logo





ما ميراثخوار ِ يک تاريخ عَصَبی و عصبانی هستيم!

گفت وگو با علی ميرفطروس (به مناسبت انتشار چاپ دوم کتاب „آسيب شناسی يک شکست“)
بخش دوم

جمعه ۱۱ بهمن ۱۳۸۷ - ۳۰ ژانويه ۲۰۰۹

مسعود لقمان

mirfotros.jpg
* در جامعه ی ما از“فضيلت“ تا „رذيلت“ و از „مخالفت“ تا „دشمنی“ راهی نيست و لذا، „انتقاد“ تا حدّ „انتقام“ تنزّل میيابد. از اينرو؛ هم „تودهی عوام“ و هم؛ „عوام تودهای“ هر دو - در مقابله با اسناد و استدلال، به دشنه و دشنام و عوامفريبی توسّل میجويند!

* پس از سقوط رضاشاه (يعنی از شهريور ۱۳۲۰ تا ۲۸ مرداد ۳۲)، به مدّت ۱۲ سال، بقول دوست و دشمن، آزادی و دموکراسی سياسی (و خصوصاً آزادی قلم، بيان و مطبوعات) در ايران وجود داشت، اما روشنفکران و رهبران سياسی ما نتوانستند از آزادیهای سياسی موجود، استفادهی درست و شايستهای کنند.
* بيش از ۸۰ سال تاريخ و روايتهای تاريخی ما زير سلطهی تبليغات و تفسيرهای حزب توده بود، ويژگی اصلی اينگونه تفسيرها، تحريف حوادث يا تخريب شخصيت های سياسی است.
* * *
لقمان: با اين توضيح فکر میکنيد که مثلاً، تبلور ِچنان „عصبيت“ يا فرهنگ و رفتاری در دوران ملّی شدن صنعت نفت و حکومت دکتر مصدّق، چگونه بود؟
ميرفطروس: يکی از ويژگیهای ذاتی „عصَبيت“، خشونت و پرخاش نسبت به „ديگران“ است، اين „ديگران“ میتواند آئينها و انديشههای „غير خودی“ باشد يا يک „مدّعی سياسی ديگر“. از اين رو، جامعه در کشاکشهای دائمی و کشمکشهای ويرانگر ِ مدّعيان، از عصبيتی به عصبيتی ديگر و يا از خشونتی به خشونتی ديگر پرتاب می شود... تبلور عينی چنين شرايطی، به تعبير دکتر کاتوزيان، يک „جامعهی کلنگی“ است، جامعهای که در آن، „کلنگ“ جای „مهندسی آرام اجتماعی „ را می گيرد. چنين جامعهای بخاطر بیثباتیهای سياسی و بیسامانیهای اجتماعی- اساساً – جامعهای است بیثبات، سيال و غيرمتمرکز، بهمين جهت، در چنين جامعهای از“فضيلت“ تا „رذيلت“ و از „مخالفت“ تا „دشمنی“ راهی نيست و „حذف رقيب“ جای „جذب رقيب“ را می گيرد و لذا: „انتقاد“ تا حدّ „انتقام“ تنزّل میيابد، از اينرو؛ هم „تودهی عوام“ و هم؛ „عوام تودهای“ هر دو - در مقابله با اسناد و استدلال، به دشنه و دشنام و عوامفريبی توسّل میجويند و فرياد میزنند: حوالهی سر ِ دشمن؛ به „سنگ ِخاره „کنم!
رهبران سياسی و روشنفکران چنين جامعهای، عموماً، در „لحظه“ زندگی میکنند و لذا فاقد آيندهنگری و برنامهريزیهای درازمدّت هستند و عموماً، منافع ملّی، تحت الشعاع ِ مطامع شخصی يا مصالح سياسی - ايدئولوژيک قرار میگيرد و... اينچنين است که در شرايط حسّاس و سرنوشتساز،حتّی روشنفکران و „رجُل سياسی“ نيز با „فرهنگ کلنگی“، تيشه به ريشه میزنند و همراه با عقب ماندهترين اقشار جامعه، فرياد میکشند: „ديگی که برای من نجوشد، بگذار سر ِ سگ بجوشد“ يا: „غرقاش کن! من هم رُوش!“... دوران پُر آشوبِ ملّی شدن صنعت نفت و حکومت ۲۸ ماههی دکتر مصدّق، يکی از نمونههای جالب چنين جامعهای بود... در اينباره، کافی است که به مباحثات مجلس و منازعات روزنامهها،احزاب و شخصيتهای سياسی اين دوران نگاه کنيم تا مفهوم“عصبيت“ و „جامعهی کلنگی“ را بهتر و روشنتر دريابيم. مثلاً: میدانيم که پس از سقوط رضاشاه (يعنی از شهريور ۱۳۲۰ تا ۲۸ مرداد ۳۲)، به مدّت ۱۲ سال، بقول دوست و دشمن، آزادی و دموکراسی سياسی (و خصوصاً آزادی قلم، بيان و مطبوعات) در ايران وجود داشت، اما روشنفکران و رهبران سياسی ما نتوانستند از آزادیهای سياسی موجود، استفادهی درست و شايستهای کنند. نگاهی به نشريات رنگارنگ حزب توده و مقالات روزنامهنگاران معروفی مانند محمّد مسعود، کريم پور شيرازی و حتّی دکتر حسين فاطمی (در باختر امروز) نشان میدهد که رهبران سياسی و روزنامهنگاران آن زمان، پروندهسازی، توهين و تهديد و حذف مخالفان سياسیشان را با ادب، اخلاق و مدارای سياسی، عوضی گرفته بودند. رحيم زهتابفر، روزنامهنگارمعروف زمان مصدّق، در خاطراتش، از“عفّت قلم“ در آن عصر چنين ياد می کند: „بعد از شهريور ۱۳۲۰، روزنامهها يکی پس از ديگری راه افتادند، البتّه و صد البتّه، خطِّ همه، آزادی بود؛ بیچاره آزادی! قلم، جای چاقو و نيزه و چُماق را گرفت؛ هرکس قادر به انتشار روزنامهای در چهار صفحه، دو صفحه، حتّی بهصورت اعلاميه بهاندازهی يک کف دست میبود، خود را مجاز دانست به حيثيت و شرف و ناموس افراد تاخته، و هرکه قلم را تيزتر و فحش را رکيکتر و افراد مورد ِ حمله را از شخصيتهای سرشناستر انتخاب میکرد، از معروفيت بيشتری برخوردار میشد. تا جايی که محمّد مسعود، برای سر ِقوامالسلطنه يک ميليون جايزه گذاشت! و روزنامهی ديگری سلسله مقالاتی با سند! و مدرک! و عکس! دربارهی آلودگی بهفحشا خانوادههای مهم مملکتی با ذکر اسمِ طرفين منتشر ساخت. بَلبَشوی عجيبی بهنام آزادی، فضای ايران را پُر و مسموم ساخت. روزنامهای بنام „اديب“ با يک خورجين فحش در سرمقالهی خود نوشت: „... متأسفانه، عفّت قلم اجازه نمیدهد که به اين مادر... و زن... بگويم که....“
طبيعی است که در جامعهای که احساسات و عواطف سياسی، عقل و انديشهی سالم را مضروب میکرد، آنگونه روزنامهها و جنجالهای به اصطلاح سياسی، میتوانست برای اکثريت ناآگاه مردم جامعه، جذّاب باشد.

لقمان: دربارهی دورانِ ملّی شدن نفت و وقايع سالهای آغازين دههی ۳۰، کتابهای زيادی منتشر شده است. شما چه خلائی ديديد که بر آن شديد اين کتاب را بنويسيد؟
ميرفطروس: حقيقت اين است که با تأمّلی در تاريخ معاصر ايران، هر پژوهشگر مُنصفی از آنهمه تحريف حوادث و تخريب و زشت نمودنِ شخصيتهای برجسته، دچار شگفتی و حيرت میشود، شايد شعر استاد شهريار - با تغيير کوچکی – بيانگر ِ همين حيرت و تأسّف باشد:
(تاريخ) ِ ما، برای جهالت فزودن است
مأمور زشت کردن و زيبا نمودن است

لقمان: خوب! شما علّت يا علل اين „زشت کردن و زيبا نمودن“ را از چه؟ و يا در چه چيز می دانيد؟
ميرفطروس: به اين مسئله از زوايای مختلفی میتوان پاسخ داد، ولی من میخواهم در اينجا به وجه سياسی – ايدئولوژيکِ مسئله تأکيد کنم، همان چيزی که „مولوی“ از آن بعنوان „شيشهی کبود“ ياد کرده است. در اينباره کافی است بدانيم که بيش از ۸۰ سال تاريخ و روايتهای تاريخی ما زير سلطهی تبليغات و تفسيرهای حزب توده بود، ويژگی اصلی اينگونه تفسيرها، تحريف حوادث يا تخريب شخصيت های سياسی است. بر اين امر، اگر تفسيرهای „ملّیها“ و „ملّی – مذهبیها“ را نيز اضافه کنيم، میبينيم که هر حزب، سازمان و گروهی، „تاريخ“ خودش را دارد! بهمين جهت، به اندازهی احزاب، سازمانها و گروههای سياسی در ايران، ما „تاريخ“ و „روايتهای تاريخی“ داريم. اين امر، تجلّی ديگری از رسوبات آن فرهنگِ ايلی- قبيلهای است که اشاره کردهام.
لقمان:چنانکه در کتاب تان هم آمده،شما در يک خانواده ی مصدقی بزرگ شده ايد ومرحوم پدرتان از دوستداران مصدّق بود....

ميرفطروس:بله!کاملاً!مرحوم پدرم(حاج سيد محمّد رضا ميرفطروس)از دوستداران دکتر مصدّق و از معتمدين معروف شهربود و گاه گاه، کارت تشکّری را که مصدّق(بخاطر کمک پدرم در خريد „اوراق قرضه ی دولتی“)برای او فرستاده بود، يواشکی به „رُخ“ ما می کشيد.پدرم به رضا شاه ارادت فوق العاده ای داشت و وقتی می خواست که از مدارا و همبستگی ملّی حرف بزند، به بيرون مغازه ی کتابفروشی اش اشاره می کرد و می گفت:“ببين پسرم!روبروی مغازه ی ما „ موسيو پطرُس ِ ارمنی“ است که با „مادام پطرُس“، بزرگ ترين مغازه ی عرق فروشی شهر را دارد.سمت ِ چپ ِ مغازه ی ما هم آقاي“عبدالله يوسفی“است که بهائی و نماينده ی شرکت „پپسی کولا“است.من هم که حاج سيد محمّد رضا هستم،ولی می بينی که چه روابط انسانی و خوبی با هم داريم و حتّی در بانک ها،سُفته ی وام های همديگر را ضمانت می کنيم...اين ها جزو ِ دستآوردهای دوران رضا شاه است.رضا شاه ما را آدم کرده است....“.


لقمان:بنابراين می توان گفت که با اين زمينه ی مصدّقی، کتاب“آسيب شناسی يک شکست“ را نوشتيد؟

ميرفطروس:شايد!،البتّه اين به معنای آن نيست که من آن زمان يا بعداً، „مصدّقی“ بودم،ابداً!آن زمان ما فکر می کرديم که جبهه ی ملّی و عقايد دکتر مصدّق،پاسخگوی نيازهای جامعه ی ما نيست.شايد هم تحت تأثير عقايد خليل ملکی، فکر می کرديم که „رهبران جبهه ی ملّی،حتّی در سطح قرن نوردهم نيز نيستند ولذا آشنائی و پيوندی با مسائل اساسی جامعه ی ايران ندارند“.... نشريه ی دانشجوئي“سهند“(تبريز،بهار۱۳۴۹)بازتاب حال و هوای فکری من در آن سال ها است:از مصاحبه با دکتر مصطفی رحيمی بگيريد که مانند خليل ملکی از“سوسياليسم انسانی“ صحبت می کردتامقالهء عرفانی عبدالله واعظ(که در مکتب اش „مثنوی مولانا“می خوانديم)و تک نگاری „شاملو ها“از غلامحسين ساعدی، يا مقاله ي“ادبيات جهان و مفهوم آزادی“،از دکتر رضا براهنی....ويا مقالهء“ابن خلدون:پيشاهنگ جامعه شناسی“ازدکتر اميرحسين آريانپور... دقيقاً از اين زمان بود که من با ابن خلدون و نظريه ي“عصبيت“ او آشنا شدم.
لقمان:شما در آن زمان چند سال داشتيد؟
ميرفطروس:فکر ميکنم حدود ۲۰-۲۲سالم بود!
لقمان:چيزی که خيلی عجيب است تيراژ اين نشريه است،در شناسنامه ی „سهند“تيراژ۳۰۰۰ نوشته شده!اين رقم با توجّه به شرايط ۴۰ سال پيش،خيلی زياد است!
ميرفطروس:بله!کاملاً!شايد به همين جهت بود که يکی از پژوهشگران ادبی در اين باره نوشته است:“سهند، چون بُمبی در فضای دانشجوئی و روشنفکری ايران،منفجر گرديد!“.
لقمان:سئوآلی که برای من و دوستان „روزنامک“ مطرح است اين است که برخورد روشنفکران آذری با شمای غير آذری (يا فارس!) که جرأت کرده بوديد و نشريه ای در حوزه ی آذربايجان آنهم بنام „سهند“منتشر می کرديد،چگونه بود؟منظورم برخورد ِ روشنفکران“پان تُرکيست“ با شمااست...
ميرفطروس:شما نخستين شماره ی „سهند“ را که باز می کنيد شعر زيبای „سهند“از“ چای اوغلو“ به ترجمه ی خوب محمّد حسين صديق را می بينيد.تقريباً همه ی روشنفکران معروف آذری در „سهند“مطلب داشتند،با نام خودشان يا با نام مستعار،مثلا:ًشاعر فرهيخته مفتون امينی،بهرام حق پرست،حبيب ساهر، زند ياد بهروز دهقانی (برادر خانم اشرف دهقانی)با نام مستعار“ب.د.مراد“ ويا مرتضی نگاهی وديگران مطلب داده بودند.بنابراين:من اصلاً چيزی بنام“پان تُرکيست“در آن زمان احساس نکردم......چيزی که در تکميل“منحنی فکری“ من درآن سال ها،حتماًبايداشاره کنم،اين است که بعدها،درفضای تب آلود مبارزات چريکی،مدّتی کوتاه و ناپايدار به تفکّرات تند کشيده شدم،امّا خيلی زود خودم را پيدا کردم.ديدم که من مرد ِ فعاليت های تند و تيز نيستم.با اينحال،از نيکبختی من بود که درهمه ی اين سال ها،با وجود روابط دوستانه با عزيزانی مانند سياوش کسرائی،محمود اعتمادزاده(ب.آذين)و ساير شاعران، نويسندگان و روزنامه نگاران توده ای،خوشبختانه،من هيچ گرايشی به سمت حزب توده نيافتم.از اين گذشته،حس می کردم که مشکل جامعه ی ما،اساساً يک مشکل فرهنگی است.بعد از انتشار جلد دوم „سهند“،در زندان کرمان (۱۳۵۲)بودکه به لطف افسری شريف و بسيار نجيب، بنام „سرگرد داداش زاده“ما توانستيم بهترين کتاب های ادبيات کلاسيک ايران و خصوصاً کتاب های مربوط به جنبش مشروطيت را مطالعه کنيم.اين، يکی از بهترين شانس های زندگی من بود.درخلوت زندان کرمان بود که من به تحقيق در باره ی تاريخ ايران کشيده شدم،کتاب „حلّاج“در واقع محصول اين دوره از جوانی من است...بنابراين،بقول شاهرخ مسکوب:“زندان مرا آزادکرد!“.(درباره اين دوره نگاه بفرمائيد به کتاب“گفتگو ها“،۱۹۹۸،آلمان،صص۹۲ - ۹۵).
لقمان:برگرديم به زمينه ها يا علل تأليف کتاب“آسيب شناسی يک شکست“....
ميرفطروس:بله!باآن مقدّمات و زمينه های مطالعاتی،نقطهی حرکت من در تأليف کتاب „آسيبشناسی يک شکست“ از اين پرسشها آغاز شد:
- چرا پس از گذشت بيش از نيم قرن، هنوز ما نتوانستهايم به يک روايت نسبتاًمنصفانه از شخصيتها و رويدادهای دوران دکتر مصدّق برسيم؟
- چرا و چگونه حکومت کوتاه دکتر مصدّق و رويداد ۲۸ مرداد ۳۲ بيش از نيم قرن، فضای سياسی و ذهنيت عقلانی رهبران سياسی و روشنفکران ايران را در اسارت و اِشغال خود دارد؟
- چرا عموم روشنفکران و رهبران سياسی ما با يک نهيليسم سياسی ويرانساز، ضمن „نديدن“ يا انکار ِ ۵۷ سال سازندگی عصر پهلویها و انتقال جامعهی ايران از دوران ايلی- قبيلهای قاجارها به يک „دولت – ملّت مدرن“، تحوّلات مهمّ اجتماعی اين دوران را (با همهی ضعفها ی آن) درزير سايهی حکومت ۲۸ ماهه و پُر آشوب و فقر ِ دکتر مصدّق قرار میدهند؟
- آيا چگونه میتوان بسياری از بانيان و بنيانگذاران „جبههی ملّی“ که در ملّی کردن صنعت نفت، نقش اساسی و حتّی تعيين کننده داشتهاند (از حسين مکّی و مظفّر بقائی بگيريد تا آيتالله کاشانی و ديگران) را با گردش ِ قلمی، „خائن“ و „خود فروش“ يا „مرتد“ ناميد؟
- اساساً،جايگاه ِ“منافع ملّی“ در بررسی مواضع و عملکردهای شخصيتهای سياسی اين دوران، کجاست؟
- مهم تر از همه: نقش ساختار سياسی يا بافتار فرهنگی جامعه در شکست و ناکامی اين يا آن شخصيت سياسی چيست؟
- با توجّه به اينکه سازمان „C.I.A „ حدود ۴۸ سال، با صرف هزينه های بسيار و با امکانات و تدارکات و تلاشهای فراوان، نتوانست حکومت کوچکی مانند حکومت کمونيستی فيدل کاسترو را سرنگون کند، چگونه ممکن است که اين سازمان در آغاز تأسيس خود در بيش از نیم قرن پيش، با کمترين تجربه و يا با کمترين هزينهی مالی و امکانات نظامی و تدارکاتی، توسّط چند لات و اوباش (مانند شعبان بیمُخ) توانست يک حکومت ملّی و مردمی را سرنگون سازد؟آيا اين،خود،نوعی توهين به شعور وتوان و اراده ی هواداران دکتر مصدّق نيست؟
اينها، و دهها سئوال ديگر، مسائلی هستند که ذهن نقّاد و پرسشگر ِ هر پژوهشگر ِ کنجکاوی را به خود مشغول میکنند،همينها، بقول شما، آن „خلاء“ای بود که مرا به تحقيق و بررسی دوران دکتر محمّد مصدّق کشاند.

ادامه دارد

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد