logo





نادر و تینا

(برگی از دفتر خاطرات کردستان)

چهار شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۰ - ۲۵ ژانويه ۲۰۱۲

محمد سطوت

satwat.jpg
(1)

نادرجوانی خوش تیپ، خون گرم، پاک و احساساتی، صدیق و بی آلایش بود، در پادگان فرح آباد هنگامی که دوران آمادگی برای خدمت سربازی را طی می کردیم، آشنا شدیم. خون گرمی و بی آلایشی و صداقت او سبب شد تا خیلی زود انیس و مونس هم شویم و دوران خدمت در فرح آباد را فارغ از زیر و بم هایش به سرعت بگذرانیم.

خوشبختانه پس از خاتمه دوران آموزش هر دو مأمور خدمت در پادگان مهاباد مرکز استان کردستان شدیم، پادگانی که وظیفه حفظ امنیت و آرامش کردستان وغرب کشور را به عهده داشت.

قبل از حرکت به سوی مهاباد برای نادر تعریف کردم که در دوران کودکی به دلیل مأموریت پدرم چند سالی را با خانواده ام در مهاباد گذرانده ام از این رو با خصوصیات مردم آن منطقه به خوبی آشنا هستم. برایش گفتم که کردهای مهاباد مردمی ادیب، با سواد و اهل شعر و ادب هستند، بسیار خوش برخورد و مهمان دوست می باشند از این رو هر دو با روحیه ای شاد و خوشحال ازاین موقعیت عازم محل مأموریت شدیم.

مهاباد درآن موقع شهری زیبا و کاملا" متفاوت از سال های قبل بود، خیابان های جدید وتازه ای در آن احداث شده و بلوار بسیار زیبائی در امتداد رودخانه احداث کرده بودند. شهر گسترش پیدا کرده وخانه ها وساختمان های نوساز در شهر و دامنه ارتفاعات جلوه دیگری به آن داده بود.

شهر ازسه طرف توسط ارتفاعات بلندی احاطه می شد و وجود چشمه های فراوان آهکی درغرب شهر واطراف رودخانه مهاباد چشم انداز زیبائی را برای اهالی و بازدید کنندگان ایجاد می کرد.

ازآن جائی که منطقه به دلیل وجود مبارزین کرد که خواهان خودمختاری استان کردستان بودند همیشه درتب و تاب بسرمی برد به افسران ارتش دستور داده بودند تا درتمام مدت آماده وحاضر به خدمت باشند و اغلب اوقات به خصوص شب ها و هنگام تردد در خیابان ها با خود اسلحه حمل کنند تا چنان چه مورد هجوم پیشمرگان کرد واقع شدند غافلگیر نشده قادر باشند از خود دفاع نمایند.

با رسیدن به مهاباد دو اطاق در طبقه دوم یکی از ساختمان های نوساز حاشیه شهرگرفته مستقر شدیم. چیزی نگذشت که خبر یافتیم چند تن ازدوستان دانشگاهیمان که در وزارت نیرو استخدام شده بودند درحال انجام پروژه ای برای احداث سد روی رودخانه مهاباد می باشند.

وجود آن ها نزدیک محل مسکونی ما سبب شد تا خوشحال ازاین پیش آمد اغلب اوقات بیکاری و به خصوص روزهای تعطیل را نزد آن ها بگذرانیم.

اطاق دفتردوستانمان درطبقه اول و درگوشه ساختمان درست درمحل تقاطع دو خیابان قرار داشت که یکی ازپنجره های آن مشرف بر خیابان و شیر آبی (فشاری) بود که درآن موقع برسرهرچهار راه یکی از آن ها را برای استفاده عموم نصب کرده بودند. اغلب روزها به خصوص ایام تعطیل تجمع دختران و زنان زیبای کرد برای برداشتن آب از این شیرها چشم انداز زیبائی را برای نظاره کنندگان به وجود می آورد.

درآن موقع خانه های قدیمی شهر مهاباد لوله کشی آب نداشت و شیر آب جلو پنجره دوستانمان تنها منبع مورد استفاده اهالی ساکن خانه های اطراف بود که این مهم را اکثرا" دختران و زنان جوان کرد برعهده داشتند و مردهای خانواده کمتر برای بردن آب می آمدند.

پوشش زنان و دختران کرد که در آن موقع (تابستان) برای بردن آب می آمدند عبارت بود از شلواری ضخیم، بلند و گشاد و اغلب تیره رنگ که تا مچ پایشان را می پوشاند و بلوزی (اغلب به رنگ های الوان و نازک) آستین بلند که تا مچ دست آن ها را پوشش می داد. پارچه بلوزها اغلب نازک و بدن نما بود به طوری که می شد خطوط برجسته سینه ها و اندام زنان (حتی رنگ پوست) آن ها را ازپشت بلوزها به خوبی تشخیص داد و همین امر باعث می شد تا نگاه گرسنه جوانان و مردان کرد را همواره به دنبال خود داشته باشند.

ناگفته پیداست که اطاق دفتردوستانمان و پنجره مخصوص آن درروزهای تعطیل بسیار پرمشتری و محلی استثنائی برای نگاه های حریص کارمندان و دوستان آن ها که همگی جوان بودند به شمار آید.

البته در طول زمان دختران جوان کرد هم با غریزه طبیعی خود پی برده بودند که خواستاران زیادی از پشت شیشه های پنجره فوق سینه ها و اندام زیبای آن ها را رصد می کنند که این امر نه تنها مغایر با خواست آن ها نبود که اغلب خود نیز با عشوه گری و طنازی بیشتر سعی در تند کردن آتش هوس نظاره کنندگان داشتند چرا که اکثر آن ها بر این تصوربودند تا اگر بتوانند یکی از آن جوانان شهری و تحصیل کرده را به دام عشق خود گرفتار و با آن ها ازدواج کنند آتیه بهتری را برای خود فراهم خواهند نمود.

* البته تا آن جا که اطلاع داشتم درطول سال های گذشته این تصورغلط به دختران و خانواده های آن ها ثابت کرده بود که نود درصد حوادثی ازاین قبیل پایان خوشی به خصوص برای دختران جوان کرد نداشته و حوادث غم انگیزی را ایجاد کرده بود ولی متأسفانه هوس های جوانی هیچ گاه تجربه ها را باور نداشته و اغلب تکرار آن ها را باعث می شد *

در یکی از روزها که با نادر و دیگران مشغول تماشای خیل دختران بودیم، متوجه حضوردختر جوانی شدیم که برای اولین بار برای بردن آب آمده بود، این دختر که از نظر زیبائی اندام بی نهایت متفاوت با دیگران بود برای چند لحظه همه نگاه ها را به پشت پنجره کشید.

اندامی بی نهایت زیبا، متناسب و خوش ترکیب داشت، درعین حال که لاغر و باریک به نظر می رسید ولی درحین آب کردن دو عدد ظرف بزرگی که در دست داشت نشان داد بسیار قوی و مسلط است، پوستی برنزه، بازوها و گردن و صورت گرد اورا می پوشاند و موهائی شبق مانند و بلندش چون آبشاری سیاه از اطراف صورت و گردن او آویزان بود و وزش بادها حرکت موج مانندی درآن ها ایجاد می کرد، سینه های برجسته و زیبایش چنان از زیر بلوز بیرون زده بود که گوئی با زبان بی زبانی حریف می طلبیدند. تنها چیزی که دراو به نظرم عجیب آمد آرایش بیش از حد اطراف چشم های او بود که با کمک خط چشم آن ها را بی نهایت سیاه و غیرعادی ساخته بود.

نادرکه چون همه ما مشتاقانه اورا زیر ضرب نگاه های حریص خود گرفته بود بی اختیار فریاد زد: "خدای من این زن نیست، خدای زیبائی است، آفرودیت است" و درحالی که به هیجان آمده بود بازوی مرا فشرد واضافه کرد: "احمد، آیا قبلا" هم اورا دیده بودی".

درحالی که از دیدن اندامی چنان زیبا تحت تأثیر قرار گرفته بودم جواب دادم: "فکر نمی کنم، اولین روزی است که اورا می بینم".

هنگاهی که دخترک ظرف های خودرا پر نموده عازم رفتن شد نادر که هنوزبا چشم های خود اورا تعقیب می کرد گفت: "احمد، می خواهم دنبالش بروم و خانه اش را یاد بگیرم".

وقتی خواستم با این بهانه که: "ممکن است باز هم برای بردن آب بیاید" اورا از رفتن باز دارم گفت: "به هیچ وجه نمی خواهم اورا از دست بدهم" و اضافه کرد: "او جواهری است که گم شدنش را طاقت نمی آورم" و برای تعقیب دخترک از در بیرون رفت.

(2)

وقتی شب همان روز از نادر جویای امر شدم جواب داد: "خانه او در انتهای شهر و نزدیک قبرستان قرار دارد" و پس از لحظه ای اضافه کرد: "فکر می کنم دلیل این که تا حالا برای بردن آب این طرف ها نیامده دوری راه بوده است".

اطلاع داشتم که نادر در به حرف کشیدن دختران ید طولائی دارد لذا پرسیدم: "آیا توانستی با او صحبت کنی".

سرش را به علامت نفی تکان داد و گفت: "چند بار خودرا به کنارش رساندم و نامش را پرسیدم ولی جواب نداد" وپس از لحظه ای اضافه کرد: "چون بارش سنگین بود و با سرعت می رفت انصاف نبود زیاد به حرفش کشیده معطلش کنم لذا من هم ساکت وسریع هم پای او رفتم تا داخل منزلش شد".

- "پس این طور که معلوم است دست خالی برگشتی".

درحالی که سرش را به علامت نفی تکان می داد گفت: "نا امید نیستم، چون چند بار که سرش را برگرداند دیدم لبخندی بر لب دارد و امیدوار شدم، هنگامی که به انتهای راه رسیدیم و او وارد خانه اش شد قدری دورایستادم با این امید که بیرون بیاید و بتوانم با او صحبت کنم. انتظارم زیاد طول نکشید، پس از مدتی بیرون آمد و تا مرا دید دستی برایم تکان داد و دو باره از در دیگری که نزدیک خانه اش بود داخل رفت" و اضافه کرد: "چون بازهم مدتی گذشت و بیرون نیامد انتظار را بیهوده دانسته برگشتم".

* آن شب اطلاعاتی را که از زمان کودکی درباره دختران مهابادی به خاطر داشتم برایش تعریف کردم و گفتم: "ببین، با این که کردها ادیب و متمدن هستند و در مورد مسائل ناموسی مانند مردم خوزستان و جنوب ایران تعصب به خرج نمی دهند ولی چون دختران چندی ازخانواده آن ها به دلیل آشنائی و دوستی با غریبه ها - به خصوص افسران ارتش - ضربه روانی خورده و نهایتا" دست به خودکشی زده اند لذا نسبت به این گونه حوادث بسیار حساس می باشند *

در پایان نتیجه گرفتم که: "او باید در رابطه با نزدیک شدن به آن دخترک بسیارمحتاط و حتی اگر بتواند ازنزدیک شدن به او صرفنظر و موضوع دوباره دیدن اورا فراموش کند" ولی او که بی نهایت شیفته زیبائی دخترک شده بود گفت: "او بی نهایت زیباست، من که خیال ندارم اورا بفریبم، اگردخترک موافق باشد حاضرم با او ازدواج کنم".

ازاین که با این سرعت تصمیم به ازدواج با دخترک گرفته بود خنده ام گرفت، از سادگی و خلوص نیت او مطمئن بودم و می دانستم که راست می گوید لذا گفتم: "آخرتو که هنوز اورا به درستی نمی شناسی" و با اشاره به آرایش دور چشم های او یادآوری کردم: "شاید او شوهر و یا نامزد داشته باشد، اگر شوهرش بفهمد که همسرش مورد تعقیب مردی قرارگرفته است خشمگین شده قصد جانت را می کند" و اضافه کردم: "می دانی که دراین منطقه این گونه حوادث موجب خشم اهالی شده برایت دردسر فراهم می کند".

سکوت کرد و به فکر فرو رفت، به او فرصت دادم تا خوب بیندیشد. پس از چند لحظه سرش را بالا گرفت و گفت: "درتمام مدتی که راه طولانی بین شیرآب و منزلش را طی می کرد تنها یک بار ظرف های آب را زمین گذاشت و استراحت کرد" و اضافه نمود: "این امر نشان ازتوانائی بیش ازحد بازوهای او می دهد چیزی که از توان من نیز خارج بود".

به نکته جالب و حساسی اشاره کرده بود، با خنده گفتم: "این از خصوصیات بارز زنان روستائی به خصوص زنان کرد می باشد که ازاین بابت با مردان کوس برابری می زنند".

ساکت بود و گوش می داد، ولی ناگهان مثل این که چیزی به خاطرش رسیده باشد سرش را بالا گرفت و گفت: "وقتی از خانه بیرون آمد و با دست به من اشاره کرد از در دیگری قدری دورتر از درب خانه اش داخل شد و رفت، به نظرم رسید درب طویله بود".

با حیرت اورا نگریستم و گفتم: "خوب که چی؟".

گفت: "فکر می کنم او از من خواسته بود به دنبالش بروم" و اضافه کرد: "ولی نمی دانم چرا درطویله!".

(3)

آن شب دیگر صحبتی دراین باره نکردیم ولی هر دو درگیر افکاری متضاد در باره دخترک بودیم احتمالا" نادر دراین فکر بود که دخترک به احتمال زیاد ازاین که او دعوتش را برای رفتن به داخل طویله اجابت نکرده عصبانی شده و ممکن است درصورت برخورد دوباره دیگر با او صحبت نکند.

من نیز بعضی چیزها را در دخترک عجیب دیده بودم، می دانستم که دختران کرد جز در جشن ها و مراسم عروسی آرایش نمی کنند مگر این که شوهر داشته باشند ولی دختری را که امروز دیده بودم خط چشم غلیظی کشیده بود که به نظر می رسید نامزد یا شوهر داشته باشد که دراین صورت نزدیک شدن به او خطرناک بود ولی این طور که نادر از اشاره دخترک استنباط کرده بود دعوت به رفتن داخل طویله وضع را تا اندازه ای برایم بغرنج می کرد.

* درآن موقع درمهاباد مناسب ترین نقاطی که دختران می توانستند فارغ از انظارخانواده و مردم به گفتگو با دوست پسر و یا مرد دلخواه خود بپردازند جز طویله و یا نقاطی دورازشهر مکان دیگری نبود *

روز بعد طبق معمول به پادگان رفتیم. هیچ گونه صحبتی در مورد دخترک پیش نیامد. راستش این که هیچ کدام مایل به صحبت درمورد او نبودیم. ناخودآگاه عاقبت کار نادر را با او خوب نمی دیدم و دلم نمی خواست دخترک بازهم خودرا نشان دهد.

در تمام طول هفته می دیدم که نادر در جدالی سخت با احساس خود می باشد، از طرفی زیبائی دخترک سخت اورا گرفته و از جهت دیگر راز و رمزی که دراو دیده بود برایش شناخته شده و ملموس نبود. این را از رفتار او حس می کردم، او که همیشه خون گرم و پر جوش و خروش بود این چند روزه تمام مدت ساکت شده و درخود فرو رفته بود.

آخرهفته طبق معمول به دیدن دوستانمان رفتیم و مانند سابق از پنجره رو به خیابان رفت و آمد دختران را در اطراف شیر آب مشاهده می کردیم، مواظب نادر بودم و می خواستم بدانم تا چه اندازه مشتاق دیدن دخترک می باشد ولی او را می دیدم که خاموش درگوشه ای نشسته و بدون توجه به هیاهوی دختران با دوستان خود گفتگو می کند تو گوئی حادثه دیدار دخترک را به کلی فراموش کرده است.

دراین موقع صدای جیغ و فریاد دختران توجه همه را به بیرون و اطراف شیر آب جلب کرد، دخترک را دیدم که با دختر دیگری درگیر شده و جیغ و فریادشان به هوا رفته است، حدس زدم بر سر نوبت پر کردن ظرف هایشان درگیر شده اند و چون دخترک از طرف مقابل قویتر بوده نوبت را رعایت نکرده و درگیری شروع شده است.

نادرکه تا آن موقع ساکت نشسته بود فوری بیرون رفت تا میانجیگری کرده به درگیری خاتمه دهد، با رسیدن او درگیری خاتمه یافته و دخترک عازم رفتن بود. نادر خود را به او رساند و احتمالا" به بهانه پرسیدن علل درگیری سر صحبت را با او باز کرد و از اطراف شیر آب دور شدند.

موقع را مغتنم شمرده بیرون رفتم تا درصورت امکان از دختران حاضر در آن جا اطلاعاتی درمورد دخترک کسب نمایم.

دختران در وهله اول از صحبت کردن و پاسخ به پرسش های من خودداری می کردند ولی بالاخره موفق شدم با دختری که با او درگیر شده وعصبانی بود صحبت کنم.

می گفت: "او با قلدری ظرف های خودرا خارج از نوبت پرکرد و نوبت مرا ندیده گرفته بود".

سؤال کردم: "کمتر دیده ام که او به این محل بیاید".

جواب داد: "او اصلا" متعلق به این محل نیست و باید ظرف های خود را از شیر دیگری که نزدیک منزلش می باشد پر کند".

پرسیدم: "نمی دانی چرا به این محل می آید".

دراین موقع دختران را دیدم که با شنیدن سؤال من خندیده صورت های خودرا با دست پوشاندند، همان دختری که مخاطب من بود گفت: "به خاطر نشان دادن خودش به جوان هائی ست که از پشت شیشه پنجره شما، بیرون را نگاه می کنند".

دانستم حدسم در مورد تجمع دختران اطراف شیر آب دراین محل بی مورد نبوده است" از همان دختر پرسیدم: "می دانی نام دختری که با تو دعوا می کرد چیست؟".

گفت: "اسمش تینا است" و اضافه کرد: "دختر آقای شافعی است".

نام شافعی را شنیده بودم و می دانستم از مالکین مهاباد است. وقتش بود تا آخرین سؤالم را نیز مطرح کنم، پرسیدم: "شوهر دارد؟".

مخاطب من نگاهی پرسش آمیز به دختران دیگر کرد گویا می خواست نظر آن ها را در مورد جواب پرسش من بداند که ناگهان یکی از دختران به سخن در آمد و گفت: "شوهر کرده بود ولی یک روز ناگهان شوهرش ناپدید شد و هنوزهم پیدایش نکرده اند".

مقداری از راز دخترک که حالا می دانستم نامش تینا است برایم روشن شده بود منتظر شدم تا هنگامی که نادر باز می گردد بقیه اطلاعات در مورد تینا را از او بگیرم".

(4)

نادر مغموم و دلخور بود، می گفت: "حالا می فهمم داستان هائی که تو درباره ماجرا های دختران مهاباد می گفتی حقیقت دارد" و بعد اضافه کرد: "به سراین دخترک بیچاره هم همان را آورده اند".

- "نامش را پرسیدی؟".

- "گفت نامش تینا است".

به نادرگفتم که از دختران اطراف شیر آب مقداری از گذشته تینا باخبر شدم وچون اورا مشتاق دیدم شمه ای از آن را برایش تعریف کردم وپرسیدم: "حالا نظرت درباره او چیست؟".

گفت: "هنوز نمی دانم، احتیاج به زمان دارم تا قدری درباره او فکر کنم" و بعد گفت: "دختری است که ضربه خورده واز نظر روانی صدمه دیده است".

پرسیدم: "این را از کجا دانستی؟".

جواب داد: "نمی تواند درست صحبت کند، لکنت زبان دارد و وقتی عصبانی می شود به کلی قدرت بیان خودرا از دست می دهد".

- درمورد شوهرش از او سؤال کردی.

- از قراری که می گفت مهندس یکی از ادارات بوده و مدتی به بهانه ازدواج با او به سر برده و ناگهان غیبش زده است.

پرسیدم: "برای یافتش هیچ کوششی نکرده؟".

جواب داد: "تا آن جا که معلوم است طرف هیچ رد پائی از خود باقی نگذاشته ".

- "تا کجا با او رفتی؟".

- "پس از این که آب ها را به خانه اش رساند دست مرا گرفت وداخل طویله برد".

- "چرا تو را آن جا برد، مگر نمی توانست به خانه خودش ببرد".

- "گویا از پدرش می ترسد، مدتی روی توده ای از کاه که در گوشه طویله جمع کرده بودند نشستیم و با همان لکنت زبان تا آن جا که می توانست داستان زندگی خودرا برایم تعریف کرد".

پرسیدم: "همین؟".

منظورم را فهمید وگفت: "همین!" و اضافه کرد: "فکر می کنم حالا که مرا محرم راز خود دانسته و داستان زندگی اش را برایم تعریف کرده مدیون او شده ام و تصمیم دارم کمکش کنم".

از نادر انتظاری جز این نداشتم، فهمیدم تینا بدون این که خود بداند روی نقطه حساسی از عواطف او انگشت گذاشته است".

پرسیدم: "چگونه می خواهی کمکش کنی؟".

فوری جواب داد: "خیلی ساده، با او ازدواج می کنم".

با این که اورا به خوبی می شناختم ومی دانستم بسیار فداکار و با گذشت است ازاین تصمیم او یکه خوردم ولی به روی خود نیاورده ساکت ماندم ولی او خود ادامه داد و گفت: "درنظر دارم اول با پدرش صحبت کنم و درصورت موافقت با او ازدواج کنم".

از کار او سر در نمی آوردم و نمی دانستم دخترک چگونه توانسته نادر را در طول چند ساعت چنین دیوانه کند که حاضر شده با این سرعت تصمیم به ازدواج با او بگیرد.

دیگر صحبتی دراین مورد نکردیم و منتظر روزهای بعد و آینده کارشدم ولی نمی دانم چرا دلم گواهی نمی داد که این ماجرا عاقبت خوشی برای او داشته باشد.

* می دانستم دخترانی که در ماجراهای عشقی با بعضی از افسران ارتش - به خصوص افسران وظیفه که برای مدت کوتاهی مأمور خدمت درمهاباد شده بودند - پس از ناکامی درعشق خودرا حلق آویز کرده و یا با خوردن سم و گاهی محلول امشی خودکشی کرده اند که پرونده بعضی از آن ها هنوز دردادسرای مهاباد همچنان بازبود. ماجراهای فوق احساس بدی دربین خانواده ها به وجود آورده واکثرا" ازتماس دخترانشان با درجه داران و یا افسران ارتش دل خوشی نداشتند ولی متأسفانه عشق و دلدادگی منطق نشناخته واکثرا" فریب دهنده است *

(5)

چند هفته ای گذشت و نادر درهر فرصتی برای دیدار تینا می رفت. در بازگشت اغلب سکوت می کرد وجز درمورد کارهای اداری صحبتی به میان نمی آورد، چون قلبا" نگران وضع او بودم چند بار سعی کردم در صحبت را با او باز کنم ولی هربار با یک آری و یا خیر و یا نمی دانم در صحبت را می بست و من هم دنبال آن را نمی گرفتم تا این که یک شب خودش به زبان آمد و گفت: "تینا صلاح نمی داند تا در مورد ازدواج با پدرش صحبت کنم".

- "دلیلش را نگفت".

- "می گوید وضع روحی پدرم درحال حاضر خوب نیست و این امکان وجود دارد که با ازدواج ما موافقت نکند".

فکر کردم دخترک قصد کشتن وقت و آزمودن نادر را دارد لذا گفتم: "بهتر نیست به جای ملاقات در طویله اورا به خانه خودمان بیاوری تا من هم اورا ببینم" و اضافه کردم: "به عنوان یک دوست شاید بهتر بتوانم اورا ارزیابی کنم".

خندید و به شوخی گفت: "چشم سرکار، این کار را خواهم کرد".

چند روز بعد اورا به خانه آورد. در همان اولین برخورد متوجه شدم بی دلیل نیست که نادر از او دل نمی کند، اندام کشیده و خوش ترکیب و صورت زیبای او بی نهایت فریبنده بود، در جواب سلامم سری تکان داد و دستش را مانند خانم های شهری برای دست دادن پیش آورد. دستم را چون مردان در دست گرفت و محکم فشرد، حرکتی که انتظارش را نداشتم، بعد روی صندلی ای که به او تعارف کرده بودم نشست. چای آماده بود، یک لیوان برایش ریختم و به دستش دادم و در همان حال ازاین که استکان نداریم و مجبور شده ام در لیوان برایش چای بریزم عذرخواستم - می دانستم کردهای مهاباد در استکان چای می خورند - خندید و گفت: "ما هم د.....ر لی...وان می ...خو....ریم".

این جمله را آن قدر شیرین ادا کرد که بی اختیار دستم لرزید و نزدیک بود سینی چای را رها کنم. نادرکه متوجه دگرگونی حالم شده بود با خنده جلو آمد و سینی را از دستم گرفت وگفت: "بهتره تو بشینی تا من از او پذیرائی کنم".

هنوزساعتی ازمصاحبت با تینا نگذشته بود که بی اغراق فریفته صحبت کردن و حرکات موزون او شده بودم. با این که لکنت زبان داشت ولی آهنگ صدا و لهجه کردی او همراه با حرکات دست و گردنش زیبائی خاصی به او می داد که از صحبت کردن با او سیر نمی شدم و مرتب اورا به حرف می کشیدم. اوهم بدون این که از زبان الکن خود شرمنده باشد سعی می کرد تند و سریع جواب دهد و چون این امر باعث خنده ما می شد خودش هم چون کودکان دست ها را به هم می مالید و قهقهه می زد.

ضمن صحبت ها فهمیدم نامزد قبلی او که یکی از دیپلمه های استخدام شده در اداره مبارزه با مالاریا بوده همه جا خودرا مهندس جا می زده و بعد هم متواری شده به طوری که اداره مربوطه او نیز از جا و مکانش خبری ندارد.

از او پرسیدم: "آیا حاضر است با نادر ازدواج کند" که ناگهان چهره اش سفید و چشمانش پر از اشک شد، سعی کرد تا چیزی بگوید ولی زبانش نمی چرخید و بدون اراده دست هایش را تکان می داد و مرتب به نادر نگاه می کرد تا از اوکمک بگیرد. نادر که متوجه پریشان احوالی او شده بود فوری جلو رفت و اورا در آغوش کشید ودرحالی که سعی داشت اورا آرام کند مرتب تکرار می کرد: "مهم نیست، مهم نیست، ناراحت نشو، احمد بهترین دوست من است، خواست نظر تورا بداند".

وقتی آرام شد نادرتوضیح داد: "پدرتینا پایش را در یک کفش کرده و گفته: "این جوان های شهری به درد تو نمی خورند و باید همسر پسر عمویت شوی" ولی تینا چون پسرعمویش را دوست ندارد نمی خواهد با او ازدواج کند.

درنظرداشتم بپرسم آیا تورا دوست دارد که با بودن تینا بهتر دیدم سکوت کنم، نادربلافاصله فکرم را خواند و آهسته گفت: "برام مهم نیست که او چه احساسی نسبت به من دارد، همین که من شیفته او هستم و اورا دوست دارم برایم کافی است".

حق داشت، دختری که درهمین مدت کوتاه دیده بودم واقعا" دوست داشتنی بود و ارزش با او زندگی کردن را داشت.

وقتی نادر رفت تا تینا را به خانه اش برساند دراین فکر بودم که چرا تینا با این که می داند پدرش درمورد ازدواج او با جوانان شهری نظر منفی دارد باز هم نادر را رها نمی کند. آیا او می خواهد با این انتخاب به پدرش و همه آن دخترانی که اورا درمورد انتخاب یک همسرشهری مسخره کرده و مورد شماتت قرارداده بودند ثابت کند که لیاقت همسری جوانان شهری را دارد.

(6)

آن شب نادر به خانه باز نگشت. تا صبح هزار گونه فکر به ذهنم رسید. آیا او شب را با تینا گذرانده است؟ ولی در کجا، در طویله و یا درخانه پدرش، آیا با پدرش صحبت کرده و موانع را برطرف کرده اند؟. فکر نمی کردم نادر آن قدر کودک باشد که نداند غیبت او مرا نگران و هراسان خواهد کرد.

صبح فردای آن روزمانده بودم به پادگان بروم ویا برای گرفتن خبری از نادر راهی خانه تینا شوم یادم افتاد که آدرس درست خانه اورا نمی دانم.

دراین فکر بودم که ناگهان تینا هراسان و گریه کنان وارد اطاقم شد. کفش به پا نداشت و پا برهنه آمده بود. با دیدن من تند تند کلماتی را با صدای بلند ادا می کرد، درحقیقت جیغ هائی مخلوط با کلماتی درهم و برهم بود که به هیچ وجه فهمیده نمی شد.

حدس زدم حادثه ای برای نادر اتفاق افتاده که او تا این اندازه مشوش می باشد، دستم را گرفته بود و می کشید تا با خود ببرد. از او خواستم صبر کند تا لباس بپوشم. نمی دانستم به کجا باید برویم، چون حدس می زدم باید حادثه بدی اتفاق افتاده باشد هنگام لباس پوشیدن اسلحه ام را برداشته در جیب گذاردم، درهمان حال سعی کردم اورا آرام کنم تا بتواند برایم توضیح دهد که چه اتفاقی افتاده است ولی او تنها پا به پا می کرد و دست مرا گرفته بود ومی کشید.

از خانه که بیرون رفتیم پس از قدری دویدن - چون می دوید و مرا با خود می کشید - حدس زدم مرا به سمت خانه خودش می برد. درهمان حال فکر کردم ممکن است برای پدرش اتفاقی افتاده و یا نادر با پدر او درگیر شده باشد که این اندازه ناراحت و هراسان است، تنها فکری که از خاطرم نمی گذشت این بود که نادرتمام شب را با او در طویله گذرانده باشد.

نادرگفته بود خانه آن ها بیرون شهر و پشت قبرستان واقعشده است. وقتی نفس زنان و عرق ریزان به قبرستان رسیدیم مرا به طرف دری برد وآن را گشود، از بوی پهن و پشکل گوسفند که به مشامم خورد دانستم باید طویله و یا آغل گوسفندان باشد.

کسی درآن حوالی دیده نمی شد، به دنبال او وارد طویله شدم، از راهروئی گذشتیم و به فضائی رسیدیم که نورکمی از سقف محیط را روشن می کرد. در گوشه ای از آن فضا مقدار زیادی کاه مخلوط با شاخ و برگ درختان رویهم ریخته بودند.

تینا درحالی که می گریید فوری خودرا روی شاخ و برگ درختان انداخت و با دست های خود شروع به پس زدن آن ها کرد و چون دید ایستاده به او نگاه می کنم فریاد زد "نادر" و اشاره کرد که من هم کاه ها را پس بزنم.

با شنیدن اسم نادر فهمیدم نادر باید در زیر آن خس و خاشاک باشد، جلو رفتم و با او شروع به پس و پیش کردن شاخه ها شدم که ناگهان دستم به بدن انسانی خورد و چون آخرین شاخ و برگ ها را پس زدم نادر را دیدم که با سری خونین آن جا افتاده است. درنگ جایز نبود، همه چیز را بایستی حدس می زدم فوری خم شدم و گوش برسینه اش گذاشتم تا از زنده بودنش مطمئن شوم.

تینا ایستاده بود، مرا می نگریست واشک می ریخت، منتظر بود بداند من از بازدید بدن نادر چه نتیجه خواهم گرفت. خوشبختانه قلبش می زد وهنوز زنده بود.

پرسش از تینا در مورد وضع نادر با حالی که داشت بی مورد بود باید او را از آن جا بیرون می بردم. از تینا خواستم کمک کند تا نادر را بیرون ببریم. نور امیدی در چشمان سیاهش درخشید و خم شد تا کمک کند ولی با شنیدن فریاد یک نفر که می گفت: "همین شما شهری ها هستید که دختران ما را فریب داده و بعد از استفاده از آن ها فرارمی کنید" متوجه درب ورودی طویله شدم و دونفر را دیدم که فریاد زنان و دشنام گویان داخل شدند و دیوانه وار به طرف من حمله کردند".

درآن فضای نیمه تاریک تنها توانستم دریابم که یکی مسلح به دشنه است و آن دیگری چوب بلندی دردست دارد.

درنگ جایز نبود اسلحه را از جیب بیرون آورده فریاد زدم: "من مسلح هستم، درصورتی که جلو بیائید آتش خواهم کرد" و چون مشاهده کردم ایستادند اضافه کردم: "نمی دانم شما چه کسی هستید، من آمده ام تا دوست زخمی ام را به بیمارستان ببرم".

یکی از مردان فریاد زد: "او مرده است، خودم دیشب اورا به درک فرستادم".

فهمیدم ضارب نادر باید همان مرد باشد لذا فوری گفتم: "اشتباه می کنی آقا، بهتر است قبل از این که شلیک کنم اجازه بدهید اورا از این جا بیرون ببرم".

مردی که مسلح به دشنه بود فریاد زد: "اجازه نمی دهیم زنده از این جا بیرون بروی و با دشنه ای که در دست داشت به طرف من خیز برداشت که به او امان نداده با شلیک گلوله ای پایش را از کارانداختم، فریادی از درد کشید و بر زمین افتاد.

دراین موقع مردی که چوب دردست داشت به من نزدیک شده بود و چوب را با شدت حواله سرم کرد که به موقع خود را کنار کشیدم، سکندری خورد و روی کاه ها افتاد ولی قبل از این که از جا برخیزد تینا با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی توی سر او زد که مردک نقش زمین گردید و دیگراز جایش بلند نشد.

درحالی که بدن نادر را روی دست بلند کرده بودم از طویله بیرون آمدم، تینا گریه کنان دنبالم می آمد، خودرا به خیابان رساندیم و با کمک اتومبیل رهگذری که همان دم از آن جا عبور می کرد نادر را به بیمارستان رساندیم و برای دکتری که همان موقع از راه رسیده بود ماجرای زخمی شدن او را شرح داده تأکید کردم: "او از دوستان هم اطاقی من است، شب گذشته مورد حمله قرارگرفته و تا صبح امکان دریافت کمک نداشته و خون زیادی از او رفته است.

دکتر پس ازیک بررسی مقدماتی گفت: "خوشبختانه نبضش کارمی کند" و پس از نگاهی به زخم سرش گفت: "سرش شکافته ولی به نظر نمی رسد عمیق باشد، اجازه بدهید پس از یک بررسی کامل نتیجه را به اطلاع شما خواهیم رساند".

از او تشکر کرده گفتم: "وقتی امروز اورا یافتم با ضاربین او درگیرشدم که لازم است رفته هرچه زودتر آن ها را به دست قانون بسپارم".

دراین موقع تینا را که در کنارم ایستاده بود به دکتر نشان داده گفتم: "این دختر شاهد ماجرا بوده است، هر اطلاعی بخواهید می توانید از او به پرسید".

به نزدیکترین کلانتری رفتم و پس از معرفی خود وشرح ماجرای درگیری با مهاجمین و زخمی شدن دوستم درمعیت دو مأمور روانه خانه پدرتینا شدیم تا ببینیم بر سر حمله کنندگان چه آمده است.

آن ها در بیرون طویله یافتیم. مردی که توسط تینا بی هوش شده بود به هوش آمده و کمک می کرد دوست زخمی اش را به محل امنی برساند.

آن ها را به مأمورین نشان دادم و با کمک آن ها هر دو را به انضمام دشنه ای که برای حمله از آن استفاده کرده بودند با اتومبیل مأمورین به کلانتری بردیم تا پس از تحقیقات لازم درصورت احتیاج به بیمارستان فرستاده شوند.

وقتی دوباره به بیمارستان برگشتم نادرتازه به هوش آمده بود. تینا قسمتی از ماجرا را برای دکتر شرح داده بود.

هنگامی که دکتراز اوسؤال کرده بود: "چرا شب گذشته اورا به بیمارستان نیاوردی" گفته بود: "ضاربین پس از مضروب کردن نادربا این تصور که کار او تمام شده از طویله بیرون رفتند، پس از رفتن آن ها فورا" به نادر نزدیک شده نبضش را گرفتم و متوجه شدم که او هنوز زنده است، چون به تنهائی قادر نبودم اورا بلند کرده به بیمارستان برسانم لذا اورا زیر شاخ و برگ های داخل طویله مخفی کردم تا چنان چه ضاربین بازگردند اورا پیدا نکنند. خود نیز درگوشه ای مخفی شدم. پس ازمدتی ضاربین برای پاک کردن آثار جنایت و احتمالا" دفن جسد بازگشتند وچون اورا نیافتند با تصوراین که برخاسته و رفته از طویله خارج شدند. چون می ترسیدم دوباره باز گردند جرئت این که اورا تنها گذارم نداشتم، وقتی هوا روشن شد با اطمینان از این که ضاربین دیگر باز نمی گردند از مخفیگاه خارج شده به خانه دوستش احمد رفتم و اورا به محل حادثه آوردم".

(7)

نادرکه به هوش آمده بود توانست آن چه را که برایش اتفاق افتاده بود به خاطر آورد. تمام مدت من و تینا درکنارش بودیم، زمانی که حالش را مناسب تشخیص دادم از او خواستم وقایع را برایم شرح دهد.

گفت وقتی تینا را به خانه اش رساندم از او خواهش کردم اگر اجازه دهد نزد پدرش رفته درمورد ازدواج با او صحبت کنم. اومخالف بود ولی چون اصرار مرا دید حاضر شد مرا نزد پدرش ببرد. وارد خانه شدیم، پدرش دراطاق خود با مرد دیگری صحبت می کرد. پشت در ایستادیم تا صحبتشان تمام شود، شنیدم که مرد با صدائی بلند فریاد می زد و پدر تینا را تهدید می کرد و اورا به ضعف و زبونی درمقابل دخترش متهم می نمود و می گفت: "اگر تو اجازه دهی من آن جوانی که دخترت را از راه به در کرده یک شبه راحتش می کنم".

با شنیدن صدای او تینا درحالی که از ترس می لرزید از من خواست از دیدن پدرش دراین شرایط صرفنظر کرده از خانه بیرون برویم ولی من مصر بودم که همین امشب موضوع ازدواج را با پدرش مطرح کنم تا هم پدرش و هم آن مرد بدانند فریبی درکار نیست و من حاضرم هر چه زودتر با تینا ازدواج کنم.

تینا می گفت مردی که پدرم را تهدید می کند پسرعموی من است وهم او ازمن تقاضای ازدواج کرده و از من جواب رد شنیده است، آدم شروری است و اگر تو را ببیند قصد جانت خواهد کرد و از من خواهش نمود هرچه زودتر از آن جا خارج شویم.

هنگامی که از خانه خارج می شدیم با مرد دیگری روبه رو شدیم. چون من و تینا را دید فریاد زد و دوستش را که دراطاق با پدر تینا صحبت می کرد به کمک طلبید. مرد بیرون آمد و چون مرا دید فریاد زد: "این همان جوانی است که تینا را فریب داده، باید جان او را همین جا بگیریم و به طرف من حمله کرد، با او گلاویز شدم و توانستم با ضربه ای که به صورتش زدم از چنگش رها شوم که ناگهان ضربه سنگینی به سرم خورد و دیگر چیزی نفهمیدم.

(8)

چیزی نگذشت که با اطلاع شدیم ضاربین (که هردو برادر زاده های آقای شافعی بودند) به جرم حمله مسلحانه و اقدام به ضرب و شتم با قصد قتل روانه زندان شده اند.

نادرپس از بهبودی وبیرون آمدن از بیمارستان نزد پدر تینا رفت وبا جلب موافقت او با تینا ازدواج نمود و در خانه ای که او در اختیارشان گذاشت، ساکن شدند.

پس از اتمام دوران خدمت درحالی که صاحب فرزندی هم شده بودند به تهران رفتند و درخانه پدرنادر ساکن شدند. چندی نگذشت که نادر دریکی از ادارات دولتی مشغول کار شد و تینا با قبول شدن در کنکور دانشگاه به تحصیل پرداخت. پدرو مادر نادرکه از یافتن عروسی زیبا و مهربان چون تینا سر از پا نمی شناختند برای راحتی و آسایش او هر چه از دستشان برمیآمد انجام میدادند. پدر نادر برای معالجه لکنت زبان اورا نزد دکتری که متخصص بیان درمانی بود برد و سالی نگذشت که تینا توانست مقدار زیادی دراین زمینه پیشرفت کند.

تا قبل از مهاجرت به کانادا با نادر و تینا تماس دائم داشتم و اغلب به دیدنشان می رفتم. در ملاقات ها تینا برای این که نشان دهد تا چه اندازه در بیان مطالب پیشرفت کرده مرتب برایم از حوادثی که در رابطه با لکنت زبانش اتفاق افتاده بود تعریف می کرد. نادردرهمه حال تینا را می ستود و می گفت: "ازاین که با او ازدواج کرده ام خوشحالم" و اضافه می کرد: "جواهری است که حاضر بودم برای به دست آوردنش تا آخرین نفس بجنگم".

پس از مهاجرت به کانادا چند سالی تماسمان قطع شد تا این که دراین اواخر اطلاع یافتم نادر درتهران دفتر مهندسی باز کرده و تینا نیز دکترای روانشناسی گرفته و مطبی بازکرده است، عکس هائی که از آن ها به دستمان می رسید نشان می داد که تینا هنوز زیبائی خودرا حفظ کرده و ازاین نظر دربین خانم های فامیل نمونه می باشد. نادر نوشته بود دختر و پسرشان را برای تحصیل به آمریکا فرستاده اند.

محمد سطوت
ژانویه 2012

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد