
اواخر آذر سال ۱۳۵۷ که طوفانِ انقلابِ بزرگِ ضد سلطنتی درهایِ زندان را جاکَن کرد، گذرَم به بیمارستان امام رضایِ مشهد افتاد و در یک غروب شاد و غمگین که صدای گلوله قطع نمیشد در میان مردم، زنده یاد «محمد کاظم شانه چی» و خیلی های دیگر (از جمله شیخ علی تهرانی) را دیدم که دوان دوان این سو و آن سو میرفتند. یادم میآید عده ای آنها را پشت صحنه میفرستادند مبادا آسیب ببینند.
«شیخ علی تهرانی» گوشش بدهکار نبود، آن دیگری هم میگفت: «خون ما از شما رنگین تر نیست.»، آن روزها همه از خود «بیخود» بودیم و سر از پا نمی شناختیم.
استاد محمد کاظم شانه چی نویسندهِ «علم الحدیث» و «مزارات خراسان»... را از پیش میشناختم.
شنیده بودم در شمارِ نخستین طلابِ جدید پس از دورهِ رضاخانی است.
میگفتند به این دلیل که پدرش در کار خرید و فروش «شانه» بوده، فامیل «شانه چی» رویشان مانده است.
نیاکانش در اصل، «کرمان»ی و زردشتی بودند و با کردار و پندار نیک همنشین...
آن مردِ نیک، پیش تر مرا از شرِ ساواک پناه داده و در کنارِ صدها رفیقِ شفیق، یعنی کتبِ کتابخانه اش جا داده بود.
***
برادرش «حاج محمد شانه چی»، زندانیِ زمانِ شاه بود. یکبار هفت ماه و هشت روز و بار دیگر حدود یکسال زندانی کشید. گویا علاوه بر آیه الله طالقانی با محمد حنیف نژاد، حاج محمود مانیان، دکتر شیبانی، داریوش فروهر و خیلی های دیگر «همبند» بوده است.
صفای باطن و صراحت او را زنده یاد «شکرالله پاک نژاد» میستود...
***
می گفتند هر تاسوعا عاشورا دستهِ مخصوصی راه میاندازد و با دوستانش با بالا بردن پرچمی که بر آن نوشته شده بود:
«مرگ سرخ به از زندگی ننگین است...»، سکوتِ پُرحرفِ خود را نمایش میدهد.
خانه اش در تهران (خیابان ایران کوچه مظاهر) سال ها پناهگاه مبارزان بوده است.
حاجی گاه و بیگاه در مشهد هم نزدیکِ محل قدیمیِ دانشکدهِ پزشکی (کوچه ای که گرمابه سلسبیل در آن واقع بود)، دیده میشد. می گفتند پیش از آن که به قالی فروشی و آهن فروشی بپردازد همچون پدر کار و کاسبی اش شانه سازی بود.
***
می دانستم که در کفن و دفن جانباختگان ۱۷ شهریور سال ۵۷ (در میدان ژاله) حاضر بوده و از بزرگنمایی تعداد قربانیان حادثه انتقاد کرده و گفته است:
«باباجان چرا یک کلاغ چهل کلاغ میکنید؟ تعداد شهدا این اندازه نیست که جار میزنید، بد را بدتر نبینید.»
بعدها روایت او را از «داستان انقلاب» در «بی بی سی» و نیز گفتگویش را پیرامون کردستان و... در خانه زنده یاد «ماه منیر فرزانه» (مادر سنجری) شنیدم، همچنین ازعرض حالش به مجامع حقوق بشر، (در مورد ستم ساواک) باخبر گشتم.
***
در «جمعیت اقامه» که بعدها با مجاهدین مُماس شد نام وی نیز به میان آمد وپسین تر شنیدم یکی از اعضای شورای ملی مقاومت است...
فاطمه (زهره) شانهچی که ساواک تیربارانش کرد، محسن شانه چی که او هم زندانی زمان شاه بود، همچنین حسین و شهره (که هر سه بعد از انقلاب به خاک و خون افتادند) فرزندان او هستند. یادش بخیر و راهش سفید.
هنوز هم نمی توانم آن چه را در مورد آن انسان نیک، خوانده بودم فراموش کنم.
سال ۱۳۷۲ نشریه مجاهد (در شماره ۳۰۶ و ۳۲۱ ) او را با عنوان «تفاله سیاسیِ َمّدِ نظر ساواكِ آخوندی»، «میانه باز»، «معلوم الحال»، «مزدور»، «خبرچین» و «اجیر شده سفارت رژیم در فرانسه»... وصف کرده بود...
بگذریم...
***
اَجَل مُهلت نداد و شُترِ مرگ درِ خانهِ «محمد شانه چی» را کوبید و اورا هم که بخشی از تاریخ معاصر ایران بود، با خود به میهمانیِ خاک بُرد... و «خاک» این میزبانِ گویا و خموش، مهمانِ خود خوانده را با خشونت و مهربانی، به کامِ خویش کشید و در بَدوِ ورود بر سر و رویش کوهی از آوار ریخت...
***
زندگی، تلاش ها، داغ ها و رنج هایش کم و بیش گفته شده و آن چه این جا می بینید جز این که خودِ ما را که دیر یا زود به خاک می افتیم در خود فرو بَرد ـ ارزشی ندارد و مگر نه این که آدمی، «آه» است و «دَم»ی ؟ کیست که بداند کِی و کجا خواهد افتاد؟
زنده یاد شانه چی تابستان سال ۱۹۹۴ در خانه اش در پاریس با کلام خویش آخرین شب زندگیِ آیه الله طالقانی را به تصویر کشیده است.
فیلم در خانه اش (در اتاقی زیر شیروانی) گرفته شده، گوشهِ اتاقِ کوچکش، تخت خواب و میز کوجکی است. روی دیوارها دو «چُرتکه» است و عکس هایی از مصدق و شریعتی و طالقانی که آن همه دوستشان می داشت... او نیز نتوانسته از خاطراتش بگریزد.
***

مخالف و حتی دشمن فكریِ خویش را بخاطر تقدس آزادی تحمل می کرد.
نیك را همچو بد، فاش می گفت. چه بسا آن چه را که احتمالى بیش نبوده، واقعیت پنداشته، اما هرگز آن چه را كه ناراست مىدانست، راست جلوه نداد و خود را چنان نشان میداد كه رفتار میکرد.
این تاجر و توانگر پیشین که به یک معنا «ابن السبیل» و بیپناه هم بود، در شرایط بی پولی و بی کِسی همانند دوران گذشته همنشینی جز عصا و عزت نفس نداشت...
رنج پدر داغدیده ای چون او ریشه در ستم دوران ما و این دنیای بی وفا و «گربه صفت» دارد.
راستی آیا در گرد و غبار زمانه ما، یاد نیک امثال وی به تدریج گم و گور می شود ؟
***