logo





جاده و روباه

(برگرفته از داستان های عامیانه)

شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۸ فوريه ۲۰۱۲

محمد سطوت

satwat.jpg
آن روزعصرهم مثل همیشه وسایل سفر را داخل اتومبیل گذاشته عازم منطقه مأموریت خود دراستان یزد شدم. هوا خوب بود و جاده خلوت و اتومبیل هم نو و جاده نیز آشنا، پس پدال گاز را زیر پا گرفتم و چیزی نگذشت که سواد شهر قم از دور پیدا شد.

چون کاری درقم نداشتم با سرعت از کنار آن گذشته وارد جاده اصفهان شدم تا شب از گرد راه نرسیده خودرا به یکی از قهوه خانه های بین راه رسانده قدری استراحت کنم. هنوز چند صد متری ازقم دور نشده بودم که پیرمردی درکنار جاده برای سوار شدن دست بلند کرد. با اینکه عادت به سوار کردن مسافر در طول راه نداشتم ولی چون تنها بودم و راه طولانی و شب نیز نزدیک بود برای اینکه هم صحبتی در طول راه داشته باشم اورا سوار کردم.

وقتی مقصد اورا پرسیدم گفت: "عازم یزد هستم" و اضافه کرد: "اگر راهتان به آن طرف نمی خورد لطف کرده مرا اصفهان پیاده کنید، از آن جا با یک وسیله دیگر به یزد می روم".

چون مقصدمان مشترک بود خوشحال شدم که تا یزد تنها نیستم لذا دیگر صحبتی نکردم و برای زودتر رسیدن به مقصد برپدال گاز افزودم. پس از طی مسافت کوتاهی، بر سر یک پیچ تند ناگهان روباهی برای گذر از عرض جاده با سرعت از جلوی اتومبیل رد شد، حادثه طوری سریع اتفاق افتاد که اگر ترمز شدیدی نکرده بودم روباه بیچاره جان خودرا برسر این حرکت خطرناک گذارده بود.

وقتی دوباره براه افتادم پیرمرد که مرا ناراحت از بروز این حادثه دید لبخندی زد و گفت: "آقا ناراحت نباشید، عبور ناگهانی روباه از جلوی ماشین درجاده برای راننده ها خوش یوم است، آن را به فال نیک بگیرید" و بعد برای تأیید گفته خود اضافه کرد: "اگرخطری سر راهتان بوده باشد عبور روباه نشان آن است که به خیر خواهد گذشت".

چون ضرب المثل هائی از قبیل "عطسه کردن هنگام حرکت" و یا "ناخن گرفتن در شب چهارشنبه" وداستانهای بسیاری ازاین قبیل را قبلا" شنیده و باور چندانی به آنها نداشتم نگاهی به پیرمرد کردم و گفتم: "پدرجان عبور یک روباه از جلوی اتومبیل چه ارتباطی به گذشتن خطر از راننده و یا سرنشین آن دارد".

او که بعدا" فهمیدم حدود نود سال از عمرش میگذرد دستی به ریشهای سفید خود کشید وگفت: "جوان، من سالهای عمرم را دراین جاده ها گذرانده ام و به تجربه باورم شده که ضرب المثل هائی ازاین قبیل - البته نه برای همیشه - اغلب با واقعیت همراه است" و به دنبال آن اضافه کرد: "تا آنجا که به یاد دارم از قدیم الایام این ضرب المثل ورد زبان مردم این نواحی بوده و به آن باور دارند" و چون مرا ساکت دید ادامه داد: "خود من بارها شاهد حوادثی از این قبیل در جاده ها بوده ام".

موضوع جالبی برای بحث و صحبت با او پیدا کرده بودم لذا گفتم: "پدرجان، تا آنجا که من درکتابها خوانده ام روباه مظهر مکر و حیله ونیرنگ و فریب است چطور میشود که در بیابان و با عبور از جلوی ماشین ها و ایجاد خطر برای رانندگان - همانطور که شاهد بودی - خوش یوم می شود و خطر را از آن ها دور میکند".

پیرمرد که حدس زد کوشش او در اثبات داستانش برای یک جوان شهری به جائی نخواهد رسید دیگر چیزی نگفت و سکوت اختیار کرد.

چون فکر کردم ناراحت شده برای دلجوئی از او موضوع صحبت را تغییر داده پرسیدم: "درکجا زندگی می کنی".

گفت: "در شهربابک" و ادامه داد: "زمینی دارم و کشاورزی می کنم".

با سن و سالی که داشت تعجب کردم وپرسیدم: "کسی هم کمکت می کند".

گفت: "هنگامی که احتیاج به کمک داشته باشم پسرهام کمک می کنند ولی تا آن جا که ممکن باشد از آن ها و یا دیگران کمک نمی گیرم".

این جمله را طوری ادا کرد که احساس کردم بسیار به خود وتوانائی هایش مغرور است لذا پرسیدم: "چند فرزند داری؟".

سینه ای صاف کرد و جوابداد: "سه پسر و دو دختر و دوازده نوه دارم" و پس از لحظه ای اضافه کرد: "همه آن ها بزرگ شده و سر در گریبان خود دارند".

- "این طور که معلومه دور و برت خیلی شلوغ است" و اضافه کردم: "با این تعداد فرزند و نوه و سن وسالی که داری زمان، زمان استراحت است وباید کار زراعت و کشت و کار را به عهده آن ها بگذاری".

نگاهی به من کرد وگفت: "جوان، ما روستائی ها تنها زمانی که مریض و زمین گیر می شویم دست از کار می کشیم ولی تا زنده هستیم و توانائی داریم کار می کنیم".

گفتم: "پس برای چه پسرها را بزرگ کرده ای، حالا آن ها باید عصای دستت باشند و دیگر مجبور نباشی کشت و کارت را خودت راه ببری".

سرش را به معنای عدم موافقت تکان داد و گفت: "کار، آدم ها را زنده و سربلند نگه میدارد، تا زمانی که کار می کنی و روی پای خودت ایستاده ای همه به تو احترام می گذارند ولی همین که فهمیدند به آن ها احتیاج داری، دیگر مثل قبل تحویلت نمی گیرند".

پیرمرد جالبی بود، از اعتماد به نفس او خوشم آمد، دراین موقع به قهوه خانه ای نزدیک مورچه خورت رسیده بودیم. اتومبیل را نزدیک قهوه خانه جلوی یک کامیون هیجده چرخ که چسبیده به دیوار ایستاده بود پارک کردم و برای شستن دست و رو وخوردن چای رفتیم.

قهوه خانه شلوغ بود و جمعیت زیادی دور میزها نشسته و درحال خوردن و آشامیدن بودند با پیرمرد دور میزی نشستیم و منتظر ماندیم تا قهوه چی برایمان چای بیاورد. پیرمرد فوری دستمالش را که حاوی نان و پنیر بود روی میز پهن کرد و از من دعوت نمود تا با او شریک شوم.

قبل از اینکه شروع کنم ناگهان به خاطرم رسید که اتومبیل را بد جائی پارک کرده ام و چنانچه راننده کامیون بخواهد حرکت کند با بودن اتومبیلم درمقابلش دچارمشکل خواهد شد لذا بی درنگ برخاسته بیرون رفتم و اتومبیل را از جائی که بود حرکت داده در نقطه دیگری که خلوت تر بود پارک نموده به قهوه خانه برگشتم. قهوه چی چای را آورده روی میز گذارده بود لذا همگام با پیرمرد مشغول نوشیدن چای و نان و پنیر او شدم.

هنوز چند لقمه بیشتر نخورده بودم که ناگهان با شنیدن صدای هیاهوی چند نفر در بیرون قهوه خانه که فریاد می زدند: "بگیر، بگیر، رفت، رفت" همه نگاه ها متوجه خارج از قهوه خانه شد و عده ای میزها را رها کرده برای پی بردن به دلیل فریاد ها با سرعت از قهوه خانه بیرون دویدند.

پیرمرد فوری دستمالش را جمع کرد و به اتفاق بیرون رفتیم تا بدانیم چه پیش آمده است. در وهله اول به دلیل اجتماع مردم در مقابل قهوه خانه متوجه حادثه ای که اتفاق افتاده بود، نشدم ولی چون امتداد نگاه اجتماع کنندگان را دنبال کردم کامیون هجده چرخی را که قبلا" کنار دیوار قهوه خانه پارک شده بود، دیدم که دور از قهوه خانه با سر در رودخانه فرورفته است.

نمی دانستم به چه دلیل به آن جا رفته و در رودخانه افتاده است. چون عده ای از رانندگان برای پی بردن به دلیل حادثه رفته بودند به اتفاق پیرمرد ودیگرمشتریان دوباره به قهوه خانه برگشتیم و ازسؤال و جواب عده ای از رانندگان پی بردیم نظر به این که راننده کامیون مزبورهنگام توقف و پارک درکنار دیوار قهوه خانه فراموش کرده ترمز دستی آنرا بکشد و گویا دنده نیز درحالت خلاص و آزاد بوده و زمین نیز شیب داشته وکامیون در سرازیری توقف کرده بوده لذا براثر عبور و مرور کامیون ها درجاده و تکان های شدید زمین کامیون تکان خورده به راه میافتد، ابتدا آهسته حرکت می کند به طوری که کسی به آن توجه نمی کند ولی به تدریج که سرعت حرکت آن افزایش می یابد با سرعت به سمت پائین دست قهوه خانه می رود و قبل از این که بتوانند آن را متوقف کنند با سر در رودخانه فرو میرود.

با اطلاع از وقوع حادثه ناگهان به یاد اتومبیل خود افتادم که قبلا" جلوی کامیون پارک شده بود و این که ناگهان به فکرم رسیده بود تا جای آن را تغییر دهم. با خود گفتم: "راستی اگر جای آن را تغییر نداده بودم چه می شد، حتما" حالا صاحب توده ای آهن درهم کوبیده بودم و بایستی آن را همان جا رها کرده به تهران باز می گشتم.

وقتی دوباره سوار شده به راه افتادیم پیرمرد گفت: "وقتی بیرون آمدم و از حادثه با خبر شدم فکر کردم کامیون ماشین شما را هم با خود برده و در رودخانه انداخته است ولی وقتی آن را صحیح و سالم در جای دیگری دیدم خوشحال شدم و خدا را شکر کردم که این اتفاق به ماشین شما صدمه ای نزده است".

برایش گفتم: "خودم هم نمی دانم چه باعث شد که ناگهان بیرون آمدم و جای اتومبیلم را تغییر دادم" و اضافه کردم: "مثل این که کسی به من گفت: "برو ماشینت را از آن جائی که هست بردار و ببر جای دیگر پارک کن".

پیرمرد گفت: "خوشبختانه این حادثه صدمه جانی برای کسی نداشته" بعد لبخندی زد و ادامه داد: "فکر می کنم حالا دیگر باورتان شده که داستان عبور روباه از جلوی ماشین شما و این که گفتم آن را به فال نیک بگیرید بی جهت نبوده".

جوابی نداشتم، آن قدر از سالم بودن اتومبیلم خوشحال بودم که اگر رانندگی نمی کردم همان دم پیرمرد را درآغوش گرفته می بوسیدم، گفتم: "پدرجان، حق با شماست، حالا می فهمم که این داستان ها بی جهت ورد زبان مردم نشده و ریشه در تجربه و باورهای آن ها دارد".

تا به یزد برسیم پیرمرد داستان ها و ضرب المثل های دیگری از باورها و اعتقادات مردم آن نواحی برایم تعریف کرد که هرکدام در نوع خود برایم آموزنده و گرانبها بود.

محمد سطوت
فوریه 2012


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


زیبا
2012-02-20 14:26:55
لطفا باز هم از این داستان های مردمی بنویسید. آنچه مردم با تجربه به آن باور کرده اند قابل ارزش است هرچند جواب منطفی برای آن نباشد
شماهم آنقدر شیرین تعریف کردی که آدم تا آخرش را یک نفس می خواند.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد