باد از دامن کوتاه اش چتری می سازد تا پاهای بلند و سفید، و شورت نازک اش که پرچم امریکاست, دهان ها به حیرت باز کند. سینه های بزرگ و مواج، درون پیراهن رکابی تنگ اش نقش پرچم امریکا بر خود دارند، آرام ندارند. گوشواره ها هم ، دو پرنده ی در حال پرواز، دو پرچم امریکا.
مرد با او می رقصد، می باید هم سن و سال زن باشد, چیزی حدود 40 سال. پیراهن سفید, کراواتی که نقش و رنگ پرچم امریکاست, و شلواری سورمه ای . هر دو موهای بور و بلند شان را به باد سپرده اند.
صف به آن دو چشم دوخته است, بیش از 500 نفر از 73 ملیت.
سه شنبه سوم جولای سال 2001 است. آمده ایم " مراسم سوگند" بر گزار کنیم و شهروند امریکا شویم.
از ديشب آشوبها و دلهره هائي كه يكيدو روز گذشته در سينه داشتم بيشتر شده اند، تجربههاي گونهگون زندگي، آشوب تناقضها انگاري در سينهام ميجوشند. همهي شب كابوس و خيال، و ياد رهايم نكرده بودند.
پس از 8 سال زندگي در امريكا تصميم گرفتم شهروند امريكا شوم. و براي من كه از 18 سالگي آمُخته و آموخته بودم كه عامل همه ی بلايا و مشكلاتِ مردم ميهنام و جهان امريكاست، كه تا همين چند سال پيش، يعني حدود سيسال، شعار "مرگ بر امريكاي جهانخوار" ورد زبان و فكر و عملام بود و... نه، نه، كار سادهاي نبود.
و ميآيند، چهرهها و يادها، همانهائي كه شبهنگام كلافهترم كرده بودند.
دكتر علي، جراح و اهل سياست ,بيش از ديگران بهسراغم ميآيد. تکرار است این مرد:
"امريكا و فرانسه و انگليس و آلمان همهشون يه گُهاند و آدمائي مثل بنيصدر و يزدي و قطبزادهام جاسوس اينا بودن و هستن. اينها عوامل امپرياليسم جهاني به سركردگي امپرياليسم امريكا هستن. دكتر يزدي "گرين كارت" داره، بعضيهام ميگن پاسپورت امريكائي بهش دادن، امريكا الكي به كسي گرين كارت و پاسپورت امريكائي نميده، تا عاملش نشي و جاسوسي نكني بهت گرين كارت و پاسپورت نميده، از اين دليل مستدلتر براي اينكه ثابت كنه "مثلثِ بيق" عوامل امپرياليسم جهاني بودن و هستن وجود نداره"
"آخه علي اين كوسوشعرا چيه ميگي، هيچكی از من نخواست كه شهروند امريكا بشم، خودم داوطلبانه رفتم و تقاضا كردم، هيچكیام از من نخواسته جاسوسي كنم، آخه..."
جوان امريكائي كه كارمند اداره مهاجرت امريكاست، پرچم امريكا پخش می کند, به همهي آنهائي كه در صف ايستادهاند، و به همراهانشان ، پرچمهائي در اندازههاي كوچك می دهد.
آن زن و مرد هنوز ميرقصند، زيبا و پُرشور. خستگي حاليشان نيست. خميازه کشیدنم کلافه ام کرده، كسل بيخوابي ام .
دكتر علي اينبار با محمد ميآيد :
"پاشو بريم جلوي سفارت امريكا، دانشجوهاي خط امام اونجارو اشغال كردن"
محمد پشتبندش ميگوید:
"سفارتخونه چيه علي؟ بگو لونهي جاسوسي"
با آنها ميروم.
هياهوئي برپاست. جمعيت موج ميزند، پرچم امريكا را ميسوزانند، زير پا لگدكوب ميكنند، و گوشهاي كه زنها نيستند چند مرد ريشو روي پرچم سوخته ميشاشند. كسي از پشت بلندگو سخنراني ميكند. جماعت تكبير ميگويند. دكتر علي و محمد و من هم تكبير ميگوئيم. سر از پا نميشناسيم. شاد و شنگولايم. همه اينگونه بهنظر ميرسند.
جلوي سفارت تفريحگاه بچههاي محله شده است. بساط فروش غذا و كتاب برپا ميكنند، همه چیز عليهي "شيطان بزرگ" است.
گروگانها را روي صفحه تلويزيون ميبينيم. پيشتر "سوليوان"، سفير امريكا در ايران را همينگونه چشمبسته ميان چريكها و مجاهدها ديده بودم، و اجساد سوختهي امريكائيهائي در "طبس" را، پيش از آنكه براي نجات گروگانها به سفارت هجوم بياورند و...
زن و مرد ديگر نميرقصند. زن عرق كرده است و شياري خيس ميان دو پستان زيباي اش خط ميكشد. مرد گره كراوات اش را شُل كرده است.
صف حركت ميكند، هر كس پس از بررسي مدارك اش روي صندليهائي كه شمارهگذاري شده مينشيند، روي صندليهاي تأتر تابستانيِ Epcot، تأتري زيبا در حاشيهي درياچهاي كه آب شفاف و آراماش، زير نور خورشيد برق ميزند. دورتادور درياچه غرفهها و كافههاي كشورهاي مختلف جهان است با معماريهاي هر كشور.
زني زيبا، بلندبالا با كت و دامن و كفشي سرخرنگ راهنماست. گاه رو به صف از كساني كه ناراحتي قلبي و بيماري دارند ميخواهد كه به او اطلاع بدهند تا بينوبت و سريع كارشان را انجام بدهد، و يا در محلي خنك بنشاندشان.
گرما كلافهكننده شده است، ساعت حدود هشتونيم صبح است. از همان صبح زود كه از خانه بيرون زده بودم، هوا دَمكرده و گرم بود.
پرندههايم بيدارم كرده بودند، پيش از آنكه ساعت راديوئي با پخش موزيك بيدارم كند. هر روز تاريكروشناي صبح ميخوانند.
زير دوش بهياد ميآورم، ميخوانم و ميخندم:
"امريكا توخاليست، ويتنام گواهيست، مرگ بر امريكا، مرگ بر امريكا"
زن زيباي سرخپوش جاي ام را نشانام ميدهد، با لبخندي مهربانانه بر لب، غنچهاي زيبا كه بر لبهي دو رج عاج خوشتراش ميشكفد.
چند رديف جلو، آنان كه ميخواهند شهروند امريكا شوند، می نشینند، و رديفهاي پشت ميهمانان آنان. چهار درجهدار و افسر امريكائي، آرام و رژه وار پرچم امريكا را روي صحنه مـيآورند و...
دكتر علي و محمد می آیند:
"ميگن چريكها سهتا از مستشارهاي نظامي امريكائيرو كشتن"
و محمد تأييد ميكند:
"آره، كار خوبي كردن. امريكائيها ريدن به دنيا"
و سيد حسن، كه قاريِ هيئت است، نُقل و شيريني پخش ميكند و حاج آقا اسدي و دكتر علي و محمد جمعمان ميكنند تا دربارهي آلودگيهاي فرهنگ غرب، بويژه امريكا و ويژگيهاي سياسي، اقتصادي و اخلاقي امپرياليسم جهاني به سركردگي امپرياليسم امريكا صحبت كنند، و آخر شب وقتي حاجآقا اسدي رفت، همگي خانهي جلال زاغول بساط بازي ورق و تختهنرد راه بياندازيم و لابلاي بازي جلال زاغول از خانمبازيهايش برايمان بگويد و...
مسئول اداره مهاجرت شهر به همه خوشامد ميگويد. از همه ميخواهد كه بايستند و در برابر پرچم امريكا سوگند ياد كنند. به هركس سوگندنامه را دادهاند. او ميخواند و جمعيت تكرار ميكند:
"... سوگند ياد ميكنم كه به قانون اساسي امريكا وفادار باشم و به آن عمل كنم... سوگند ياد ميكنم به قوانين كشور احترام بگذارم... در موقع خطر و تهاجم دشمنانِ امريكا به امريكا از اين سرزمين دفاع كنم... سوگند ياد ميكنم..."
خندهام ميگيرد؛
"دو وطن، دو حكومت، دو دشمن"
پيرزن كلمبيائي كه اشك چشمان اش را پُر کرده است، با تعجب نگاهام ميكند.
زني ديگر كه از مسئولين اداره مهاجرت شهر اورلندوست، پشت ميكروفون قرار ميگيرد:
"... ما از شما نميخواهيم وطن خودتان و فرهنگ خودتان را فراموش كنيد، ما ميخواهيم به وطن خودتان فكر كنيد و آن را دوست داشته باشيد... ما ميخواهيم فرهنگ خودتان را با ما تقسيم كنيد، ما بايد از فرهنگهاي يكديگر بياموزيم و لذت ببريم..."
و باز چهرهها و يادها و خيالها، علي و محمد و عزيز و... ميآيند، پس از نوشيدنِ عرق و خوردن شام در "كافه خوزستان"، به طرف "كوچه اسلامي" راه ميافتيم، محمد "دايه دايه وقته جنگه" را ميخواند و:
"... امريكائي جاكشِ غيرت نداره "
همه دَم ميدهيم، و نه فقط كوچهپسكوچههاي خيابان نظامآباد و گرگان، كوههاي ايران با اين آواز آشنا بودند و..
مردي سياهپوست نامها و مليتها را ميخواند. همان زن برگهاي شهروندشدن را به تكتك آنها ميدهد. دستها را ميفشارد و تبريك ميگويد، خنده و مهرباني چشمها و صورت زن را غرق كرده است.
زني را صدا ميزند، از كشور روسيه. از ميان ميهمانان فرياد و هلهله و شادي بلند ميشود. همان زني كه ميرقصيد روي صحنه ميآيد، رقصان و خندان. مردي كه با او ميرقصيد با دروبين عكاسي و زني ديگر با دوربين فيلمبرداري به صحنه نزديك ميشوند و از او عكس و فيلم ميگيرند. زن برگ شهروندياش را ميبوسد، چرخي به شادي ميزند. شورت باريكاش صدای هلهله مرد ها را بلند تر می کند. جمعيت براي اش كف ميزند.
صدايم ميزند . پيش از آنكه پا روي صحنه بگذارم، علي و محمد سبز ميشوند:
"بالاخره خودتو فروختي دكتر، بالاخره خودتو فروختي"
زن دستم را ميفشارد و برگ شهروندي امريكا را به من ميدهد. آن كه مسئول اداره مهاجرت شهر است تبريك ميگويد.
ميخواهم چيزي به دكتر علي و محمد بگويم، پشيمان ميشوم.
بيرون تأتر تابستانيي Epcot، كنار درياچه، همان زن روس با دو زن ديگر ميرقصند. جمعيت دورشان حلقه زدهاند. كف ميزنند.
علي و محمد ول ام نميكنند:
"خودتو فروختي، امريكا به كسي الكي كارت سبز و پاسپورت نميده "
بادي گرم، كه نم و ناي درياچه را دارد، روي صورتم ميلغزد.
آن سوتر غنچهاي زيبا را ميبينم، كه بر لبهي دو رج عاج خوشتراش ميشكفد.
براي همه دست تكان ميدهد:
"تبريك، تبريك"
زن روس ميچرخد و باد از دامن كوتاهاش چتري ميسازد.
تا به خانه برسم، علي و محمد بارها سراغ ام می آیند:
"خودتو فروختي"
پرندههايم صداي بازوبستهشدن دررا كه ميشنوند، شروع به خواندن ميكنند. انگاري خوش آوازتر از روزهاي ديگر شدهاند. براي شان دانه ميريزم.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد