يار با ماست، ولی با ما نيست
در سخن هست و به دل، امّا نيست
بين ما قامت ديوار ملال
آشکار است که جز حاشا نيست
پشت ديوار کسی هست که او،
سخنش در خور باورها نيست
تکيه کردن به چنين ديواری،
نيست، جز شک روان فرسا نيست
همه دلواپسی ام هست که او،
هست امروز، ولی فردا نيست
روی ديوار نوشتم: - « برگرد
آنکه می خواستی اش، اينجا نيست!»
او نوشت: - «آری و می دانستم،
هر کسی را دل اين سودا نيست
دل به دريا زدن و شک کردن،
ضامن عشق به آن معنا نيست
رخت ابريشمی مجنونی،
جز به قامت شدن ليلا نيست! »
........
........
شد سکوت و پس از آن باز نوشت:
- « پشت ديوار کسی آيا نيست؟»
....
خسته از اينهمه فرياد زدم:
- « بود ديروز، ولی حالا نيست!»
Pirayeh163@hotmail.com