شب است یا صبح ؟
آن داسی که از پشت پنجره
بر پارچه ی زمخت سیاه بسته اند
همان ماه است ؟
که آنهمه در قصه های روزگار
زیباروترین بود ؟
حال ِ هوای اینجا خوب است
راه نفسش را که بگیری
زود نمی میرد !
اندکی دست و پا
و سپس
کفنی از مِه ِ غلیظ
روی گُرده اش
و هر چقدر که نگاه کنی
تنها یک صدا می شنوی
ضرب آهنگ یک چَکُش
با هماهنگی خاصی با این داس طلایی
که روی این دیوار
حکاکی می کند
آری !همین دیوار مجاور
که سرش به ثریا رسیده است
اما بدون هیچ کم و کاستی,
و هر چقدر هم که سعی کردیم
باز نتوانستیم قدمی پیش رَویم
هنوز همان پای دیواریم
نگفتی رودهای تابستان
به خروشانی اشکهای زمستانی آسیابانند؟
و هنوز درخت نارنج
از درد ِ چیده شدن ناخنهای حنا گرفته اش
از بیخ
خونین است؟
اینجا کمی تار است
و صدای سُم هایی می آید
اما هیچگاه
زین و خورجینی
به فروش نمی رسد
همه ,سوارکارانی مُتبحرند
بر پشت تپه های بی یال
بی کوپال
که آنقدر سنگ ریزه ها را
در مشتشان فشرده اند ,
دستهایشان خیس از عرق شرم شده
یاد ِ آن چوپان بخیر
گوسفندانش چقدر فربه بودند
و چقدر زیرک !
آیا در آن حوالی هم هنوز
گرگ نی لبک می فروشد؟
خسته ای ؟هنوز هم رمق را
پشت نانها می چسبانند
تا دندان شکن باشد ؟
هنوز هم سایه ها را رنگ می زنند
و در آفتاب می گذارند تا خشک شود ؟
راستی
کودکان ِ آن دبستان ِ صورتی
همین راهزنان ِ جاده های تاریکند؟
یا خدای ناکرده
در آسمان ,به دنبال دلی
پا به پا می گردند !؟
آه , داشت یادم می رفت
اینجا همه ی زارعان خوبند
و همیشه وعده ها را
کنار خرمنهای طلایی
به مزایده می گذارند
و چقدر خریدارِ غنی این حوالی هست
می دانستی ؟
کم کم بروم
قلمم به اتمام رسید
پاسخت را روی یک برگ بنویس
باد ها همه , از هر سو
چاپار ِ زمینند
یک طومار یا یک خط
فرقی نمی کند
سرت را که بالا بگیری و داس را بنگری
نگاهت را می خوانم
26 خرداد 1391
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد