logo





آخرین شهریار

(بخش سوم) یزدگرد سوم

يکشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۷ - ۰۸ فوريه ۲۰۰۹

محمود کویر

kavir.jpg
آخرین نامه های شاهنامه
در تاریخ این سرزمین گره گاه ها و گذرگاه هایی است پر از شور و شیدایی و خوف و خرابی. این که چرا امروزه، روزگار ما بدینگونه است؛ سبب هایی دارد که به گمانم یکی از آن ها تاخت و تازهای بنیان کن و هستی سوز و خانمان بر باد ده بیگانگان بوده است.
سخن این است که در آن روزگار بلوا و غوغا، در روزگار تازش و یورش بیگانگان، ما چه کردیم. بر ما چه رفت؟
این سلسله نوشتار بر سر آن است که پاسخی بیابد به همین پرسش.
پس نگاهی خواهیم داشت به آخرین شاهان. آنان که رفتند و ایران در دست بیگانگان افتاد:جمشید. داریوش سوم. یزد گرد سوم. جلال الدین خوارزمشاه. لطفعلی خان زند و.....
در این راه اما هم به تاریخ و هم به افسانه ها و استوره ها نگاه کرده ام تا بدانیم مردمان و هنرورزان این قوم به این داستان چون نظر کرده اند.
داستان یزدگرد سوم را بسیار خواندهایم. تاریخ ما از این ماجرا حکایتها دارد. حکایت سرنگونی ساسانیان و برآمدن تازیان.
مقاومت مردم ایران و خیانت ها.
پس من بر آنم که تنها به گوشه هایی از این داستان بپردازم از ایوان شاهنامه.
نگاهی دوباره به چند نامه در شاهنامه.
بیایید یک بار دیگر و با شکیبایی و درنگ این چند نامه را بخوانیم. رازی سر به مهر در این آخرین نامه های شاهنامه است.
**
یزد گرد سوم فرزند جنگ های دراز مدت ایران و روم، فساد و تباهی موبدان و حکومتیان، نا رضایتی مردمان، سرکوب جنبشهای مزدکی و مانوی است.
یزد گرد این همه را از شاهان گذشته به میراث برده است. به همراه عظمت و قدرت و ثروت.
در روزگاری پریشان.
و این پریشانی با تازش تازیان به آخرین گذرگاه میرسد.

یزد گرد درهنگامهی تازش تازیان:
عمر سعد وقاس را با سپاه
فرستاد تا جنگ جوید ز شاه
چو آگاه شد زان سخن یزدگرد
ز هر سو سپاه اندر آورد گرد
بفرمود تا پور هرمزد راه
بپیماید و بر کشد با سپاه
که رستم بدش نام و بیدار بود
خردمند و گرد و جهاندار بود
ستاره شمر بود و بسیار هوش
به گفتارش موبد نهاده دو گوش
برفت و گرانمایگان راببرد
هر آنکس که بودند بیدار و گرد
برین گونه تا ماه بگذشت سی
همی رزم جستند در قادسی
بسی کشته شد لشکر از هر دو سوی
سپه یک ز دیگر نه برگاشت روی
نامه ی رستم فرخزاد به برادر:
این نامه به مردم ایران است. نامه ی سرگشادهی آن زمان است. بیانیه است. تاریخ چگونگی تازش تازیان بر ایران است. داد نامهی مردم این سرزمین است. نگاه فردوسی و هر ایرانی پاک نهاد است به تاریخ سرزمینش:
نخست آفرین کرد بر کردگار
کزو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
پژوهنده مردم شود بدگمان
گنهکارتر در زمانه منم
ازیرا گرفتار آهرمنم
که این خانه از پادشاهی تهیست
نه هنگام پیروزی و فرهیست
ز چارم همیبنگرد آفتاب
کزین جنگ ما را بد آید شتاب
ز بهرام و زهرهست ما را گزند
نشاید گذشتن ز چرخ بلند
همان تیر و کیوان برابر شدست
عطارد به برج دو پیکر شدست
چنین است و کاری بزرگست پیش
همی سیر گردد دل از جان خویش
همه بودنیها ببینم همی
وزان خامشی برگزینم همی

شگفتا که مانند ما، همهی گرفتاریها را ناشی از گردش روزگار و تقدیر میداند. اما سرانجام چشم میگشاید و پرده از راز بر میدارد:
بر ایرانیان زار و گریان شدم
ز ساسانیان نیز بریان شدم
دریغ این سر و تاج و این داد و تخت
دریغ این بزرگی و این فر و بخت
کزین پس شکست آید از تازیان
ستاره نگردد مگر بر زیان
برین سالیان چار صد بگذرد
کزین تخمهی گیتی کسی نشمرد
ازیشان فرستاده آمد به من
سخن رفت هر گونه بر انجمن
که از قادسی تا لب رودباد
زمین را ببخشیم با شهریار
وزان سو یکی برگشاییم راه
به شهری کجاهست بازارگاه
بدان تا خریم و فروشیم چیز
ازین پس فزونی نجوییم نیز
پذیریم ما ساو و باژ گران
نجوییم دیهیم کنداوران
شهنشاه رانیز فرمان بریم
گر از ما بخواهد گروگان بریم
چنین است گفتار و کردار نیست
جز از گردش کژ پرگار نیست
برین نیز جنگی بود هر زمان
که کشته شود صد هژبر دمان
بزرگان که بامن به جنگ اندرند
به گفتار ایشان همیننگرند
چو میروی طبری و چون ارمنی
به جنگاند با کیش آهرمنی
چو کلبوی سوری و این مهتران
که گوپال دارند و گرز گران
همی سر فرازند که ایشان کیند
به ایران و مازنداران برچیند
اگرمرز و راهست اگر نیک و بد
به گرز و به شمشیر باید ستد
بکوشیم و مردی به کار آوریم
به ریشان جهان تنگ و تار آوریم
نداند کسی راز گردان سپهر
دگر گونهتر گشت برما به مهر
چو نامه بخوانی خرد را مران
بپرداز و بر ساز با مهتران
همه گردکن خواسته هرچ هست
پرستنده و جامهی برنشست
همی تاز تا آذر آبادگان
به جای بزرگان و آزادگان
همی دون گله هرچ داری زاسپ
ببر سوی گنجور آذرگشسپ
ز زابلستان گر ز ایران سپاه
هرآنکس که آیند زنهار خواه
بدار و به پوش و بیارای مهر
نگه کن بدین گردگردان سپهر
ازو شادمانی و زو در نهیب
زمانی فرازست و روزی نشیب
سخن هرچ گفتم به مادر بگوی
نبیند همانا مرانیز روی
درودش ده ازما و بسیار پند
بدان تا نباشد به گیتی نژند
گراز من بد آگاهی آرد کسی
مباش اندرین کار غمگین بسی
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دست رنج
چوگاه آیدش زین جهان بگذرد
از آن رنج او دیگری برخورد
همیشه به یزدان پرستان گرای
بپرداز دل زین سپنجی سرای
که آمد به تنگ اندرون روزگار
نبیند مرا زین سپس شهریار
تو با هر که از دودهی ما بود
اگر پیر اگر مرد برنا بود
همه پیش یزدان نیایش کنید
شب تیره او را ستایش کنید
بکوشید و بخشنده باشید نیز
ز خوردن به فردا ممانید چیز
که من با سپاهی به سختی درم
به رنج و غم و شوربختی درم
رهایی نیابم سرانجام ازین
خوشا باد نوشین ایران زمین
چو گیتی شود تنگ بر شهریار
تو گنج و تن و جان گرامی مدار
کزین تخمهی نامدار ارجمند
نماندست جز شهریار بلند
ز کوشش مکن هیچ سستی به کار
به گیتی جزو نیستمان یادگار
ز ساسانیان یادگار اوست بس
کزین پس نبینند زین تخمهی کس
دریغ این سر و تاج و این مهر و داد
که خواهدشد این تخت شاهی بباد
تو پدرود باش و بیآزار باش
ز بهر تن شه به تیمار باش
گراو رابد آید تو شو پیش اوی
به شمشیر بسپار پرخاشجوی
چو با تخت منبر برابر کنند
همه نام بوبکر و عمر کنند
تبه گردد این رنجهای دراز
نشیبی درازست پیش فراز
نه تخت و نه دیهیم بینی نه شهر
ز اختر همه تازیان راست بهر

و چون دین به قدرت بر میاید و تازیان بر ایران فرمانروا میشوند. آن همه وعدهها بر باد میرود و روزگار سیاهی و تباهی فرا میرسد:
تبه گردد این رنجهای دراز
شود ناسزا شاه گردن فراز
بپوشد ازیشان گروهی سیاه
ز دیبا نهند از بر سر کلاه
نه تخت ونه تاج و نه زرینه کفش
نه گوهر نه افسر نه بر سر درفش
برنجد یکی دیگری بر خورد
به داد و به بخشش کسیننگرد
شب آید یکی چشمه رخشان کند
نهفته کسی را خروشان کند
ستانندهی روزشان دیگرست
کمر بر میان و کله بر سرست
ز پیمان بگردند وز راستی
گرامی شود کژی و راستی
پیاده شود مردم جنگجوی
سوار آنک لاف آرد و گفت وگوی
کشاورز جنگی شود بیهنر
نژاد و هنر کمتر آید ببر
رباید همی این ازآن آن ازین
ز نفرین ندانند باز آفرین
نهان بدتر از آشکارا شود
دل شاهشان سنگ خارا شود
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر بر پدر هم چنین چارهگر
شود بندهی بیهنر شهریار
نژاد و بزرگی نیاید به کار
به گیتی کسی رانماند وفا
روان و زبانها شود پر جفا
از ایران واز ترک واز تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
همه گنجها زیر دامن نهند
بمیرند و کوشش به دشمن دهند
چنان فاش گردد غم و رنج و شور
که شادی به هنگام بهرام گور
نه جشن ونه رامش نه کوشش نه کام
همه چاره و تنبل و ساز دام
پدر با پسر کین سیم آورد
خورش کشک و پوشش گلیم آورد
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
نباشد بهار از زمستان پدید
نیارند هنگام رامش نبید
چو بسیار ازین داستان بگذرد
کسی سوی آزادگی ننگرد
بریزند خون ازپی خواسته
شود روزگار مهان کاسته
دل من پر از خون شد و روی زرد
دهن خشک و لبها شده لاژورد
که تامن شدم پهلوان از میان
چنین تیره شد بخت ساسانیان
چنین بیوفا گشت گردان سپهر
دژم گشت و ز ما ببرید مهر
مرا تیز پیکان آهن گذار
همی بر برهنه نیاید به کار
همان تیغ کز گردن پیل و شیر
نگشتی به آورد زان زخم سیر
نبرد همی پوست بر تازیان
ز دانش زیان آمدم بر زیان
مرا کاشکی این خرد نیستی
گر اندیشه نیک و بد نیستی
بزرگان که در قادسی بامنند
درشتند و بر تازیان دشمنند
گمانند کاین بیش بیرون شود
ز دشمن زمین رود جیحون شود
ز راز سپهری کس آگاه نیست
ندانند کاین رنج کوتاه نیست
چو برتخمهییی بگذرد روزگار
چه سود آید از رنج و ز کارزار
تو را ای برادر تن آباد باد
دل شاه ایران به تو شاد باد
که این قادسی گورگاه منست
کفن جوشن و خون کلاه منست
چنین است راز سپهر بلند
تو دل را به درد من اندر مبند
دو دیده زشاه جهان برمدار
فدی کن تن خویش در کارزار
که زود آید این روز آهرمنی
چو گردون گردان کند دشمنی

نامه رستم فرخزاد به سعد وقاص:
این بار و در این نامه، این نگاه رستم است به تازیان. به دین تازهی آن ها. نبرد قدرت و شکوه است با اعتقاد و ایمانی کور که شمشیر برکف برای ستاندن قدرت آمده است. مار فریب در آستین. مار مردم:
فرستادهای نیز چون برق و رعد
فرستاد تازان به نزدیک سعد
یکی نامهیی بر حریر سپید
نویسنده بنوشت تابان چوشید
به عنوان بر از پور هرمزد شاه
جهان پهلوان رستم نیک خواه
سوی سعد و قاص جوینده جنگ
جهان کرده بر خویشتن تار و تنگ
سرنامه گفت از جهاندار پاک
بباید که باشیم با بیم و باک
کزویست بر پای گردان سپهر
همه پادشاهیش دادست و مهر
ازو باد بر شهریار آفرین
که زیبای تاجست و تخت و نگین
که دارد به فر اهرمن راببند
خداوند شمشیر و تاج بلند
به پیش آمد این ناپسندیده کار
به بیهوده این رنج و این کارزار
به من بازگوی آنک شاه تو کیست
چه مردی و آیین و راه تو چیست
به نزد که جویی همی دستگاه
برهنه سپهبد برهنه سپاه
بنانی تو سیری و هم گرسنه
نه پیل و نه تخت و نه بارو بنه
به ایران تو را زندگانی بس است
که تاج و نگین بهر دیگر کس است
که با پیل و گنجست و با فروجاه
پدر بر پدر نامبردار شاه
به دیدار او بر فلک ماه نیست
به بالای او بر زمین شاه نیست
هر آن گه که در بزم خندان شود
گشاده لب و سیم دندان شود
به بخشد بهای سر تازیان
که بر گنج او زان نیاید زیان
سگ و یوز و بازش ده و دو هزار
که با زنگ و زرند و با گوشوار
به سالی هم دشت نیزه وران
نیابند خورد از کران تا کران
که او را به باید به یوز و به سگ
که در دشت نخچیر گیرد به تگ
سگ و یوز او بیشتر زان خورد
که شاه آن به چیزی همینشمرد
شما را به دیده درون شرم نیست
ز راه خرد مهر و آزرم نیست
بدان چهره و زاد و آن مهر و خوی
چنین تاج و تخت آمدت آرزوی
جهان گر بر اندازه جویی همی
سخن بر گزافه نگویی همی
سخن گوی مردی بر مافرست
جهاندیده و گرد و زیبافرست
بدان تا بگوید که رای تو چیست
به تخت کیان رهنمای تو کیست
سواری فرستیم نزدیک شاه
بخواهیم ازو هرچ خواهی بخواه
تو جنگ چنان پادشاهی مجوی
که فرجام کارانده آید بروی
نبیره جهاندار نوشین روان
که با داد او پیرگردد جوان
پدر بر پدر شاه و خود شهریار
زمانه ندارد چنو یادگار
جهانی مکن پر ز نفرین خویش
مشو بد گمان اندر آیین خویش
به تخت کیان تا نباشد نژاد
نجوید خداوند فرهنگ و داد
نگه کن بدین نامهی پندمند
مکن چشم و گوش و خرد را ببند
چو نامه به مهر اندر آمد به داد
به پیروز شاپور فرخ نژاد
بر سعد وقاص شد پهلوان
از ایران بزرگان روشن روان
همه غرقه در جوشن و سیم و زر
سپرهای زرین و زرین کمر

پاسخ نامه سعد به رستم:
این نامه درست همان است که در قران است. وعده ی بهشت و ترس از دوزخ. دین نو با شمشیر و تیغ آمده است تا دنیا بستاند:
ردا زیر پیروز بفگند و گفت
که ما نیزه و تیغ داریم جفت
ز دیبا نگویند مردان مرد
ز رز و ز سیم و ز خواب و ز خورد
گرانمایه پیروزنامه به داد
سخنهای رستم همیکرد یاد
سخنهاش بشنید و نامه بخواند
دران گفتن نامه خیره بماند
بتازی یکی نامه پاسخ نوشت
پدیدار کرد اندرو خوب و زشت
ز جنی سخن گفت وز آدمی
ز گفتار پیغمبر هاشمی
ز توحید و قرآن و وعد و وعید
ز تأیید و ز رسمهای جدید
ز قطران و ز آتش و ز مهریر
ز فردوس وز حور وز جوی شیر
ز کافور منشور و ماء معین
درخت بهشت و می و انگبین
اگر شاه بپذیرد این دین راست
دو عالم به شاهی و شادی وراست
همان تاج دارد همان گوشوار
همه ساله با بوی و رنگ و نگار
شفیع از گناهش محمد بود
تنش چون گلاب مصعد بود
بکاری که پاداش یابی بهشت
نباید به باغ بلا کینه کشت
تن یزدگرد و جهان فراخ
چنین باغ و میدان و ایوان وکاخ
همه تخت گاه و همه جشن و سور
نخرم به دیدار یک موی حور
دو چشم تو اندر سرای سپنج
چنین خیره شد از پی تاج و گنج
بس ایمن شدستی برین تخت عاج
بدین یوز و باز و بدین مهر و تاج
جهانی کجا شربتی آب سرد
نیرزد دلت را چه داری به درد
هرآنکس که پیش من آید به جنگ
نبیند به جز دوزخ و گور تنگ
بهشتست اگر بگروی جای تو
نگر تا چه باشد کنون رای تو
به قرطاس مهر عرب برنهاد
درود محمد همیکرد یاد

نامه ی شاه به مردم:
شکست در ایرانیان میافتد. پس شاه ایران نامه به سوی مرزبانان و ماهوی سوری روان می کند. در حقیقت این نامه ی شاه است به مردم. نامه ی تاریخ است به مردم. شاه مردم را از دیو دین می ترساند اما مردمان هروله کشان در پی دروغ روانند:
همانا که آمد شما را خبر
که ما را چه آمد ز اختر به سر
ازین مارخوار اهرمن چهرگان
ز دانایی و شرم بی بهرگان
نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد
همیداد خواهند گیتی بباد
بسی گنج و گوهر پراگنده شد
بسی سر به خاک اندر آگنده شد
چنین گشت پرگار چرخ بلند
که آید بدین پادشاهی گزند
ازین زاغ ساران بیآب و رنگ
نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ
که نوشین روان دیده بود این به خواب
کزین تخت به پراگند رنگ و آب
چنان دید کز تازیان صد هزار
هیونان مست و گسسته مهار
گذر یافتندی با روند رود
نماندی برین بوم بر تار و پود
به ایران و بابل نه کشت و درود
به چرخ زحل برشدی تیره دود
هم آتش به مردی به آتشکده
شدی تیره نوروز و جشن سده
از ایوان شاه جهان کنگره
فتادی به میدان او یکسره
کنون خواب راپاسخ آمد پدید
ز ما بخت گردن بخواهد کشید
شود خوار هرکس که هست ارجمند
فرومایه را بخت گردد بلند
پراگنده گردد بدی در جهان
گزند آشکارا و خوبی نهان
بهر کشوری در ستمگارهیی
پدید آید و زشت پتیارهیی
نشان شب تیره آمد پدید
رگ روشنایی بخواهد برید

داشتند رگ روشنایی را میدریدند.
شب تیره داشت از راه می رسید تا خورشید را بکشد و
ما در فکر این بودیم که تاج و قبای شاه را غارت کنیم.
مردمان دشنام بر دندان و زهر در دهان داشتند و سرداران و موبدان؛ مار خیانت در آستین!
پس خیانت پیشگان، ریاکارنی در جستجوی قدرت و زر، به جای پشتیبانی از شاه در برابر بیگانگان، شیفته وار به سوی تازیان نگریسته و شاه را با فریب درمیان دشمن رها می کنند:
همه پشت بر تاجور گاشتند
میان سوارانش بگذاشتند
چو برگشت ماهوی شاه جهان
بدانست نیرنگ او در نهان
چنین بود ماهوی را رای و راه
که او ماند اندر میان سپاه
شهنشاه در جنگ شد ناشکیب
همیزد به تیغ و به پای و رکیب
فراوان از آن نامداران بشکت
چو بیچارهتر گشت بنمود پشت
ز ترکان بسی بود در پشت اوی
یکی کابلی تیغ در مشت اوی
همیتاخت جوشان چو از ابر برق
یکی آسیا بد برآن آب زرق
فرود آمد از باره شاه جهان
ز بدخواه در آسیا شد نهان

ماهوی سوری که سر دسته ی خیانت کاران است، شاه را می جوید و آسیابانی ترس زدهٰ جای شاه را که به او پناه برده است به خائنان می نماید:
بهر سو فرستاد ماهوی کس
ز گیتی همی شاه را جست و بس
از آن آسیابان بپرسید مه
که برسم کرا خواهی ای روزبه
بدو گفت خسرو که در آسیا
نشستست کنداوری برگیا
به بالا به کردار سرو سهی
به دید را خورشید با فرهی
دو ابرو کمان و دو نرگس دژم
دهن پر ز باد ابروان پر زخم
برسم همی واژ خواهد گرفت
سزد گر بمانی ازو در شگفت
یکی کهنه چبین نهادم به پیش
برو نان کشکین سزاوار خویش
بدو گفت مهترکز ایدر بپوی
چنین هم به ماهوی سوری بگوی
نباید که آن بد نژاد پلید
چو این بشنود گوهر آرد پدید
سبک مهتر او را بمردی سپرد
جهان دیده را پیش ماهوی برد
بپرسید ماهوی زین چاره جوی
که برسم کرا خواستی راست گوی
چنین داد پاسخ ورا ترسکار
که من بار کردم همی خواستار
در آسیا را گشادم به خشم
چنان دان که خورشید دیدم به چشم
دو نرگس چونر آهو اندر هراس
دو دیده چو از شب گذشته سه پاس
چو خورشید گشتست زو آسیا
خورش نان خشک و نشستش گیا
هر آنکس که او فر یزدان ندید
ازین آسیابان بباید شنید
پر از گوهر نابسود افسرش
ز دیبای چینی فروزان برش
بهاریست گویی در اردیبهشت
به بالای او سرو دهقان نکشت

پس خیانت به نهایت می رسد. شاه را می کشند و پیکرش را به خنجر از هم میدرند و در خاک و خون میکشند. بنگرید این صحنه ی شوم و تلخ را:
چنین گفت با آسیابان که خیز
سواران ببر خون دشمن بریز
چو بشنید ازو آسیابان سخن
نه سردید از آن کار پیدانه بن
شبانگاه نیران خرداد ماه
سوی آسیابان رفت نزدیک شاه
ز درگاه ماهوی چون شد برون
دو دیده پر از آب دل پر ز خون
سواران فرستاد ماهوی زود
پس آسیابان به کردار دود
بفرمود تا تاج و آن گوشوار
همان مهر و آن جامهی شاهوار
نباید که یکسر پر از خون کنند
ز تن جامهی شاه بیرون کنند
بشد آسیابان دو دیده پر آب
به زردی دو رخساره چون آفتاب
همیگفت کای روشن کردگار
تویی برتر از گردش روزگار
تو زین ناپسندیده فرمان او
هم اکنون به پیچان تن و جان او
بر شاه شد دل پر از شرم و باک
رخانش پر آب و دهانش چو خاک
به نزدیک تنگ اندر آمد به هوش
چنان چون کسی راز گوید بگوش
یکی دشنه زد بر تهیگاه شاه
رهاشد به زخم اندر از شاه آه
به خاک اندر آمد سرو افسرش
همان نان کشکین به پیش اندرش
اگر راه یابد کسی زین جهان
بباشد ندارد خرد در نهان
ز پرورده سیر آید این هفت گرد
شود کشته بر بیگنه یزدگرد
برین گونه بر تاجداری بمرد
که از لشکر او سواری نبرد
خردنیست با گرد گردان سپهر
نه پیدابود رنج و خشمش ز مهر
همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم
سواران ماهوی شوریده بخت
به دیدند کان خسروانی درخت
ز تخت و ز آوردگه آرمید
بشد هر کسی روی او را بدید
گشادند بند قبای بنفش
همان افسر و طوق و زرینه کفش
فگنده تن شاه ایران به خاک
پر از خون و پهلو به شمشیر چاک
ز پیش شهنشاه برخاستند
زبان را به نفرین بیاراستند
که ماهوی را باد تن همچنین
پر از خون فگنده بروی زمین
به نزدیک ماهوی رفتند زود
ابا یاره و گوهر نابسود
به ماهوی گفتند کان شهریار
برآمد ز آرام وز کارزار
بفرمود کو را به هنگام خواب
از آن آسیا افگنند اندر آب
بشد تیز بد مهر دو پیشکار
کشیدند پر خون تن شهریار
کجا ارج آن کشته نشناختند
به گرداب زرق اندر انداختند
چو شب روز شد مردم آمد پدید
دو مرد گرانمایه آنجا رسید
از آن سوگواران پرهیزگار
بیامد یکی بر لب جویبار
تن او برهنه بدید اندر آب
بشورید و آمد هم اندر شتاب
چنین تا در خان راهب رسید
بدان سوگواران بگفت آنچ دید
که شاه زمانه به غرق اندرست
برهنه به گرداب زرق اندرست
برفتند زان سوگواران بسی
سکوبا و رهبان ز هر در کسی
خروشی بر آمد ز راهب به درد
که ای تاجور شاه آزاد مرد
چنین گفت راهب که این کس ندید
نه پیش ازمسیح این سخن کس شنید
که بر شهریاری زند بندهیی
یکی بدنژادی و افگندهیی
به پرورد تا بر تنش بد رسد
ازین بهر ماهوی نفرین سزد
دریغ آن سر و تاج و بالای تو
دریغ آن دل و دانش و رای تو
دریغ آن سر تخمهی اردشیر
دریغ این جوان و سوار هژیر
تنومند بودی خرد با روان
ببردی خبر زین بنوشین روان
که در آسیا ماه روی تو را
جهاندار و دیهیم جوی تو را
بدشنه جگرگاه بشکافتند
برهنه به آب اندر انداختند
سکوبا از آن سوگواران چهار
برهنه شدند اندران جویبار
گشاده تن شهریار جوان
نبیره جهاندار نوشین روان
به خشکی کشیدند زان آبگیر
بسی مویه کردند برنا و پیر
به باغ اندرون دخمهیی ساختند
سرش را با براندر افراختند
**
افسانه هایی از فرزندان یزد گرد سوم:
یزد گرد آخرین پادشاه ساسانی پنج دختر داشت و دو پسر. این پنج دختر به اسامی نیک بانو، ناز بانو، پارس بانو، مهر بانو و شهر بانو و دو پسر به نامهای هرمزان و اردشیرکه هر کدام پس از فروپاشی سلسله ساسانیان به دست تازیان سرنوشت شگفتی داشتند.
پیش از فرو پاشی حکومت ساسانیان، یزدگرد برای حفظ جان خانواده خود نقطه کویری ودورافتادهای را در کنار کویر یزد، در دل کوهپایه ها و میان کویر، برای پناهگاه خانواده خود برگزید.
شاید پس از تازش تازیان، فرزندان و همسر شاه به نام کتایون و ندیمه اش به نام مروارید،به این مرکز که دور از دسترس تازیان و هم چنین نیایشگاه مهروآناهیتا بود، پناه برده باشند و این درست تر می نماید، زیرا که اینان گریزان و آواره هرکدام به سویی میروند و برخی نیز گرفتار شده و چونان کنیزان آن ها را بین خود تقسیم میکنند.
به هر روی کتایون همسر یزدگرد همراه اردشیر فرزند کوچکتر خود به سمت شرق یزد میگریزد. در قصه ها آمده است که در چاهی که هم اکنون به ست پیر معروف است از دیده پنهان میشود. اردشیر هم در محلی به نام زیارتگاه نارسته بنا به روایت زرتشتیان ناپدید میشود.
ناز بانو به سمت جنوب یزد رفته و در کوه تی جنگ نهان می شود.هم اکنون آن محل به نکاری که بر گرفته از ناز بانو است معروف است.پارس بانو و مهر بانو به سوی غرب یزد گریزان شدند و در نزدیکی ار جنان از هم وداع کردند و مهر بانو به سمت عقدا رفت و به علت گرسنگی و تشنگی و مشقت راه سرانجام در عقدا روی در نقاب خاک کشید و او را در گوشه باغی به نام باغ مهر دفن نمودند که هم اکنون در آن محل شمعی روشن میشود و آن مزرعه هم به نام مهر معروف است. پارس بانو یا خاتون بانو به سمت زرجوع گریخت و بنا به روایت زرتشتیان در کوهی غایب گردید که به نام زیارتگاه پارس بانو معروف است. نیک بانو به اتفاق مروارید که کنیز بوده در بیابان از هم جدا میشوند. نیک بانو به سمت شرقی یزد میرود و در چهل کیلومتری اردکان به کوهی میرسد و بنا به روایت زرتشتیان برای اینکه بدست تازیان و یا ایرانیان آزمند و خائنان، در شکاف کوهی از دیده ها نهان میگردد.هم اکنون در محل ورود او در کوه شکافی وجود دارد که چشمه ای از آنجا بیرون میاید که از آب آن درختی گشن میروید که هم اکنون قطر آن به بیش از یک متر میرسد که از دل سنگ بیرون آمده است.... در این مکان هم اکنون زیارت گاهی بزرگ بنا کرده اند که همان چک چک است. در درون غار از شکاف های آن آب چشمه ای که در محل غیب شدن نیک بانو است مرتب چکه میکند و برای همین این محل را چک چک یا چکچکو نام گذاری کرده اندکه در واقع اسم اصلی محل پیر سبز میباشد که فکر میکنم برگرفته از درخت کهنسالی است که در محل غیب شدن نیک بانو سبز شده است
مروارید نیز به سمت شمال در هفده کیلومتری اردکان یزد در کوهی پنهان میشود که به پیر هریشت معروف است.
به باور برخی هرمزان پسر بزرگ یزدگرد همراه با شهر بانو نیز اسیر می شوند و به عربستان برده میشوند که شهر بانوبهره ی امام حسین میشود و پس از کشته شدن وی به ایران میگریزد. این داستانی است کهنه و باور نکردنی. هیچ گواهی بر این سخنان نیست و کتابهای تاریخ در این باره خبری ننوشتهاند. تازه مسلمانان بر آن بودند تا برای امام چهارم و امام دوازدهم تباری شاهنشاهی بسازند. پس برای امام چهارم از نژاد شاه ایران و برای امام دوازدهم از نژاد شاه روم تباری دروغین ساختند.بر این گمانم که چکچک یا پیر سبز همان گریزگاه و پناهگاه شاهبانوی ایران است. برخی نیز نیایشگاه بی بی شهربانو در نزدیکی تهران را که نیایشگاهی از آناهیتاست، آرامگاه این شاهزاده میدانند.

تاریخ و فرزندان یزد گرد سوم:
پیروز
پیروز در سال ۶۵۸ م. ازکائو تسنگ،امپراتور چین کمک خواست. اما امپراتور به بهانه دوری راه از کمک به او خودداری کرد. امپراتوری چین، ترکها را شکست داد و فرمانروایی این سرزمین را به او سپرد.
قلمروی پیروز در سیستان بود و وی در آنجا قلمرویی به نام ناحیه فرماندهی ایران تأسیس کرد و از ۶۵۸ تا ۶۶۳ میلادی در زرنگ اقامت داشت.
با تازش اعراب سرانجام پیروز چارهای جز گریز نیافت و به دربار چین بازگشت. در ۶۷۷ م. در شهر چنگان نیایشگاهی به نام پارسی ساخت که در ۸۴۴ م. که امپراتوری چین همه نیایشگاهها را خراب کرد این نیایشگاه نیز خراب شد. تندیس او در جلو آرامگاه امپراتور چین است و در پشت آن این سنگ نبشته نوشته شدهاست: پیروز شاه پارس (ایران)؛ ژنرال گارد جنگی راست و سپهبد پارس.

نرسی
نرسی پسر پیروزبه همراه گروهی سرباز برای آزاد ساختن ایرانشهر به باختر رفت و ۳۰ سال با تازیان جنگید. در سال ۷۰۸ یا ۷۰۹ م. به چین رفت ولقب ژنرال گارد چپ را دریافت کرد و در همین سال درگذشت. تندیس او در همان جایی قرار گرفته که تندیس پدرش است.

پشنگ
پشنگ پسر نرسی در سال ۷۲۲ م. خود را پادشاه ایران نامید و کوششهایی برای بازپسگیری ایران انجام داد.

وهرام
از وهرام پسر دیگر یزدگرد سوم نیز درکتابهای چینی نام برده شدهاست. او تلاش کرد تا با امپراتوری بیزانس بر ضد اعراب همکاری کند. در چین ساختمانهای بسیار ساخت. فغفور چین او را در میان سالهای ۶۵۶ و ۶۶۰ م. به باختر فرستاد تا کوشش در بازپسگیری ایران شهر نماید. او در سال ۷۱۰ م. درگذشت.

خسرو
فرزند وهرام، خسرو در سال ۷۲۸ یا ۷۲۹ م. خود را پادشاه ایران خواند و در ارتش خاقان ترکستان با تازیان جنگید و در سال ۷۳۰ یا ۷۳۱ م. به پایتخت چین رفت. بنابر آنچه در این نوشتار آمد میتوان گفت فرزندان یزدگرد تا یک صد سال پس از فروپاشی شاهنشاهی ساسانی میکوشید تا ایران را از تازیان باز پس بگیرند هرچند کوششهای آنها نافرجام ماند.
آخرین تلاش ها در هم شکست و رفت تا برای هزار سال ایرانیان را قلم بشکنند و زبان ببرند و جز گاه به گاهی،تابش خورشیدکی به شیدایی، اندیشه ی تازی بر اندیشههای اهورایی بتازد و چنین شود که...
**

پایان
سبز باشید



google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

درود
سيروس
2009-06-29 11:13:43
نميدانستم،‌ گذشته اين سرزمين را، اين قسمتش را، اكنون دانستم، كه همه پيوسته است، و همه مداوم است، آنچه بر ما ميرود


احمد
2009-02-22 07:54:03
بسیار زیبا بود . من چکچکو را دیده ام و بر سرنوشت این عزیزان ایران زمین گریسته ام .

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد