تقدیم به ممی
چند وقتی بود که شایعات خیلی قوی شدهبود که میخوان گروه بزرگی رو آزاد کنن. بعد از اومدن و رفتن بازرسهای صلیب سرخ جهانی و عفو بینالمللی هم که دیگه اوضاع زندانها حسابی شل و ول شدهبود: روزنامه میدادن، ورود همه جور کتاب آزاد شدهبود، میوه میدادن، ملاقات آزاد شدهبود، داخل بندها و توی حیاط دیگه هیچ پاسبونی نبود، گروههای توی زندان هی با هم جلسه میذاشتن، توی حیاط هم که راه میرفتن مدام با هم پچپچ میکردن... خلاصه، همه چیز یهو عوض شدهبود.
خیلیها میگفتن که روز چهار آبان، که تولد شاه بود، حتماً یه عده رو آزاد میکنن. اما روز چهارشنبه سوم آبان 57 از همون سر صبح یهو بلندگوهای بندهای سیاسی زندان قصر راه افتاد و شروع کردن به خوندن اسمها: آقا، هی خوندن، هی خوندن... دیگه حساب از دستمون در رفتهبود که چند نفر شدن. گروه گروه اسمها رو میخوندن و بعد میگفتن اینها با کلیهی وسایل به "زیر هشت" برن. نمیگفتن که اینها آزادن، اما، میدونی، دیگه خیلی آشکار بود.
غوغایی بود... با هر اسمی که میخوندن، همه میرفتن سراغ کسی که صداش زدهبودن، هم برای روبوسی و خداحافظی، و هم برای کمک به این که وسایلش رو جمع کنه. تموم بند داشت توی خودش میجوشید. دم دری که به زیر هشت باز میشد، حالا دیگه یه صف طولانی درست شدهبود از اونهایی که صداشون زدهبودن. اینجا هم ماچ و بوسه بود و پیغام دادن و یادداشت دادن و شماره تلفن دادن و... اوه... باید میبودی و میدیدی...
هنوز روبوسی با یکی رو تموم نکردهبودیم که اسم یکی دیگه از دوستهامونو میخوندن. اون روز اونقدر اینور و اونور دویدیم و با این و اون روبوسی کردیم و خداحافظی کردیم که تا ظهر دیگه همه از پا افتادهبودیم. ناهار بند رو آوردهبودن، اما مثل این بود که هیچکی به فکر ناهار نبود. اصلاً معلوم نبود اونهایی که توی صف زیر هشت بودن باید ناهار بخورن و برن، یا نه. ولی، میدونی، کسی که چند دقیقه دیگه داره آزاد میشه که دیگه به فکر غذا نیست!
حالا وسط همهی این بلبشو، روز ملاقات هم بود و هی برای ملاقات هم از بلندگو اسم میخوندن. اسم که میخوندن، باید دقت میکردی که برای ملاقات صدا میزنن، یا "با تمام وسایل" به زیر هشت.
منو برای ملاقات صدا زدن. رفتم. پدر و مادرم بودن که از تبریز اومدهبودن. شنیده بودن که امروز یه عده آزاد میشن و اومده بودن منو با خودشون ببرن. از دفتر زندان پرسیده بودن و بهشون گفته بودن که اسم من توی لیست آزادیها نیست. خیلی پکر بودن. بهشون دلداری دادم و گفتم که "اینها دیگه رفتنیین و همین امروز و فردا من رو هم ول میکنن". پدرم چشمغرهای بهم رفت و به پاسبونهایی که بین ردیف میلهها قدم میزدن اشاره کرد. ولی من پوزخندی زدم و با اشاره گفتم که "ولشون کن". تا همین یکی دو ماه پیش اصلاً اجازه نداشتیم با ملاقاتیهامون ترکی حرف بزنیم. پاسبونها تشر میاومدن و حتی به پدر و مادرهایی هم که یه کلمه فارسی بلد نبودن زور میآوردن که با جگرگوشهی زندانیشون فارسی حرف بزنن. ولی بعد وضع عوض شد. البته هیچ وقت نمیشد فهمید کدوم یکی از این پاسبونها ترکی سرشون میشه، میدونی؟...، و همیشه باید احتیاط میکردیم.
پدر و مادرم دست از پا درازتر رفتن که با هواپیما برگردن تبریز. بلندگوها دیگه ساکت شدهبودن و جنب و جوش بند یه کم فروکش کردهبود. ولی دل تو دل کسی نبود. هیچ کس آروم و قرار نداشت. دل همه مثل سیر و سرکه میجوشید؛ شاید به غیر بعضی از زندانیهای قدیمی، مثل صفر قهرمانی. اون سیودو سال بود که تو زندان بود، میدونی؟ هی میبردنش و بهش زور میآوردن که عفو بنویسه و آزاد شه، ولی اون زیر بار نمیرفت. اسطورهی زندان بود، یکی از ستونهای زندان بود.
(صفرخان در زندان ارومیه، دوم بهمن 1327)
بعد از رفتن خیلی از همبندیها، توی اتاق صفرخان کلی جا باز شدهبود. اومد سراغ من و یه دوستم، و گفت که وسایلمون رو جمع کنیم و بریم و با اون هماتاقی شیم. این البته افتخاری بود که صفرخان به ما میداد، میدونی؟...
جل و پلاسمون رو جمع کردیم و رفتیم توی اتاق صفرخان. اما هنوز درست جابهجا نشده بودیم که بلندگو که خیلی وقت بود ساکت شدهبود، یهو راه افتاد و اسم صفرخان رو خوندن! عجب! صفرخان گوشهاش یه کم سنگین بود و اون روز دندون درد هم داشت و درست نشنید که اسمش رو خوندن. ولی بچهها که شنیدهبودن، یهو هجوم آوردن توی اتاق و بهش خبر دادن. صفرخان همینطور هاج و واج موند. هیچ باورش نمیشد. با بچهها بحث میکرد که حتماً اشتباهی شنیدن و اسم اون نبوده. خلاصه، سرتو درد نیارم، هر طوری بود بچهها راضیش کردن که بلند شه و حاضر شه، ولی اون بلند شد و صاف رفت زیر هشت که بپرسه جریان چیه. اونجا حکم آزدایش رو بهش نشون دادن و تازه باور کرد که بچهها راست میگن. برگشت به بند که روبوسی و خداحافظی کنه، ولی همون دم در یهو اشکش سرازیر شد. عرق از پیشونی و صورتش هم روون شدهبود، همینطور قطرهقطره آب از چونهاش میریخت و ما دیگه نمیفهمیدیم که این عرق صورتشه یا اشکشه. هیچ حال خودشو نمیفهمید و نمیدونست چیکار کنه. همین طور دور خودش میچرخید. چند نفر داشتند بند و بساطش رو بستهبندی میکردن، چند نفر داشتن لباس تنش میکردن و بقیهی همبندیها همینطور میاومدن، تبریک میگفتن و خداحافظی میکردن. بچههای بندهای 4 و 5 و 6 همگی توی حیاط بند 6 جمع شدن و صفرخان اومد که برای خداحافظی چند کلمهای بگه. ولی بغض گلوشو گرفتهبود و نمیتونست حرف بزنه. خلاصه همینطور با صدای بغضآلود شروع کرد. ولی اینقدر احساساتی شدهبود که نمیدونست چی بگه و چطوری بگه. یه جمله به فارسی میگفت، بعد یه جمله به ترکی میگفت، بعد گریه امونش نمیداد. یهو یکی از بچههای آذربایجان که کنارش ایستادهبود مشتش رو برد هوا و بلند شعار داد: "صفرخان، قهرمان! " و ما همه با بلندترین صدامون تکرار کردیم "صفرخان، قهرمان! قهرمان، صفرخان! یاشاسین قهرمان! یاشاسین صفرخان!" این کار میدونی یعنی چی؟ یعنی شورش توی زندان! تا همین یکی دو ماه پیش، یا چه میدونم چند وقت پیش اگه همچه اتفاقی میافتاد، پلیس ضد شورش میریخت توی بند و با باتونهاشون گوشت کوبیدهمون میکردن، تیکه پارهمون میکردن، میدونی؟... کما اینکه قبلاً به بهانههای خیلی کوچکتر این کارو کردهبودن...
ما که همینطور شعار میدادیم، یهو تموم قصر به لرزه در اومد. از پشت دیوار، از بندهای 2 و 3 هم صدا اومد: صفرخان، قهرمان! اونها هم شعار میدادن. بعد بندهای 1 و 7 و 8 هم شروع کردن. آقا، نمیدونی چه خبر بود. دیوارهای حیاط زندان میلرزید، آسمون میخواست به زمین بیاد: صفرخان، قهرمان! قهرمان، صفرخان! یاشاسین قهرمان!
صفرخان بیشتر احساساتی شدهبود. یه آستین کتش رو بچهها به زحمت به اون تن پهلوونیش کردهبودن، ولی اونیکی آستین رو نمیپوشید و بریدهبریده و اشکریزون میگفت: "نه! من نمیرم؟ کجا برم؟ من که جایی ندارم! من اون بیرون کس و کاری ندارم. فک و فامیل من همین شماها هستین. میمونم، اگه همه رو آزاد کردن، بعد از همهتون میام بیرون". ولی توی اون شلوغی کسی گوشش بدهکار نبود. صدای شعار زندانیها هنوز آسمون رو میلرزوند. چه قیامتی! چه قیامتی! آخرش بچهها هیکل به اون بزرگی رو سر دست بلند کردن و تا دم زیر هشت بردن. اونجا صفرخان با همه خداحافظی و روبوسی کرد و رفت.
(صفرخان پس از آزادی، آبان 1357)
دیگه شب شدهبود. سروصداها یه کم خوابید. برگشتم به اتاق صفرخان. صفرخان مثلاً ما رو آورد که باهاش هماتاقی بشیم، اما حالا خودش رفتهبود. همینطور گیج وسط اتاق ایستاده بودم و نمیدونستم چیکار کنم، که یهو باز صدای بلندگو اومد: اسم من و یه نفر دیگه رو خوندن! ای بابا! این وقت شب؟ اون موقع حکومت نظامی بود. میدونی؟... تا "منع عبور و مرور" وقت خیلی کمی باقی موندهبود. این وقت شب، توی این وقت کم، کجا برم؟ من که توی تهران جایی رو بلد نیستم، کسی رو ندارم... حالا صفرخان باز دخترش تهران بود. بعداً هم شنیدم که سحابیها، پدر و پسر، توی دفتر زندان منتظرش بودن که ببرنش خونهی خودشون. ولی اون صفرخان بود و من یه الف بچهی بیست و پنج ساله که فقط یه بار ده سال پیش مادرم دستمو گرفتهبود و از تبریز آوردهبود تهران و رفتهبودیم خونه یه فامیل دور که فقط میدونستم خونهشون یه جاییه به اسم امیرآباد. البته قبل از این چهارمین دستگیریم، چند بار صبح از تبریز اومدهبودیم تهران، بدون اینکه خیابونارو درست بشناسیم، اعلامیه پخش کردهبودیم و شب برگشتهبودیم.
لباسهامو از زندان تحویل گرفتم. این لباسها سه سال توی کیسه همونجا آویزون موندهبودن و حسابی مچاله شدهبودن. کفشهام هم حسابی خشک شدهبودن و از دو پهلو مثل گاله باز شدهبودن. بند هم که نداشتن. موقع ورود به بند، بند کفش و کمربند و این چیزها رو ازمون میگرفتن. میدونی؟... تازه، یه قدری هم آب رفتهبودم و لباسهای کهنه و چروکیده به تنم زار میزدن. ولی چارهای نبود.
خلاصه، با همه خداحافظی کردم و با اون رفیق همزنجیر رفتیم زیر هشت. بند کفش و کمربندم پیدا نشد، ولی پولی رو که هر ماه پدر و مادرم میآوردن یا میفرستادن و توی حسابداری زندان جمع میشد و فقط بخش کوچکیش رو به زندانی میدادن، همه رو حساب کردن و بهم دادن. باز خدا پدر حسابدارو بیامرزه که آدم درستی بود.
این رفیق همزنجیرم از یه شهرستان دور بود. به کف پاهاش اینقدر شلاق زدهبودن که پای چپش از زانو به پایین سیاه شدهبود. هنوز یه کم میلنگید. من هم که با لباس گشاد و با اون کفشهای بیبند نمیتونستم درست راه برم. بدتر از همه بقچههامون بود. انداختهبودیمشون روی کولمون و شدهبودیم عین دزدهایی که توی کاریکاتورهای مجله "توفیق" میکشیدن. یادته؟... خدایا، حالا من با این وضع کجا برم؟ چیکار کنم؟ توی خیابون پیادهها و ماشینها همه با عجله داشتن میرفتن که خودشونو قبل از ساعت منع عبور و مرور به خونههاشون برسونن. رفیقم پرسید که کجا میخوام برم، و من با کمال شرمندگی گفتم که نه جایی رو دارم و نه جایی رو بلدم. بی هیچ مکثی گفت: "بیا بریم خونهی خواهر من" و من تا اعماق قلبم ازش ممنون شدم. اون موقع مردم به همدیگه محبت میکردن، میدونی؟...
ولی هیچ ماشینی برامون نمیایستاد: هم برای قیافههای غربتیمون با اون بقچهها، و هم، گفتم که، همه داشتن در میرفتن خونههاشون. آخرش دیدیم اگه کاری نکنیم، بیرون میمونیم و سربازا با تیر میزننمون. برای همین پریدیم جلوی یه تاکسی خالی، راهش رو بستیم، و شروع کردیم به خواهش و التماس که ما رو به آدرسی که رفیقم داشت برسونه. طفلک رانندههه میگفت: "بابا، اونجا خیلی دوره؛ جنوب شهره؛ من دارم میرم قبل از حکومت نظامی برسم خونه به زن و بچهام"، ولی ما هی خواهش و تمنا کردیم و آخرش گفتیم که زندانی سیاسی هستیم که همین الآن ولمون کردهاند. اینو که شنید، نرم شد. گویا همهی شهر شنیدهبودن که امروز عدهی زیادی آزاد شدهان، برای اینکه چند روز قبلش همه جا اعلامیه پخش شدهبود که اگه همینروزها زندانیهارو آزاد نکنن، مردم با بیل و کلنگ میریزن، دیوارها رو خراب میکنن و همه رو آزاد میکنن. زندانی سیاسی اون موقع ارج و قرب عجیبی داشت. پدر و مادر خودم که تا همین هشت ده ماه پیش، تا پیش از قیام 29 بهمن تبریز همیشه احساس سرشکستگی میکردن از اینکه پسرشون توی زندانه، حالا کمکم فک و فامیل و اهل محل و بقال و چقال کلی احترام بهشون میذاشتن. چند بار پیش اومدهبود که تاکسیهای تهران از فرودگاه تا زندان که آوردهبودنشون، وقتی که فهمیدهبودن که زندانی دارن، حاضر نشدهبودن ازشون پول بگیرن. یه بار حتی دم زندان وقتی پدرم خواستهبود پول تاکسی رو بده، راننده گفتهبود: "آقا، ما مخلص شماییم؛ سرور مایی؛ از لهجهتون فهمیدم که تبریزی هستین؛ با کاری که شما توی تبریز کردین، خیلی حق به گردن ما دارین" بعد یهو دستهاشو فرو کردهبود توی داشبرد، دو چنگ اسکناس از دخل روزانهاش کشیدهبود بیرون و گفتهبود: "آه، اصلاً همهی اینها فدای شما و فدای زندونیهای سیاسی. خواهش میکنم همهاشو وردارین، ببرین برای پسرتون، برای بقیهی زندونیها!" پدرم هم که مثل همهی ماها گیر ذهنی – زبانی داشت و نمیتونست احساس قدردانیش رو به زبانی که زاییدهی ذهنش نبود بیان کنه، پولهارو رد کردهبود، دستش رو گذاشتهبود روی سینهاش، و چند بار با سر تعظیم کردهبود و پیاده شدهبود. راننده از پشت سر و با اون لهجهی تهرونیش شعار دادهبود: "یاشاسین تبریز! یاشاسین تبریز!"
سرتو درد نیارم... سوارمون کرد و برد. و من، اگه بدونی، بعد از سه سال نشستن پشت دیوار، با دیدن درخت، جوی آب، ماشین، یا هر کوچکترین نشانهای از زندگی و جریان عادی زندگی مثل یه بچه خندهام میگرفت. باور نمیکنی، ولی عین یه بچه کوچولو که اسباببازی نشونش بدن، با دیدن هر کدوم از اینها بلند میخندیدیم.
خیابونا حسابی خلوت شدهبود، راننده تند روند، و زود رسیدیم. ما رو سر یه کوچه پیاده کرد و گفت که بقیه رو باید پیاده بریم، و پاشو گذاشت روی گاز و رفت. رفتیم توی کوچه. پرنده پر نمیزد. توی کورسوی چراغای کوچه گشتیم و شماره پلاک رو پیدا کردیم. ولی هرچی زنگ زدیم، کسی در رو باز نکرد. ای آقا! حالا چیکار کنیم؟ کجا بریم؟ دیگه از ساعت شروع حکومت نظامی گذشته بود و اگه از کوچه میرفتیم بیرون، تانکها و نفربرها اونجا منتظرمون بودن. بقچههای "دزدی"مون رو گذاشتهبودیم روی زمین دم پاهامون، اینور و اونورو نگاه میکردیم و نمیدونستیم چیکار کنیم. آخرش رفیقم گفت که هر طور شده باید بریم توی خونه! قلاب گرفت و گفت که من که جثهام ریزتره، برم بالای دیوار، بپرم توی حیاط، و درو باز کنم! من هم راه دیگهای به نظرم نمیرسید. کفشهای گلوگشاد و بیبندم رو گذاشتم پای دیوار، یه پام رو گذاشتم کف دستهاش و خودمو کشیدم بالای دیوار. اما درست لحظهای که یه پام اینور دیوار آویزون بود و یه پام اونور دیوار و مثل زین اسب نشستهبودم روی گردهی دیوار، در همسایهی روبهرویی باز شد و یه افسر ارتش با کلاه و فرنج نظامی، اما با پیژامهی پارچهای بهپاش، اومد بیرون و گفت: "آقا، آقا! چیکار دارین میکنین؟" ای وای!... حالا چی جواب بدیم؟ رفیقم اون پایین حسابی قفل کرد و زبونش بند اومد. هی منتظر موندم که اون چیزی بگه، اما فقط صداهای بیمعنی ازش میشنیدم. آخرش من به زبون اومدم و از همون بالای دیوار گفتم که ما زندانی سیاسی هستیم که همین یه ساعت پیش آزاد شدهایم و اینجا خونهی خواهرمونه، ولی درو باز نمیکنن، و ما هم جای دیگهای رو نداریم که اون وقت شب و حکومت نظامی خودمونو برسونیم.
طفلک بهنظرم خواستهبود لباس نظامیشو بپوشه که ما رو بترسونه، ولی دیگه نرسیدهبود شلوارشو پاش کنه. من با لهجهی ترکیم دسته گل به آب دادهبودم و ادعا کردهبودم که صاحبخونه خواهر منه و اون حتماً فهمیدهبود که لهجهی من با لهجهی خانم صاحبخونه نمیخونه! افسره یه نگاهی به سرو پای من کرد که عین معتادها شدهبودم، یه نگاهی به بقچههای دزدیمون کرد، و یه نگاهی به قیافهی رفیقم کرد که هنوز داشت تته پته میکرد. باید تخیل خیلی قوی میداشتی که فکر میکردی ما با اون سر و وضع آفتابهدزد نیستیم. ولی عجیب بود که افسره حرفمو باور کرد! گفت: "خیلهخب، باشه! این خانم خیلی وقتها میره خونهی یه همسایهی دیگه توی کوچهی بغلی. شما لطفاً بیایین پایین، همینجا باشین، من پسرمو میفرستم که بره خواهر شما رو بیاره".
خدا پدرتو بیامرزه! با شرمندگی از دیوار اومدم پایین و کنار رفیقم به دیوار تکیه دادم. پسر همسایه اومد بیرون، با کنجکاوی نگاهمون کرد و بدو رفت. هنوز دو دقیقه هم نشده بود که خواهر رفیقم پیداش شد که بدو بدو داشت میاومد و همینطور از دور چیزهای نامفهومی میگفت. شوهرش هم دنبالش میاومد، ولی بهش نمیرسید. خواهره اومد، به برادرش رسید، محکم بغلش کرد، همینطور اشکریزون قربون صدقهاش رفت، روشو بوشید، چشمشو بوشید، چادر از سرش افتادهبود ولی هیچ اهمیتی نمیداد. به لهجهی غلیظ شهرستانی چیزهایی میگفتن که من هیچ سر در نمیآوردم. غریبونه همون کنار ایستادهبودم و تماشاشون میکردم.
دردسرت ندم... رفتیم تو، بقچههای دزدیمونو یه گوشهای گذاشتیم، نشستیم و چای واسمون آوردن. از صاحبخونه اجازه خواستم که یه تلفن کوچولو به تبریز بزنم و خبر آزادیم رو بدم. خواهر رفیقم با خوشرویی اجازه داد. پدرم گوشی رو برداشت. گفتم: "سلام آتاجان، منم! آزادم کردن! فردا میام!" پدرم، سرد و گرم روزگار چشیده، که تازه یکی دو ساعت، یا چه میدونم چند وقت بود که از سفر تهران به خونه رسیدهبود، یه لحظه مکث کرد، و بعد با صدایی خسته و غمزده، یه کم با التماس گفت: "آقا، خواهش میکنم توی این مسائل شوخی نکنید. ما به اندازهی کافی غم و غصه داریم!" یهو بغض گلومو گرفت. پدرم صدامو نشناختهبود؛ آزادیمو باور نمیکرد. حق هم داشت. همین قبل از ظهری بهش گفتهبودن که اسم من توی لیست آزادیها نیست. ببین به چه روزی افتاده بودیم. با همون صدای بغضگرفته گفتم: "آتاجان، منم! خودمم!" ولی باز گفت: "آقا، شمارو به خدا دست بردارید، اذیتمون نکنید!" به هر مصیبتی بود بغضم رو قورت دادم و گفتم: "پس لطفاً گوشی رو بدین به اننه". از توی گوشی میشنیدم که پدر با همون صدای خسته و غمزده مادرمو صدا زد و گفت: "گل گؤر بو کیمدی، نه دئییری" [بیا ببین این کیه، چی میگه]. مادرم اومد و گوشی رو گرفت، و خب، مادرها امکان نداره لحن و صدای بچهشونو نشناسن، میدونی؟...
خلاصه، توی یه اتاق کوچولوی نقلی برای من جا انداختن و رفتم که بخوابم. ولی مگه میشد خوابید؟ بعد از سلولهای انفرادی و سه سال زندان عمومی، اولین شبی بود که توی یه اتاق تنها و با چراغ خاموش، توی سکوت میخوابیدم. عجب آرامشی! عجب آرامشی! بیرون هم که حکومت نظامی بود و هیچ رفتوآمدی نبود. اما هزار جور افکار پریشان، فکر فردا، فکر آینده، جنبش مردم، کار و زندگی و دیگه چی بگم چه افکار دیگهای به سرم هجوم آوردهبود و خواب به چشمم نمیاومد که نمیاومد. آخرش بلند شدم و رفتم توی حیاط روی پله نشستم، آسمون شب رو تماشا کردم، هوای مطبوع پاییزی رو بلعیدم، و به سکوت گوش دادم. چند لحظه بعد رفیقم هم پیداش شد. اونم خوابش نمیبرد. اومد کنارم نشست. کلی با هم توی سکوت نشستیم و چهها که با همون سکوتمون به هم نگفتیم. آخرش یه سیگار با هم دود کردیم و رفتیم که بخوابیم.
تا صبح یه جوری سر کردم، صبح یه چیزی خوردیم، و سوار ماشین صاحبخونه شدیم که ما رو برسونن فرودگاه. اما، آقا، چشمت روز بد نبینه! همینکه راه افتادیم، ماشین منو گرفت و شروع کردم به عق زدن. هی عق زدم، هی عق زدم. چند بار ماشینو زدن کنار که برم پایین و هوا بخورم، ولی فایده نداشت. تا راه میافتادیم، باز عق میزدم. خیلی عجیب بود. ماشینگرفتگی بچگیهام بهکلی یادم رفتهبود. بعدها شنیدم که خیلی از زندانیهایی که سالها سوار ماشین نشدهبودن، همین وضع رو داشتن. ولی عجیب بود که توی تاکسی دیشب اینطوری نشدم. به خاطر تاریکی شب بود؟ به خاطر هیجانزدگی دیشب بود؟ تکونهای ماشینها با هم فرق داشت؟ یا بهخاطر بیخوابی دیشب بود؟ خلاصه با هر مصیبتی بود به فرودگاه رسیدیم. من که راه و چاه رو بلد نبودم گذاشتم که خانم صاحبخونه و شوهرش برام بلیت بخرن، و خودم رفتم و یه روزنامه خریدم که اسامی بیشتر از هزار نفر زندانیهای سیاسی آزادشده رو چاپ کردهبود و اسم من هم توشون بود. فکر کردم که این سند خوبیه و اگه یه موقع با این سر و وضعم جایی جلومو گرفتن، میتونم نشونشون بدم.
(روزنامه کیهان، سوم آبان 1357)
ولی بلیت نبود. دوستهام داشتن با خانم توی باجه بلیتفروشی چونه میزدن و اون میگفت که بلیت نیست که نیست. آخرش دوستهام بهش گفتن که، بابا، این زندانی سیاسی بوده، دیشب آزاد شده، داره میره برسه به خونه و زندگی و پدر و مادرش، و این موقع بود که خانم بلیتفروش سرشو برگردوند، یه نگاهی بهم کرد، و گفت: "تاج سر ما هستن! من اصلاً اسم یه نفرو خط میزنم و اسم ایشونو مینویسم!" البته نمیدونم که واقعاً اسم کسی رو خط زد یا جا رو برای موارد اضطراری نگه داشتهبود. ولی کمکم داشت باورم میشد که آدم خیلی مهمی هستم! بلیت رو گرفتیم، ولی ساعت پرواز دیر وقت غروب بود و دوستهام بهشدت اصرار کردن که برگردیم خونه، غذا بخوریم، و غروب دوباره منو بیارن فرودگاه. رفتیم، سوار ماشین شدیم، و به محض اینکه راه افتادیم، باز عق زدنهای من شروع شد. عجب بدبختیای بودها! هی عق زدم، هی عق زدم. آخرش فکر کردم که، نه، اینجوری نمیشه. تموم راه تا خونه عق بزنم، بعد دوباره تموم راه از خونه تا فرودگاه عق بزنم، اونوقت دیگه جونم بالا میآد! همین موقع سر نبش یه خیابونی چشمم به یه ساندویچی آشنا افتاد که یه موقعی رفتهبودم توش و آبجو خوردهبودم. خواهش کردم که ماشینو نگه دارن، و بعد التماس کردم که اجازه بدن همون جا پیاده شم، توی اون ساندویچی بشینم تا نزدیک ساعت پرواز، و بعد با تاکسی برم به فرودگاه. دوستهام با صفای شهرستانیشون ولم نمیکردن، ولی آخرش استدلال منو قبول کردن و همون جا گذاشتنم و رفتن.
با اون حال نزار و با اون همه عق زدن، میلی به آبجو و ساندویچ نداشتم. با قدمهای لرزون رفتم و روی پلهی جلوی در ورودی یه مجتمع آپارتمانی بلند نشستم و بقچهام رو گذاشتم کنار پام. باز همهجور افکار پریشان به سرم هجوم آورد. رفقای داخل زندان قرار تماس بهم دادهبودن که بیرون به تشکیلات وصل بشم. نیم ساعتی غرق این افکار بودم که تبریز چه چیزی منتظرمه و چیکار قراره بکنم، که یه خانمی که دست پسربچهای رو گرفتهبود، اومد به طرفم و پرسید: "آقا، شما توی این ساختمون با کسی کار دارین؟" با بیحالی روزنامهای رو که توی دستم لوله کردهبودم، باز کردم و نشونش دادم و گفتم: "نه خانم، زندانی سیاسی هستم. دیشب آزاد شدم. اینجا کسی رو ندارم و جایی رو بلد نیستم. منتظرم که ساعت پرواز هواپیما برسه، برم فرودگاه و پرواز کنم به تبریز. اینم بلیتمه". یه نگاهی به سراپام کرد، یه نگاهی به بقچهام کرد، و گفت: "رنگ روتون خیلی پریده. انگاری حالتون خوش نیست. بیایین بریم بالا یه چای بخورین و بشینین تو خونه تا وقت پروازتون برسه". عجب آدمهای مهربونی! عجب آدمهای مهربونی! گفتم که،... اون موقع آدمها خیلی مهربونتر از امروز بودن، میدونی؟...
رفتیم بالا. خانم صاحبخونه منو روی یه مبل توی اتاق پذیرایی نشوند و رفت که چای درست کنه. بعد اومد و عذرخواهی کرد که شوهرش سر کاره و نمیتونه درست از من پذیرایی بکنه. ای بابا، کدوم پذیرایی؟ همین هم از سر من زیادی بود. پسر بچه چند متر دورتر ایستادهبود و داشت با کنجکاوی و تعجب این موجود به اسم "زندانی سیاسی" رو که اینهمه حرفشو شنیدهبود، تماشا میکرد.
خلاصه، سرتو درد نیارم... چند ساعتی زودتر از پرواز دیگه نخواستم مزاحم این خانم مهربون باشم، تشکر کردم، خداحافظی کردم، تاکسی گرفتم و رفتم فرودگاه. مثل اینکه تاکسیهای تهران بهم میساختن و این دفعه هم عق نزدم. خلاصه، پرواز کردیم و رسیدیم تبریز. من خیال میکردم که فقط پدر و مادر و برادرم رو توی فرودگاه میبینم، اما از سالن ترانزیت که بیرون اومدم، دیدم که همهی فک و فامیل و ایل و تبار اونجا منتظرم ایستادن. عجب! خیلی از اینها تا هفت هشت ماه یا یه سال پیش به خاطر زندانی بودن من احساس سرشکستگی میکردن و چهها که پشت سرم نمیگفتن. یکی شون، همون که گفتهبود "حقش بود که بگیرنش و به حسابش برسن"، الآن اونجا ایستادهبود و داشت مثل ابر بهار اشک میریخت. بعداً شنیدم که با دیدن حال و روز من به بغل دستیش گفتهبود: "طفلکی رو داغونش کردهان!"
رفتیم خونهی پدری، و همه باهامون اومدن. طنبی بزرگ خونهمون پر مهمون شدهبود. اصلاً یه کسایی اومدهبودن که من هیچوقت ندیده بودمشون و نمیشناختمشون. منو نشونده بودن بالای مجلس و پدر و مادرم که من همیشه با احترام خدمتشونو کردهبودم، حالا داشتن به من و مهمونها خدمت میکردن و هی چای میآوردن و پذیرایی میکردن. پدرم هر چند وقت روشو بر میگردوند و یه جوری با علامت سوأل نگاهم میکرد.
تا چند روز کارمون همین بود. از صبح تا شب طنبی هی پر میشد و خالی میشد. دیگه اهل محل و فک و فامیل دور و نزدیکی نموند که برای دیدن من و تبریک گفتن به پدر و مادرم به خونهمون نیومده باشه. و من مونده بودم. بد جوری مونده بودم. قشنگ پیدا بود که این مردم، که خودشون این همه قهرمانی کردهبودن، که درهای زندان رو باز کردهبودن و ماها رو بیرون آوردهبودن، با این حال قهرمان لازم داشتن، که من، یه الف بچهی 25 ساله، اصلاً نبودم. و خب، حالا موندهبودم با احساس تعهد و وظیفه نسبت به این مردم، با این همه مهربونیهایی که توی این چند روز بهم کردهبودن. بولوسَن؟... [میدونی؟...]. و خب، چیکار باید میکردم، هان؟ تو بگو، چیکار باید میکردم؟...
باشووی آغریتدیم، هَن؟ [سرتو درد آوردم، نه؟]
استکهلم، 10 – 5 ژوئن 2012