سی سال پیش در چنین روزی:
در یک غروب بهاری که پشت فرمان قراضه ام نشسته بودم ، یک راننده تاکسی از آنطرف مشاجرهای طولانی را با من آغاز کرد.
وی که در حالتی غضبناک کنار تاکسی اش ایستاده بود ، با دهانی کفّ کرده و صدایی ملتهب مرتبا سر من داد میزد و تهدید میکرد:
- اگه مردی بیا پایین!
سر انجام با اضطرابی آشکار پرسیدم:
- اگر بیام پایین چیکار میکنی؟
با لحنی شدید ترپاسخ داد :
- خشتکتو در میآرم! ، چیکار میکنم؟!
گفتم:
- خب ، نمیام!!
راننده بیچاره اول کمی ماتش برد . اما لحظهای بعد همراه مردمیکه آن جا جمع شده بودند زد زیر خنده . جمعیت بخت برگشتهای هم که تا چند لحظه پیش برای دیدن کتک خوردن من شکمشان را صابون زده بودند، نومیدانه محل را ترک کردند.
اما راننده تاکسی که حالا دیگر کمی کم خطر تر بنظر میرسید ، بطرفم آمد و با لبخندی دوستانه دستش را بسویم دراز کرد و در پی آن نیز طفلک با شرح داستانی طولانی و بی سر و ته علت عصبانیتش را - که ظاهراً از جای دیگری بود - توضیح داد . و بدین ترتیب باز هم مدت بیشتری از آن وقت گرانبها را هم هدر داد.
هنگام خدا حافظی هم در حالیکه دستش را بسویم نشانه میرفت ، با لحنی تأسف بار گفت:
- اما خب ، خیلی دلم برات سوخت!
***
نقاشی : واسیلی واسیلیویچ ورشاگین - روسیه