هنگاميکه ازشکم مادرش چشم به آن چهار ديواری کوچک ومحدود گشود گريه را سرداد. اما دکترها وپرستاران ونيزمادرش لبخند برلب داشتند. اويکريز گريه ميکرد. تا اينکه پرستار چهره اش را بطرف مادرش چرخاند وناگهان لبخند مليح وکوچکی به روی لبهای باريک وظريف نوزاد نقش گرفت. برای اولين بار شعف وشادی حقيقی را درهمان لحظه با ديدن زنی که به اوزندگی بخشيده بود ظاهرشد. ازهمان نقطه وثانيه زندگی نوزاد بيگناه آغازشد.
بچه کوچولو ازهرنظر آزادی را احساس ميکند. احساس آزاد بودن مانند پرنده ای که بهنگام پرواز آهنگ پرنشاطی را زمزمه ميکند دراو هويداست. بهمين دليل او به خنديدن وخوردن وبازی وشيطنت مشغول است. احساس شادمانی در وجود او حد ومرز ندارد. بخاطر همين هرآنچه که مايل است ودرهرلحظه که بفکرش خطورميکند انجام ميدهد ويا بيان ميکند. اما لحظاتی هستند که والدين ويايکی ازاطرافيان به اوخشم می گيرد وسراو فرياد ميکشد. کودک با چشمان بازوحيرت به طرف خيره ميشود. برای او اينچنين عکس العملی کاملا ناشناخته ومبهم بنظرميرسد.
بمرور زمان گاه گاهی داد وبيدادها واقسام تنبيه ها برای به اصطلاح ادب کردن او وخوب پرورش يافتنش تجربه می گيرد وازهمان آغاز کودکی به اين درجه درک ميرسد که احساس آزادی که ازپايه دروجود او نهفته بود بسيار پائين است. البته تا اينجای قضيه درمورد کودکانی صدق ميکند که خوشبخت محسوب ميشوند. بگذريم ازکودکانی که درشرايط بد وپائين بزرگ ميشوند وازآغازتولد جهنم را به روی زمين تجربه ميکنند که خود بحث جداگانه ای است. برمی گرديم به کودک خوشبخت. او آنقدرمشتاق بزرگ شدن است که گاهی خودرا بزرگتر ازآنچه هست به عرضه نمايش می گذارد. به اين منظور که احساس آزادی بيشتری بخود بدهد. بی صبرانه انتظار سن بلوغ را ميکشد. هنگاميکه به غرور نوجوانی ميرسد ناگهان برای دومين بار عاشق ميشود. بار اول عاشق فرشته ای بنام مادرش بود. هم اکنون عشق جلوه ديگری دارد. دومرتبه مانند روز تولد, احساس اينکه آزاديش برگشته, درابرها به پرواز در می آيد. بخاطر عشق به هرکاروقيمتی دست ميزند. با اين عشق خراش عميقی در قلب او ايجاد ميشود که با شکاف قلب طرف مقابل پيوند زده ميشود. احساس اينکه مالک همه چيز وهمه کس است دراو آشکارميشود واورا به وجد می آورد.
بطورطبيعی دراين سن گاهی نه يکبار بلکه چند بار اين احساس سحرانگيز را تجربه ميکند وخراشها يکی پس ازديگری روبهم قرار می گيرند تابه صورت يک قلب پرازجوش وخروش شکل می گيرند. هرگاه احساس او عميق تر شود پرواز او بالاتر ازسطح ابرها خواهد بود تا جائيکه ستاره ها را ازآن خود کند. او مانند قورباغه ای که هربار شاهزاده ای را ميبوسد, اسب سوار خود را می يابد. درآن لحظات احساس خوشبختی وسعادت دراو نهايت ندارد. اما بمحص اينکه با صفت حسادت وبد قلبی ديگران مواجه ميشود يکبار ديگر آزادی اش را ازدست ميدهد. شايد هم زمان خود عشق به پايان ميرسد.
ازنظر روحی وروانی محدود ميشود. اما ازآنجائيکه ازنظر غريزی اميد دروجود او محفوظ است تکيه به انتظار روزهای بهتری را ازدست نمی دهد. لبخندی ازرضايت وخرسندی به روی لبهايش ظاهرميشود ودرسن بالاتر منتظربلورهای آزادی است که به او خوش آمد گويد. وارد دانشگاه ميشود وسپس شغل مورد نظر را به هرگونه تلاش وتقلا بدست می آورد. پتانسيل بدنش دور عجيبی می گيرد وبا اشتياق فراوان مشتاق کسب مقام وثروت است. به هرطريقی پستی ومقدار معينی دارائی را دارا ميشود. همزمان به انتظار برگشت آزادي, دونده ماهری ميشود که راستی بدون آنکه خود متوجه شود, قادر خواهد بود درمسابقات المپيک مقامی را به دست آورد. اينبار ازروی تفاهم ودوست داشتن که کمتر به کلمه عشق نزديک است قلب ديگری را تسخير وديگری قلب اورا محاصره ميکند. احتمالا ازدواج ميکنند. بچه دار ميشوند. اوه...کودک بيچاره که منتظر آزادی واقعی بود هم اکنون بايد برای آزادی کودک ويا شايد کودکان ديگر تلاش کند. او بايد به سرعت دويدنش بيافزايد وگرنه بد جوری در ميماند وشايد هم ناک اوت بزمين بخورد. آنقدر با خود واطرافيان به کشمکش برميخيزد تا وظائف ومسئوليتها را به نحو احسن انجام دهد که نتايج عالی به دنبال داشته باشند.
روزها وشبها چنان می گذرند که سرعت شديدترين باد ها قادر به مسابقه با آنها نخواهد بود. آنقدر مشغول است که گاهی حتی متوجه نميشود چه موقع آفتاب طلوع کرد وچگونه وکی به غروب رسيد! ساعتها وسالها وسالها با کار وکار...و يادگيری وياد دادن سپری ميشوند. درتمام اين مدت مخصوصا به هنگام دويدن به طوردائم بخود اميد می داد که پس ازاينکه اين کار وآن وظيفه واين مسئوليت وآن انجام به پايان رسد, بخود می گويد: به کوههای مختلف وزيبا سرک می کشم وخود را با قله آنها مقايسه ميکنم. درآبهای عميق دريا به شنا می پردازم وازماهيها سبقت می گيرم. به جنگلها ی زيبا وخطرناک ميروم وبه شير وپلنگ خواهم گفت من قويترم. من آزادترم. هرروز درمقابل انجام کار ويا وظيفه ای اين آرزوها را تکرار ميکند وبه خود بازهم اميد ميدهد. نزد خود ادامه ميدهد: پس ازاينکه اين کار تمام شد با ستاره ها دوست ميشوم که ستاره اصلی خود را بيابم. پس از آنکه آن مشکل حل شد به کشورهای بيشتری به سفر خواهم رفت. چنانچه پست بالاتری کسب کنم بابالهای سبک ورويائی ونرم وبدون هوا وبدون تحمل به زيباترين جزيره روی زمين خواهم رفت. او همزمان باتلاش وتقلا بطورمکرر اين کلمات را تکرارميکند. پس از اينکه...اين وظيفه را انجام دهم... بعد ازآنکه...پس ازآنکه...هنگاميکه...موقعی که...اگر...اين چنين وآنچنان شد آزاد ميشوم وهرآنچه بخواهم انجام ميدهم.
لحظه ها وثانيه ها و ساعتها وروزها وسالها بمانند يک اشاره می گذرند. تا اينکه آفتاب زندگی درشرف غروب ميرسد. برف کهولت برموهای سرورويش می نشيند. ابرهای تيره بيچارگی ونگون بختی آسمان زندگی اش را فرا می گيرد وپرنده های شوم نغمه های حزن آورشان را برای او سر می دهند. کودک خوشبخت همه کارکرد وهمه چيز ياد گرفت. به اميد اينکه با کسب آزادی روزی وارد بهشت شود. هم اکنون که موقع پيوستن به ديار ابديت فرا رسيده مايل نيست با زندگی وداع کند. اما همه چيزتمام شده است. بدن فرسوده اش خسته است. درد عجيبی همه اعضای وجودش را فرا گرفته است. او برای هميشه بخواب ميرود. لحظه ای که روح از بدنش خارج ميشود ناگهان ازخواب بيدار ميشود!!!
زندگی مانند خواب کوتاهی است که بهنگام پايان آن, ناگهان ازخواب بيدارميشويم!
۰۵.۱۱.۲۰۰۸
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد