آن که با نومیدی قرین است به همان نسبت، از کامیابی و رستگاری دور است. جانِ عاشق، همواره آرزومند وصال است. عاشق، هرگز نومید نیست. حتی اگر وصال، ناممکن و هجران ابدی باشد، عاشق، همچون خنیاگرانِ پرووانسی شیدا و شیفته در آرزوهای دست نیافتنیِ خویش غوطه ور می گردد یا چون عارفان، بر عشقِ دائمی خویش بر جمالی دور از دست پای می فشرد حتی اگر بداند وصال ممکن نیست مگر آن که از وجود خویش بگذرد. انسانِ در یأس، عاشق نیست و در پیرامونِ خویش چیزی چنان پرقدر نیافته که بدان دل بندد و آرزومندش گردد. لذا خود را در باخته و در چنبره هایِ نامیمونِ حرمان فرو افتاده است.
1- نومیدی، انسان را از عمل باز می دارد. عمل در اینجا یعنی کوششِ فعالانه و پرنشاط برای بهره مندی از مواهب بشری و کیهانی. او بیشتر به مرگ متمایل است تا زنده گی. انسانِ امیددار در گورستان نیز، پندها و پیغام های زندگی را دریافت می کند اما فرد نومید، شهرِ خود را و جهان را چون گورستانی عظیم، چشم انتظارِ مرگ می بیند. فرومانده گی و ناتوانی، پشتِ درهای بسته ی حیات، آدمی را از پا می اندازد و در خویش می برد. سستیِ بازو و انهدامِ اندیشه، انفعال را برای حرمان زده در پی دارد و او، می نشیند و نومیدانه بر حال خود می گرید چرا که قادر به تغییر و دگرگونی نیست. او می پندارد، همه چیز جهان باید تغییر کند و اوضاع دیگرگون شود تا احوال او تفاوت کند. او نمی داند، یا نمی خواهد دگرگونی را از درونِ خویش بیاغازد.
اینجا را ابرمردی دربایست است که تیر از نهان برکشد در چله کند و رها سازد تا همای سعادت را به دست خود در شکار آرد. مردِ سعادتمند، کامگاری را خود فراچنگ آرد و انقلاب را از خود آغاز می کند. او با دگرگون ساختنِ خویش، دگرگونه گی و حیاتِ دیگرگون را در یاد دیگران می اندازد و جهان را در کارِ تغییر می کند.
اما چنین توانمندی، در همه گان نیست. جامعه ی محصور و درجازن، بیماریِ یأس را در روانِ آدمیان خویش می پراگند. و چیزهایی سنت هایی عادت هایی هستند که آن را تشدید می کنند. خرافه پرستی، تقدس مآبی، منجی طلبی و تقدیرگرایی از جمله ی آن هاست. و روزمره گی، پیایندِ ناگزیرِ همه ی این هاست.
جامعه ای که سنتِ تقلید را در خویش بنیان می نهد و برده گی را عادت می کند، دست و پا بسته همچون صیدی در چنگال های تقدیر گردنکش گرفتار است. نومیدی و دلمرده گی، همچون ویروسی بنیان کن، در در و دیوارِ خانه خانه ی این جامعه منتشر می گردد و روز به روز، در خیابان های اش، جنازه های شادمانی و سعادت به دست های مردمانش تشییع می گردد. دین و سنت، در گرداب های خودپرستی و خرافه گرایی غوطه ور می گردند و سیاه، رنگِ قالبِ نقش های پریشان چهره هاست. چنین جامعه ای حتی منجیِ خود را به غلط برمی گزیند، چرا که تقلید، راهِ تفکر و خردورزی را سد می کند و خرافه پرستی، راه به رویِ فریبکاری و تقلب می گشاید. حقیقت گو، به خاطر گزنده گیِ کلامش از جانب مردم طرد می شود، و فریبکارِ شیرین سخن بر گرده می نشیند و مرکبِ مرادِ خویش می راند. چنین است که جامعه ی برده صفت، دشمن خویش را در جایِ منجی می نشاند و گرگ را به پاسبانی گله اش می گمارد.
مردمی چنین، آهنگِ زنده گی را در مرده گی می جویند و تغییر و دگرگونی را از گورستان آغاز می کنند. سیاه را به جای سپید می نشانند و غم و مرثیه را به جای ترانه و شادی تقدیس می کنند. خرافه پرستی وقتی بر جای دین نشیند، حزن و اندوه، حرمت می یابد و جشن و پایکوبی تکفیر می شود. زیرا نشاط، بساطِ تقلید را برمی چیند و تحرکِ حقیقت جویی و تحقیق را بنیان می نهد و شادمانی، دشمنِ قسم خورده ی برده گی است.
2- انسانِ نومید، اگر به یأس خویش معترف باشد، به قول کیرکگارد، اولین گام را به سوی در آغوش کشیدن امیدواری برداشته است. در مقابل، انکارِ نومیدی و حرمان، از سوی شخص مبتلا، به معنیِ ماندنِ مداوم و بی انتها در چنبرِ یأس است. مردِ در قفس، اگر نداند که زندانی است هرگز برای رهایی نمی کوشد و به در و دیوار نمی زند و چه بسا از وجودِ دیوارهایی تنگاتنگ در پیرامونِ خویش نامطلع است. همچون، جاهلی که از حجمِ عظیم نادانی خویش ناآگاه است. حکما چنین فردی را گرفتارِ بیماری جهل مضاعف یا مرکب می دانستند که درمانی برای آن متصور نیست. انکارِ بیماری، درمان کننده ی مرض نیست، نهان کننده ی درد است. و هیچ دردی با نهان شدن، درمان نمی گردد. راهِ حکمت سقراط، از این رو طریقتِ آگاهی از جهل نام گرفت. زیرا فیلسوف یونانی به خوبی می دانست که راه آموزش عامه جز از مسیرِ به رخ کشیدن جهالت میسر نمی گردد و نادان، تا نداند که نمی داند، هرگز تن به فراگیری نخواهد داد. بدین ترتیب سقراط، با پرسش هایی بنیادین، به جنگ عادات و خرافات رفت و اساسِ رخوتناکِ علوم متداول را به چالش کشید. در باورهایِ بی منطق و سنت هایِ بی ریشه تردید افکند و دانشِ اشخاص را با طرحِ پرسش هایی استخوان شکن، زیر و رو کرد.
پس نخستین گام در درمانِ نومیدی، اعتراف و پذیرفتن آن است. برای این کار نیز، باید از روش تطبیق و قیاس بهره جست. نما و تصویرِ امید را می بایست در پیش چشم شخص مبتلا، مجسم کرد. با دیدنِ تفاوت ها، او پی خواهد برد که در چه بلایی گرفتار است. نمایشِ چشم اندازِ رقصان و باشکوه امیدواری، شخصِ نومید را متوجه خلاء و فقدانِ دردناک خویش می کند و جایِ خالی آرزومندی، نشاط و تحرک را در پیرامون خویش احساس می کند.
گفتیم، یکی از مهم ترین تبعات و پیامدهای جامعه ی مبتلا به افسردگی و یأس، استغراق در روزمرگی است. روزمره گی، بلایی است که دامنگیر جوامع فرورفته در سکون می گردد و همچون آبهای راکد و ساکن، به زودی همه جا را متعفن و آلوده می کند. بلایِ روزمرگی اگر دانسته شود، از فجایع سیل و زلزله و طوفان برای جامعه ویران گرتر است. به ویژه جامعه ای که هنوز به رهایی و آزادی و مدنیتِ درخور نرسیده باشد. روزمرگی، آحادِ توده را آرام آرام از درون متلاشی و چرکین می کند و انفعال و برده گی را چون ویروسی واگیر، منتشر می سازد و به سانِ پر کاهی در مسیر تندباد، این جامعه مهیاست که حتی با هر نرمه بادی از جا کنده شود. روزمره گی یکی از مخرب ترین تبعات آن بیماری که گفتیم، یعنی جهل مرکب، یا انکارِ مرض است. و راهِ درمان نیز آگاهاندن عامه و ترساندنِ آنها از بلا و مرض و افروختن شمع و چراغی در تاریکیِ بی نهایت است. چنان که کور مادرزاد، هرگز تاریکی را باور نمی کند مگر آن که کورسویی یا نوری اندکک از دریچه های تنگ و تار مردمکش، راهی به درون یابد.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد