logo





سید ِ آل عبا به قله ی دماوند صعود کرد!

«ویژه ی انتخابات»

دوشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۰ - ۰۵ مارس ۲۰۱۲

ه . لیله کوهی

khatami-va-ray.jpg
چند روزی سید آشفته ست. دست خودش نیست. کار های غیر عادی می کنه. مثلاً دیروز بعد از نماز ظهر روی سجاده سه بار جورابش رو در آورد دوباره پوشید. عیالش گفت سید معلوم هست داری چه می کنی؟ چرا هی جورابتو در میاری می پوشی؟ سید گفت راست میگی ها. یا دیشب حاجیه خانوم برای شام، خورشت کرفس درست کرده بود.سید هیچوقت روی غذا فلفل نمی ریخت حتا میشه گفت از فلفل بدش میاد اما دیشب دوسه بار روی غذاش فلفل ریخت. حاجیه خانوم بشقابو از جلوش ورداشت گفت تو که هیچوقت فلفل نمی خوردی چته؟ سید به خودش اومد، نگاهی به عیال کرد و گفت ببخشید دست خودم نیست کمی فکرم آشفته است. خلاصه، هی کار های غیر عادی می کرد. حاجیه خانوم پرسید سید تو واسه انتخابات اینقدر درهمی؟ سید نگاهی به عیال کرد وگفت خب، آره دیگه. پس می خواستی واسه چی باشه؟ نکنه فکر کردی خُل شدم.

روز پنجشنبه که شد، حاجیه خانوم به حاج آقا گفت سید ما که نمی خوایم رأی بدهیم، فردا ما رو ببر دماوند یک کمی دلمون واشه. سید گفت به روی چشم. خرت وپرت جمع کن فردا صبح زود می زنیم بیرون، شاید اینجوری بهتر باشه، خونه که باشیم مجبورمیشیم هی به تلفن جواب بدیم. حاجیه خانوم تو یک چشم بهم زدن یک ماهی تابه کوکو سبزی با زرشک و مغزگردو و یه دیگ پلو کمی هم سالاد درست کرد و مقداری تنقلات و فلاسک چای و کاسه بشقاب، لیوان، قاشق و چنگال، نمک، فلفل، شکر، (کمی هم از قبل کیک پخته بود) همه رو جلوی پاگرد در ورودی آماده گذاشت تا فردا تو تاریکی حرکت کنند که نکنه همسایه ها گیر بدهند و سئوال پیچ شون بکنند.



بعداز نماز صبح سید وسایل رو برد تو حیاط، گذاشت صندوق عقب پژو. حاجیه خانوم هم چادر گلی گلی سرش کرد. سید هم مثل افسر های شهربانی سابق که کلاهشونو پشت شیشه ماشین میذاشتن تا دیگران هوای کارو داشته باشن عبا و عمامه رو پشت شیشه عقب پژو گذاشت و راه افتادند بهطرف دماوند. پشت فرمون سید چند بار با صدای بلند گفت: استغفرالله ربی و اتوب اِلیه، بعد فرمونِ ماشینو گرفت طرف جاده خاکی کنار اسفالت و محکم زد رو ترمز. سر حاجیه خانوم خورد به ستون سمت راست کنار شیشه و با صدای بلند گفت داری چی کار می کنی سید!؟ چته؟ خب، برو رای بده! تو که داری همه رو می کشی این هم شد کار!

سید باز با صدای بلند گفت من که نمی خوام به کسی رای بدم من میخوام به جمهوری اسلامی خودمون رای بدم. این وظیفه شرعی و دینی منه. اینو گفت، آب دهنشو قورت داد، راهنمای سمت چپ رو زد رفت تو جاده اصلی. تا قبل از رسیدن به شهرستان دماوند هی با خودش کلنجار می رفت و بلند بلند می گفت خدایا تو ارحم راحمینی الهم هدینا فی من هدیت خدایا! راضیم به رضای تو! تو خوب و بد رو میدونی اینجا هم تو بگو چه کنم. با همین آشفته فکری ماشینش مثل خر ملا نصرالدین رفت بطرف مسجدِ رای گیری. توی حیاط مسجد تعدای بچه ده دوازه ساله در حال بازی فوتبال بودند.ایوان مسجد با تعدای پلاکارد بزرگ از بالاترین و رادیو فردا و رادیو زمانه و عکس بزرگ چند کاندیدای انتخابات، با باد بسمت شمال و جنوب در حال تاب خوردن بودند. سید وقتی وارد مسجد شد دید میز و اتاقک رای گیری و دفتر و دستکش هست اما از مسئولین خبری نیست. صدای گفتگوی چند مرد و زن از آبدار خانه مسجد بلند بود. با صدای بلند گفت یالله یالله جوانکی ریشو و یک آخوند پیزوری از پستوی مسجد بیرون آمدند وقتی چشمشان به سید آل عبا افتاد جوانک ریشو هُل شد و گفت حضرت امام!نه، نه، حضرت آیت الله خاتمی تشریف آوردند. یک خانمی که استکان چای داغ دستش بود تا اومد بگه کی؟ حضرت فاطمه؟! چای ریخت روی پاش وداد کشید ای خدا سوختم سوختم! آن چند نفر، زن سوخته را به حال خودش رها کردند با هم پریدند پشت میز کار و با هم دم گرفتند صلی الله محمد یار امام خوش آمد! آخوند پیزوری از این ور میز خودشو خم کرد به ان ورمیز، عمامه اش افتاد قل خورد بطرف حیاط مسجد زیر پای بچه های فوتبالیست. آخونده در همون حالت افتاده روی میز انگشت سبابه ی سید رو گرفت تا بندگاه سوم کرد تو جوهر و محکم زد زیر لیست خالی مسجد. سید که هاج و واج به انگشت سابه و دفتر مُهر خورده و عمامه در حال غلتیدن نگاه می کرد، خانوم پا سوخته در حال باد زدن به ران ِ سوخته اش از پستو بیرون آمد. می گفت صلی الله سوختم، صلی الله سوختم.

هشدرخان آلمان http://www.aoja.blogspot.com/

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد