بخش ۱۲
تا وقتی مسئولین این کار هنوز در رهبریاند، تا وقتی سازمان برخوردی با آن ها نکرده، تا وقتی ما اعتراضی نکردیم، ما هم مسئولیم... ما نمی تونیم بگیم: ما که نبودیم.. پس به ما ربطی نداره.."
نیما میان حرفش دوید:- " نمی فهمم! مگه ما جوابگوی تک تک اعمال افراد این سازمان هستیم؟ مگه اصلا می دونیم مسئولین کی ها هستند؟ مگه تو کسی رو غیر از رفیق نقی می شناسی؟....تا وقتی حمید زنده بود، همه می دونستند که او توی رهبریه. همه هم او رو قبول داشتند. اما امروز اصلا معلوم نیست که کی رهبری سازمان را توی دستش گرفته. همیشه ممکنه یکی توی رهبری تصمیم غلط بگیرد. این که دست ما نیست...."
**************************
...درد معده ام بعد از خوردن دو لیوان بزرگ چای بیشتر شده بود. دهان باز کردم تا چیزی بگویم. می خواستم بگویم پس چرا شما دفعه قبل با بحث های ما آن قدر تند برخورد کردید. با صدایی لرزان، مثل این که از ته چاه در می آید گفتم:
ـ" رفیق نقی این درسته که سازمان عبدالله رو زده؟"
نفهمیدم چرا این جمله از دهانم خارج شد. اصلا قصد گفتنش را نداشتم. زبانم از من اطاعت نمی کرد. مثل همیشه.
حسین و نیما ناباورانه چشم به من دوختند. اما صدایی از آن ها در نیامد. دیگر راه بازگشتی نبود. نقی تکان مختصری خورد، اصلا انتظار نداشت این موضوع را وسط آن بحث و در آن فضای دوستانه مطرح کنم. "چرا نباید می گفتم؟"....
پره های دماغ نقی باز و بسته شدند. صدایش را بالابرد و با تحکم پرسید:
ـ" کی به تو این رو گفته، رفیق!؟"
وای! خراب کرده بودم. باز هم این زبان لعنتی. چرا نتوانستم جلو آن را بگیرم؟
حسین با نگرانی چشم از من گرفت و نگاهی به نقی انداخت. می دانستم که دل در دلش نیست. الان بود که نام او برده شود.
اما من که با شیوه بحث نقی از دفعه قبل آشنا شده بودم، می دانستم که به جای پاسخ دادن، موضع تهاجمی می گیرد. سوال را با سوال برمی گرداند. این احساس که مرا آدم ساده ای می انگارد، عصبانی ام می کرد. عصبانیت به من انرژی بیشتری برای حمله دوباره به شیوه خود او داد. دل آشوبی ام به همه این ها اضافه شده بود. کم مانده بود تا وسط اتاق برگردانم. تمام انرژی، تمام فشاری را که این دو روز به روحم وارد شده بود، تمام نفرتم را بعد از شنیدن این خبر جمع کرده با صدایی بغض آلود گفتم:
ـ" پس خبر درسته. شما عبدالله را زدید. برای چی؟ برای چی؟!!"
سرم داغ شده بود. بیش از ظرفیت، خون به کله ام هجوم آورده بود. در فکر آن بودم که چگونه حمله بعدی نقی را جواب بدهم. نقی مکثی کرد. برخلاف انتظارم صدایش را پایین آورد. مهربانانه گفت:
ـ" رفیق!... این حرف ها کدومه؟
پاها را جمع کرد و روی آن ها نشست. پشت به دیوار داد. دست به سبیل نازکش کشید و گوشه آن را پیچاند. خیلی آرام و شمرده گفت:
"..... شما که می دونید که سازمان در چه وضعیه. فقط یه قدم تا نابودی فاصله داریم. تمام کوشش ما امروز باید برای حفظ سازمان باشه... بار سنگینی بر دوش همه ماست... با احساس مسئولیت، با همدلی کامل باید وظیفه مون رو انجام بدیم... سازمان به کمک تک تک ما نیاز دارد. این مشکل هم خوب.. مثل مشکلات دیگه....."
او از مشکلات سازمان می گفت. می گفت و می گفت. گفته هایی که هیچ نکته جدیدی نداشت. نیما سرش را پایین انداخته بود و خط هایی روی کاغذ می کشید. حسین به دیوار روبه رو خیره مانده و سرگرم فکرهای خودش بود. شاید هم باز شعری را به یاد آورده بود. من تنها کسی بودم که با دقت به او توجه داشتم. نه به حرف هایش. به چهره و چشم هایش نگاه می کردم. می خواستم ببینم آیا خودش به آن چه می گوید باور دارد، یا همه این ها برای ساکت کردن ماست. نقی چشم به زمین دوخته بود و از ته دل حرف می زد. از زمین و زمان. انگار با خودش درددل می کرد، بلكه بتواند خودش را راضی بكند. اما پاسخ سوال من میان آن ها نبود.
دل آشوبی امانم نداد. به سمت دستشویی دویدم. اما به آن جا نرسیدم. در راهرو برگرداندم. چیزی در معده ام نبود جز چای شیرینی که دیگر شیرین نبود. به حیاط رفتم تا آبی به صورت بزنم. خنکی مطبوع آب روی پوستم نشست. مشتی از آنرا در دهان چرخانده برگرداندم. سینه ام را از هوای شب پر کردم. صدای صحبت و خنده همسایه از حیاط کناری می آمد. بوی خوشی گرسنگی را به یادم آورد. وقتی برگشتم، نقی آماده رفتن بود. نگاهی به من انداخت:
ـ" رفیق استراحت کن. مواظب خودت باش. به زودی می آم با هم بیشتر صحبت کنیم."
حسین نقی را برد.
دستمالی آوردم تا راهرو را تمیز کنم. دستم می لرزید. پایم حس نداشت. گوشه راهرو روی زمین نشستم. اشک هایم سرازیر شدند. چرا نمی توانستم مانند دیگران بیشتر حساب و کتاب کنم. پیش حسین خجالت می کشیدم. حالا نیما می دانست که با او صحبت كرده ام. حسین هم دیگر به من اعتماد نمی کرد. خیلی از کاری که کرده بودم پشیمان بودم.
نیما آمد و دستمال را از دستم گرفت و راهرو را تمیز کرد:
ـ" به حسین گفته بودم كه به تو حرفی نزنه."
نمی خواستم پای حسین وسط بیاید و همه کاسه کوزه ها سر او شکسته بشود:
ـ"نمی فهمم تو چطور می تونی ساکت بمونی. باباجان رفیقمون رو توی این سازمان کشتن، تو به من ایراد می گیری که چرا سوال کردم!؟
نیما همان طور خونسرد گفت:
- "خب، حالا جوابت رو گرفتی؟"
عصبانی جواب دادم:
- " نه... اما هیچی نگفتن، به روی خود نیاوردن از این هم بدتره....."
نیما نفس عمیقی کشید. دستمال را گوشه ای انداخت و به داخل اتاق رفت. بی تفاوتی اش عصبانی ترم کرد. دنبالش به اتاق رفتم:
ـ"نمی تونم فکر کنم که عبدالله را کشتن. صحنه مرگش جلو چشممه. چه طور این کار رو کردند!!"
نیما نشسته بود و کتاب هایی را که نقی آورده بود جمع می کرد:
ـ" مگه تو اون رو می شناختی؟"
روبرویش نشستم. پشت به دیوار داده پاها را در بغل گرفتم:
ـ" دیده بودمش... خیلی کوتاه."
ـ" چه جور آدمی بود؟"
شانه هایم را بالا انداختم:
ـ" نمی دونم. مگه مهمه؟ هر کی بوده، هر کاری کرده، نباید می زدنش."
نیما سرش را بلند کرد و گفت:
ـ" خوب این رو که من هم قبول دارم. اما می گم هرچی سر وقتش. حرف را اگر به موقع نزنی، نتیجه عکس می ده. همین حرف امشب تو کار تیم رو بدتر کرد...
نیما کتاب ها را رها کرده و به نقطه ای خیره ماند و آرام گفت:
.... اصلا ممکنه ما رو از هم جدا بکنند...
ـ" جدی..؟"
چشم در چشم من دوخت و با حرص ادامه داد:
ـ"...من از دو ماه پیش به حسین و تو می گم کمی صبر داشته باشید. حرف هاتون رو بلند بلند نگید. تا ما بیشتر فرصت داشته باشیم. اما تو از حسین بدتر، حسین از تو بدتر.."
با این حرفش احساس گناه درونی ام را چند برابر می کرد.
وقتی حسین آمد، من در یک طرف اتاق، سر را روی زانو گذاشته بودم، نیما در طرف دیگر کتاب ها را ورق می زد.
ـ" چی شده؟ حالت باز هم بد شد؟"
چه باید می گفتم. دلم می خواست بگویم:" حسین معذرت می خوام." زبانم قفل کرده بود. کلمات در درونم با هم درگیر بودند.
ـ" خیلی خوب کردی گفتی. هرچی خواستم بگم، دیدم شجاعتش رو ندارم."
نیما سر بلند کرد و با تمسخر و حرص به حسین گفت:
ـ"گفتن این حرف چه شجاعتی می خواست؟ اصلا بگو پس تو اون رو شیر می کنی؟"
حسین نزدیک نیما نشست:
ـ" بهت قبلا هم گفته بودم که باید طرحش کنیم. هرچه زودتر بهتر. اما تو مخالف بودی. حالا شیرین گفت. رفقا بالاخره باید یه جوابی به ما بدن."
نیما سری با تمسخر تکان داد و گفت:
ـ"جواب!!؟ جوابش رو می خواهی بدونی؟ بزار بهت بگم، رفیقی توی رهبری یه حماقتی کرده، حالا همه باید بدوند تا حماقت اونو جمع کنند. فهمیدی!؟"
حسین هم صدایش را بالا برد و گفت:
ـ" همین رو باید بگن. فهمیدی. نمیشه همه چیز و زیر سبیلی رد کنند!"
حس می کردم چیزهایی می دانند که من از آن بی خبرم:
ـ" جریان چیه. به من هم بگید. کی حماقت کرده؟ واقعا زدن عبدالله به خاطر علاقه به پری بوده یا موضوع دیگه ای بوده؟"
نیما نگاه معنی داری اول به من و بعد به حسین انداخت. شاید انتظار داشت تا حسین برایم بیشتر تعریف کرده باشد. آرام با صدایی دو پهلو گفت:
- " تنها علاقه که نبوده. رابطه شان بیشتر از این ها پیش رفته بوده!"
در حالی که به آرامی این جمله را می گفت، سرش را پایین انداخته بود و نمی خواست به من نگاه کند. کنایه ای در آهنگ صدایش بود. احساس کردم به مرز ممنوعه ای وارد شده ام. شقیقه ام با شدت شروع به زدن کرد. نمی فهمیدم چرا عصبانی شده ام. شاید هم او می خواست با این حرف مرا از میدان بدر کند؟ با صدایی عصبی که سعی در کنترلش داشتم، گفتم:
-" می خواهی بگی رابطه جنسی داشتند؟
ابروهای نیما بالا رفتند و چشمانش گرد شدند. انتظار نداشت تا این کلمه از دهان من خارج بشود. خودم هم بعد از شنیدن صدایم از به کار بردن آن تعجب کردم. با خود گفتم: "دختر! دوباره زبونت رو نگه نداشتی؟" یاد آذر دوستم توی گروه تئاتر افتادم که به اعتراض می گفت:
ـ" چرا خجالت می کشید کلمه "رابطه جنسی“ رو به کار ببرید."
آری خجالت می کشیدیم. چرا؟ نمی دانستم. به آذر گفته بودم:
ـ" آذر جان تو چند سال تو خارج زندگی کردی. حق بده به ما."
او خیلی صریح جواب داده بود:
ـ" اگه قبول داری، خوب یاد بگیر، اسم درستش رو به کار ببر. اگر هم نداری، پس اصلا حرفش رو نزن."
اما الان برای از میدان به در بردن نیما بود، که وارد این بحث شده بودم. در آهنگ صدایم حسی منفی نسبت به او بود. از این که خودش را بالاتر و محق تر از ما می دانست عصبانی بودم. از این که برای همه سوال ها جوابی داشت، از این که به ما مثل آدم های کم فهم نگاه می کرد. سکوت نیما به معنی جا خوردنش بود. به خودم جرات داده ادامه دادم:
.... مگه برای تو فرقی هم می کنه؟ مثلا اگر فقط علاقه بود، اشکالی نداشت اما مجازات این یکی مرگه؟"
نیما با دهانی باز نگاهم کرد. این همه گستاخی را انتظار نداشت. متوجه عصبانی بودنم شد. شاید هم از جمله ای که بر زبان آورده بود، پشیمان شده بود. سعی کرد بحث را آرام کند. سیبک گلویش از قورت دادن آب دهان بالا و پایین رفت. آهسته گفت:
-"نه!... این رو که نگفتم. من هم کشتن رو قبول ندارم....
مکثی کرد. بحث به بد جایی کشیده شده بود. حسین ابروها را درهم کشید و نگاهم کرد. حس کردم که این جا دیگر پشتم نیست. با چشم هایش می گفت:"حالا چه وقت این حرف هاست." دستم را مشت کرده بودم تا لرزش آن دیده نشود. من هم تمایلی به ادامه بحث نداشتم. دلم می خواست اتفاقی می افتاد و بحث خود به خود قطع می شد. اما چیزی در درونم مرا به آن سمت وسوسه می کرد. حسی ناشناخته و کهنه.
نیما مثل معلم های سر کلاس درس ادامه داد:
ـ"....اما... اول باید فهمید چی شده و آن ها که این رابطه (مکثی کرد)... جنسی رو محکوم می کنند، چه منطقی دارند...ببین! توی جامعه ما این که کسی رو دوست داشته باشی تا این که با او رابطه... داشته باشی، زمین تا آسمون با هم فرق داره. برو تو کوچه ببین که می تونی به مردم بگی که دو نفر بدون این که ازدواج کرده باشند، رابطه... دارند، ببین کسی قبول می کنه؟ مثلا همین الان تصور کن که معلوم بشه همین دختر همسایه با یه پسری بوده، ببین چه جنجالی به پا میشه...."
میان حرفش دویدم:
-" نمی خواد به من این ها رو یاد بدی! صفحه حوادث روزنامه پره از این جور خبرها "پدری دخترش را کشت"، "برادری خواهرش را سر برید" اما ما... ما راجع به سازمان حرف می زنیم، نه مردم این محله...."
نیما عصبانی دستش را بالا برد و با تحکم گفت:
-"مگه سازمان آدم هاش از آسمون افتادن؟ رفقای ما هم بچه های همین مردم اند. یکی شان مثل صبا از کنار مسئله می گذره یکی هم مثل آن کسی که توی خونه عبدالله بوده، جنجال راه می اندازه و غیرتی می شه.... "
-"نیما! تو چه طوری این رو میگی... اعضای سازمان جزء روشنفکرای این جامعه اند.. "
نیما پوزخندی زد و به مسخره گفت:
-" تو می تونی از پاریس اومده باشی اما روشنفکران ما توی همین محله ها بزرگ شده اند. یادت رفته! روشنفکرای دانشگاهی ش اگر با دختری دو دفعه دیده می شدی می گفتند یارو دختر بازه. یا اگز دختری دوبار بلند می خندید، بهش می گفتند جلف. کجای کاری تو شیرین....!!!
نمی خواستم حرف هایش را گوش کنم. نگاه به زمین انداختم و سر را میان دو دست گرفتم. نیما به سمت من خم شد و ادامه داد:
".... مگه خودت تعریف نکردی که چطوری مادربزرگت دختری رو که توی حوزه حزبی پدرت شرکت کرده بود با جارو از خونه بیرون کرده و بهش گفته بود فاسد...."
- "نیما! این داستان مربوط به بیست سال پیشه. نه امروز.. یعنی میگی از بیست سال پیش تا الان هیچی فرق نکرده..؟"
- "البته که فرق کرده. امروز ما چریکیم و توی یه خانه تیمی با هم زندگی می کنیم. به مادر بزرگت هم می خندیم. شاید هم بیست سال دیگه یك عده ای به این حرفهای امروز من بخندند. اما فعلا ما توی این جامعه زندگی می کنیم. همین رژیم، که جشن هنر شیراز راه می اندازه، کلوپ های جوانان درست می کنه و ادعای تجدد داره، اگر رو بشه که دو تا چریک توی خونه تیمی با هم بودن ببین چه جنجالی علیه ما راه می اندازه و چطوراز هر خاله پیرزنی سنتی تر می شه..."
حرف های نیما مانند تیغی در پوستم فرو می رفت. از حرص لبم را گاز گرفتم. باید جلو زبانم را می گرفتم. او عادت داشت دیواری از منطق بسازد و پشت آن سنگر بگیرد. نمی توانستم جواب حرف هایی را که می زد، بدهم. اما چیزی در درونم می گفت که یک جایی را اشتباه می کند.. آخر مگر ما نمی خواستیم همین افکار عقب مانده را عوض کنیم؟.. مگر نمی خواستیم جامعه ای بسازیم که دختر و پسر در آن آزادانه بدون آقابالاسر.... خودشان و تنها خودشان برای زندگی شان تصمیم بگیرند؟.. مگر این جزئی از مبارزه ما نبود؟... اگر این یکی از وظایف روشنفکر نبود، پس کار کی بود؟
ناتوان از پاسخگویی سر را روی زانو گذاشتم.. می دانستم وارد مرز ممنوعه ای شده بودم. در سازمان نشنیده بودم در این رابطه کسی بحثی کند یا اظهارنظری شده باشد، اما مطمئن بودم اگر غزال و صبا این جا بودند، حتما جواب مناسبی به او می دادند. دلم می خواست بدانم آیا این ها واقعا نظر شخصی خود نیماست یا تنها برای ما این حرف ها را می زند؟ اگر او جای عبدالله بود و عاشق پری می شد، باز هم همین حرف ها را می زد؟...
نیما بعد از مکثی ادامه داد:
ـ"باید باهاشون صحبت می کردند، بهشون اخطار می دادند. حداکثر از هم جداشون می کردند...(نفس عمیقی کشید و سرش را با تاسف تکان داد) اما زدن عبدالله..... واقعا یه حماقت بوده..یه حماقت محض..."
حسین با اخم نگاهی به او انداخت و گفت:
-"هی نگو حماقت، حماقت. این یک قتل بوده. چرا قبول نمی کنی؟ (مکثی کرد و آرام ادامه داد) قتلی توی سازمان. تو هنوز متوجه نیستی که چه اتفاقی افتاده. یک قتلی که پای ما هم توش گیره.. می فهمی؟!.. "
نیما صدایش را بالا برد و با پرخاش جواب داد:
- " یعنی چی؟ چرا پای ما؟ ما خودمان شاکی هستیم. یک یا چند رفیق یک کاری کردند، چرا باید پای همه سازمان نوشته بشود...؟ "
حسین بلند شد و در اتاق را بست تا صدا بیرون نرود. آرام گفت:
-" تا وقتی مسئولین این کار هنوز در رهبری اند، تا وقتی سازمان برخوردی با آن ها نکرده، تا وقتی ما اعتراضی نکردیم، ما هم مسئولیم... ما نمی تونیم بگیم: ما که نبودیم.. پس به ما ربطی نداره.."
نیما میان حرفش دوید:
- " نمی فهمم! مگه ما جوابگوی تک تک اعمال افراد این سازمان هستیم؟ مگه اصلا می دونیم مسئولین کی ها هستند؟ مگه تو کسی رو غیر از رفیق نقی می شناسی؟....تا وقتی حمید زنده بود، همه می دونستند که او توی رهبریه. همه هم او رو قبول داشتند. اما امروز اصلا معلوم نیست که کی رهبری سازمان را توی دستش گرفته. همیشه ممکنه یکی توی رهبری تصمیم غلط بگیرد. این که دست ما نیست...."
-" تصمیم علط؟ کی گفته؟ من؟ تو؟ اصلا معلوم نیست دیگران هم این نظر رو قبول داشته باشند! (صدایش را پایین آورد) تو فکر کردی فقط افتخارات و موفقیت های سازمانه که به نام ما نوشته می شه؟! (مکثی کرد)....ببین نیما! این درست که ما زدن عبدالله رو قبول نداریم، اعتراض داریم. اما تا وقتی سکوت می کنیم، این اعتراض واسه عمه مون خوبه."
نیما عاجزانه بدنبال جلب توافق حسین گفت:
ـ" من کی گفتم سکوت کنیم؟ گفتم ببینم جاهای دیگه چی می گن. این جا تو اصفهان هر کسی رو می شناسیم معترضه. ولی از جاهای دیگه که خبر نداریم. یك کمی صبر کنیم، بهتر می تونیم حرف بزنیم. من فقط همین رو می گم."
من با دست به نیما اشاره کردم:
-" تو آن قدر این محاسبات رو می کنی تا تیم ما، یا یه تیم دیگه ضربه بخوره و همه چیز رو تحت الشعاع قرار بده...
هر دو لحظه ای در سکوت به من نگاه کردند. می دانستند که حرفم غلط نیست. چقدر پیش آمده بود که ضربه ای سازمان را از مسیر تصمیمی که گرفته بود خارج کرده بود. مگر قرار نبود که سازمان شاخه سیاسی درست کند و حرکات نظامی زیر نظر شاخه سیاسی انجام گیرد، مگر قرار نبود حمید اشرف و حمید مومنی را به خارج از کشور بفرستند، یا این که رفقا تجربیاتشان را روی کاغذ بیاورند. چقدر سازمان فرصت کرده بود برگردد و آن چه را انجام داده، بررسی و ارزیابی کند، یا خیلی تصمیمات دیگر،.. ضربات مهلت نداده بود. در این شکل از مبارزه هیچ چیز را نمی شد به فردا واگذاشت. همه چیز امروز بود. ممکن بود فردایی برای هیچ یك از ما وجود نداشته باشد.
سردرد امانم را بریده بود. مانع آن می شد که خوب فکر کنم. در این چند ساعته حس می کردم که تمام نقاط اتکایم، تمام عشق و اعتمادم به سازمان مانند حبابی توخالی و سست شده اند. با غیض خشمم را بر نیما کوباندم:
... تو که می خواستی این همه حساب و کتاب بکنی چرا اصلا چریک شدی؟ این صغرا کبراهای تو فقط از سر ترسه و بس.. "
صدای دندان های نیما را که از شدت عصبانیت به هم سابیده می شدند، شنیدم. صورتش یکباره سرخ شد. باز هم خراب کرده بودم. ترسو نامیدن یک چریک بدترین توهین بود و این حرف از دهان من بیرون آمده بود. حسین برگشت تا به من چیزی بگوید اما صدایش در صدای نیما گم شد:
-"تو برو هر کاری دلت میخواد بکن، چریک شجاع. ببینم کجا رو میگیری...
از چشمان سرخ شده اش یکه ای خوردم و عقب کشیدم. او مکثی کرد و یکباره با غیض گفت:
".....دخترجان این جا یه سازمان سیاسیه. سیاست هم یعنی حساب و کتاب. یعنی هر حرفی رو نباید به زبان آورد، هر فکری رو نباید بلند گفت. سیاست توی این مملکت خشنه. تو این سازمان آدم ها کشته می شن، این جا رفقاشونو اخراج می کنند. این جا انشعاب می شه... تو فکر کردی اینجا خونه خاله است! تو دچار رمانتیزمی، این جا با اون دنیای زیبای پاک و منزهی که تو توی کتاب ها و داستان ها خوندی تفاوت داره. این جا مبارزه واقعی جریان داره..."
اینبار حسین بود که از عصبانیت سرخ شده بود. وسط حرفش دوید و گفت:
ـ"اگر رمانتیزم اینه که آدم دنبال یک چیز به قول تو پاک و منزه باشه، مبارزه ما اساسش بر رمانتیزمه. اگر آدم دنبال یک چیز پاک نباشه یا دست رسی به آنرا غیر ممکن بدونه، هیچ وقت حاضر نمی شه جانش را فدا کنه"
نیما برافروخته روی دو زانو نشست و گفت:
ـ" نه این طور نیست. مبارزه سیاسی توی هر شکلش همیشه با رمانتیزم بیگانه است. توی مبارزه سیاسی باید واقع بین بود. نوشته های بیژن رو بخون. از او واقعبین تر پیدا نمی شود"
ـ"اگه قرار بود همه با این حساب و کتابهای امروز تو عمل کنند، اصلا سازمان چریکی تشکیل نمی شد. اگه رمانتیزم این چیزی است که تو می گویی، این درست پایه فکری ماست، امتیاز ماست، نه ضعفمون. تمام مبارزات پارتیزانی علیه فاشیزم، جنگ های پارتیزانی توی اسپانیا، مقاومت ویتکنگ های ویتنامی تنها با همین اعتقاد بود......"
اگر در بحث های نظری سیاسی، نیما بود که همه کتابهای در دسترس مارکس و لنین را خوانده بود و دست بالا را داشت، حسین در این عرصه ها بیشتر کار کرده بود ودر این بحث مسلط بود. نیما نمی توانست جواب او را بدهد. من نمی توانستم مثل حسین استدالال بکنم. از این که می دیدم حرف های من از دهان او خارج می شود، از او ممنون بودم.
نیما دیگر بحث را ادامه نداد. شاید برای این که فایدهای در آن نمی دید. بعد از مکثی به آرامی رو به حسین گفت:
ـ" ببین! به جای داد و بیداد سر هم باید دنبال راه حل باشیم. اگر بی گدار به آب بزنیم، تیم رو می شکنند، ما را از هم جدا می کنند. باید بفهمیم رفقای دیگر چی میگن. تو که قبلا مشهد بودی یه بهانهای پیدا کن با بچههای مشهد تماس بگیر ببین در چه حال و هوایی اند...."
حس می کردم ذهنم احتیاج به استراحت دارد. نیاز به آزاد شدن از این بحث ها را داشت. دلم نمیخواست میان حرف های زده شده انتخاب کنم. فقط این را می فهمیدم که بدون عشقی خالص به سازمان دیگر چیزی از من نمی ماند...
فضای اتاق از بحث های ما دم کرده بود. دلم هوایی تازه می خواست.
ـ" از فردا کتاب بیژن رو توی برنامه مطالعه جمعی می زاریم."
نیما بود که مثل همیشه برنامه فردا را از یاد نمی برد. از این خصوصیتش خوشم می آمد. نمی گذاشت حرفی با بن بست تمام بشود. همیشه در هر بحث راهی به بحث بعدی می یافت. اما چرا کتاب بیژن؟ آیا می توانستیم جواب بحث های امشب را در این کتاب بیابیم؟
شب از نگهبانی معاف شده بودم. نیما پاس اول را داشت. دراز کشیده بودم و خوابم نمی برد. از این که این قدر به نیما سخت گرفته بودم دلم برایش سوخت.
ـ" نیما برو بخواب. من خوابم نمیبره."
دلم می خواست به او می گفتم:" متاسفم. منظوری نداشتم از این كه تو را ترسو خطاب کردم." نمیدانم چرا اینقدر بدجنس شده بودم. کارهایی می کردم که از خودم انتظار نداشتم. یک سال قبل حتی به فکرم هم نمی رسید که زمانی این گونه به رفیقم توهین بکنم. چه عشق خالصی نسبت به رفقا و سازمان در من بود. چقدر تغییر کرده بودم. در این چند روز چه اتفاقاتی افتاده بود. چه بحث هایی شده بود. از چه چیزهایی مطلع شده بودم! نیما حق داشت در مبارزه به این قسمت هایش فکر نکرده بودم.
به راهرو رفتم و روی پله نشستم. شانه های پهن حسین را می دیدم که در اتاق پشت به من خوابیده بود. شاید او هم خواب به چشمانش نمی رفت. به چه فکر می کرد؟ با آن بحث هایی که آن شب در گرفته بود، چه طور کسی می توانست به خوابد. چقدر با او هم نظر بودم. بدون گفت وگویی از قبل، از یک جنس بودیم، از خاکی مشترک.
نیما گفته بود که منزه طلب هستم، رمانیتکم... آیا این خواست که سازمان را بیعیب و نقص می خواستم، رمانتیزم بود؟ من نه نظریه پرداز بودم و نه تحلیلگر. می خواستم مثل یک سرباز با جانفشانی به راهی که خوشبختی مردم را در آن می دیدم خدمت کنم. آیا این رمانتیزم بود؟ اگر بود، چرا نادرست بود؟ آرزوی عدالت برای همه، آرزوی جامعه ای بدون بچه هایی فقیر، بدون انسان هایی که کنار خیابان می میرند، بدون مردمی که از صبح تا شب به دنبال کار می گردند و نمی یابند، آرزوی جامعهای که در آن فساد ریشه کن شده باشد. آرزوی رسیدن به یک چنین جامعه ای قلب و روحم را به آتش می کشید، به وجدم می آورد. آیا همه این ها از روحیه رمانتیک من بود؟
"اگر خون ما می تواند خلق را آگاه و رها سازد پس بگذار رودخانه ای از آن جاری گردد." مگر این شعار ما نبود؟ اگر این احساسات را نداشتم، مگر می توانستم جانم را فدا کنم؟
پدر بزرگم می گفت: "دخترجان دنبال سیاست نرو. سیاست پدر و مادر نداره" با پیوستن به چریک ها می خواستم ثابت کنم که چریک ها از جنس دیگری هستند. چریک ها از سیاست برای خودشان چیزی نمی خواهند. چریک حرف و عملش یکی است. چریک با فدا کردن جانش وفاداری خود را به حرفی که می زند ثابت می کند... نیما از من می خواست آدم دیگری بشوم... کسی که نبودم...!! نمی شد هم رمانتیک بود و هم واقع بین؟
نیما از این پهلو به آن پهلو شد. نیمایی که برای تمام سوال ها همیشه جوابی در چنته داشت حالا خوابش نمی برد. فکر کنم از همه بیشتر گفته حسین که مسئولیت قتل عبدالله را به گردن همه می گذاشت، مشغولش کرده بود. من هم خوب نمی فهمیدم. ما چطور مسئول کاری بودیم که حتی روحمان هم از آن بی خبر بود، حتی اصل خبر هم به ما گفته نشده بود. می فهمیدم که باید اعتراض کرد و ساکت نماند. آیا این حرف حسین درست بود که گفته بود:" فقط افتخارات سازمان نیست که به پای ما نوشته می شود، خرابکاری هایش هم بر پیشانی ما حک خواهد شد..؟"
************************
بعد از دو شب بی خوابی و افکار پریشان اولین شبی بود که احساس خستگی می کردم. مطمئن بودم تا سرم به زمین برسد، خواب مرا با خود خواهد برد. خوشحال بودم که نگهبانی آخر با من بود و می توانستم چند ساعتی پشت هم بخوابم. حسین نگهبان اول بود. در خواب عمیقی بودم که حس کردم دستی تکانم می دهد. " چقدر شب سریع به صبح رسیده بود!"
نیما بود. با انگشت روی دهانش اشاره کرد تا ساکت بمانم. "چه شده بود؟" بسیار آرام گفت:
ـ" بلند شو. مثل این که خانه محاصره است"
از جا پریدم. تمام بحثهای این دو روزه یک باره به عقب رانده شده بود. ما بودیم و ساواک و خشونت مبارزه..
___________________________
توضیح:
من نوشته خود را "برگی از یک داستان" نامیدم چرا که این نوشته نه تاریخ است و نه بیوگرافی. در این نوشته من کوشیدهام که زندگی واقعی در تیمهای چریکی را از نگاه دختر جوان چریکی بازسازی کنم. این گوشهای ست از تاریخ و نه تاریخ سازمان در آندوران. من با تلاش بر امانت داری در بیان ایدهها و اتفاقاتی که رخ داده بود، جزییات را به گونهای که قابل عرضه باشد، بازسازی کردهام. به همین دلیل این نوشته یک داستان است، داستانی واقعی.
مریم سطوت
Satwat_m@gmx.de
http://fatapour.blogspot.com