌آد به آن «مردها» چه جوابی دادی؟ حرف بزن دایه !

چه کسی دید آنچه دیدید
یا شنید آنچه بشنیدید
چه کسی نوش کرد یک جرعه
از آن چه شما هماره نوشیدید. [۶]

چرا حرف نمی‌زنی، هوش ات کجا رفته؟ «دالکه کم» ای حافظ سروده‌های «چل سرو»، «میر نوروز»، «خسرو شیرین»[۷]... آی شاعر سواد نیاموخته، ای زال سپیده موی، سیاه بختم، هوش ات کجاست، کی به یغما بردش؟
راستی دالکه یادت می‌آد تمام خلعت و تجَمُلِ پسر عزیزت فقط یک ساک دستی کوچک بود، که بعد از اعدامش به دستت رسید؟ و دعای گل دوزی شدهِ تحویل سال نو[۸] که توش بود. خودت آن را به ام دادی، یادته گفتی یادگار «روله » مه!؟
دایه، عزیزی آن را قاپ گرفته و دورش را با گلبرگهای قرمز تزئین کرده. فردا آن را می برم دادگاه، پیش همان «کافر»ها که می خوان «آیات عظام» را تو پیشگاه تاریخ و عدالت بنشونن. راستش آنها چیزی را عوض نمی‌کنن، ما خودمون عوض می کنیم. فقط می‌خوان نقاب از چهره قاتلا بر دارن.
یادته ولایتی [۹] گفته بود: حتی یک نفر پیدا نمی‌شه به کشتار سال 67 گواهی بده؟ کاشکی اینجا بودی و می دیدی دایه که چه همه حرفهای تو را اینجا زدند.
آه دالکه چه خوب می‌خوندی، بخوون بنام «اوین» به نام «یونسکو»، بخوون بنام همشهری‌ها و بچه هات! ساکت نشو دایه! با دوستات بخوون که صدای شماها کاخ ها را ویران می‌کنه...

اوین، ویران شوی، ستون هایت فرو ریزند...

* * *

۱- «دایه» به زبان لری یعنی مادر
۲- اشاره به دادگاه دهه خونین جمهوری اسلامی در لندن با همکاری عفو بین الملل
۳- کبری ‌خانم طی هفت سال مرتباً جهت رفتن مادر به تهران برای ملاقات، بلیط قطار تهیه میکرد.
۳- دکتر سیف الله غیاثوند، گاهی در ملاقات‌هایی که با مادر، هم زمان پیش می‌آمد به زبان لری صحبت و همدردی می‌کرد.
۵- «چَمَری» به زبان لُری یعنی واژگون
۶- از مجموعه شعر "جادوگر عاشق" اسماعیل وفا یغمائی. با کمی دست کاری
۷- مجموعه اشعار ماندگاری به زبان لری و لکی
۸- یا مقلب القلوب ولابصار
۹- ولایتی دروغ گو سال ۱۳۶۹در سازمان ملل گفته بود: حتی یک نفر پیدا نمی‌شود که از کشتار سال 67 شهادت بدهد.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد