logo





غربت

چهار شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۰ - ۰۴ ژانويه ۲۰۱۲

شهاب طاهرزاده

مرا از زمین
به سیاره ای دیگر تبعید کرده اند
مرا از سرزمین خویشتن خود
به نا کجا آباد وجودم
تبعید کرده اند
مرا در برابر خود گذاشته اند
به جنگ خود با خود گسیل داشته اند
ترکه ای در دست من
و شمشیری در دست دشمن !


من
هزار بار خود را کشته ام
تا در این وادی ی تبار مسلکان و هویت فروشان
زنده بمانم
من
خود را
به درخت = حق با شماست = زنجیر کرده ام
تا مبادا
توفانی از تهمت و تحقیر به بادم دهم
من در برابر اینهمه تمثیل بلند
چهره ای خشنود از خود ساخته ام
تا بپذیرند تفاوتم را
دیگر بودنم را
من
در برابر اینهمه فریاد
که جز برای کشتن صدای کوچک این غریبه نیست
سکوت می کنم
نکند که کسی از من بپرسد
= از کدام سیاره آمده ای ؟

مرا
به تبعید غرورم واداشته اند
مرا
به خشکاندن ریشه ام
به تمسخر تبارم واداشته اند
از من متر سکی ساخته اند
برای ترساندن هراسه هایی
که دیگر
و حشتی در دل پرندگان گرسنه نمی افکنند
مرا از زمان جدا کرده اند
مرا از سرنوشت انسان جدا کرده اند
مرا چون لکه ای
بر پیراهن تاریخ نشان کرده اند
مرا در برابر خدای بیگانه با عشقشان
به جرم نگاهی معترض به زنجیر کشیده اند
مرا شبحی انگاشته اند
سایه ای
که باید در خم کوچه ای بشکند
و دیگر باز نیاید


من
تا آخرین سنگر های انسان
عقب نشسته ام ...
تا مرز نامعلوم سازش و تسلیم رفته ام اما...
اما احساس می کنم
که هنوز چیزی در این دل خونین
به یادگار مانده است
احساس می کنم
که هنوز فریادی خفته در گلویم به یادگار مانده است
فریادی که هویت می یابد
یکبار که مقهور گردن نهادنها و واگذاریها می شوم
فریادی
یادگاری از سیاره ای دور=
آی پیامبران تحقیر!
ای زنده به اشک آنکه در نگاه شما
آشنا نیست
پرچم سیاهتان را
بر دوش نخواهم کشید
یکی چون این خیل دل فروشان
یکی چون این تودهء بیزار از = دیگری = بودن
هم تبار شما نبودن
که آی
راویان شکاف و از هم گسستگی
مرا نتوانید
بسوی پرتگاهی بکشانید
و و ادارم کنید که بگویم
زنده باد سقوط
مرا نتوانید
چون گلی پرپر کنید
و به بادی بسپارید
و بگویید
تمام شد بهار
مرا نتوانید
چون صدایی تعبیر کنید
که نمی ترساند حتی پرنده ای را
بر شاخ درخت
من اگر تا لب پرتگاه رفته ام
از شرم غرور رفته ام
من اگر گلبرگ می بازم
نه از توفان شماست
که ریشه هایم در زمین تان نمی گیرد جان
من اگر صدایی هستم
کوچکتر از صدای پای شما
از صداقت مغموم من است
از این دل افسرده است
که در بند هزار یادگار نمی یابد راه نجاتی


چه باک اگر من
شبنمی هستم در نگاه شما
اشکم من بر صورت هر برگ
از آه شبانه می تراوم من
چه باک اگر رازهای من
راهی ندارند در دلهای شما
همنشین خورشیدم من
با صبح راز دل می گویم


از من کسی نزدیکتر به برگ نیست
از من کسی آشناتر با
دردهای شبانهء یک درخت نیست
من از خاک چیزها می دانم
از حقیقت آفتاب بسیارها
از میلاد هر برگ
بیشتر از همهء بارانها


من همچون شما
خوشبختی را
در بادکنکهای رنگین نمی بینم
عشق را
در واژه های شکسته بال که می میرند
در پس کوچه های خلوت نمی بینم
زندگی را
تنها در هر چیدن سیبهای سرخ نمی بینم


در زمین من
خوشبختی یعنی
هر چه به آفتاب نزدیکتر بودن
عشق یعنی
از خود جدا شدن
به دیدار آنکه می پالایدت در اولین تابش حضور
در زمین من
زندگی یعنی
توانستن
به دستی دیگر رسیدن
توانستن به نگاهی دیگر پیوستن


مرا به سیاره ای دیگر
تبعید کرده اند
مرا
در برابر خویشتن خود گذاشته اند
چنین است
که من
به جنگ دو دلی های خود رفته ام
چنین است که
من هنوز به = خود بودن
این آخرین سنگرم
امید دارم


سپامبر 2003

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد