logo





نامه به مردي كه زياد مي‌‌‌‌‌‌دانست: بايد نوشت كه قلب و روح افسرده‌‌‌‌‌‌‌ام را جاني ببخشد...

چهار شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۵ ژانويه ۲۰۱۲

الهه باقری

elahe-bagheri.jpg
مدرسه فمینیستی: روزي را در سالنامه به من اختصاص داده‌‌‌‌‌‌‌‌اند. مرد اين سرزمين، اگر من ‏زنم تمام روزهايم پيشكش مرداني كه اگر چه روزي را در سالنامه به نامم سند زده‌‌‌‌‌اند اما يك نيم روز ‏هم من را با خود برابر نمي‌‌‌‌دانند. اگر من زنم تمام روزهايي كه به نام من است پشكش مرداني كه من ‏بايد براي چادر و چكمه‌‌‌‌‌ام به چه كنم، چه كنم بيفتم تا مبادا دين نداشته‌‌‌‌‌ي مردان شهرم با نيشِ باز و ‏پاي ناز، به باد برود. اگر من زنم تمام روزهايي كه به نام من است پيشكش تمام مرداني كه خون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان از ‏من رنگين‌‌‌‌‌تر است و خون‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بهاي يك جان كامل من برابر است با ديه‌‌‌‌‌‌ي ناكارآمدشدنِ تنها ابزار ‏مردانگی‌‌‌‌‌‌‌شان، تنها بگذارند، ما زنان و باقي مرداني كه حقوقي برابر براي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مان مي خواهند، مانند انسان ‏كنار هم زندگي كنيم و تمام روزها به نامم باشد. روز انسان...

بارها برايت نوشتم كه عشق یک توهم بازیگوشانه‌‌‌‌‌‌‌ی تن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گرایانه نیست و فقط یک بار باید عاشق شد؛ مگر آنکه به بدکارترین ریاکار تن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرستِ بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندیشه تبدیل شده باشی. من این سکوت خوف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌انگیز را دوست ندارم و این روزها مثل سنگ ‏سکوت می کنم. اما اینجا از بی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌صدایی دارم خفه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شوم و می‌‌‌‌‌‌‌‌نویسم که : بارها به انديشه‌‌‌‌‌‌ي من اهانت و توهين كردي و من را به كم عقلي و اين‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جور نوشته‌ها و مقاله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها متهم كردي. شما را كه در ابتدا به عنوان يه استاد مهربان تاريخ مطبوعات دوست داشتم. اما انگار سخت در اشتباه بودم. شمايي كه هميشه ادعا مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرديد كه من دارم زندگي مي كنم و تو عمرت را با اين حرف‌ها و نوشته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها و با اين دوستان فمينيست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خو داري تلف مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كني. شمايي كه به زن نگاه جنسيتي داشتيد. بارها آن كاريكاتور كذايي را برايم ايميل كردي كه مردي از رمالي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پرسید: چرا زن رو نصف مرد حساب مي‌‌‌‌‌‌‌‌كنند و آن رمال به مرد جواب مي‌‌‌‌‌‌‌داد براي اين‌‌‌‌‌‌‌‌كه ما فقط به نصفه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پائينِ زن كار داريم. نصفه ديگرش براي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مان كاربردي ندارد... بايد اعتراف كنم كه اولين‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بار است كه در طول مدت بيست و اندي سال كه زندگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنم مردي مثل شما ديدم. مردي كه متأسفانه در زمينه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ي زنان هم قلم مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد ولي متأسفانه فكر و ذهنش به نيمه‌‌‌‌‌‌‌‌‌ي پائينِ زنان بود.

بارها نوشتم كه نخواه نامت در تاريخ مثل پادشاهان صفوي شكم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باره و زن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌باره ثبت شود. بگذار نامت مثل حسن رشديه و مثل عشق نادر ابراهيمي به همسرش زبان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زد خاص و عام شود. درد زن بودن همين است كه هميشه محكوم به سكوت مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شود. ولي سكوت بالاترين خيانتهاست. توي اين دنيا هيچ چيز مطلقي نيست و حتي بدترين آدم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها در تاريخ را هم كه بررسي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كنيم متوجه مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شويم كه خوب و يا بد مطلق نيستند، حتا كورش .... اما انگار در مورد شما فرق مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرد. هر روز اهانت و توهين و من را متهم به ديوانگي مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌كرديد.

برايم نوشتي: »هنوز تو باقالی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها سیر می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنی، جنس دوم، بابا دنیا رو گرسنگی و جنگ و بد اخلاقی گرفته و با قانون ناخودآگاه وحش داره زندگی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چرخه، باز تو حرف حرف های تکراری یکصد و پنجاه سال پیش رو می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زنید... خودتو به خواب نزن الان زنها به مردها خیانت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنند و گُر و گُر برای خودشون معشوقه می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گیرند... باور نداری بیا آدرس چند تاشو من بهت بدم... سرت رو بالا بگیر برو زندگیتو بکن مثل همه آدمها... تا کی این خل بازی ها....» علتش را هم بيان كردي كه شرمسارم اين جمله [......] را در اين متن بياورم.

در جواب برايت مي‌‌‌‌‌‌‌‌نويسم كه : چرا زن دارد خيانت مي‌‌‌‌‌‌‌‌كند؟؟ از جنس خودت بايد پرسيد!!‏ تو خودت با امثال اين زن‌‌‌‌‌‌‌ها هستي كه مي‌‌‌‌‌‌شناسي. وقتي يكي مثل جنس تو بهش خيانت مي‌‌‌‌‌‌‌كند!!!! تا کی می‌‌‌‌‌‌‌‌خواهي مثل کبک سرت را در برفی فرو کنی. آري... سکوت در برابر خیانت. سکوت در برابر بدی. سکوت در برابر ظلم و تعدی و... و اما سکوتی که وقتی تو خیابون دست یک مرد نامرد به تن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌خورد سریع خودمان رو جمع می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنیم و از محل فرار ‏می‌‌‌‌‌‌‌‌‌کنیم؟ چرا اگر از حق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مان دفاع کنیم ما رو به چشم یک زن بد نگاه می‌کنن(حتی خود زن‌ها)؟؟؟

شما معتقد بوديد كه من كاري بلد نيستم و حرف‌هایی به من زديد كه باز هم شرمسارم در اين نوشتار بياورم و باز هم معتقد بوديد كه من با اين ادبياتم هيچ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گاه موفق نخواهم شد. اما همين امروز كه اين چند خط را نوشتم، مي‌‌‌‌‌‌‌‌بينم كه حداقل يه كاري از اين دستان ناتوانم برمي‌‌‌‌‌‌‌‌‌آيد و شما سخت در اشتباه بوديد. از جامعه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ايي كه استادي مثل شما اين‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چنين مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌انديشند، چه انتظاري مي‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌توان داشت؟؟؟ تو بمان و اين جامعه‌‌‌‌‌‌‌ايي كه فقط تو حق زندگي در آن را داري ‏‏.....‏

و در پايان :
-‏اي زن كه دلي پُر از صفا داري‎ ‎
-از مرد وفا وفا مجو هرگز‎ ‎
-او معني عشق را نمي داند
-راز دل خود به او مگو مگو هرگز (فروغ فرخزاد )‏

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد