وقتی برای اولین بار از آن مطلع شدم، پشتم لرزید. سرد شد. از خود پرسیدم، یعنی دوستی را از دست خواهم داد. سپس خویشتن را سرزنش کردم، که چرا فال بد می زنم. خیلی ها مبتلا به سرطان می شوند. سرطان آخر کار نیست. بعضی حریف آن می شوند.
او را در بیمارستان ملاقات کردم. بعد از آن وضع بگونه ای بود که انگار سرطان حضور نداشته است. ما با هم خندیدیم. همدیگر را زخمی کریم و بارها دوباره با هم آشتی کردیم. با هم حکم بازی کردیم. کریم تبحر خارق العاده ای داشت، که وقتی تک خالی را داشت، آن را بازی نکند تا شاه یا بی بی مرا بسوزاند. حسابی کفر مرا درمی آورد، طوری که من دلم می خواست بعد از بازی یک دست کتک حسابی به او بزنم.
بیماری اش دوباره بازگشت. دوباره اقامت در بیمارستان. دوباره ملاقات. دوباره مرخص شدن از بیمارستان. دوباره امیدی تازه.
این اواخر سخت تر شده بود. تنها شنیدن خبر حمله تازه بیماری اش برایم طاقت فرسا بود. از من بیش از توانم طلب می کرد. از خود پرسیدم، به او دیگر چه می گذرد! تو امیدی چندبار فروریخته را از بیرون تجربه می کنی. او امیدی چندبار فروریخته را از درون تجربه می کند.
وقتی دوست مشترک ما کرامت پشت تلفن شروع به حرف زدن کرد، متوجه آن شدم. تن صدایش حاوی خبر بود. بروز ندادم. بعد او گفت، کریم درگذشت. خوشحال شدم. سپس خویشتن را سرزنش کردم، که چرا متاثر نشدم هر چه باشد، دوستت فوت کرده است.
در این میان کریم با چهره ی خندان در برابر من ظاهر شد. خواستم با او حرف بزنم، رفت. تا چند روز بعد هم گه گاه با چهره ی خندان در برابر من ظاهر می شد.
زندگی مقدس نیست. گاه مرگ رهایی بخش است. مقدس صمیمیت این لحظه است، آن چه همین حالا میان ما، میان من و تو روی می دهد.
محمد احمدیان
http://www.sherwabishtar.blogspot.com/
mohammadahmadijan@gmx.de