همرنجِ آوارگانِ جهان و لب دوختگانِ سوخته جان
نیما یوشیج:
من دلم سخت گرفته است ازین
میهمانخانه ی مهمان کُشِ روزش تاریک
من کِه ام؟ قامتِ غم دربدری بی سامان
کِه شناسد ز شب وُ روزِ من ای دوست نشان
همه شب راهِ سفر گیرم وُ چون خسته روان
از شب وُ خویش بلرزم چو یکی صیدِ دوان
چه کُنَد چاره ندارد دلِ بیچاره ازآن
خرقه ی خانه بدوشی به بَرَم دوخته اند
هر دم این ریشه ی گمگشته شود بر سرِ دار
می وَزَد هر طرفی بادِ پریشان کردار
پَر وُ بالم ببُریدند وُ شدم بسته ی زار
چه بگوید دلِ آشفته ی خونین رفتار
با کِه گویم که نخندد به سخن در پندار
حاصلِ مزرعه ی سبزِ مرا سوخته اند
من که آواره ی صبحم دلَکَم گشته کبود
همه ی هستیِ من دیوِ سیه کاره رُبود
زخمِ پا خنده زند بر همه ی بود و نبود
آه ازین رنجِ جهانسوز که جان کرده چو دود
آه ازین قصه ی پُر غصه که چشمم نغُنُود
گرچه می میرم وُ بیداری ام آموخته اند
حالِ آن تشنه کبوتر که به آوازه ی آب
پر وُ بالی بگشاید رسد اما به سراب
نوش ازین چشمه ی خفّت بکُنَد سینه خراب
نکِشد منتِ خورشید وُ بمیرد مهتاب
تشنگی بهتر و بی سقفی وُ این شورش وُ تاب
گوییا شعله ی من را به غم افروخته اند
2011 / 06 / 13
http://rezabishetab.blogfa.com
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد