logo





شاید امروز...

سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۹۱ - ۲۲ مه ۲۰۱۲

آزاده بی پروا

a-biparva.jpg
دنباله دار بود
همچون ستاره ای که آن شب
تمام رویاهای مرا رنگین کرد
گیسوی بافته ی سرنوشت را می گویم
امّا
سیاه بود و سیاه
و تمام رنگها را
با خود غرق کرد
***
روی پنج انگشت شب که ایستاد
قد کشید
و سرش به بلندای آسمان ِ سیاه
سایید
ماهتاب چقدر به قلبش می مانست
روی یک انگشت آنرا چرخاند
و تمام ذرّات ِ نور
در فلق پاشید
و شفق دیگر نخواست که قطبی باشد
خنثی شد !
و تمام دهکده ها
در دل یک شهر ِ آشنا جا گرفتند
به پهلو غلطتید
و دلش رویا خواست
گلبرگ اطلسی که چشمش را پوشاند
گل یاس لبخند زد
و سواری که نامش
به وسعت اقیانوس ِ جزیره ی او بود
نبض دستش را در دست گرفت
و صدا زد
"خورشید می ماند "
خاک نفسی زنده کشید
و سحَر با دُم باریک خودش
گردوهای ته باغ چهل گیس را
چه ماهرانه می شکست
که تمام به شکل قلبهای بلور
روی سنگفرش اتاقش می ریخت
و دلش گرم شد
مثل تاج سرخ و آتشین خروس
که مدام با سحر همدست بود
و دلبرانه های خود را
روی دوش باد رها می کرد
گلدان لب تاقچه
اشکباران بود !
در دلش ,امّا
کدورت موج می زد
_
شاید باید
همزمان با تدفین ِ تکه های ازهم پاشیده ی گلدان
دیوار روبرویش را رنگ می زد
و تمام ِ نوشته های هر شب ِ ذهنش را
زیر رنگها پنهان می کرد
مبادا صورتگر چین
از آن نوشته ها
تصویری بسازد
و یا شاعری خوشنام
شعرشان کند
و در تمام ِ درگاهها بیاویزد
_
آرام حجاب ِ چشم را رَد کرد
و خروس اینبار چه بی صبرانه می خواند
انگار می دانست
که کسی
آن شب را
به باغ گردوها
دستبُرد زده
شاید امروز
همه ی دیوارها
پُر از قلبهای بلورین باشد
شاید …شاید

20 اردیبهشت 91

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد