logo





«ابرهای یائسه پائیزی»

با یاد زنده یاد استادعظیم الشان پرویز شهریاری

چهار شنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۶ ژوين ۲۰۱۲

علی اصغر راشدن

aliasghar-rashedan2.jpg
همکار اداری و کرم کتاب بودیم. خانمش دبیر ریاضی و همکار استاد بود. کیخسرو رابه چشم یکی از شاگردهاش نگاه می کرد و با همان لحن بهش دستور می داد:

«کی (کاف را با فتحه تلفظ می کرد)، استاد مهمونمونه، بی اجازه نباید غیر از خودامون، کسی پاشو اینجا بگذاره!»

ساکن مجتمع مسکونی تعاونی اداره بودیم .کیخسرو مثل همیشه مجیز خانمش را می گفت، مثلا نازش را می کشید، خرده فرمان های شبانه روزش رابی چون وچرا اجرا می کرد، چپ و راست زیر گوشش زمزمه می کرد:
«این همکارم تومنی سی ثنار با آدمای اداره فرق داره، پنجره ش درست رو به رو پنجره ما باز می شه، صد دفه اصرار کرده وردار خانم و دخترارو یه شام یا نهار بیا خونه ما، نمی دونه تو این خونه کلام پشم نداره، خیال می کنه مام مثل همه آدمیم و زن و بچه داریم، یه نهار یا شام بریم خونه ش، چارقدمه، سالای آزگاره همکاریم، خوبیت نداره، آدمای مجتمع همه شون همکارامونن، نگام میکنن و پوزخند می زنن، اسمش هرچی می خواد باشه، صد پله از ماآتش پرست تره،اصلا انگار تموم دودمانش گبربودن!»
خانمش حرفش راقیچی و رو به من کرد و گفت:
«می بینی؟ شمااین جا نشستی و درباره رفت و آمد با شما حرافی می کنه! عقلش پاک داره زایل می شه. پرچونگی موقوف! چونه ش گرم و سنگ آسیا می شه، هی می چرخه!
لیستو نوشته م، برو میدون تره بار، سبزی و میوه های گندیده بیاری، همه شو می کوبم تو سر کچلت، باید برگردونی وعوضشون کنی. زود برگرد، قراره استاد نهار این جا باشه. حواستو جمع کن، خونه باید مثل دسته گل باشه، می دونی که غذاهای مخصوص و خیلی ساده و ساندویچ مانند می خوره، تو همه زندگیم یه همکار و هم مسلک آدم دارم، بهش بد بگذره چشاتواز کاسه درمیارم»
خانمش روبه روی من نشسته و پشتش به او بود.آشپزخانه اوپن روبه روی نگاهم بود. توآشپزخانه میرقصیدوبی صدامی خندیدوچشمک میزد.ترکه ای ودرازبود،اگرریش بزی داشت وسرش کچل نبود،با دن کیشوت مونمیزد.روبه روش که نشسته بودم،بادمش گردومی شکست،تودست وبال وضربه گیرش بودم، می توانست همراهم ازخانه جیم شود.بی توجه به حرفهای خانمش،توآشپزخانه حرفش رادنبال کرد:
« این باباسالهاست مریدوپامنبری استاده،به خاطراون اولین نسخه کتابشو که تازه اززیرچاپ دراومده،امضاوبه گل جمالت تقدیم کرده،آدم مجیزگو وسبزی پاک کنی نیست،ازخودمونه،خیالت تخت باشه،ازگوشام التزوم میدم،چشم وگوش هیچ نابکاری نیست!چقد زورمیگی آخه!دوسه تافصلشوبخون،اگه خلاف گفته بودم،تموم حرف وحدیثمو پس میگیرم.»
« می بینیش؟کله گنجشک خورده،افتاده روقلتک حرافی،سرمو سیخ زدی!تموم کتابو پیش ازچاپش خونده م کورشده!یادت رفته،تایپ شده شوباورقه آ چارگرفتم وخوندم، پیروخرفت شده،همه چی روفراموش میکنه،درازنیمسوز!تادوسه روزیه کلمه ازکتاب حرف بزنی،پاره ش میکنم ومیندازمش توسطل زباله،حالیت شد؟ این«ابرهای یائسه پائیزی» روکه یه عمره وردزبون منه،تانگی چی جوری توگوشش خوندی که بی اجازه من چند جا توکتابش آورده،یک کلمه ازکتابونمی خونم!حالا بروسراغ خریدوکارائی که گفتم،یک کلمه دیگه م چون وچرا کنی،سرکچلتودود میدم.»
خانمش روبه روی من،کنارمیزنشسته بود،نگاهم کردوزیرلب خندید،آهسته گفت:
«میدونم چی جوری سرشوق بیارمش تاازته دل کارکنه،فقط باکشوندنش به حرف زدن ازتووکارات شنگول میشه وخوب کارمیکنه،وگرنه سربه هواوولنگاره،هرکاری میکنه،باید خودم دوباره کاری کنم...»
اضافه کاری بعدازظهرها راباهم بودیم.کارت حضور وغیاب رامیزدیم وول میشدیم تولاله زار،میخانه ساقی،زیرزمین شهرزاد،آقارضاسهیلاوکیف دینا.مثلا تا هشت ده شب اضافه کاری میکردیم.نصف پول اضافه کاریش راپیش من میگذاشت،میگفت:
«واردخونه که میشم،تموم سوراخ سمبه مومیگرده،تااخرین قرنوورمیداره،صبحادوتابلیط توجیبم میگذاره،کوچکترین اعتراضیم کنم،یه چیزی میکوبه توسرکچلم،مگه نمی بینی، همیشه یه جائیم زخم وزیلیه.چنددفه مچموگرفته،یه شب که پاک پاتیل بودم،شورت طرفو عوضی پوشیدم ورفتم خونه،صبحش نسلموکف دستم گذاشت،چندمرتبه م متوجه بوی عطروادکلن شون شده،حالامورو ازماست میکشه!»
« عجب ناکس بی بته ای هستی تو!»
«حیف اونهمه قشنگی نیست؟پس فرداهمه ش خوراک ماروموروعقرب میشه!»
« پس واسه چی اینقده زن ذلیلی؟مردی گفتن،زنی گفتن،یه کم جربزه نشونش بده!»
« انگارنمیدونی من یزدیم،گربه بهم نزدیک شه،زردمیکنم!بهشم حق میدم،به حال خود ولم کنه،سرازابرقودرمیارم،ازپس کنترل خودم ورنمیام که،لازمه یکی افسارموتودستش داشته باشه.»
مثل بولدوزرکتاب می بلعید،کتابی راکه من یک هفته میخواندم،یک شبه میخواند،ازشم که می پرسیدم،تمام زیروبمش رافهمیده وحتی حفظ بود.نصف پول اضافه کاریهاش را پیش من میگذاشت،مخصوص خریدکتاب بود،کتابهاش رامیداد به من،پیش من یک قفسه کتاب داشت. میگفت:
«بوببره کله موخردمیکنه،میگه هرکتابی لازم داری،ازکتابخونه واسه ت میگیرم،واسه چی پول بیزبونو حروم کنی؟کتابو توخونه دستم که می بینه،میگه ازکجاآوردی؟میگم ازفلانی گرفته م »
میامدوازقفسه خودش کتاب برمیداشت.کتاب نمیخواند،باکتاب مغازله میکرد،عشق میکرد،کتاب نفسش بود. کارشناس حقوقی بود.دادخواستهائی مینوشت به اندازه دوتانان سنگک!باهمان سرعت که کتاب میخواند،دادخواست مینوشت!اگررمان مینوشت،میشدالکساندردومای پدر!شده بودم کتابداروبانک پولهای اضافه کاری که کش میرفت.
«ازحقوقتم کش میری؟»
«به!سرهرماه بایدفیش حقوقمودودستی تقدیمش کنم.اگه گوشه یه دهشاهیش سابیده شه،المشنگه راه میندازه!فکرمیکنه بازخرج دلگیهام کرده م.»
بازمثل همیشه کاف را بافتحه گفت:
«کی!غروبی که بااستاد میریم انجمن ادبی،ایشونم میبریمش»
«ساعت خواب،خودش یه عمره سینه چاک وپامنبری استاده!»
استادباکت وشلواروکراوات تمیزورسمی و لبخندهمیشگیش واردشد.دخترخانم منشی ماهنامه ش هم همراهش بود.برخوردش رسمی،اماخیلی بیریا،گرم وصمیمی بود. لبخند نرم وگرمش حسی خودمانی به آدم میداد.باصدائی آهسته ومتین ومحکم حرف میزد.انگاردریائی بود باامواج دلنوازنرم وملایم.پرسشهامان رادرهرزمینه،علمی،ریاضی ویا انواع هنرها،باتسلط باورنکردنی،آهسته وروشن پاسخ میداد.
خانم عتیقه پرست بود.تمام اشیاء باستانی مربوط به ایران دوران زردشتی راتوخانه جمع کرده بود،عتیقه هاش رایکی یکی باعشق نوازش کردونشان استاد داد.برای هرتکه یک داستان کامل تعریف کرد،تعریف که میکرد،تمام وجودش لبریزازشوروشوق میشد، پوست چهره ش تیره مایل به سیاه وشبیه هندیهابود،امادرآن لحظات انگارمی درخشید. استادهم شوروشوقی کمترازاونداشت.
غروبگاه،پیش ازراه افتادن،استادروبه من کردوگفت:
« ممکنه بعضیها بخواهندجلسه روبه هم بریزند،یاخیلی به درازا بکشد،ازهمینجاشما مامورحافظت ازاین دخترخانم هستی،باپژوکفتریت میبریش،توجلسه چشم ازش برنمی داری،آخرشب هم تاتحویل خانه ندادیش،نمیگذاری ازپژوکفتریت پیاده شه.من وخانم هم باماشین کیخسرومیریم.ممکنه مثل بیشتراینطورمجالس بخواهندفضاراناامن کنند، کیخسروهم بایدشش دانگ حواسش به اطراف من وخانمش باشد.چندتائی ازبچه های دیگرهم هستند.شیربانوی برگزارکننده مجلس توبرقراری نظم چند ساله انجمن ادبی سنگ تمام گذاشته وکارکشتیگیش راثابت کرده،احتمالامثل همیشه نمیگذاره نااهلان مسئله ای راه بندازند»
استادبلندشدوبه طرف دررفت.کیخسروچانه ش راخاراند،لبخندزد،سرش به گوشم نزدیک کردوآهسته گفت:
«هرچی میگم من یزدی ازسایه خودمم سنگ کوب میکنم،کسی حالیش نیس!ببین استادچه تحفه ای روبپای خودش وخانم کرده!»
خانمش گفت«آبرو ریزی نکن!برودرماشینو واسه استادبازکن.قبض روح نشو،استادگفت چن نفرآدم به دردخورتوجلسه هوای کارو دارن.»
شیربانوی برگزارکننده انجمن فرهنگی ادبی،استاد رابرای سخنرانی وپرسش وپاسخ اهالی ادب دعوت کرده بود.مجلس فوق العاده بود.سالن،راهروهاوبخشهائی ازحیاط بزرگ پربود.استاددرباره ارتباط تنگاتنگ وهم گامی هنروعلم وریاضیات درطول تاریخ،مفصل،آرام،متین ومحکم ومستدل صحبت کرد.کمترآدمی با آنهمه معلومات دیده ام.هرسنخ پرسشی را،باآرامش ولبخندبودائیش پاسخ میدادوحلاجی می کرد.نمیدانم چه سری درخود داشت،دوست ودشمن راواداربه محترم شمردنش میکرد.جلسه فوق العاده بود.شیربانو سنگ تمام گذاشته بود.جیغ بنفشیهای پساپسا مدرنیسم هم بودند.همانها که چندتائی تخم دوزرده میگذارندوخودراطاووس علیین می پندارند.باپرسشهای قمردرعقربشان میخواستند مچ استادرابگیرند ومثلاخیطش کنند، توضیحات قانع کننده،خونسردی ولبخنداستاد،همه شان راازروبرد.گروهی هم مگس معرکه راهی کرده بودند که مجلس رابه هم بریزند.چندنفرشان رفتند روی سکوپشت بلندگوو پرت وپلاگوئیهائی کردندو اشعارمستهجنی به سبک خودشان خواندند.مجری واداره کننده مجلس،دم گوش سردسته شان پچپچه کردکه یاخودتان بروید بیرون یا بادنگنک میندازمتان بیرون!قامت سهراب گونش راکه دیدند،رفع زحمت کردند.جلسه فوق العاده ادامه یافت.قرارمجلس تاحول وحوش یازده بود،سخنرانی وپرسش وپاسخها آنقدر دلپذیربود که یک بعدازنیمه شب ختم مجلس اعلام شد.....
« یادش بخیر،استادروشن ضمیرما....»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد