بر پشت رؤیاها می دوی
بر خواب آب و آینه
یوزپلنگ ها به گردت نمی رسند
پیدا و پایدار نیستی
در لابلای رنگ ها و نورها
تو به تو رفته ای
با دلشوره هایی که دم به دم
در من
تازه می شوند
بر پشت رؤیایی پاره پاره
تو را دیدم به هیأت جنی درآمدی
با شولاهای لایه لایه اش رنگین
رم کرده از آبشارآتش
در پرش از پرچین های قدیمی قبرستان
با دو اژدها
نه بر دوش
که بر گردن
هزار جور جانور و توفان در رکاب
مرده ها می گریختند
مادیان سم بر زمین می کشید
و زلزله ای با تو می آمد
...
نمی دانم چرا
در نقش و در رکاب
با دشمن یکی شدی؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد