من یک تفنگ بازنشسته ام.
از بیکاری کف آورده ام. کپک زده ام.
دیگر این دیوار، این تکیه گاه نیاکانی
حضورم را تحمل نمی کند !
آخر شب ها در خواب
به قلب زنی شلیک می کنم
که صدای زندگی دهانش را معطر می کند؛
سینه ی مردی را می شکافم
که می گوید: کارم شورش علیه تباهی ست !
اینان که می خندند ، لکنت می گیرم
و کابوسی از جنون
پنجه در خرناسه های شبانه ام فرو می برد
و چیزی در دم به شقیقه ام می چسبد؛
چیزی چونان نوار زخم ،
چیزی مکنده تر از مرگ
و خلط هایم بر دیوار می ماسد
و دیوار از بوی پوسیدگی سرگیجه می گیرد.
نه ! دیگر این تکیه گاه نیاکانی
حضورم را تحمل نمی کند.
دارم دیوانه می شوم!
تک تیراندازی کو
تا در کمینگاهان خدمتگزار دستانش باشم .
. . . .
یا حضرت ابلیس!
هیچکس نمی داند چه اندازه مشتاقم
سری به خیابان ها بزنم به جستجوی سر به هوایان،
به جستجوی مشت هایی
که هنوز در قلب ها پنهان مانده اند.
اردیبهشت ۱۳۹۱
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد