logo





مادر خورشید

شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۰ - ۳۱ دسامبر ۲۰۱۱

علی یحیی پور سل تی تی

در آسمان آبی که ستاره گان را مثل گهواره بغل کرده است
در نور شمعی که اطاقم را متفکرانه می کند
در روزنهء هستی این جهان که مبهوت
لا یتناهی آن هستم
در مغز انفجار های خورشید که یک روز انرژِی آن
برای یک سال انرژی مصرفی انسانهای سراسر زمین
کافی است
در تضاد مناسبات این جهان
که با هستی این زمین که مادر آفتاب انسان است ؛ دارد
در پیچک مهتابی این ماه که شب های
سنگین و ترسناک قبرستانها را روشن می کند
در سرخی تمشکهای وحشی کنار جویباران روستا های گیلان
در سیلابها وجنگل های پر شغالهای
آرام و ترسو از سگهای خانگی
در ذره ذره این مناسبات که مثل ببر وحشی
کمر به نا بودی این جهان بسته است
می اندیشم ومغزم را متراکم می کنم
تا آفتاب آزادی را ببینم
که نجات دهندهء زنان وخورشید است .

مردمک های حیاتم ترا باور کرده است
هر چند راهی برای تو میسر نیست
آن که میسر نیست راه تست
باید از بیغوله های دردناک زایمان تاریخ گذر کنی
شکست تو یک نوع پیروزی تست
وگرنه جهان به پوچی لا یتناهی پیوند می خورد
ودرختان زیتون زیر مهمیز بادهای شما ل خشک خواهند شد
وآرمانهای انسان همه میمیرند
وقتی شکست می خوری باز آغازی دیگر کن
این تنها راه رهائی تست
در بیغوله ها کوله بار تنهائی ات را با من سهم کن
من از سر زمین آفتاب با تو سخن می گویم
بورژوازی هیچ رسالتی تاریخی نداشته وندارد
مارکس هم به آن قدری خیال پردازانه فکر می کرد
هر چه هست بر دوشهای تست
تا این راه بسته ومنجمد را باز نکنی
برای همیشه منجمد خواهی شد
گلهای سرخ وارغوانی بهاران در انتظار طلوع تو اند
به خورشید سلام بگو وراه دشوار وناهموار را طی خواهی کرد
وگرنه جهان صحرای بروهوتیست که یخ هم آب نمی شود
صادق هدایت ؛ کافکا ؛خاکسار راه تو نیستند
امید هست که تو را می سازد
امید به فردائی بهتر که یخ های کلیمان جارور را دوباره
به بالینش بیاورد
وجویباران خشک افریقا دوباره سر سبز شوند
وکوهای هیمالیا مهمان شالیزاران بنگلادش باشند
باید تمام مسئولیت را بدوش کشی
تا این نعش مرده را به تابوت بسپاری
وجهان را گل باران کنی .

آه اگر از تو سیر شده باشم
وقتی در کنارم می نشینی وبه نجوا های شاعرانه ام
گوش می دهی
وپا های زیبای تو در میان شر شره های آب
که از کنار گلهای اطلسی شالیزاران جاری اند
تلئلوی آفتاب را بر چشمانم
هم چون آینه ای از قلبت می در خشاند
نجات دهنده در گور خفته نیست
بیزارم از این وراجی های خرافی
که بر تار پود زنان میهنم تنیده اند
که هم چون کلاغان سیاه
عصای یهود را بدندان می گیرند
وآفتاب را از تابش بر مغز مچاله شده شان باز می دارند
من به سینه ء این خاک
که خوشبختی را می زاید مدام متفکرانه می نگرم
ونجات و آزادی ترا در پیوند با آفتابی
که از غرب طلوع می کند کوک می کنم
بی تو هم اسیرم وهم فلج و مفلوک
که تمام حر کتم را از من گرفته است
من فقط با نام تو
که در عرفان زن خدائی اولیه جاریست
رهائی می یابم
رهائی تو زورق رهائی من است
من گل ابریشم را از گیسوی خوشبختی تو
خواهم چید
ونیلو فر های مردابهای این سر زمین پر آفتاب را
از نگاه چشم تو تما شا خواهم کرد
همان طور که می زائی مدام ؛ آزادی راهم نشاء خواهی کرد .

آن چه برای من وتو مدام جاریست فر دای ماست
که در کنارش باغچه ایست باپر چین های پر یاس سفید
هیچ لحظه ای بدون تو به آزادی نمی اندیشم
آزادی ترا در شفق های دور دست غرب
که لنگان لنگان ما را به آغوش خود می فشرد
همراه روشنی آفتاب می بینم
بیا بیا ای ستاره رهائی من
تا غنچه های گل رز را از تابش نگاه تو
واز غنچه ء لبان تو ببوسم
من در ابدیت نگاه تست که متبلور می شوم
تو خوشه ء رهائی منی
وپیچکهای شاخه های انگور
در زلفان تو به بار میرسند .

ای ستارهء محبوب وزیبای من
عشقم در تو مادیت وتبلور می یابد
در نرگس چشمان تو زمین جولانگاه شادیهاست
نمی توانم تر ا با پوشش تحقیر ببینم
واین مردار زمان که بر فرق سرت لانه کرده است
تو برای من مثل جلبکهای کنار شالی زاران
که طنازانه در آب می رقصند ؛ آفریده شدی
من در مردمکهای چشم های سبز تو
شنا ورم
ودر سر زمین آفتاب عسل از چشمانت می نوشم
نمی توانم ترا تاریک ببینم
واطلسی های زرد را بر مژه هایت نریزم.

وقتی خورشید می تابد از درون شقایق های وحشی
وقتی ماه می تابد وستاره گان سیاهی پر خفاشان را
بر مردمکهای چشمانم منعکس می کنند
وقتی عطر بهار نارنچ ولیمو فضای تاریخ را سیر کند
واز جلبک نگاه تو به هستی وبه آفرینش بیاندیشد
همه چیز رنگ زندگی می گیرد
وچلچله ها هم به انسان سلام خواهند داد
واز دستان انسان نهار خواهند خورد .

من به تو می اندیشم که مادر خورشیدی
ودستانم با دستانت آشنا هستند
که این چنین سرخ و لوند
برای رهائی می رزمی
وزورقهای فولادین را برای این جهان می آفرینی.

از نگاه ابریشمین توسیراب نمی شوم
می دانم این چادرو چاقچور را به دور خواهی ریخت
ومثل برگ درختان زیتون شهر را
از بوی دل انگیزت سیراب می کنی
وقمر ی های جوان را در دامنت خواهی آفرید
ودانائی را نشاء خواهی کرد
تا جهان به وسعت پهناب ها وخیز آبها به گستره آید
ای زیبائی همه ء هستی من
بی تو هیچم با تو می درخشم
مثل فلس ما هیها در آبهای خزر
مثل سرخی برگهای پائیزی در ختان چنار
مثل شفقهای دریا های جنوب
مثل نوازش بادهای بهاری بر بته های شالی
مثل شبنم های نشسته بر بته های بنفشه وگل نرگس.

بیست یکم نوامبر دو هزارو ده

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد