نيروهای دشمن هر لحظه به ما نزديکتر ميشدند و نيروهای جنگی به ظاهر خودی خانه ما را در محاصره خويش قرار داده بودند و سربازهائی نيز به داخل خانه آمده بودند. ترس و اضطراب سراپای وجود ما را در بر گرفته بود، به ما اخطار داده شده بود که بايد خانه امان را ترک کنيم. تمام شب را با صدای شديد بمباران دشمن در نزديکی خانه امان سپری کرده بوديم و از ترس و وحشت نتوانسته بوديم حتی پلکی روی هم بگذاريم. در اين ميان يکی از فاميل ها از شهر ديگری به سراغ ما آمده بود و ميخواست به هر طريقی که شده ما را از آن منطقه دور کند. به کجا بايد رفت، چطور ميتوان از تنها سر پناه خود که تا کنون در زندگی تنها نقطه امن برای ما بوده و در اصل پناهگاه ما در مقابل همه ظلم و زور و بی عدالتيهای خارج از خانه بوده، دور شد و به محيطی نا آشنا و نا امن قدم گذاشت.
سربازها را در خانه و در اطراف آن در حرکت و تلاطم می ديدم، به اطاق های مختلف خانه قدم می گذاشتم و به اين فکر بودم که چه چيزی را ميتوان با خود برد. به اطراف نگاه می کردم هر کدام از اشيائی که در گوشه و کنار خانه قرار داشت خاطره ای را با خود به همراه داشت و از تلاشی که برای بدست آوردنشان شده بود، سخن ها با خود داشتند. يک عمر تلاش و زندگی و امنيت نسبی را بايد به يکباره رها کرد و رفت، ولی به کجا؟ در هيچ کجای منطقه امنيتی ديده نمی شد فقط اين را ميدانستم و احساس کرده بودم که ديگر اينجا نميتوانيم بمانيم. بار ديگر با حسرت خاصی به گوشه و کنار خانه نظری می اندازم، فرصت زيادی نداريم. دلم ميخواست لااقل گوشه ای از اين خاطره ها را با خود ببرم، ولی شدنی نيست. فقط لباس و وسايل بسيار ضروری بچه ها را بايد همراه برد و از همه چيز چشم پوشيد. از همه طرف فشار، از همه طرف احساس نا امنی و آينده ای نا معلوم. نه، من نميتوانم به چيزهای غير ضروری فکر کنم. الان مهمترين مسئله اين است که جان خودمان و بخصوص بچه ها را نجات دهيم. آخ چه احساس بدی بود. دل کندن از همه چيز و پا گذاشتن به فردائی نا معلوم. با اين اضطراب يکدفعه از خواب پريدم، چشم هايم را باز کردم. قلبم به شدت می تپيد، متوجه شدم که تمام اين وقايع را در خواب ديده بودم. البته اين کابوسها بی ارتباط با جنگ ايران و عراق و حضور ما در آن مناطق جنگی نبود.در مهرماه ۱۳۵۹ هنوز چند روزی از آغاز جنگ نگذشته بود که عراقيها، خرمشهر را گرفته و شروع به پيشروی به طرف آبادان کرده بودند. برای من اين همه قابل تصور نبود: حملات شديد عراقيها و تصرف خرمشهر و محاصره آبادان، آن هم در کوتاهترين مدت زمان. دلم نمی خواست آن شهر را که پر از خاطرات شيرين و فراموش نشدنی بود و با آن عشق و علاقه ای که به مردم و به دوستانم داشتم، ترک کنم. پدرم در شهر ديگری کار ميکرد و گاهی چند روزی به خانه نمی آمد. در آن زمان ما، بچه ها با مادرمان تنها بوديم. من هم تمام اصرارم ماندن و مقاومت کردن در آن شهر بود. هر روز، چندين بار شهر، توسط هواپيماهای اف ۱۶ عراق بمباران می شد و گاهی آنقدر به ما نزديک بودند که فکر ميکرديم هر لحظه ممکن است قربانيان يکی از اين بمبارانها شويم. شهر به يکباره بر اثر اين بمبارانها از سکنه خالی شده بود. بسياری از همسايه ها از شهر خارج شده بودند و فقط تک و توکی از آنها هنوز در خانه خود مانده بودند. در همين اوضاع و احوال بود که پسر يکی از همسايه ها که چند روزی بود با خانواده به شهر ديگری رفته بودند برای بردن مقداری اثاثيه مايحتاج خانواده، با يک وانت به آبادان برگشته بود. با ديدن ما بسيار متعجب شد و پرسيد که چرا شما تا کنون اينجا را ترک نکرده ايد. او، مادرم را متقاعد کرد که به همراه او از شهر خارج شويم، چون نيروهای عراقی، ديگر بسيار نزديک شده بودند و احتمال آن ميرفت که تا چند روز ديگر آبادان را بطور کلی در محاصره خود در آورند. وقتی که آماده حرکت شده بوديم من که به همراه اعضای خانواده ام پشت وانت نشسته بودم با حسرت خاصی به تمام نقاطی که از آنجا عبور می کرديم نگاه می کردم. می ديدم که بايد از شهری که به من همه چيز داده بود، به من عشق ورزيدن و چگونه نگاه کردن به زندگی و انسانها را ياد داده بود، دور شوم. شهری که هر گز خشکی را به خود نمی ديد، حتی در تابستان با دمای ۵۰ درجه بالای صفر و رطوبت کشنده اش با شمشادهای هميشه سبزش، هميشه سبزی زندگی را برايم تداعی می کرد. يادم می آمد وقتی برای سفری کوتاه و برای ديدن بچه های فاميل به شهرهای ديگر ميرفتم، هميشه دلم برای آن شط زيبا و فراموش نشدنی اش تنگ می شد. در آن زمان در بازگشت، هر وقت به شهر نزديک ميشدم، قلبم همانند ديدن عاشقی که معشوق خود را بعد از مدتی می بيند به تپش می افتاد و در وصف زيبائی های آن شهر در ذهن خود هميشه زيباترين سرودها را می سرودم. و حالا می بايست آن همه را و شايد برای هميشه ترک ميکردم و در حسرت آن روزها و خاطرات فراموش نشدنی اش بمانم.
دليل ديدن اين خواب نيز رويدادهای هفته های اخير در غزه و جنايتهای غير قابل وصف حکومت جنايتکار اسرائيل و بازيهای هر دو طرف اسرائيل و حماس بر سر مردم بی گناه غزه بوده است. هر چند که وضعيت آن زمان ما با مردم بی پناه غزه اصلا قابل مقايسه نمی باشد. مردمی که در محاصره ای همه جانبه و نا عادلانه قرار گرفته و امکان فرار و رفتن به جای امنی نيز از آنها سلب شده است.
دو روز پيش مراسمی برای اعتراض به اين حملات و در دفاع از مردم بی دفاع غزه در يکی از شهرهای هلند، برگزار شده و امروز نيز مراسم ديگری برگزار می شود.
مراسم قرار است ساعت ۲ بعد از ظهر آغاز شود. در اتوبوس نشسته بودم و متوجه جمعيت عظيمی شدم که برای شرکت در اين مراسم در محل مورد نظر جمع شده بودند. بعد از پياده شدن از اتوبوس، من که هنوز هيجان کابوس های شب گذشته را داشتم که بی ارتباط با جريابات غزه و کشتار مردم بی گناه آنجا نبود، با نزديک شدن به جمعيت و ديدن عکسهای غرق به خون کشيده کودکان بی گناه غزه ای، نمی توانستم از ريختن اشکهايم جلوگيری کنم. به زحمت می توانستم جلوی احساستم را بگيريم. بقدری متاسف شده بودم که فقط سعی ميکردم از نگاه کردن به عکسهائی که کم هم نبودند و در دست تظاهرکنندگان قرار داشت، جلوگيری کنم.
بعد از ظهر خبرگزاريها از اعلام آتش بس از طرف دولت اسرائيل خبر می دادند.
بعد از کشته شدن بيش از ۱۲۰۰ نفر انسان بی گناه در غزه که حدود ۴۰۰ تن از آنان را کودکان بی گناه و معصوم شامل ميشده، بار ديگر و برای مدتی که کاملا نامشخص است آتش بسی اعلام می شود که با هر اقدام ماجراجويانه ای که حماس بخواهد برای عرض اندام انجام دهد و دوباره بهانه ای به دست جنگ طلبان اسرائيلی بدهد، جنگی دوباره می تواند از سر گرفته شود.
اين نا امنی و نداشتن فردائی با صلح و آرامش برای اين مردم بی دفاع تا کی بايد ادامه داشته باشد؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد