logo





آخرین شهریار

(بخش دوم) سرگذشت داریوش سوم(گلی در سموم خزان)

يکشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۷ - ۰۱ فوريه ۲۰۰۹

محمود کویر

kavir.jpg
یکی از ریشه ها و سبب های چگونگی روزگار ما، یورش ها و تازش های بنیان کن و ویرانگر بیگانگان است. یورش هایی که همه چیز را از ریشه بر می کند و امان نمی داد تا فرهنگ ریشه بدواند و جان بگیرد و دوام یابد. تازش هایی که بنیادهای اخلاقی و نهادهای اجتماعی را بر می کند و هر مدت یک بار باید از نو آغاز می کردیم. روز از نو روزی از نو!
اما واکنش ما در برابر این تازش ها چه بوده است؟ ما مردمان چه کردیم؟ تسلیم؟ شکست؟ خیانت؟ گریز؟ کدام؟ یا کدام ها؟
یعنی که چون تازیان بر ما تاختند، ما نام و نشان و دین و لباس و زبان خویش را به رنگ آنان درآوردیم و تازه با دستان خود به سرکوب هم میهنانی پرداختیم که به آیین و فرهنگ کهن خویش پای بند مانده بودند.شگفتا که بیش از هزار سال در ایران از هم میهنان زرتشتی خویش جزیه می گرفتیم و به تازیان می دادیم و شگفتا که سلطان محمود غزنوی که شاه ایران بود، نامه به سوی خلیفه ی عرب روان میکرد که از بهر قدر ایشان انگشت درجهان کرده است و قرمطی می جوید تا بر دار کشد و قرمطی همان ایرانی ناراضی بود. ایرانی آزادی خواه!
و شگفتا که به خلیفه گزار ش می داد که سیصد خروار از کتاب های ایرانیان را در ری سوزانیده است و ایرانیان بر گرد خرمن آتش می رقصیده اند و شاعرانی چون فرخی و عنصری که ملک الشعرای ایران بودند در مدح و ستایش این هیولا که در هفده سال سلطنت خود هفده بار به هند لشکر کشید و پسر عموهای مهربان ما را به بهانهی حفظ بیضه اسلام قتل عام کرد، قصیده ها سرودند.چرا؟ ما، یعنی ابن سینا و رازی و خیام و حافظ و خوارزمی. اما فراموش نکنیم که ما کارهای دیگری نیز کرده ایم و کسان دیگری نیز بوده ایم.ما فتح ها کرده ایم و شکست ها خوردهایم.
*
این بار برآنم تا داستان یکی از این شکست ها را در میان کتاب های تاریخ و حماسه پی بگیریم.پلی زده باشیم بین کتاب های تاریخ و شاهنامه و اسکندرنامه:
دارای دارا! یا داریوش سوم!
در شاهنامه و تاریخ!
شاه چه کرد. ما چه کردیم.

داریوش سوم۳۸۰ پیش از میلاد. آخرین شاه هخامنشی.

در کتاب های پهلوی او را دارا پسر دارا و فرزند آرسان و نوه ی استن و استن نوه ی داریوش دوم خوانده اند. بنابراین داریوش سوم با فاصله ی سه نسل به داریوش دوم می رسد و او را «پسر دارا» (فرزند داریوش دوم) گفته اند.
داریوش چاپاردستگاه هخامنشی بود که فرمان های شاهنشاه را به والیان و فرماندهان ایالات می رساند. در یکی از جنگ های روزگار اردشیر، رشادتی از خود نشان داد که اردشیر او را دلیرترین پارسیان نامید و او را والی ارمنستان کرد.
درباره ی این که او چرا به تخت شاهنشاهی نشست، سخن بسیار گفته اند اما آن چه به حقیقت نزدیک تر می نماید این است که بارها و بارها در ایران غلامان و خواجگان بی رحم، سرنوشت سیاست و حکومت را رقم زده اند. باگواس، خواجه ی دربار اردشیر دوم مردی فعال و جسور بود. در جنگ مصر او موفق به تسخیر پلوز شد. در اواخر حکومت اخس ، چون پادشاه ایران باگواس راآلت اجرای مقاصد خود کرد و پس از قتل اردشیر، جسد او را ریز ریز کرد و به سگ ها خورانید.اولاد اخس را باگواس نابود کرد و فقط کوچک ترین پسر او آرسس را نگاهداشت و تاج بر سر او نهاد.
آرسس که متوجه شد قتل پدرش به دست این خواجه بوده است، خیال قتل او را داشت ولی باگواس پیشدستی کرده آرسس را کشت و داریوش سوم را برتخت نشاند.
باگواس می خواست فردی را به شاهی برگزیند که هم از خاندان هخامنشی باشد و هم دور از دربار بوده باشد ، تا بتواند خودش زمام امور را در دست داشته باشد. اما مدتی بعد داریوش حاضر به تمکین از باگواس خواجه نشد ، باگواس که انتخاب خود را اشتباه می دید درصدد بر آمد تا داریوش را نیز به قتل برساند. داریوش از قصد او آگاه شد و باگواس را به نزد خود خوانده، دستور داد تا در حضور او زهری را که تهیه کرده بودند بنوشد. باگواس نیز به ناچار چنین کرد و درگذشت. در آغاز سلطنت داریوش سوم شورشی برپا شدکه داریوش آن را سرکوب نمود.
این پادشاه بنیانگزار شهر معروف دارابگرد است :
چو دیوار شهر اندرآورد گرد
ورا نام کردند دارابگرد
یکی آتش افروخت از تیغ کوه
پرستنده ی آذر آمد گروه
جهان از بداندیش بی بیم کرد
دل بدسگالان بدو نیم کرد.

اسکندر مقدونی در سال ۳۳۵ قبل از میلاد پس از درگذشت پدرش، فیلیپ دوم، جانشین او گشت. داریوش بعد از درگذشت فیلیپ خیالش از بابت مقدونیه راحت شده بود، اما چندی نگذشت که با آگاهی از فتوحات اسکندر به فکر جنگ افتاد. در بهار۳۳۴ قبل از میلاد اسکندراز تنگه داردانل گذشت و وارد آسیای صغیر شد. در اولین جنگ به نام گرانیک، ایرانیان از غایت غرور حاضر نشدند که سواره نظام را به کار گیرند، اما اسکندر از تمام توان خود استفاده نمود.در ابتدا به مدد تیر انداران ایرانی پیشرفت با ایرانیان بود اما با یاری سواره نظام سنگین اسلحه،سرانجام قلب قشون ایران شکافته شد و سواره نظام پارس شکست خورد و گریخت . پس از این جنگ داریوش سوم تصمیم گرفت فرماندهی سپاه را به عهده گیرد، پس بابل را لشگرگاه خود قرارداد، و با شکوه و جلال بسیار، در حالی که زنان، خدمه، گنج ها و سپاهیانش با او بودند، از فرات گذشت.سرانجام جنگ در دشت مجاور شهر ایسّوس از نواحی کلیکیه درگرفت که به جنگ ایسّوس مشهور گشت. اسکندر به قلب لشکر ایران حمله برد و سپس به سوی گردونه شاه تاخت و در همان هنگام اسبان گردونه شاه رم کرده و داریوش بر زمین افتاد، لیک بیدرنگ بر اسبی نشسته، بگریخت. سپاهیان نیز با دیدن فرارشاه، بگریختند و سپاه اسکندر پیروز شد.حرم شاه به دست اسکندر افتاد و تمامی بستگان شاه اسیرشدند. پس سران ایران و سرداران کشور که بوی پیروزی اسکندر به مشامشان رسیده بود، شاه را دعوت به تسلیم کرده و ترس از اسکندر را به جانش ریختند:
به آواز گفتند کای شهریار
همه خسته ایم از بد روزگار
سپه را ز کوشش سخن درگذشت
ز تارک دم آب برتر گذشت
پدر بی پسر شد پسر بی پدر
چنین آمد از چرخ گردان به سر
کرا مادر و خواهر و دختر است
همه پاک بر دست اسکندر است
همان پاک پوشیده رویان تو
که بودند لرزنده بر جان تو
چو گنج نیاکان برترمنش
که آمد به دست تو بی سرزنش
کنون مانده اندر کف رومیان
نژاد بزرگان و گنج کیان
ترا چاره با او مداراست بس
که تاج بزرگی نماند به کس
داریوش در نامه ای خطاب به اسکندر حاضر شد دخترش را به همسری اسکندر درآورد و جهیزیه دخترش را نیز ممالک غربی ایران تا رود داردانل قراردهد به علاوه تا هزار تالان برای باز خرید خویشانش بپردازد:

دبیر جهاندیده را پیش خواند
بیاورد نزدیک گاهش نشاند
یکی نامه بنوشت با داغ و درد
دو دیده پر از خون و رخ لاژورد
ز دارای داراب بن اردشیر
سوی قیصر اسکندر شهرگیر
نخست آفرین کرد بر کردگار
که زو دید نیک و بد روزگار
دگر گفت کز گردش آسمان
خردمند برنگذرد بیگمان
کزو شادمانیم و زو ناشکیب
گهی در فراز و گهی در نشیب
نه مردی بد این رزم ما با سپاه
مگر بخشش و گردش هور و ماه
کنون بودنی بود و ما دل به درد
چه داریم ازین گنبد لاژورد
کنون گر بسازی و پیمان کنی
دل از جنگ ایران پشیمان کنی
همه گنج گشتاسپ و اسفندیار
همان یاره و تاج گوهرنگار
فرستم به گنج تو از گنج خویش
همان نیز ورزیدهی رنج خویش
همان مر ترا یار باشم به جنگ
به روز و شبانت نسازم درنگ
کسی را که داری ز پیوند من
ز پوشیده رویان و فرزند من
بر من فرستی نباشد شگفت
جهانجوی را کین نباید گرفت
ز پوشیدهرویان بجز سرزنش
نباشد ز شاهان برتر منش

اما اسکندر در پاسخ به سفرای داریوش گفت که تمام خزانه و ممالک داریوش از آن اسکندر است و اگر دخترش را هم بخواهد خواهد گرفت .بدین گونه اسکندر تنها راه چاره برای داریوش را تسلیم و یا جنگ قرارداد. داستان این جنگ در شاهنامه بدین گونه آمده است:

چو خورشید بر زد سر از کوه و راغ
زمین شد به کردار زرین چراغ
جهاندار دارا سپه برگرفت
جهان چادر قیر بر سرگرفت
بیاورد لشکر ز رود فرات
به هامون سپه بیش بود از نبات
سکندر چو بشنید کامد سپاه
بزد کوس و آورد لشکر به راه
دو لشکر که آن را کرانه نبود
چو اسکندر اندر زمانه نبود
ز ساز و ز گردان هر دو گروه
زمین همچو دریا بد و گرد کوه
ز خفتان وز خنجر هندوان
ز بالا و اسپ و ز برگستوان
دو رویه سپه برکشیدند صف
ز خنجر همی یافت خورشید تف
به پیش سپاه آوریدند پیل
جهان شد به کردار دریای نیل
سواران جنگ از پس و پیل پیش
همه برگرفته دل از جان خویش
تو گفتی هوا خون خروشد همی
زمین از خروشش بجوشد همی
ز بس ناله ی بوق و هندی درای
همی کوه را دل برآمد ز جای
ز آواز اسپان و بانگ سران
چرنگیدن گرزهای گران
تو گفتی زمین کوه جنگی شدست
ز گرد آسمان روی زنگی شدست
به یک هفته گردان پرخاشجوی
به روی اندر آورده بودند روی
بهشتم برآمد یکی تیره گرد
بران سان که خورشید شد لاژورد
بپوشید دیدار ایران سپاه
گریزان برفتند از آن رزمگاه
سپاه سکندر پس اندر دمان
یکی پرغم و دیگری شادمان
سکندر بشد تا لب رودبار
بکشتند ز ایرانیان بیشمار
سپاه از لب رود برگاشتند
بفرمود تا رود بگذاشتند
به پیروزی آمد بران رزمگاه
کجا پیش بود آن گزیده سپاه

آخرین نبرد به نام گوگمل در سال ۳۳۱ پیش از میلاد رخ داد. دراوایل جنگ کار به نفع ایرانیان بود اما این بار نیز اسکندر به قلب سپاه ایران زد و با نیزه گردونه شاه را هدف گرفت، گردونه سرنگون شد، و سپاهیان پنداشتند داریوش کشته شده اما داریوش به زحمت در گردونه نشست وراه فرار به سوی مادرا در پیش گرفت. پیشروی ادامه می یابد تا اسکندر به دروازه ی پارس، كهگیلویه ی امروزی می رسد. در این منطقه با كوهستان های سخت گذار و تنگه های خطرناك روبه رو می شود. در این مرحله، سپاه خود را به دو بخش تقسیم می كند؛ بخشی را از مسیر رامهرمز و بهبهان از راه مناسب تری به سوی پارس می فرستد و خودش با سپاه سبك اسلحه راه كوهستانی (میان پارس و خوزستان) را پیش می گیرد. این راه كه از تنگه های سختی می گذرد، به نام تنگ بوان، تنگ تكاب یا تك آب خوانده شده است. می گویند پس از نبرد گوگه مله اسكندر گفته بود این جا دیگر سخن از نبرد با سوریه یا مصر نیست، این جا گفت وگو از امپراطوری آسیاست.
آریو برزن از فرماندهان برجسته ی ایرانی در این كوهستان آرایش رزمی گرفت، تدبیر فرماندهی او بر این پایه بود كه سپاه مقدونی را در این تنگ با توجه به طبیعت منطقه، نابود كند. وقتی اسكندر وارد تنگ شد، به جز موانع طبیعی با موانع دست ساز نیز رو به رو شد. هنگامی كه به مكان مناسبی رسید، نیروهای ایرانی تخته سنگ های بزرگی را به پایین كوه غلتاندند. همراه با این تدبیر جنگی كمانداران نیز به تیراندازی پرداختند و مقدونی ها با دادن تلفات دچار آشفتگی شدند. اسكندر كه به اشتباه خود پی برده بود، از تنگ عقب نشینی كرد.
اسكندر پس از این شكست به بازجویی اسیران پرداخت و در میان آن ها به چوپانی برخورد كه سال ها پیش به دست پارس ها افتاده بود. این فرد، بومی كهگیلویه بود و راه را می شناخت. اسكندر فردی به نام كراتر در محل گذاشت و دستور داد شب ها، آتش روشن كنند تا ایرانیان متوجه كم شدن تعداد نیروها نشوند و اسكندر از پشت به آن ها حمله كند. به این ترتیب، اسكندر با راهنمایی چوپان اسیرشده، كوه را دور زد و از پشت، ایرانیان را غافلگیر كرد.
آریو برزن كه محاصره شده بود، توانست خط محاصره را بشكند و برای حفظ پارسه (تخت جمشید) به آن سو رهسپار شود. اما در راه به ستونی كه پیشاپیش از راه جلگه بهبهان رفته بود، برخورد كرد. موقعیت خطرناكی پیش آمد و نبرد سختی درگرفت.
گویند که: یوتاب خواهر آریو برزن نیز فرماندهی بخشی از سپاهیان برادر را برعهده داشت و در کوه ها راه را بر اسکندر بست . یوتاب همراه برادر چنان جنگید تا هر دو کشته شدند.
پس اسکندر رو به سوی پارس نمود و تخت جمشید و گنجینه های عظیم شاهی را تصاحب نمود، سپاهیان اسکندر نیز به درون شهر پارسه ریخته و شروع به غارت و تجاوز و کشتار نمودند. بسیاری از اهالی شهردست به خودکشی زدند و خانه های خود را سوزاندند. گفته می شود در جشنی که مقدونی ها برگزار کردند یکی از زنان بدکاره آتنی به نام تائیس ، اسکندر را در حال مستی وادار کرد تا تخت جمشید را به آتش بکشد. اسکندر در سال۳۳۰ قبل از میلاد برای به چنگ آوردن داریوش به سوی همدان رفت . سربازان که ترس بر جانشان افتاده بود به شاه پشت کردند. سرداران داریوش که از آمدن اسکندر خبر دار شدند ، در هراس افتاده ،برای به دست آوردن پول و سهمی از قدرت به دریوزگی از بیگانه و خیانت به شاه و میهن خویش، زخم های مهلکی به شاه زده، گریختند:

شکسته دل و گشته از رزم سیر
سر بخت ایرانیان گشته زیر
نیاویختند ایچ با رومیان
چو روبه شد آن دشت شیر ژیان
گرانمایگان زینهاری شدند
ز اوج بزرگی به خواری شدند
چو دارا چنان دید برگاشت روی
گریزان همی رفت با های هوی
برفتند با شاه سیصد سوار
از ایران هرانکس که بد نامدار
دو دستور بودش گرامی دو مرد
که با او بدندی به دشت نبرد
یکی موبدی نام او ماهیار
دگر مرد را نام جانوشیار
چو دیدند کان کار بی سود گشت
بلند اختر و نام دارا گذشت
یکی با دگر گفت کین شوربخت
ازو دور شد افسر و تاج و تخت
بباید زدن دشنه یی بر برش
و گر تیغ هندی یکی بر سرش
سکندر سپارد به ما کشوری
بدین پادشاهی شویم افسری
همی رفت با او دو دستور اوی
که دستور بودند و گنجور اوی
مهین بر چپ و ماهیارش به راست
چو شب تیره شد از هوا باد خاست
یکی دشنه بگرفت جانوشیار
بزد بر بر و سینه ی شهریار
نگون شد سر نامبردار شاه
از و بازگشتند یکسر سپاه.

اینک بنگریم که داستان این خیانت ایرانیان به شاه را، نظامی چگونه باز می گوید:

دو سرهنگ غدار چون پیل مست
بر آن پیلتن بر گشادند دست
زدندش یکی تیغ پهلو گذار
که از خون زمین گشت چون لاله زار
درافتاد دارا بدان زخم تیز
ز گیتی برآمد یکی رستخیز
درخت کیانی درآمد به خاک
بغلطید در خون تن زخمناک
برنجد تن نازک از درد و داغ
چه خویشی بود باد را با چراغ
کشنده دو سرهنگ شوریده رای
به نزد سکندر گرفتند جای
که آتش ز دشمن برانگیختیم
به اقبال شه خون او ریختیم
ز دارا سر تخت پرداختیم
سرتاج اسکندر افراختیم
به یک زخم کردیم کارش تباه
سپردیم جانش به فتراک شاه
بیا تا ببینی و باور کنی
به خونش سم بارگی ترکنی
چو آمد ز ما آن چه کردیم رای
تو نیز آن چه گفتی بیاور بجای
به ما بخش گنجی که پذرفته ای
وفا کن به چیزی که خود گفته ای

بدین شکل سلسله هخامنشی با مرگ داریوش سوم به پایان رسید. اما اسکندر به خائنان نیز رحم نکرد و آنان را به دار آویخت. به راستی ما چند هزار چوبه ی دار از این گونه به یاد داریم؟ ما اگر به یاد نیاوریم اما تاریخ نیک به یاد دارد:

به نزدیک اسکندر آمد وزیر
که ای شاه پیروز و دانش پذیر
بکشتیم دشمنت را ناگهان
سرآمد برو تاج و تخت مهان
چو بشنید گفتار جانوشیار
سکندر چنین گفت با ماهیار
که دشمن که افگندی اکنون کجاست
بباید نمودن به من راه راست
برفتند هر دو به پیش اندرون
دل و جان رومی پر از خشم و خون
چو نزدیک شد روی دارا بدید
پر از خون بر و روی چون شنبلید
بفرمود تا راه نگذاشتند
دو دستور او را نگه داشتند
سکندر ز باره درآمد چو باد
سر مرد خسته به ران بر نهاد
نگه کرد تا خسته گوینده هست
بمالید بر چهر او هر دو دست
ز سر برگرفت افسر خسرویش
گشاد آن بر و جوشن پهلویش
ز دیده ببارید چندی سرشک
تن خسته را دور دید از پزشک
بدو گفت کین بر تو آسان شود
دل بدسگالت هراسان شود
تو برخیز و بر مهد زرین نشین
وگر هست نیروت بر زین نشین
ز هند و ز رومت پزشک آورم
ز درد تو خونین سرشک آورم
سپارم ترا پادشاهی و تخت
چو بهتر شوی ما ببندیم رخت
جفا پیشگان ترا هم کنون
بیاویزم از دارشان سرنگون

جواد مفرد کهلان در سلسله پژوهش های خود می نویسد: لقب یا نام کودومان که به داریوش سوم اطلاق گردیده است، به چه معنایی بوده است؟ کودومان نام مرکبی پارسی است که اجزاء آن به دو صورت قابل تفکیک هستند: کو- دومان (شخص غرنده و سهمناک) یا کودو- مان یعنی شخص ترک خانمان کرده و آواره که پیداست اولی یادآور نام داریوش و شکل دومی یادآور آوارگی داریوش سوم بعد از شکست هایش از اسکندر مقدونی می باشد.
**

داستان اسکندر و رزم او با دارا ( داریوش سوم ) را دو تن از بزرگ ترین سخن پردازان و منظومه سرایان تاریخ ادب فارسی ، حکیم فردوسی و حکیم نظامی به نظم کشیده اند . هر دو شاعر در پرداختن به این داستان از منابع موجود پیش از خود از قبیل خدای نامه ها و روایات پهلوی و همچنین به گفته نظامی، تاریخ های یهودی و نصرانی و پهلوی آگاهی داشته و از آن ها بهره گرفته اند. اما دو روایت گاه متفاوت از آن دارند.
فردوسی اسکندر را فرزند داراب و ناهید دختر فیلیقوس رومی می داند و نیمه ای ایرانی برای وی فراهم می آورد:

چو نـه ماه بگذشت بر خوبچهر
یكی كــودك آمد چو تابنده مهر
ز بالا و ارونــــــد و بـــویا بــرش
سكندر همی خواندی مـادرش

نظامی در شرفنامه، اسکندر را پسر فیلیقوس می داند و داستان دارا و ناهید را ساختگی می خواند:

دگـــرگــونه دهــقان آذرپرست
به دارا کند نســل او باز بست

این افسانه ها را یا اسکندر و پیرامونیان او ساخته اند و یا مردمان ایران تا خفت شکست را از یاد ببرند و به افسانه های قومی خویش دل خوش دارند.
در اسکندر نامه نظامی اسکندر فاتح ربع مسکون و بر کشنده سد یأجوج و مأجوج، مروج دین حنیف و کسی است که به چشمه ی آب حیات و به مقام پیامبری می رسد . در شاهنامه، اسکندر شاهزاده ای ایرانی تبار و از نژاد کیان و نیکو سرشت معرفی شده است . و این بر خلاف برخی روایات پهلوی است که از اسکندر همواره با لقب « گجسته » یاد کرده اند . در این مورد استاد ذبیح الله صفا می نویسد :چون در شاهنامه ابو منصوری از داستان اسکندر سخنی به میان نیامده، فردوسی از داستان مشهوری که در آن زمان درباره اسکندر رواج داشته پیروی کرده است ، اما در خارج از این داستان هر جا که نام اسکندر آمده به بدی از او یاد کرده است .
اما صحنه ی مرگ داریوش را هم از شاهنامه و هم از اسکندرنامه نظامی بخوانیم:

سکندر زاسب اندر آمد چو باد
سر مرد خسته به ران بر نهاد
نگه کرد تا خسته گوینده هست ؟
بمالید بر چهر او هر دو دست
ز سر بر گرفت افسر خسرویش
گشاد از بر آن جوشن پهلویش
ز دیده ببارید بر وی سرشک
تن خسته را دور دید از پزشک
بدو گفت کاین بر تو آسان شود
دل بد سگالت هراسان شود
تو بر خیز و در مهد زرین نشین
وگر هست نیروت بر زین نشین
...چو بشنید دارا به آواز گفت
که همواره با تو خرد باد جفت
برآنم که از پاک دادار خویش
بیابی تو پاداش گفتار خویش
بر این ست فرجام چرخ بلند
خرامش همه رنج و سودش گزند
بمردی نگر تا نگویی که من
فزونم از این نامدار انجمن
بد و نیک هر دو ز یزدان شناس
وز او دار تا زنده باشی سپاس
نمودار گفتار من، من بس ام
بدین داستان عبرت هر کس ام

و اینک اسکندر نامه نظامی را بخوانیم. سوگنامه ای برای عظمت و مرگ:

چو در موکب قلب دارا رسید
ز موکب روان هیچ کس را ندید
تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سر نگون
سلیمانی افتاده در پای مور
همان پشه ای کرده بر پیل زور
ببازوی بهمن بر آموده مار
ز رو ئین دز افتاده اسفندیار
بهار فریدون و گلزار جم
بباد خزان گشته تاراج غم
نسب نامه دولت کیقَباد
ورق بر ورق هر کجا برده باد
سکندر فرود آمد از پشت بور
در آمد ببالین آن پیل زور
ببالینگه خسته آمد فراز
ز درع کیانی گره کرد باز
سر خسته را بر سر ران نهاد
شب تیره بر روز رخشان نهاد
فرو بسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز از این خون و خاک
رها کن که در من رهایی نماند
چراغ مرا روشنایی نماند
سپهرم بدانگونه پهلو درید
که شد در جگر پهلویم ناپدید
تو ای پهلوان کامدی سوی من
نگهدار پهلو ز پهلوی من
که با آن که پهلو دریدم چو میغ
همی آید از پهلویم بوی تیغ
سر سروران را رها کن زدست
تو مشکن که ما را جهان خود شکست
چه دستی که بر ما درازی کنی
بتاج کیان دست یازی کنی
نگهدار دستت که داراست این
نه پنهان چو روز آشکاراست این
رها کن که خواب خوشم می برد
زمین آب و چرخ آتشم می برد
زمان من اینک رسد بیگمان
رهاکن به خواب خوشم یک زمان
اگر تاج خواهی ربود از سرم
یکی لحظه بگذار تا بگذرم

آرامگاه ناتمام داريوش سوم آخرين پادشاه هخامنشى يكى از سه آرامگاهى است كه در مجموعه باستانى تخت جمشيد قرار دارد.آرامگاه داريوش سوم از مهم ترين آرامگاه ها و مقبره هاى دوران هخامنشى محسوب مى شود. طى مرور زمان و در ساليان گذشته، بخش هايى از سنگ هاى چند تنى از آرامگاه داريوش سوم از بالاى كوه در بخش جنوبى صفه تخت جمشيد سقوط كرده اند. همچنين بخشى از سنگ ها در بالاى كوه نيز به تدريج جابجا شده است. هنوز یقینی نسبت به این که این ارامگاه داریوش سوم باشد وجود ندارد.
در موزه ی ناپل یونان موزاییک بزرگی از سده ی نخست پیش از میلاد باقی مانده است که آن را شکست داریوش سوم به دست اسکندر در ایسوس می نامند .
داریوش سوم در وسط تابلو سوار بر ارابه و با لباس ایرانی است و بزرگ تر از اسکندر نقش شده است .

اسکندر در دیدگاه تاریخ نویسان: در باره ی اسکندر، داوری بسیار گوناگون است.برخی او را همان اسکندر ذوالقرنین قران و برخی دانشمند و آزاده و پاره ای گجسته و ملعون خوانده اند. من در این جا چندین داوری را می آورم. نخست از نظامی آغاز کنیم که می گوید:

گزارنده نامه خسروی
چنین داد نظم سخن را نوی
که از جمله تاجداران روم
جوان دولتی بود از آن مرز و بوم
شهی نامور نام او فیلقوس
پذیرای فرمان او روم و روس
به یونان زمین بود مأوای او
به مقدونیه خاص تر جای او
نو آیین ترین شاه آفاق بود
نوا زاده ی عیص اسحق بود
چنان دادگر بود کز داد خویش
دم گرگ را بست بر پای میش
گلوی ستم را بدان سان فشرد
که دارا بدان داوری رشک برد
سبق جست بر وی به شمشیر و تاج
فرستاد کس تا فرستد خراج
شه روم را بود رایی درست
رضا جست و با او خصومت نجست
کسی را که دولت کند یاوری
که یارد که با او کند داوری
فرستاد چندان بدو گنج و مال
کزو دور شد مالش بد سگال
بدان خرج خشنود شد شاه روم
ز سوزنده آتش نگهداشت موم
چو فتح سکندر در آمد به کار
دگرگونه شد گردش روزگار
نه دولت نه دنیا به دارا گذاشت
سنان را سر از سنگ خارا گذاشت
در این داستان داوری ها بسی ست
مرا گوش بر گفته ی هر کسی ست

کوئینتوس در تاریخ اسکندر کبیر می نویسد: اسکندر با بتيس که سرداری شجاع و نسبت به شاه خود بسیار با وفا بود، چنان رفتاری وحشیانه انجام داد که باعث شرم تاریخ گردید زیرا زمانی که آن سردار تنش از زخم های فراوان خسته شده و داشت از پای در می آمد او را نزد اسکندر بردند دستور داد پاشنه های پای او را در حالی که هنوز زنده بود و نفس می کشید شکافتند و دوالی از آن ها گذراندند و به ارابه ای بستند و او را با اسب ها گرداگرد شهر گرداندند.
در آثارالباقیه آمده است: اسکندر هر چه ازعلوم مرغوب و صنایع بدیع در ایران یافت همه را طعمه ی آتش گردانید و هر چه کتب دینی یافت، سوزاند و جای هاشان را ویران کرد و حصارهای ایشان کند و خراب نمود و علمای ايشان را که "هاربدان" خوانند همه را بکشت و کتاب ها که اندر دین مغان و زردشتی بود همه بسوخت و آن چه اندر طب و نجوم و حساب دیگر علما بود فرمود تا آن همه را ترجمه کردند و به روم فرستاد و همه گنج های ملوک ایران برداشت. آن چه حمل توانست کرده حمل کرد و به روم فرستاد و آن چه نتوانست هم به ایران شهر، اندر زمین ها، بیابان ها و کوه ها و جای های محکم دفن کرد تا کس را دست بدان نرسد.
در شاهنامه ثعالبی آمده است: اسکندر که بر تخت دارا مستقر شد چنین گفت: مايیم که خداوند موفقمان کرد و آن چه خلاف آن را به ما وعده می دادند نصیب ما نمود. آتشکده ها را امر به انهدام کلیه آن ها و کشتن هیربدان و سوزاندن کتاب های زردشت که به آب طلا نوشته بودند دادم و در تمام عراق و فارس و سایر بلاد ایران یک بنای عالی و یک قلعه ي محکم و يک قصر رفیع باقی نگذاشتم و تمام آن ها را با خاک یکسان نمودم.
حمزه ی اصفهانی نوشته است: ذکر سنوات تاریخ پادشاهان اشکانی که قبل از ساسانیان بودند به سبب حوادثی که در آن رخ داد بر من دشوار است و هنگامی که اسکندر به سرزمین بابل تسلط یافت و مردم آن جا را مغلوب کرد به علوم خاص ایشان حسد برد و همه کتاب ها را سوزاند و دانشمندان و هیربدان و حکیمان آن دیار را بکشت و در جای دیگر گفته چون اسکندر دارا را بکشت و به کشور ایران استیلا یافت، زشتکاری آغاز کرد و در ریختن خون مردمان زیاده روی کرد.از بزرگان ایران هفتصد تن اسیر به زنجیر کشیده و در لشکری بودند که هر روز بیست و یک تن از ایشان را می کشت.آن گاه به کاشغر رسید و روزگاری در آن جا بماند، سپس به اندیشه ي بازگشت به سوی بابل حرکت کرد چون به قومس( کومش) رسید بیمار شد و در راه بابل بیماری وی شدت یافت و پیش از رسیدن بدان جا در گذشت و همین سرزمین بابل بود که به دست وی به تلی خاک تبدیل یافته بود.و بازگوید:اسکندر سرزمین مشرق را به ملوک الطوایف قسمت کرد و دانش ها و نجوم پزشکی و فلسفه و کشاورزی را پس از آن که به زبان های یونانی و قبطی برگردانید به مغرب برد.
این غمنامه را به پایان می برم با آخرین دردنامه ی دارای پسر دارا. داریوش سوم:

بدو گفت: کای بهترین بخت من
سزاوار پیرایه و تخت من
چه پرسی ز جانی به جان آمده
گلی در سموم خزان آمده
جهان شربت هرکس از یخ سرشت
بجز شربت ما که بر یخ نوشت
ز بی آبیم سینه سوزد درون
قدم تا سرم غرق دریای خون
چوبرقی که در ابر دارد شتاب
لب از آب خالی و تن غرق آب
سبویی که سوراخ باشد نخست
به موم و سریشم نگردد درست
جهان غارت از هر دری می برد
یکی آورد دیگری می برد
نه زو ایمن اینان که هستند نیز
نه آنان که رفتند رستند نیز
ببین روز من! راستی پیشه کن
تو نیز از چنین روزی اندیشه کن!
××
پایان
سبزباشید

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد