logo





کجا بروم، کجا برویم؟

شنبه ۲۸ دی ۱۳۸۷ - ۱۷ ژانويه ۲۰۰۹

نادره افشاری

n-afshari.jpg
میخواهم با تو باشم، میخواهم تو را کنارم داشته باشم، در آغوشت باشم... نمیشود... نمیشود... هرجا میروم، هر جا میرویم از توی سوراخی کسی یا کسانی نگاهم میکنند، نگاهمان میکنند، هر دوی ما را میپایند... چشمانم را میبندم، تا احساس ناامنی نکنم... درست همان زمانی که دارم از بوسه هات گرم میشوم، احساس ناامنی میکنم... چشمانم را باز میکنم، مردی با کت و شلوار راهراه خاکستری، با سری تاس از سقف آویزان شده است، سر و ته آویزان شده و دارد نگاهم میکند... نگاهمان میکند... دستت را میگیرم و با هم میدویم به جایی دیگر، جایی سرپوشیده و سربسته که دیگر هیچکس آنجا نباشد. هیچکس آنجا نیست... در را از تو قفل میکنم... چند قفل میزنم... در، آهنی است... قیژ قیژ صدا میکند... تمام کلونهای در را میبندم... چند بار... بعد با هم دراز میکشیم... من دو دستت را میکشم روی سینه ام... و خودم را در آغوشت رها میکنم... چقدر در برابرت کوچکم... تمام تنم... تمام پیکرم در تن زاویه دار تو گم میشود... تو دو دستی در آغوشم میگیری... باز چشمها را میبندم... بعد... باز... احساس ناامنی میکنم...
از پنجره ی سقفی این اتاقک زیر شیروانی، مردی با همان کت و شلوار خاکستری راهراه و سر کچل خودش را از درختی آویزان کرده است... کله اش را چسبانده است به شیشه و دارد مرا میپاید... ما را میپاید... باز دستت را میکشم و با خودم میبرمت به جایی دیگر... میان جنگل... میان کوهها... روی چمنها... روی زمین باز.... دراز میکشیم... من، کنار تو... با تو... باز دستت را در دست میگیرم... اما باز مردی رهگذر... همراه با سگی بدپوز، زشت و بدپوز از کنارمان رد میشوند... مرد، کت و شلوار راهراه خاکستری رنگی به تن دارد و با بی حیایی من و تو را میپاید... زبانم را براش درمیاورم... براش شکلک درمیآورم... و باز دستت را میگیرم و میکشم و با خودم میبرم... به نفس نفس افتاده ام... به نفس نفس افتاده ایم... اما میدویم... میرویم سر کوه... کوهی پر از برف... پر از یخ... آن بالا... بالای بالا... ده هزار پا بالا... بالاتر... درست نوک قله... چند قدم مانده به نوک قله... غار کوچکی است که آتشی در آن برپاست...چند تکه هیزم خشک را گذاشته اند آنجا و آتش، خوش خوشک میسوزد... گرم است... میرویم کنار آتش چندک میزنیم... تو کتت را روی شانه های من میاندازی... بعد دستت را میگذاری روی کتت، روی شانه های من... حالا باز صدایی میآید... اینجا هم من چشمم را بسته ام... بعد صدای گله میآید... گله ای گاو و گوسفند و بز و سگ گله... اول گوسفندها رد میشوند... بعد سگها و دست آخر مردی... چوپانی با کت و شلواری خاکستری راهراه و سری تاس، با چشمانی که آنها را چهاردانگ دوخته است به درون غار، به آتش، به من، به من و تو... بعد... بعد... من... همانگونه که دست تو را روی شانه ام دارم، همانگونه که گرمای تن تو روی تن من است... بیدار میشوم... شاید در بیداری پناهی باشد... در خواب که نبود...
۱۹ سپتامبر ۲۰۰۸ میلادی

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد